هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 بوستان

اذهب الى الأسفل 
2 مشترك
نويسندهپيام
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

بوستان Empty
پستعنوان: بوستان   بوستان Icon_minitimeالأحد نوفمبر 22, 2009 5:52 pm

داستان های کوتاه و آموزنده خودتون رو توی این قسمت قرار بدید تا به صورت منسجم دسته بندی شده باشه

در صورتیکه قصد تشکر برای ایجاد این تاپیک یا حکایت خاصی رو دارید تشکر خود رو با گذاشتن یک حکایت جالب و کوتاه دیگر ابراز کنید


اين مطلب آخرين بار توسط MajidDiab در الإثنين نوفمبر 23, 2009 1:13 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

بوستان Empty
پستعنوان: رد: بوستان   بوستان Icon_minitimeالأحد نوفمبر 22, 2009 5:53 pm

مجنون هنگام راه رفتن كسي را به جز ليلي نمي ديد. روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بين او و مهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي كه من بين تو و خدايت فاصله انداختم؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

بوستان Empty
پستعنوان: رد: بوستان   بوستان Icon_minitimeالإثنين نوفمبر 23, 2009 11:19 am

هديه ي تولد


بوستان 4840742-md

كلاغ، بال زنان پر عقابي را كه به منقار داشت
جلوي چشم مترسك تكان داد.
روي سر اوايستاد. پر را گوشه ي كلاه او فرو كرد.
بال ها را باز كرد. جستي زد و
آمد روي دست مترسك:تولدت مبارك.
مترسك با خوشحالي فرياد زد:واي خداي من،ممنونم كه به ياد من بودي.
كلاغ سر پايين انداخت:از هديه ايي كه برات آوردم،خوشت مي آد؟
مترسك لبخند زد:اين اولين و بهترين هديه اييه كه گرفتم.
و به كلاغ ها نگاه كرد كه مشغول غارت محصول ذرت بودند.
نيش خند زد و گفت:خوب،البته خيلي هم ترسناك تر شدم.
هر دو خنديدند..
صداي شليك چند گلوله به هوا بلند شد.
صداي بال زدن، غار غار كلاغ ها و سكوت.......
مترسك، چند پر سياه راديد كه رقصان از جلوي چشمش
گذشتند و روي زمين افتادند.
خواست تكاني بخورد.
كشاورز پاي او را محكم تر از آن چه فكر مي كرد در زمين فرو كرده بود.....!!!!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
بوستان
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: داستان و داستان نویسی-
پرش به: