هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 رمان هاي خواندني....

اذهب الى الأسفل 
+2
Yasaman
Saghar
6 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية
نويسندهپيام
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:08 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل و پنج
بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف های امیر و ثریا و مادر را نمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوی جمع با او روبرو شوم. می خواستم هر جوری هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپر زدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم برای این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.


وقتی امیر زنگ در را فشار داد، رعشه تنم چند برابر شد و بدنم یخ زد، خدایا کمکم کن.

در باز شد. فرزانه و مرتضی با رویی گشاده پشت در بودند. یک لحظه نفسم بالا آمد، خدا را شکر پس او نیامده. ولی همین که خواستم نفس راحتی بکشم، صدایش توی هیاهو سلام و علیک دیگران توی گوشم پیچید. از بین مرتضی و امیر که بر سر سبد گل بزرگی که دست امیر بود شوخی می کردند، گذشت و گفت:

سلام مادر جون.

دوباره نفهمیدم چه مرگم شد. مادر اما شوقش را نشان داد و، در کمال تعجب، دست گردن محمد انداخت و به گرمی همدیگر را بوسیدند. مادر درست مثل این که یکی از پسرهایش را بعد از سال ها دیده باشد، ذوق می کرد و محمد هم ذوق زده بود.

مادر در حالی که می خندید گفت: چرا نگاه می کنین، پسرمه. بعد از اون، به من محرمه، بوی امیر خودمو می ده.

محمد خندان دوباره خم شد و صورت مادر را بوسید و همان موقع بود که از فراز شانه مادر، یک آن نگاهش به من افتاد. نگاهی سرد و سخت که تا عمق وجودم را سوزاند. زود نگاهم را دزدیدم و به خودم نهیب زدم. بدبخت خودتو جمع کن، محکم باش، نگاهش رو ندیدی؟!

سرم را بالا گرفتم و سعی کردم دیگر نگاهم به او نیفتد. با فرزانه دست دادم و روبوسی کردم و به تلافی بار قبل هر چه می توانستم مهربان و صمیمی برخورد کردم، حالا دیگر خیالم راحت بود که همسر محمد نیست!

سعی می کردم رفتارم طبیعی باشد و خدا می داند که چقدر سخت بود طبیعی رفتار کردن و نادیده گرفتن او که همه وجودم به سمتش پرواز می کرد. اما به خودم تشر زدم. بی چاره نگاهش رو ندیدی؟! در مقابل آنچه من از محمد و نگاه هایش به خاطر داشتم، آن نگاه مثل اعلان جنگ بود. با بدبختی تلاش کردم حواسم را جمع کنم و همان موقع بود که تازه متوجه مرتضی شدم و بی اختیار گرم و صمیمی و غرق حیرت سلام کردم. با تعجب به مرتضی خیره مانده بودم و از دیدن قیافه اش که زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود و با موهایی که کمی ریخته بود به نظر جا افتاده تر از محمد می آمد، جا خورده گفتم:

چقدر عوض شدین!

مرتضی خندان جواب داد: اما شما اصلاً فرقی نکردین.

ناخودآگاه از این حرف چقدر خوشحال شدم. همراه مرتضی و فرزانه به جایی کنار مادر راهنمایی شدم. در حالی که محمد هم روی مبل کناری مادر، بین امیر و مادر نشسته بود. ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروی ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحر گرم کرده بودم تا بتوانم جلوی خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.

انگار چیزی مثل آهن ربایی قوی مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب می کشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهای گذشته بودم و شاید به خاطر عطش و کشش شدیدی که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادی او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.

غوغایی که توی وجود من بود با رفتار عادی و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد. احساس می کردم با بیاعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن روز جلوی مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده.

نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم های فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوی نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهای ماست.

برای این که سرم به چیزی گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زری دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زری در حالی که هیکلی تقریباً دو برابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه ای زنانه داشت و با دو پسری که در بغل گرفته بود با آن زری که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توی این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس.

از عکس های زری جالب تر، عکس های فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنار قیافه های بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند.

پرسیدم: بچه های فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟

فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال.

هنوز اصفهان زندگی می کنند؟!

فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده.

بقیه عکس های عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توی هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال می کرد.

از فرزانه پرسیدم: چطوری زری تا حالا نیامده ایران؟!

مرتضی به جای فرزانه توضیح داد: دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تر بشه، دوباره زری خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد، بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت:

خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا!

مادر حال مهدی را پرسید.

مرتضی گفت: ای بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت.

مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟!

شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل های زنش.

مادر آهی از ته دل کشید و سری تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم.

چقدر توی این سال ها اتفاق های جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهار تاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توی چند لحظه ای که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:

خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردی؟!

هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.

ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین.

امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود برای رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده ای، می خواست منو گول بزنه که زد ...

امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه می خندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصاً این رفتار را می کند، داشتم دق می کردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی به مرتضی و فرزانه کمک می کرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلاً آن جا نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. در برابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه های حمایتگر او، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرمای آرامش بخش دست هایش.

در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت پشیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ می زد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صدای خنده های آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوری نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت. مدام به خودم برای این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم:

خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدی چطوری انگار تو یک دیواری، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روی یخ کردی؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توی این جمع رفو نمی شی. اومدی این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟!

غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت: راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم مهدکودک باز کردین.

فرزانه ادامه داد: واقعاً کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟

شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوری خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم:

خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کار خوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهای دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سر و کار داره.

محمد به جای من از مادر پرسید: همون مریم مهدوی، مادر جون؟!

وای خدا، انگار خانه را توی سرم کوبیدند، جلوی چشم های همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست، می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من همکلام شود. از حرص و غصه و لجبازی داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجری که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟! حرص همراه هجوم فکرهای مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ برای چی اومدی؟ این جا چه کار داری؟ این همه زجر را برای چی می کشی؟! ...

خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:

با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم.

یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟ الان؟ ناهار نخورده؟

مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟

در جواب مرتضی و زنش گفتم:

به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم.

بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آن ها فهماندم که دوباره آن روی سگی ام بالا آمده تا دیگر اصرار نکنند.

امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت.

نه امیر جان، خودم می تونم برم.

نه صبر کن، سر ظهره.

مگه روزهای دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم می رم.

بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم:

امیر، تو باش. من می رم.

غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه، وضع را وخیم تر کرد

محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب برای امیر بیارم. برمی دارم و می آم.

طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم،

گفتم: خیلی ممنون خودم می رم.

محمد خیلی جدی گفت: گفتم که کار دارم.

لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم:

شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالخميس مارس 11, 2010 6:11 pm

دسته گلت درد نکنه..... flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالجمعة مارس 12, 2010 6:38 am

flower flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
REZA*HAMAKI
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
REZA*HAMAKI


تعداد پستها : 1898
Age : 32
Location : Qom
Registration date : 2009-09-26

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالجمعة مارس 12, 2010 8:43 am

تشکر بسیار lol!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالجمعة مارس 12, 2010 6:51 pm

مخلص همگی رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:40 pm

رمان دالان بهشت - قسمت چهل و شش
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.

اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلاً خداحافظ.

در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید.

صبر کن، کارت دارم.

جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. با خود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟!توی کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که برای من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کار دارم.


ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم. دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد، بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست.

گفتم که خودم می تونم برم.

منم گفتم که باهات کار دارم.

چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟!

با حرص گفتم: ولی من با شما کاری ندارم.

از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.

آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!

باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخر به چه حقی؟! خواستم چیزی بگویم، ولی تقریباً به زور مرا سوار ماشین کرد و در را بست.

دوباره احساس آن روزی که توی گوشم زده بود، پیدا کردم. احساس خفیف شدن، احساس خواری و شکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتار بودم، ولی حالا چه؟!

بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزی بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد و خودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت ساله ام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم.

چی کار داری؟ از جون من دیگه چی می خوای؟ بعد از این چند سال اومدی که دوباره منو خرد و له کنی و بری؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟ خیال می کنی نمی دونم برای چی دوباره خواستی با امیر این ها رابطه برقرار کنی؟!

هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی می خوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن، نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه.

بعد با زهرخندی تلخ اضافه کرد: در تعجبم برای فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه ....

نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصاً با حرف آخرش کاملاً از کوره در رفتم. با همه توانم فریاد زدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.

داری اعتراف می کنی که فکر می کردی عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم می رسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم می رسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدر که بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ می گن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و از هرچی مرده متنفر باشم.

در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت، سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توی آینه نگاهم می کرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ برای این که مرا پس نزده باشد، برای این که دوباره تحقیر نشوم، برای این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، توی صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشد و دور بیندازد، فقط برای این که بر دیگری پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم را به صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود می گفتم « مگه ندیدی چطوری ندیده ت می گرفت ؟! مگه توهین رو توی حرف زدن و رفتارش ندیدی؟!» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جای احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردی ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودی ده دقیقه هم رویش. نمی مردی که ... »

وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی برای آدم مثل قبری تاریک و تنگ می شود و همه هوای دنیا، جلوی خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز برای من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توی این برخورد دوباره بود، غیر از شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟!

بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاری بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صدای اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صدای اذان توی آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ، قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قوای بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص های معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس از اشک خوابم برد.

گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوی دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب برای من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.

با صدای آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:

دیدین بیخودی حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یا خوابیده یا رفته پیش مریم.

چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده، دلم هزار راه رفت.

صدای بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آی؟

مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.

امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت:

ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟!

و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر » با صدایی بلند تر از قبل ادامه داد:

مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیش تر از خود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوی این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چند سال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوری رفتار کنه؟!

ثریا برای این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟ بریم دیر شد.

پایین پیش محمده.

محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم از صدای تخت بفهمند که بیدارم.

دوباره با حرف های امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صدای بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف های او شد.

مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه. من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاری دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟! بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!

یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاً اگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت های مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟!

ثریا گفت:

امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن.

امیر کلافه گفت:

پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن. شما یک امروز خودتون رو جای من بگذارین ...

ثریا گفت:

ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اون جا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جای اون نمی گذاری. تو چه می دونی توی سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوری نشده، خواهش می کنم ...

امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت:

امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد.

امیر عصبی گفت:

خوبه دیگه، مامان کم بود تو هم اضافه شدی.

بعد در را به هم زد و رفت. ثریا به مادر اصرار کرد که همراهشان برود.

ولی مادر گفت:

مادر جون، من دیروز آمدم. از قول من هم سلام برسون. ایشاالله فردا با مهناز می آم. چند روزه می خواد بیاد بیمارستان نمی شه، برین به سلامت.

پس محمد داشت با آن ها می رفت بیمارستان. چقدر دلم می خواست بدانم الان در چه حالی است؟ چه فکری می کند؟ از هجوم دوباره فکر چشم هایم باز شده بود و سرم داشت به دوران می افتاد. با خود می گفتم « شاید هم امیر راست می گه، چرا اخلاق من این جوریه؟ چرا هر کاری به مغزم خطور می کنه، بدون فکر، انجام می دم؟ خوب راست می گه، تا کی می شه خراب کاری های من را مامان ماست مالی کنه یا دوست هایم تحمل کنند؟! ولی من لوس نیستم! نه، فقط احمقم، دیوونه ام، ولی لوس نیستم. مثل همین امروز، اگه احمق نبودم، خوب یکخورده دندان سر جیگر می گذاشتم، نمی مردم که، حالا خبر مرگم اومدم بیرون، بازم اگه عقلم کم نبود، خوب می تونستم خفه خون بگیرم، ببینم چی می خواد بگه. نه این که اون حرف ها رو که اصلاً معلوم نبود از کجا آورده بودم مثل وروره جادو بگم ... اما خوب، اگه صبر می کردم و مثلاً اون می گفت: « من فقط می خواستم بگم به خاطر دوستی با امیر مجبوریم ارتباط داشته باشیم » یا یک همچین چیزی و یک جوری بهم می فهموند که مجبوره من رو ببینه و فکری توی سرش نیست، اون وقت چی؟! بدبخت، اون طوری که بدتر بود! آره، اون جوری دوباره اون تو رو پس زده بود و دیگه هر حرفی می زدی بی فایده بود. نه، این طوری بهتر شد. اون اگه خیال دیگه ای توی ذهنش بود که رفتارش اون جوری خشک نبود یا لحن حرف زدنش ... » بعد یا حرف زدن و رفتارش افتادم.

چه کسی باورش می شد این همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم این طور نبود؟! حالا بعد از هشت سال چطور به خودش اجازه داد ...

در اتاق باز شد و مادر چشم های بازم رو دید. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. پس سلام کردم و مادر با دلخوری جوابم را داد و گفت:

ساعت چهار و نیمه، پاشو یک چیزی بخور.

فکر کردم جای امیر خالی که دوباره جوش بیاورد. پا شدم. خسته و کوفته بودم. انگار تمام رگ و پی های بدنم درد می کرد و اوقاتم آن قدر تلخ و اخم هایم توی هم بود که مادر چیزی نگفت. اما چه فایده؟ توی سر من انگار هزار تا آدم با هم حرف می زدند، نظر می دادند، محکوم می کردند و تبرئه می کردند ... غوغایی که در درونم بود غیر قابل تحمل بود.

دو سه روز بعدی مثل مرغ سر کنده جان می کندم و پرپر می زدم، اما بی حاصل. یاد حرف خانم جون افتادم که می گفت « چیزی زوری از خدا نباید خواست » خدایا، نکند چون من به زور از تو خواستم برش گردانی، حالا داری چنین مجازاتم می کنی؟!

آن قدر توی سرم غوغا و جنجال بود که دیوانه ام می کرد و از آن جا که با هیچ کس نمی توانستم حرف بزنم، انگار دردم چندین برابر شده بود. بعضی دردها هست که آدم حتی به صمیمی ترین کسانش نمی تواند بگوید. من حتی به مریم هم رویم نمی شد اعتراف کنم که هنوز عاشقانه محمد را دوست دارم و از طرفی تازه می فهمیدم که همان چند سال پیش هم اگر نرفته بود، شاید طاقت از دست می دادم و برای برگرداندنش دست به هر کاری می زدم.

بعد از آن نه سرکار حواسم جمع می شد نه توی خانه قرار و آرام داشتم، نه شب ها خواب. شب ها تا صبح درد معده و افکار پریشان و درهم و برهم جانم را به لب می رساند و روزها خسته و کلافه بودم، نه حوصله کار داشتم نه این که کلمه ای با کسی حرف بزنم، درست مثل برج زهرمار، مدام یک دستم روی معده ام بود و یکی به سرم و به این ترتیب دو روز گذشت.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:40 pm

رمان دالان بهشت - قسمت چهل و هفت
صبح دوشنبه بود. در حالی که درد ماهانه هم به ناراحتی هایم اضافه شده بود، با حالی زارتر از روزهای قبل و ناله کنان آماده می شدم که مادر گفت:خوب اگه حالت خوب نیست نرو. تلفن بزنم به مریم؟

دلم نمی خواست در خانه بمانم، توی محیط کار، لااقل گذران وقت را نمی فهمیدم.

گفتم: نه مامان، می رم، کار دارم.

مهناز، دوشنبه، دیگه رفتنمون صد در صده؟ من به علی بگم؟بله، بلیت ها را امروز می گیرم، بهش بگین.

منظور مادر بلیت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دو سه روز به مشهد پیش علی برویم که هم مادر علی را دیده باشد، هم زیارت کرده باشد.

خداحافظ.

مادر، رسیدی زنگ بزن، دلم شور نزنه.

باشه، چشم.

دیرتر از معمول رسیدم. مریم که معلوم بود خیلی وقت است منتظر است، همان طور که پریا را می داد بغل من، گفت:

معلومه کجایی؟ خوبه دیروز بهت سفارش کردم صبح باید برم وزارت کار.

بعد همان طور که دور می شد، گفت:

غیر از شیر به پریا هیچی نده، اگر هم تب کرد، قطره اش توی کیفه، دیروز واکسن زده، شاید تب کنه، خداحافظ.

بعد از چند روز، امروز انگار تازه پریا را می دیدم. بغلش کردم، از دیدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی به من دست می داد. حواسم به کلی متوجه پریا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و برایش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابید و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر این که می شد اگر من هم مثل همه آدم ها الان یک زندگی معمولی داشتم و یک بچه مثل این، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم را فراموش کرد؟ فکر این که چند سال است توی برزخ اسیرم و تا کی باید اسیر بمانم، معلوم نیست! و این که هنوز بعد از هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالا دوباره ...؟!

بالای سر پریا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دریای طوفانی فکرهایم غوطه می خوردم، در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پیچید. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت خورد، یازده بود. « وای یادم رفت به مادر تلفن بزنم » اما تا خواستم بلند شوم، پریا گریه کنان بیدار شد. شیرش را درست کردم و کنارش زانو زدم. موهای خیس عرقش را کنار زدم و پیشانی صاف و سفیدش را بوسیدم و فکر کردم « لااقل تو، توی این دنیا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بیرون بیاری.» پریا با آرامش شروع به شیر خوردن کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، یک لحظه احساس کردم دیگر درد کمرم غیر قابل تحمل شده. در حالی که مثل پیرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم باید مسکن بخورم. دیگر طاقت نداشتم. رویم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ایستاده و به چهار چوب تکیه داده بود. کی آمده بود؟

دیدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجیب که مثل آن روز در خانه امیر، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند آمده بود.

آرام گفت: سلام.

نتوانستم جواب بدهم. فقط روی مبل، کنار پریا ولو شدم. نزدیک شد، نگاهی به پریا که داشت شیر می خورد کرد و با لبخند پرسید:

دختر مریمه؟

مثل آدم های لال با چشم های از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم.

گفت: چقدر قشنگه.

خم شد و دست هایش را بوسید. همین موقع مریم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مریم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش از من به محمد و برعکس خیره می شد.

محمد گفت:

باید ببخشید مریم خانم، من باید با گل و شیرینی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم این کوچولو. متاسفانه عجله داشتم ایشاالله فرصت بعدی.

بعد رو به من که هنوز گیج و مبهوت نگاه می کردم، گفت:

می شه یک لیوان آب به من بدی؟!

به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بیرون می آمد و از قیافه مریم فهمیدم، قضیه را، هر چه که بوده، به او گفته و از قرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مریم خداحافظی کرد و رو به من گفت:

بیرون منتظرم، فقط عجله کن.

