- MILAD نوشته است:
- شب یلدا همه مبارک ...
امیدوارم در کنار خانوادتون خوش و خرم باشید ...
شب یلدای من که خیلی عجیب بود ... تا حالا اینجوریش رو تجربه نکرده بودم ...
والا جریان از اونجا شروع شد که بابا و مامانم ما رو به خاطر رفتن به کربلا تنها گذاشتن و روز دوم محرم رفتن ...
من هم 4 شب اول محرم شل بودم و هیچ جا نمی رفتم .... تا این که به دعوت یه بنده خدایی که خدا واقعا خیرش بده ، ما رو شب یلدا دعوت کرد به یه هیئت ...
و چون آدرس خیلی دقیقی نداشتم ساعت 5 از خونه راه افتادم ...
تو ایستگاه مترو چیتگر که بودم ، چند تا جوون بودن که میگفتن و می خندیدن و هی از من سوال می پرسیدن .... تا اینکه یکیشون پرسید آقا به نظرت ما ساعت 7 می رسیم بهارستان ؟
گفتم : آره ، من خودم هم دارم میرم بهارستان ...
گفت : اااا ، تو هم میری بهارستان ؟ هیئت آقا مجتبی ؟
گفتم : آره ...
تعجب کرده بود ...
گفت : دمت گرم ... خیلی خوشم اومد ازت ... از کی میری اونجا ؟
گفتم : امشب شب اوله ...
گفت : خوش به حالت که تو این سن با هیئت آقا مجتبی آشنا شدی .... یه شب که بری عاشقش میشی ...
بالاخره تا بهارستان کلی با هم حرف زدیم ... مترو هم که کیپ تا کیپ پر از آدم بود و نمی شد نفس بکشی ...
ساعت 10 دقیقه به 7 رسیدیم به ایستگاه مترو بهارستان ...
گفت : حاج آقا 10 دقیقه دیگه برنامشو شروع می کنه ، من می خوام بدوم ...
من هم پشتش تا محل هیئت دویدم ... استخوان ترقوه ام هم درد می کرد و هر چی که می دویدم دردش بیشتر می شد ...
از کلی کوچه و پس کوچه رد شدیم ...
به هیئت که رسیدم ، خیس عرق بودم ... کلی هم از انرژیم رو از دست داده بودم ...
خیلی شلوغ بود ... بهم گفت بیا با هم بریم جلو بشینیم ...
با هم رفتیم جلوی جلو ... فکر کنم از بین 300 نفر که اومده بودنو جا گرفته بودن رد شدیم ... تا این که یه جا پیدا کردیم و نشستیم ...
واقعا جاتون خالی ... 1 ساعت بود ، اما واقعا پر بار بود ... جدا انگار فقط آدمای دل پاک اونجا بودن ( البته من توشون استثنا بودم ) ... یه دل سیر گریه کردم ... تا حدی که وقتی اومدم بیرون سر درد شدیدی گرفته بودم ...
اما خب دوباره برگشتم مترو و سوار شدم ... رسیدم ایستگاه آزادی ...
خدا رو شکر این دفعه خلوت تر بود ...
رفتم حسینیه خودمون ... جایی که از بچگی می رفتم ....
ساعت 9 شروع کردن ... خیلی هم سینه زنی سنگینی دارن و واقعا واسه آدم نا نمی مونه ...
یه نفر از فامیلامون هم اونجا هست که تا منو می بینه ، فکر می کنه آرنولد رو دیده !!! ما رو می بره یه جایی که مجبوری پا به پای همه سنگین سینه بزنی ...
موقع سخنرانی که شد ، سخنران می گفت امشب از دیشب خلوت تره ، چیزی شده ؟
تا این که یادش اومد که امشب شب یلداست ...
بعد از سخنرانی هم تا ساعت 11:45 دقیقه دوباره سینه زدن ... دیگه نا نداشتم ... واقعا خسته شده بودم ... سر دردم هم اذیتم میکرد ...
تو راه داشتم فکر می کردم چرا باید شب یلدا تنها باشم ...
ساعت 12:15 رسیدم خونه ... همه چراغا خاموش بود ... گفتم بذار 2 تا چراغ رو روشن کنم که حداقل هوای مهمونی به خونه دست بده ...
بعد تازه شروع کردم به درست کردن شام ... از ساعت 12 ظهر که ناهار خورده بودم ، تا اون موقع به جز چند تا لیوان چای ، چیز دیگه ای نخورده بودم ...
تا این که یه نیم ساعت استراحت کردمو و بعد یه سر به فروم زدم ...
حالا با توجه به این که معمولا شب یلدا ، همه خانواده ها کنار هم جمع میشن و آجیل و هندونه میزنن به بدن ، تصمیم این که شب یلدای من عجیب بود یا نه با شما ...