با همه گیجی و بهت زدگی ام از این که هیچ برای رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضایت و خوشحالی کردم و سریع رو به مریم کردم که خودش بدون سوال گفت:

مهناز مثل این که مادر ثریا حالش خیلی بد شده، محمد اومده ...

ناخودآگاه گفتم: مرده؟!

سرش را تکان داد و اضافه کرد: امیر گفته شناسنامه ش پیش توست.

وای خدایا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثریا.

یاد روز مرگ پدرم افتادم و این که ثریا غیر از این مادر کسی را نداشت و خودم که این قدر سر در گریبان بودم که این چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثریا چه حالی دارد؟ و من چطور توی صورتش نگاه کنم؟

بی اختیار اشکم سرازیر شد. یاد چهره مظلوم و درد کشیده زهرا خانم افتادم که با صدای مریم به خودم اومدم:

مهناز، زود باش، چرا همین طور وایسادی، محمد بیرون منتظره.

کیفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت: شناسنامه روبرداشتی؟!

شناسنامه پیش من نبود. چون برای تعویض همراه شناسنامه های خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را برداشتم و دویدم.

مریم صدا زد:

به من زنگ بزن بگو تشییع چه موقع است تا منم بیام.

باشه، خداحافظ.

با عجله سوار ماشین شدم و محمد فوری حرکت کرد. چقدر معذب بودم و فضای ماشین برایم سنگین بود. در حالی که دستم به کمرم بود که دردش داشت بی چاره ام می کرد، بدون این که به او نگاه کنم، پرسیدم:

کی فوت کرده؟

صبح.

ثریا می دونه؟!

نمی دونم، صبح که تلفن زدند، من و امیر رفتیم بیمارستان، چیزی بهش نگفتیم. الان هم سر راه امیر رفت دنبال مادر که با هم برن خونه. فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیده.

فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم و در عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و از یادآوری ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم و می توانستم حس کنم که ثریا چه زجری می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون و پدرم را چشیده بودم و حالا از همدردی بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از درد به خود می پیچیدم. او هم با قیافه ای درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین را نگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم برای چند لحظه با خیال راحت و صدای بلند گریه کنم.

واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز برای چه کسی بیش تر گریه می کردم؟ برای خودم؟ برای ثریا؟ یا برای زهرا خانم؟ با صدای محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهای ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود. اصلاً از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توی رگهایم جاری بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس می کردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صدای های های گریه و ضجه های ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت.

با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صدای جیغ های ثریا آن قدر دلخراش بود که بدنم را لرزه ای عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که با همان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد. انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم.

چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را این قدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را برای آرام کردن ثریا می کرد.

کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدون این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که از طرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او را هم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد.

هیچ وقت صحنه ای را که ثریا از مادرش خداحافظی می کرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست های مادرش را ببوسد، ضجه های ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادم و زانو زدم. انگار صداها توی گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلو آمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جا بشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره.

سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هق هق افتاده بود، آمد.

فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.

بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟

دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.

محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه. هوا گرمه.

آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.

طفلک امیر پریشانحال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بود که آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روز اشک ریختم. گریه های ثریا آن قدر سوزناک و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا.

بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توی ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم و خون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد از کنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و برای بی چارگی خودم که گریه می کردم، نه برای زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن می کشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپای ثریا اشک می ریختم.

من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالا می فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهای خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشار دلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمی رسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.

همه این زجرهای طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توی آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی برای فرار به عقلم نمی رسید.

توی آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده ای برای تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادری ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توی یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر و صدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره ای نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردی که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی و مهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردی عارف و متدین است که خیلی ها توی شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. برای همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی های امیر را می داد. یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید:

آقا، بالاخره برای برگشتن بلیت گرفتی؟!

امیر مهلت نداد و گفت:

دایی جان، حالا چه عجله ای دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.

سید جعفر مظلوم و خندان گفت:

نه آقا، همین قدر هم زیادی زحمت دادم.

امیر به شوخی گفت:

حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟! به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توی تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه.

سید جعفر گفت:

نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو برای عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم برای دیرتر شدن دعا می کنه یا زودتر صیغه خوندن!

امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده، آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟

محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!

احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم را بسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر می شود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا، نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساس های مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم را هم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.

خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟ این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد، حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟ نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجود خودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آینده ای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود.

با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهرا خانم رسید.

زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار به خاطر دل بدبخت من بایستد؟
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:41 pm

رمان دالان بهشت - قسمت چهل و هشت
روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم، خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تا آخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سر سلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزید و عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟

خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. و تازه به خودم اعتراف کردم:« خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه و دورادور او را ببینی! »

آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمی توانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بی چارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟

شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سر خاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی، سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و از فشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. »

در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم. اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد.

محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم.

صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تر بود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم.

بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چند تار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیر و رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیا را برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانی که تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم.

با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم، چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم و تقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم. « خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید می رفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم. امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آن ها شور افتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. از این که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد.

حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش را شنیدم که گفت:

امیر، من دارم می رم.

امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید.

برای چی، این موقع شب کجا می ری؟

کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟

امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت:

نه، خونه ام.

صبح می آم، خداحافظ.

انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد. اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها این جا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم.

از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد و این رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم را محاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟! فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر این که احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است.

بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم. باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟!

صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند، سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:42 pm

رمان دالان بهشت - قسمت چهل و نه

بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمد افتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له می کرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست!

فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست. خدایا، پس چه کار کنم؟

خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله و بی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم.

روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم، در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.

مهناز، مهناز کجایی؟!

از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهر بود. چقدر خوابیده بودم.

این جام، مامان.

مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت:

خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم. ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم.

کار داریم؟!

وا، یادت رفت، فردا دیگه!

از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم:

من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم. حوصله ندارم کار کنم.

پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم این جوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد.

مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم، این همه عجله برای چیه؟!

تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری می خواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه.

فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند.

مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه.

خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار.

حیرتزده گفتم: چی؟! در بیارم؟!

آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که!

نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست در سکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم و خواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت:

مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش.

مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟

مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی، اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه.

نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم.

بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد، که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردار نبود.

مهناز آمدی؟!

خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟!

مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم.

حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد!

کی رو داریم که بیاد؟

من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم.

از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود.

مامان، کسی قراره بیاد؟

به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: نه، خودمون که هستیم.

همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده!

مامان با لبخندی مرموز گفت:

آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش.

از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا این قدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش.

ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم. همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم.

باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی

بیداری شب های درازم بینی

مامان در را باز کرد:

لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم.

مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین.

مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟

به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند می خواند.

بر من در وصل بسته می دارد دوست

دل را به جفا شکسته می دارد دوست

دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صدای این رو کم کن.

در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم می خواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم.

بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادار تر است

روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و دلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود.

چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم، بلند گفتم:

مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه.

ولی دوباره چند ضربه به در خورد.

لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم:

بفرمایید.

در باز شد. محمد بود و می پرسید:

می تونم بیام تو؟!

چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟

دوباره پرسید: می تونم یا نه؟

فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در را بست.

کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟

ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده، خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:43 pm

رمان دالان بهشت - قسمت پنجاه (قسمت آخر)


نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش، کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالی که نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.

احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست، بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت:

نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم.

و همچنان آرام ایستاد.

خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن او باشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا، من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟ دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت:


می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم.

نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برای آخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرین بار. » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم است بیرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه!

از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم.

یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم.

لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یکخورده صبر کرد و بعد گفت:

آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوست داری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم.

تمسخر کلامش جری ام می کرد.

با حرص گفتم: داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین.

از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم.

گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟

نه!

چرا؟

برای این که می دونم که می دونین چرا؟

مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی از صورتش گذشت و گفت:

خوب، شاید، بگذریم.

یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:

آن روز با همه اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی، چرا ازدواج نکردی.

طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود.

خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودی که می ترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟!

به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طور شمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم و در حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرا این طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر در نمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم.

از انتظار خسته و عصبی گفت:

ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای داد بزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن.

برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟

از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت:

تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!

چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟

با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب!

من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری، منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟!

می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که ... اصلاً ...

حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.

لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم:

اصلاً به درک، نه؟!

ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد می رود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم.

صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.

آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله، به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!

بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم:

خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم، برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.

چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.

من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...

های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که از درونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.

زار زنان ادامه دادم:

واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ...

نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم. چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم و سرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:

بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی، حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو.

گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.

چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم.

رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم را بلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند.

مهناز؟!

سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا، برگشته بود؟ باورم نمی شد.

مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!

با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت:

هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر می کردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه، اشتباه کردم؟!

مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت:

گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیز تموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هر دومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن.

انگار خواب می دیم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ با من این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:

خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو، الان امیر و سید جعفر می آن.

با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟!

سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و با نگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:

آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سید جعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟! زنگ زدم الان با امیر می آن.

خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:

محمد؟!

جون دلم.

نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.

سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی می خواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم.

وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت، گفت:

کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.

و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما.

من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود.

محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، در حالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیر توست، اشک همه رو در آوردی.

و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند.

محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم این طوری و با همچین شرایطی ...

امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد.

مادر با تعجب پرسید: کجا؟!

امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت.

در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمد نگاه کردم.

لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم.

بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟!

دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمی خوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، در حالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت:

می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟!

خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام.

هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟!

کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت. شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست که گاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت می کند.

وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه می کرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرمون مونده.

محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟!

چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ما هم بریم به بیمارستانمون برسیم.

هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟!

آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم.

هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمد نشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پر از مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاند و از نو صاحب زندگی می کند.

دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم.

صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان:

نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟ نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیر کدوممون بیش تر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچ وقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو، اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمی گشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر این ها رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟ چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجا خطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تو مرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالا ممکنه ...

ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش.

چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که تو ازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفر باشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش می شی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پس تو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدم هایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم و خودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمی تونم. با همه زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیر اتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت، مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو رو فراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمت بی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون می شدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمی خواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی تو فقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر از نفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو می گردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روز ناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته، کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط برای اینه که دلم می خواد همه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک رو که نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جا کنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تا این که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی می اندازی رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم و بعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هر چی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه تو گفتی.

لبخندی شیرین زد و ادامه داد:

امروز وقتی توی اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعد حرف هایت و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توی گردنته، دلم می خواست بغلت کنم و سرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازی بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردی کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاک، بی غل و غش و دل نازک و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدی؟!

او حرف می زد و من در دریای عشق بی پایان کلام و وجودش گم می شدم و فکر می کردم: « خدایا، دل ها چه زجر احمقانه ای به خود تحمیل می کنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروری کاذب و لجبازی و نفهمی بیهوده. چه بسا قلب هایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارت ابراز واقعیت یا حفظ غروری احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درک درست شده بودیم و با حفظ غروری نابجا، افکار خود را، اعمال دیگری دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودی، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که با زجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند. »

فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام.

عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر و خردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی ها را خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.

برای چند لحظه چشم هایم را روی هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود.

محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید:

خسته شدی؟!

چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: نه، داشتم فکر می کردم.

رویش را برگرداند و برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر برای من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده! من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد.

آرام صدایش زدم: محمد؟!

جونم.

کجا می ریم؟!

رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم.

با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد.

به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد.

یادت نیست؟ ای بی معرفت!

پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت:

دالان بهشت.

و لبخندی گرم صورتش را پوشاند.

بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم، لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو می کردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظار دوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم، تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم:

« این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. »

ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد



پایان – پاییز 1377
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:46 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل اول
صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدل های جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.
مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامو مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی و صمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیده رو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومد خواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و او ن زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بود ترجیح دادند به سخنان آنان گوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصی و اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها رو به عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز )) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبی که از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و یک و بیست و دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود.(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز ((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کم سن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی از این دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و با دسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید . وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی با شما خیلی خوشوقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سال ربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد و گفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاب به شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخ داد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستاره بارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد
او زنی سی یا سی و یک ساله به نظر میرسید. با موهای کوتاه طلایی بسیار خوش حالت که به چهره گرد و تا حدودی سبزه کمرنگ ولی با نمک او زیبایی خاصی می بخشید. ابروان پر و خوش نقشی داشت که به نحو بسیار جذابی از وسط برداشته شده و با قوس زیبایی سایبان چشمان کشیده قهوه ای سوخته اش شده بود. در چشم هایش شب پر ستاره ای نهفته بود که دل آدمی را در هم می فشرد و گویی قصه های شهرزاد داستان هزار وی کش ب در قرینه خوش ترکیب چشمانش نهفته است. بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود.
شقایق اشاره به دسر خاصی کرد و گفت:
- حتما از این دسر میل کنین خیلی خوشمزه و لذیذه
شهروز جالت قشنگی به چشمانش داد و با لحن زیبایی گفت:
- دسری که مورد پسند ذائقه خانم زیبایی مث شما باشه حتما هم خوشمزه س...
و سرش را به نشان تشکر فرود آورد... وقتی دوباره به چهره زن نگاه کرد یک خال خوشرنگ و زیبا و کوچک در گوشه سمت راست صورت بین گونه و لب بالای او توجه شهروز را بیش از پیش به خود جلب کرد و در ذهن اندیشید:
(( این هم از تندیس های خارق العاده دست خداونده و خدا چه زیبا این قشنگی ها رو در چهره اون کنار هم قرار داده و الحق که در حق این زن سنگ تموم گذاشته..))
سپس خطاب به شقایق گفت:
- اول اجازه بدین یه کم از دسر رو امتحان کنم البته مطمئنم که می پسندم..
- خواهش می کنم اگه دلتو می خواد از گوشه بشقاب من بخورین...
- اشکالی نداره؟!
- نه خیر.. ابدا
شهروز کمی از دسر شقایق خورد و گفت:
- چخ شیریمخ ئرسن کث نگاه شما...
شقایق که پیدا بود از این تعارف شهروز خیلی خوشش آمده خنده شیطنت باری کرد و گفت:
- شما خیلی به من لطف دارین... این هم نظر لطف شماست...
و افزود:
- اجازه بدین... خودم براتو دسر می کشم.
- نه... راضی به زحمت شما نیستم.
- چه زحمتی؟ باعث افتخار منه
سپس ظرفی برداشت و به سمت میز دسر رفت ظرف را از دسر انتخابی اش پر کرد سپس به سوی شهروز بازگشت و بشقاب را به دست او داد و گفت
- آقای شهروز امیدوارم منو فراموش نکنین
- چطور؟ من هرگز بانوی زیبایی مث شما که از شاهکارهای خلقته رو فراموش نمی کنم
شقای خنده شیرینی کرد و گفت:
- من در امور مربوط به زندگی به نصایح شما خیلی نیاز دارم
شهروز با فروتنی سرش را پایین آورد و گفت:
- نه خانم عزیز اونطور که فکر می کنین نیست م ن هنوز خیلی خامم و خودم محتاج نصیحت..!
- نر هر صورت از شما میخوام در آینده منو راهنمایی کنین.
- حتما تا جایی که از دستم بر بیاد در خدمتتون هستم
و پس از کمی مکث افزود:
- راستی من اسم شما رو نمی دونم...!
شقایق خندید و گفت:
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم. من شقایق هستم.
- چه اسم قشنگی... اسمتون مث خودتون گله...
شقایق خندید و شهروز هم پس از تشکر از دسر به سوی صندلیش رفت و به صرف شام پرداخت.
پس از به پایان رسیدن شام حضار در جای خود نشستند و نوازنده ویولن به نواختن سازش پرداخت. پس از او یکی از دوستان فرامرز پشت پیانو نشست و یکی از تصنیف های زیبای روز را نواخت. مجلس حال و هوای قشنگی گرفته بود. فرامرز چراغ ها را خاموش و شمع روشن کرده بود. سپس یکی دیگر از دوستان گیتارش را به دست گفت و همراه با نواختن ساز با صدای گیرایش شروع به خواندن کرد و این دسته کارها به قضای شاعرانه مجلس لحظه به لحظه رنگی روییای می زد.
در طول اجرای این برنامه ها شقایق چشم از چهره شهروز بر نداشت و در خلسه عمیقی فرو رفته بود.
با خود فکر می کرد:
(( چه پسر سنگین و جذابیه. با اینجال که سن و سالی نداره چه قشنگ حرف می زنه کاش یه کم سنش بیشتر بود کاش می تونستم باهاش دوست باشم و حداقل از راهنمایی هاش استفاده کنم...))
فرامرز کنار شهروز نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده و به آرامی با دوست عزیزش گفتگو می کرد.....
شهروز پرسید:
- فرامرز جون خانمی که او روبرو کنار نسرین نشسته و اکثرا حواسش به ماست کیه؟!
- نمی دونم منم دفعه اولیه که می بینمش مث اینکه از دوستای نسرین دوست یکانه است.
- چه زن قشنگیه...حلقه هم تو دستش نیس, شوهرش رو هم ندیدم.
- نه اینطور که جسته گریخته شنیدم تازه از شوهرش جدا شده چند وقت پیش یگانه داشت درباره او با مامان صحبت می کرد منم بر حسب تصادف شنیدم
- در هر صورت به نظر من این زن یکی از شاهکارهای خلقته..چه صدای خوش آهنگ و خوش طنین قشنگی هم داره صداش به آدم آرامش میده..
- آره امشب یه کم با من صحبت کرد..درباره تو هم پرسید
شهروز دستپاچه سوال کرد:
- چی؟ از من؟!
- فرامرز به آرامی پاسخ داد:
- راجع به اسم و رسمت می پرسید...
شهروز با عجله پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
فرامرز نگاهی به شهروز کرد و گفت:
- چرا هول شدی؟ خوب معلومه چی گفتم...گفتم شاعر و صاحب ذوقی
شهروز مدت کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- پس برای همین بود که با خودمم صحبت کرد
- به تو چی گفت؟
شهروز در حالیکه به سوی زن نگاه می کرد گفت:
- هیچی تعارف های معمولی دسر هم برام کشید
فرامرز بی اراده گفت
- زن با شخصیتیه از ظاهرش کاملا مشخصه
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ولی ظاهرا غیر قابل دسترس
و در دل اندیشید
(( کاش اون همسرم بود ولی حیف که نمیشه حتما توجه امشبش هم به خاطر تعریف های فرامرز بوده...))
و سپس خطاب به فرامرز گفت:
- کاش می تونستم بازم این زن زیبا رو ببینم.
فرامرز خندید و گفت:
- اگه بخوای شرایطش رو برات فراهم می کنم
- نه نیازی نیست. گفتم که به نظر من غیر قابل دسترسه او که نمی آد وقتش رو برای من تلف کنه
فرامرز قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- پسر مث اینکه خودتو خیلی دست کم گرفتی, اینطوریا که فکر می کنی هم نیست, همه چیز رو بسپار به من....
- گفتم که نه یه موقع چیزی به کسی نگی که دوستی مون بهم می خوره ها... مث اینکه حواست نیس, فاصله سنی ما دوتا یه فاجعه است. این موضوعی نیست که از نظر اجتماع ما قابل پذیرش باشه...اگه یه وقتی رابطه بین ما برقرار بشه با مشکلات زیادی روبرو می شیم.. بهتره اصلا فکرش رو هم نکنم..از اینجا که برم از ذهنم خارج می کنم..
- خودت میدونی از ما گفتم بود.
سپس فرامرز از جایش برخاست و به سوی هدایایی که میهمانان برایش آورده بودند رفت.
پس از باز کردن کادو هایی که به مناسبت فارغ التحصیلی فرامرز برایش آورده بودند.
ارام ارام میهمانها قصد رفتن کردند با میزبان خداحافظی کرده و مجلس را ترک می گفتند.
در این میان شقایق که با همه خداحافظی کرده بود نزد شهروز امد دست او را محکم تر از بقیه فشرد و به گرمی از او خداحافظی کرد و رفت. شهروز پس از اینکه ساعتی دیگر وقتش را با فرامرز و خانواده صمیمی اش گذراند با آنها خداحافظی کرد و راهی منزل شد. اما در بین راه لحظه ای نقش چشم های زیبا و براق شقایق از برابر دیدگانش محو نمی شد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:47 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل دوم
از لحظه ای که شقایق از محل برگزاری جشن خارج شد تصمیم گرفت به هر نحو ممکن شهروز را برای خودش تصاحب کند چنان در تصمیمش راسخ و استوار بود که لحظه ای جز به این موضوع نمی اندیشید ذهن مغشوشش را تنها این فکر به بازی می گرفت که چگونه می تواند به تصمیمش جامه عمل بپوشاند به قدری در افکارش غرق بود که کوچکترین توجهی به نسرین که در اتومبیل کنارش نشسته بود و با او سخن می گفت نداشت تنها در سکوت دیده به مقابلش داشت و می اندیشید.
نسرین که هر چه با شقایق حرف می زند هیچ پاسخی نمی شنید همینطور که اتومبیل را می راند نگاهی به او انداخت و به آرامی به شانه اشت زد و گفت :

- هی ...هیچ معلومه کجایی؟یه ساعته دارم باهات حرف می زنم
ناگهان شقایق تکانی خورد و از افکارش جدا شد. لحظه ای نسرین را نگریست لبخندی به روی لبانش آورد و گفت:
- ببخش خیلی خسته شدم اصلا حواسم نبود
نسرین خنده بلندی کرد و گفت:
- ببینم حواست کجاس؟ پیش شهروز که نیس؟
شقایق که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت از سوال نسرین یکه ای خورد و با لکنت زبان پاسخ داد:
- م ,م منطورت چیه؟ برای چی باید به اون فکر کنم؟
نسرین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آخه تو مهمونی بدجوری رفته بودی تو نخش.....
شقایق با خود اندیشید:
(( شاید راس می گه اصلا کنتلم دست خودم نبود مث اینکه بدجوری دستم رو شده.... به هر شکلی که شده باید شکش رو بر طرف کنم
سپس قدری به خود مسلط شد و گفت:
- نه زیادم بهش توجه نداشتم فقط از حرفاش خیلی خوشم اومد پسر خوبی به نظر می رسید
نسرین گفت:
- آره یگانه خیلی ازش تعریف می کنه می گه دوست صمیمی و نزدیک فرامرزه و همدیگه رو خیلی دوست دارن
شقایق که احساس کرد از این جمله نسرین به نقطه ای برای رسیدن به هدفش نزدیک شده ناگهان گفت:
- راس می گی؟ می تونی شماره تماسشو برام پیدا کنی
نسرین همینطور که می خندید نگاهی به شقایق انداخت و پاسخ داد:
- این که کاری نداره ولی دیدی درست حدس می زندم دلت بدجوری پیشش گیر کرده
شقایق احساس کرد قافیه را باخته است کمی مکث کرد و گفت:
- نسرین جون اشتباه نکن فقط می خوام ازش چند تا سوال بپرسم و گرنه تو فکر می کنی اون پسر بچه جوون به چه درد من می خوره که دلم پیشش گیر کرده باشه او هنوز خیلی جوونه و باید بره دنبال جوونا نه من با این سن و سال.....
نسرین با لحن محکمی گفت:
مگه چند سالته که اینقدر نا امیدی؟ هنوز خیلی راه جلوی روته خوشگل نیستی که هستی خوش تیپ و هیکل نیستی که هستی یه دونه چین و چروکم تو صورتت نیس ازهمه مهمتر پخته و با تجربه نیستی که هستی دیگه چی کم داری که این حرفا رو می زنی؟
شقایق لبخند تلخی به روی لب اورد و گفت:
درسته شاید همه اینا که می گی درست باشه ولی همون پختگی و با تجربگی یه که باعث میشه مث دخترای شونزده هفده ساله فکر نکنم و سراغ اینجور عشقا نرم نسرین من دیگه توی زندگیم دنبال اسباب بازی نمی گردم دیگه از من گذشته مث جوجه عاشقا زانوی غم به بغل بگیرم و ندونم از زندگی چی می خوام
انها به خانه شقایق نزدیک شده بودند نسرین اتومبیل را حلوی آپارتمان شقایق نگهداشت نگاهی پر معنا به او انداخت و گفت
- حق با توئه منم سعی می کنم شماره ای رو که می خوای برات گیر بیارم
سپس یکدیگر را بوسیدند و شقایق از اتومبیل پیاده شد و نسرین اتومبیل را به سوی منزل خود راند.
شقایق به آرامی اما با سری پر سودا وارد خانه شد تا دختر چهارده ساله اش هاله از خواب بیدار نشود و به سرعت خودش را به اتاق خوابش رساند لباسهای مهمانی را با لباسهای خوابش عوض کرد و به نرمی روی بسترش دراز کشید
هر چه می کوشید خواب به چشمانش راه نمی یافت در سیاهی شب تنها به سقف سپید تاقش دیده داشت و به شهروز می اندیشید به اینکه آیا می تواند با او باشد آیا جامعخ این نوع ارتباط با چنین فاصله سنی را خواهد پذیرفت؟ اصلا درست است آنها با هم باشند و هزاران سوال دیگر که ذهن خسته او را به بازی می گرفت
از طرفی قلب او به کویری می مانست که زمینش از بی آبی و خشکی ترک خورده و نیاز به بارانی داشت تا ترک هایش را بپوشاند شقایق تشنه عشق بود تشنه باران محبتی که بر زمین ترک خورده دلش نم نم و به درازا ببارد و سرزمین خشک قلبش را سیراب سازد.
او هنوز جوان و شاداب بود و در قلب جوانش دنیایی هیاهو و انرژی های پنهان اندوخته داشت تا بر مقدم کسی که لیاقت فرمانروایی سرزمین دلش را دارد نثار کند نیاز به عشق را در تک تک یاخته هایش حس می کرد و عشق شهروز را همچون مامنی از آسایش محض می دانست تا مرحمی بر زخمهای دل شرحه شرحه اش باشد.
هجوم این افکار چنان بود که شقایق در چشمانش احساس خواب نمی کرد
پاسی از شب رفته و صبح نزدیک بود که عاقبت شقایق با خوردن دو قرص خواب آور تن به پنجه های نرم و لطیف خواب سپرد.
شب از نیمه گذشته بود که شهروز به خانه رسید پدر و ماردش در بستر خفته بودند و سکوت بر آن محیط خیمه زده بود او یکراست به اتاقش رفت و لباس از تن در آورد و خودش را روی تختخواب انداخت چراغ خواب کنار بسترش را روشن کرد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت صدایش را ملایم کرد و به همراه شنیدن صدای خواننده به فکر فرو رفت:
چه شب عجیبی بود چرا باید این جشمای گیرا و نافذ رو می دیدم؟ سرنوشت چه بازی ای برام تو سینه اش مخفی کرده چرا نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟ پسریه کم منطقی باش این زن لقمه دهن تو نیست نه سن و سالش به تو می خوره نه کلاس و شخصیتش. تازه به اطرافیانت می خوای چی بگی راستی من نمی دونم او ن بچه هم داره یا نه خب حتما داره باید فراموشش کنم. منطق اینو میگه ولی هر کاری می کنم از فکرم بیرون نمی ره چه موهای طلایی قشنگی داشت درست همون رنگی که همیشه دوست داشتم چهره اش مث عروسک بود دلم می خواست می شستم و تا قیامت نگاش می کردم فقط همین
و بی اختیار این جمله در ذهنش طنین انداخت:
خدایا چی میشه اگه شقایق مال من بشه؟
و بعد در دل نالید
اما حیف که نمیشه این زن همونه که همیشه دنبالش می گشتم خوش به حال کسی که باهاش زندگی بکنه اگه قدرش رو بدنه خوشبخت ترین مرد دنیاست ولی برای چی از شوهرش جدا شده؟ به نظر رن فهمیده و مهربونی میرسه....
او تا ساعتی غرف در رویا ها شقایق و خودش را زیر یک سقف دید و پس از ساعتی هنگامیکه سپیده صبخ نور کم رنگی به اتاق خوابش پاشید مست از یاد شقایق به خواب رفت....
و در این لحظات خواننده همچنان با صدای سوزناکش می خواند:

وقتی که عشق میاد, سفره رنگینی داره که نگو, عالم شیرینی داره که نپرس
وقتی که کوچ می کنه روزهای غنگینی داره که نگو یکه غم سنگینی داره که نپرس
چه اومد ن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
وقتی عشق می خواد بیاد امید جلو جلو میاد آرزوهای نو میاد
مهر میاد ماه میاد روزهای دلخواه میاد
اما با رفتن عشق از چشم عاشق خواب میره از دل عاشق تاب میره
رنج میاد عذاب میاد عمهای بی حساب میاد
جه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
روزای اول عشق که دل پر از محبته صفای بی نهایته
همه کس خوب همه محبوب همه جا قشنگه قشنگه
روزای آخر عشق که چشما بی فروغ میشه حقیقتا دروغ میشه
همه کس بد همه چیز زشت همه جا بی رنگه بی رنگه
چه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دلها دشمنی داره عشق

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:48 pm


رمان لحظه های بی تو - فصل سوم
شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد و سرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت
صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خوصوا شهروز که هر صبج با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه می شد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت.
همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند.
در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند.
روی فرامرز به شهروز گفت:
- راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید.
- شهروز بی تفاوت سوال کرد:
- چطور؟
- هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیر قشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ
شهروز اخمهایش را در هم کشید:
چه حرفی؟
بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست!
شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت:
تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده
من نه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود
خوب
اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن
شهروز با ناراحتی غرید:
چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم
- پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه.
بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی
اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت:
- اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم....
فرامرز با عصبانیت گفت:
- حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوال به یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه.
مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد.
بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند.
شهروز کمی فکر کرد و گفت:
- فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد
فرامرز خندید و گفت:
- باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی.
آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشد و شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت.
رفته رفته شهروز موضوع را فراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد
پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود

**
روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت:
چطوری دختر؟؟؟
شقایق خندید.
- تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟
- مرسی خبر خوبی برات دارم
- چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟
- مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو می کنم بدتر میشه
- پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟
- باید مژدگانی بدی تا بهت بگم
- بگو دیگه خودتو لوس نکن
- نه آخه همینجوری نمی شه
- چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟
- باشه بهت می گم ولی یادت باشه بهم مژدگانی ندادی
- اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه
- شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........
- شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت
پس از مدتی نسرین پرسید:
- شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق
ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت:
- هان؟ ...چیه....؟
- سپس دوباره مکس کرد و پرسید:
- گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟
نسرین خندید گفت:
- بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم
- ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟
- رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موفعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم...
شقایق خندید و گفت:
- ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی
نسرین کمی فکر کرد و گفت:
- هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس
شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید:
حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینچوری بی گدار به آب نزنم....
سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ای از دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:48 pm


رمان لحظه های بی تو - فصل چهارم
عصر یک روز پنج شنبه در اواسط تیر ماه شهروز پشت میز مطالعه اش نشسته بود و فارع از هر فکر دیگر کتاب می خواند چنان غر در مطالب کتاب بودکه وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ناگهان مثل فنر از جا پرید... در دل اندیشید:
معلوم نیست کیه که اینقدر بی موقع طنگ میزنه؟
شهروز در خانه تنها بود به همین دلیل باید خودش جواب تلفن را می داد پس با بی میلی دستش را دراز کرد و از گوشه سمت چپ میز مطالعه اش گوش را برداشت:
- بله
- سلام
- علیک سلام ...بفرمایین
- ممکنه با آقا شهروز صحبت کنم؟!
- البته...خودم هستم
- منو به جا نیاوردین؟
- متاسفانه خیر اگر ممکنه خودتونو معرفی بفرمایین
- کمی فکر کنین شاید به جا بیاورید.
شهروز که نا خود آگاه جذب صدای زیبایی که از آنسوی خط با آن سخن می گفت شده بود دلش می خواست با صاحب صدا بیشتر صحبت کند. بی میلی پیش از پاسخ گویی تلفن را فراموش کرد و گفت:
- یک کم صحبت کنین شاید صداتونو شناختم
- بسیار خوب حالتو ن که خوبه؟
- خدا را شکر بد نیستم
- چه کارا می کردید؟
- مطالعه
- از درس و دانشگاه چه خبر؟
- مشغولم
- جالا چرا اینقدر کوتاه جواب میدین؟ از صحبت کردن با من ناراحتین؟
شهروز که دست و پایش را گم کرده بود و برای اینکه کسی که پشت خط بود تماسش را قطع نکند گفت:
- آخه نت عتئز شما را نمی شناسم
- من شقایق هستم!
ناگهان دست و پای شهروز سست شد و زبانش به لکنم افتاد کمی سکوت کرد و بعد گفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
-شقایق خنده آرامی کرد و گفت:
بله شقایق
فکری به ذهن شهروز رسید و تصمیم گرفت وانمود کند او را نشناخته است سپس گفت:
- کدوم شقایق؟!
- شقایق دوست نسرین...مهمونی فرامرز دسر مخصوص
شهروز که دید دیگر نمی تواند خود را به نشناختن بزند با نشاط خندیدی و هیجان زده گفت
- اوه بله حالتون چطوره ؟ چطور شد یا دمن کردین
- خواهش می کنم مدتی بود دلم می خواست باهاتون تماس بگیرم ولی متاسفانه فرصت نمی شد تا امروز هی خداخدا می کردم منزل باشید.
- داشتم مطالعه می کردم خیلی هم خوشحال شدم که صدای زیبای شما رو شنیدم
- اگه مزاخمتونم اجازه بدین رفع زحمت کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
شهروز از ترس اینکه او بعدا تماس نگیرد گفت
- نه اصلا اینطور نیست توی خونه تنهام اتفاقا به فکر یه همزبون بودم چه خوب شد زنگ زدین خوشحالم کردید
و با خود اندیشید:
حالا که خودش زنگ زده بهتره شانسم رو امتحان کنم کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا گور بابای خجالت بهتره تا جایی که می تونم نظرش رو جلب کنم و بهش نزدیک بشم
شقایق که آرامش کلامش قوت قلبیی به شهروز می داد گفت:
- خب تعریف کنین ببینم با امتحانات چکار کردید؟
- مث همیشه خوب بود حالا هم باید یه طوری تابستونم رو پر کنم اما
- شقایق به آرامی پرسید
- اما چی به شما نمیاد بی برنامه باشین
- نه بی برنامه نیستم اتفاقا حالا که بعد از دو ماه صدای قشنگ شما رو می شنوم شاید تغییراتی هم توی برنامه ام دادم
- طوری می گید دو ماه که انگار منتظر من بودید؟ چه چیزی می تونه باعث تغییرات برنامه شما بشه؟
- اتفاقات پیش بینی نشده خوب تا حدودی منتظرتون بودم اخه یادمه شما می خواستین با من صحبت کنین شاید برای همین گفتم دو ماه
- بله دلم می خواست با شخصی که فکر می کردم با اطرافیانم فرق داره حرف بزنم
- مگه من چه فرقی دارم
- نمی دونم از مطالبی که اون شب می گفتین اینطور به نظرم رسید
- هر کاری از دستم بر بیاد در خدمتگزاری حاضرم ولی اینو باور کنین که منم مث تموم آدمای دیگه هستم
- اونشب طوری صحبت می کردین که اگه کسی صورتتون رو نمی دید فکر می کرد مردی با تجربه یه زندگی کاملین ولی جای تعجب اینه که شما که هیچ تجربه ای در این زمینه ندارین چطور اون حرفارو می زدین؟
- نخوردیم نوم گندم, دیدیم دست مردم...وقتی بیشتر به هم نزدیک شدیم همه چیز رو می فهمین
- پس از تجربیات دیگران استفاده می کنین؟
- نه به او شکلی که شما فکر می کنین. مطالعات گسترده ای که در مورد مسائل زناشویی داشتم به من کمک کرد در این زمینه اطلاعات کسب کنم.
شقایق پرسید:
- چرا دلتون می خواست در این زمینه مطالعه کنین؟
- چون دوست داشتم زندگی من با بقیه مردم فرق بکنه چون به خوشبختی در کنار همسرم علاقه دارم و همیشه دلی می خواد زنم تموم فکر و روح و دلش پیش خودم باشه, نه فقط جسمش
- آفرین به شما با این طرز فکر اونم توی این سنن...کاش همه مردا مث شما فکر می کردن
- زنا چی؟ چرا اونا نباید به فکر خوشبخت کردن خونواده شون باشن؟
- خب توی هر جامعه و هر جمعیتی از هر جنس خوب و بد وجود داره...
شهروز میان حرفهایش دوید و گفت:
- بله بستگیبه ذات آدما دراه بعضی ها بد ذاتی توی خونشونه هر چی بهشون محبت کنین بازم کار خودشونو می کنن و متجوه محبت های اطرافیانشون نمی شن
- دقیقا من گرفتار چنین آدمی شدم و حرف شما رو کاملا درک می کنم
شقایق سکوت کرد و این سکوت فرصت کوتاهی برای فکر کردن به شهروز داد:
خلاصه سر درددلش باز شد حالا می تونم شخصیتش رو بشناسم
و با این تصور گفت
- چه گرفتاری مگه شما شوهر دارین؟
- داشتم ولی جدا شدم
- چرا؟
- چون با ادم بد ذاتی مواجه شدم و چندین سال زندگی بدی داشتم. البته اولش خوب بود ولی خیلی زود همه چیز عوض شد و در زندگی احساس تنهایی کردم
- میشه بیشتر توضیح بدین؟
شقایق آه کوتاهی کشید و اینطور گفت:
- من توی زندگیم هر کاری از دستم بر می آومد برای شوهرم می کردم از هر لحاظ اون رو توی رفاه کامل قرار می دادم اون شغل مهمی داشت و به خاطر شغلش زندگی ما باید طوری خاصی می گذشت هر وقت هر لباسی که می خواست براش آماده بود شسته شده و اتو کشیده کفشهای واکس زده همیشه غذایش گرم و آماده ولی متاسفانه همه چیز یک طرفه بود. ظاهرا ابراز علاقه می کرد ولی در باطن طوری دیگه ای ظاهر می شد فکر نمی کرد من به چه چیزهایی احتیاج دارم. من برای خیلی از خرج هایم خودم و دخترم از پدر و برادرم کمک زیادی می گرفتم خدا بیامرز مادرم وقتی زنده بود چیزی ازمون کم نمی ذاشت. وقتی هم مرد باز پدر و خواهر ها و برادرم به من می رسیدن شوهرم هم دیگه کاری نداشت من از کجای می آیرم فکر می کرد همه نیاز های منو باید دیگران تامین کنن این بود که نسبت به من و بچه ام بی تفاوت و بی مسئولیت شد فقط به خودش و آسایش خفکر می کرد مرتب دعوا راه می انداخت و دخترمو به باد کتک می گرفت. به قدری بچه طفلک رو بد می زد که سر و صورتش خونی می شد انگار نه انگار که اون بچه یه دختره...هر چی هم من بالا و پایین می پریدم که بچه رو از دستش نجات بدم فایده نداشت تا خسته نمی شد ولش نمی کرد اصلا نمی فهمید داره یه دختر بچه رو می زنه یه دفعه خود منو چنان به باد کتک گرفت که دیگه رمقی برام نمونده بود از خونه بیروم زدم و به خونه پدرم رفتم وقتی مادر خدابیامرزم و پدرم منو با اون وضعیت دیدن بلند شدن رفتن سراغش پدرم می خواست حسابی کتکش برنه ولی اینکار رو نکرد و بعد از اون منو یک ماه و نیم پیش خودش نگهداشتن
- با این حال زندگی خوب و شیرینی براش درست کرده بودم و خیلی دوستش داشتم باز با این وجود یه بار به من خیانت کرد و با یه دختر جوون و زیبا رو هم ریخت ولی الحق که دختر قشنگ بود...
- شهروز سخنان شقایق را قطع کرد و گفت:
- چطور ؟! مگه ممکنه آدم زن به این قشنگی رو بذاره و دنبال زن دیگه ای بیفته؟

شقایق خندید و گفت:
- شما لطف دارین چشماتون قشنگ می بینه خب شوهرم هم خوش تیپ بود و ظاهرا دختره بدجوری بهش پیله کرده بود اونم بهش جواب مثبت داد.
- شما با این موضوع چطور برخورد کردین؟
- هیچی بچم رو برداشتم و به خونه پدرم رفتم پامو کردم تو یه کفش که یا منو انتخاب کنه یا اون...یه مدت خونه پدرم بودم تا اومد دنبالم و قسم خورد که اونو کنار گذاشته...چه درد سرت بدم, اینقدر نسبت به من و زندگی و دخترم بی مسئولیت و بی تفاوت بود که دیگه خسته شدم, هر چی باهاش حرف زدم به خرجش نرفت. میدونین برای دوستاش دوست خوبی بود و از هیچ کاری دریع نمی کرد. به قدری خوش ظاهر و خوش برخورد بود که هیچ کس حتی فکر نمی کرد با زن و بچه اش چنین رفتاری داشته باشد.
حرف شقایق به اینجا رسید ساکت شد. نفسهای نامرتبش نشان می داد که می خواهد بغضش را مهار کند.
شهروز گفت:
- خیلی متاسفم
و چند ثانیه بعد اصافه کرد:
- حالا که دیگه خدا را شکر رها شدین کاش می تونستم...؟
شقایق حرفش را برید و گفت:
- دلم می خواست با کسی درددل کرده باشم...
- تا هر جا لازم بدونید و تا هر وقت که بخواید آماده شنیدن حرفاتون هستم چون احساس می کنم زن ها در چنین موقعیت هایی بیشتر از همه احتیاج به کسی دارن که بدون ارائه راه حل فقط به حرفاشون گوش بده.
- واسه همینه که می گم شما از درک بالایی برخوردارین حالا چرا شما رو سنگ صبور خودم دونستم و براتون جرف زدم بماند.
- خواهش می کنم فقط دلم می خواد به یک سئوال من که از اول تماس شما تا به حال ذهنم رو مشغول کرده پاسخ بدین
- بفرمائین در خدمتتونم
- شماره منو از کجا بدست آوردین؟
- باید زودتر از اینا بهتون می گفتم ولی حرف پیش امد و یادم رفت. شماره شما رو از نسرین گرفتم
- خب حالا فهمیدم پس نسرین خانم که تلفن منو از یگانه گرفته بود شماره برای شما می خواست باید فکرشو می کردم
- بله به نظر شما برای پیدا کردن شما باید چه می کردم؟
- بهترین کار رو کردین ولی چقدر دیر؟
- داشتم فکر می کردم.
- به چی ؟
- به شما و اینکه باید بهتون چی بگم به اینکه آیا شما منو می پذیرین؟ و اینکه اصلا درسته که من با شما تماس بگیرم؟ آخه خودتون که می دونین زنها توی سن و سال من چطور فکر می کنن.. امروز از صبح دلم می خواست باهاتون حرف بزنم این بود که خلاصه تا عصر طاقت اوردم ولی دیگه نتونستم جلوی دلم رو بگیرم
شهروز فکری کرد و گفت:
- چند وقته که جدا شدین؟؟
- به شش ماه نمی رسه
- فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین چه برسه به اینکه بچه هم دارین
- بله من یه دختر دارم که اسمش هاله است
- چند سالشه ؟
- چهارده سال
شهروز حیرت زده پریسد:
- اصلا بهتون نمی خوره مگه چند سالتونه؟!
- چقدر بهم می خوره؟
- حداکثر سی و دو یا سی و سه سال
- سی و یک سالمه
برای شدت تعجب شهروز افزوده شد وباز سوال کرد
- می تونم بپرسم در چه سنی ازدواج کردین؟
- شونزده ساله بودم که ازدواج کردم و دخترم رو در هفده سالگی به دنیا آوردم
- چه زود بچه دار شدین...
- خوب پی آمد دیگه
و سپس دامه داد:
- شما چند سالتونه
- به من چند سال می خوره؟
- بیشتر از بیست و پنج نمی آد
- بیست ویک سالمه
شقایق متعجب پرسید:
- یعنی با هم 10 سال اختلاف سنی داریم؟
- مگه عیبی داره؟
- نه ولی...
- ولی چی؟
- ولی مردم چی میگن؟
- مگه مردم باید چیزی بگن؟
- نمی دونم
- اتفاقی اتفاده که باید به فکر مردم باشیم؟
- هنوز نه ولی ممکنه بیفته؟
- از چه نظر؟
- در نوع دوستی من و شما اجتماع ما این نوع دوستی ها رو با این تفاوت سنی نمی پسنده
شهروز در دل با خود گفت:
مث اینکه دارم به آرزوم میرسم اونم می خواد دلش رو بزنه... تا ببینم چی پیش می آید.
شقایق با لحن ملایم کلامش ادامه داد:
- خب اگه موافق باشین دوست داشتم با شما صمیمیت بیشتری داشته باشم و گهکاهی با هم تماس بگیریم
شهروز که ذوق زده شده بود گفت
- خواهش می کنم من به داشتن دوستی مث شما افتخار می کنم
و به این شکل بود که باب دوستی میان شهروز و شقایق گشوده شد و در دفتر زندگی آندو صفحه ای باز شده که بر آن هنوز چیزی ننوشته بود.
فرشته سرنوشت در گوشه ای شاهد سخنانی که بین این دو موجود با احساس مبادله می شد بود تک تک کلماتشان را به دقت گوش می داد و گاه خنده های ریزی می کرد اما در دور دست ها حوادث فراوانی را برایشان پیش بینی می نمود آنیده آبستن اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری بین این زوج بود...
ساعتی به همین ترتیب با هم گپ زدند و بالاخره شهروز گفت:
- شقایق جان به ساعت توجه دارید؟
- چطور مگه
- البته فکر نکنین که از صحبت کردن با شما خسته شدم ولی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه که با هم صحبت می کنیم بهتر نیست فعلا با هم خداحافظی کنیم و بعدا بیشتر گپ بزنیم؟
- اصلا حواسم نبود ازتون عذر می خوام به قدری گرم و با محبت صحبت می کنین که متوجه گذشت این زمان طولانی نشدم
- برای منم دقیقا همینطور صدای قشنگ و دلنشین شما به انسان آرامش می ده و منم در خلسه لذت بخشی فرو رفته بودم
و سپس افزود:
- فکر می کنم لازمه خیلی بیشتر با هم آشنا بشیم شما برای درد دل حرف زیاد دارین و منم دلم می خواد از تجربیاتتون استفاده کنم. ناگفته نمونه که من شنونده خوبی هستم و شما گوینده خوب به تمام دردل های شما با جون و دل گوش میدم
شقایق خنده زیبایی کرد و گفت:
- خیلی خوشحالم که این موضوع رو از زبون شما می شنوم امیدوارم که امروز خسته نشده باشین
- البته که نه
- خب پس شماره تلفن منو یادداشت کنین تا هر وقت دلتون خواست بتونین با من تماس بگیرین
- شهروز پس از مکث کوتاهی گفت
- بفرمایید
شقایق شماره اش را گفت و سپس افزود:
- چه موقعی می تونم وقتتون رو بگیرم؟
- هر وقت دلتون خواست در طول بیست و چهار ساعت تموم وقت من مال شماست و من در خدمتتونم.
- از اینهمه محبت شما سپاسگزارم
- و ادامه داد :
- فردا که جمعه است. شنبه منتظر تلفنتونم
- چه ساعتی از خواب بیدار می شین؟
- معمولا تا ساعت نه خوابم ولی شما هر ساعتی دلتون خواست تماس بگیرین.
- ساعت مشخص نمی کنم ولی شنبه صبح منتظرم باشین
شقایق خوشحال از تماس موفقیت آمیزش که صدای زیبایش را خوش آهنگ تر کرده بود با شعف خاصی گفت:
- فکر نمی کردم تا این حد نازنین باشی...

شهروز از ته دل خندید و گفت
- نازنینی از صفات برازنده شماست
شقایق ثانیه ای مکث کرد و سپس با خنده شیرینی گفت:
- از اینکه وقتتون رو در اختیارم گذاشتین سپساگذارم منو ببخشید که مزاحم مطالعتون شدم
- اختیار دارین منو خوشحال کردین
- پس تا شنبه خدانگهدار
- خداحافظ و به امید دیدار...

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:49 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل پنجم
شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکر می کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه ای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی بر ما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خواجه تمام انچه را که باید در این شعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرف می رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خود مسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعت و چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ

شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشده ای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیا بیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.
کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خورد کنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشجالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبردار بشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جا میندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.

صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد . پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکر فرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق را از دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایشق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت

با خواندن شعری که در فالش آمده بود نیروی تازه ای گرفت و حالش کمی بهتر شد اما تا فردا راه درازی مانده بود و او نمی دانست با این زمان چه باید بکند از طرفی چون قرار بود شنبه صبح به شقایق زنگ بزند پس صلاج نمی دانست آن روز با او تماس بگیرد و با این احوال باید همه التهاب ها را تحمل کرد تا فردا از راه برسد
هر کاری کرد نتوانست به خود مسلط شود پس تا عصر چندین بار دیگر شماره تلفن شقایق را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت.
آن شب به همراه خانواده به منزل یکی از دوستان خانوادگی دعود داشتند. شهروز تصور می کرد اگه به حمع بپیوندد برای روحیه اش مفید خواهد بود اما این اندیشه نیز عبث بود. در تمام طول میهمانی نیز در گوشه ای در خود فرذور رفته بود و به شقایق فکر می کرد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه شنیدن صدای شقایق و هم کلام شدن با او در بهبود وضعیت شهروز موثر نبود باید منتظر می ماند تا فردا بیاید این انتظار در عین شیرینی چقدر تلخ بود و لحظات برایش چه دیر می گذشتند....
××××××


غروب پنج شنبه وقتی شقایق تماس تلفنی اش را با شهروز قطع کرد در همان جایی که نشسته بود باقی ماند و به فکر فرو رفت...او به این می اندیشید که آیا می تواند در این راه به راحتی و انطور که دلش می خواست گام بردارد؟
با خود گفت:
چه پسر خوبیه با این سن کم چطور میتونه به این اندازه زیبا و احساساتی و در عین حال اندیشمندانه فکر کنه این همونه که لیافت داره همه چیزم حتی قلبم رو فداش کنم...نمیدونم این ارتباط تا کحا می تونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟
این فاصله سنی بین ما شوخی نیست نه من می تونم اونطور که باید اونو درک کنم نه اون منو...اون هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و من زنی هستم با کوله باری از تجربه تلخ و شیرین... این پسر با روحیه حساسش اگه مجبور بشه ارتباظش رو با من قطع کنه آیا ضربه نمی خوره؟ من چطور می تونم جلوی این ضربه خطرناک رو بگیرم؟ خب این ارتباط که نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه... اگر قرار باشه یه جایی ارتباطمون تموم بشه اونجا کجاست؟ چقدر از لحن کلامش خوشم اومد...حالا چه کنم چه جوری تا شنبه صبر کنم؟ انتظار پدرم رو در میاره..نمی دونم چظور به این زودی احساس می کنم دوستش دارم...
اما این رویابافیها همه قضایا نبود. شقایق نیز از فاصله بزرگ سنی خودش و شهروز آگاه بود و می دانست جامعه چنین ارتباط عاشقانه ای را بر نمی تابد. مردم فامیل حتی دخترش چه خواند گفت؟ این عشق راه به کجا خواهد برد؟
از سوئی به قدری شهروز را به خود نزدیک می دید که هرگز تصور نمی کرد تازه با او آشنا شده آنشب چه شب رویایی و زیبایی را گذراند....
لحظه به لحظه چهره شهروز زیباتر و واضح تر در ذهنش جان می گرفت.او هم آنشب تا صبح درست نخوابید.تا پلک هایش روی هم می افتاد حتی در عالم رویا نیز شهروز را در کنار خود می دید.
صبح که از خواب بر خاست باز هم از اندیشه شهروز خارج نمی شد و با توجه به اینکه مدت قابل توجهی در منزل تنها بود ارزو می کرد ای کاش شهروز به جیا فردا همین امروز به او زنگ بزند وقتی دو سه بار تلفن خانه اش زنگ زد و کسی جواب نداد با خود اندیشید:
بهتره شماره شهروز رو بگیرم و فقط صدایش رو بشنوم
همین کار را هم کرد و چند بار شماره شهروز را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت. انتظار شنیدن صدای شهروز لحظه به لحظه در دلش زیاد تر می شد ولی تا فردا راه درازی در پیش بود..هیجانش هر لحظه فزونی می گرفت و او را در کشش و جاذبه ای شگفت آور فرو می برد در هر حال صلاح نمی دانست تا فردا که قرار بود شهروز با او تماس بگیرد ارتباطی با او برقرار کند پس تا فردا صبر کرد...
صبح روز شنبه یکی از بهترین صبح های عمرش بود که در آغازش با یاد شهروز از خواب بر می خاست.. شاد و خندان و سرشار از هیجان بیدار شد, صبحانه مختصری خورد و به کارهای روزانه خانه مشغول شد, اما در دل انتظار تلفن شهروز را داشت.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:50 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل ششم
شنبه صبح وقتی شهروز در بسترش دیده گشود ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد سر درد شدیدی آزارش می داد تا طلوع صبح دیده بخواب نداده بود..پس از چند لحظه به یاد آورد که امروز شنبه است و چقدر انتظار این روز را می کشیده به سرعت اما با سنگینی از جایش برخاست و در بستر نشست. کمی فکر کرد و بعد از تختخواب بیرون آمد و از اتاقش خارج شد
دست و صروتش را شست و لباس پوشید میل به صبحانه نداشت پس از آن صرف نظر کرد و از منزل خارج شد عقربه های ساعت هشق و سی دقیقه را نشان می دادند و مثل این بود که آن روز نیز همچون دیروز هیچ عحله ای برای گذر زمان نداشتند.
شهروز به چند جایی که باید در رابطه با شرکت مهندسی شان سرکشی می کرد سر زد و به این وسیله زمان را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت . سپس وقتی عقربه ساعت روی یازده متوقف شد در دفتر کار یکی از دوستانش گوشی تلفن را برداشت و با دستی لرزان شماره شقایق را گرفت. التهابش به حدی زیاد بود که صدای قلبش را به وضوح می شنید و حتی اگر کسی به دقت به سینه اش نگاه می کرد حرکت تند ضربان قلبش را از روی لباس نازک تابستانی اش به راحتی می توانست ببیند.
نفسهایش به شماره افتاد بود....چند بوق پیاپی و سپس صدای گوش نواز و آرام بخش شقایق...ولی شهروز نمی دانست به جای آرامشی که بار اول از شنیدن صدای او به جانش می ریخت چرا این بار اضطراب و التهابش دو چندان شده بود و نمی توانست سخن بگوید..
صدای شقایق از آن سوی خط در گوش شهروز طنین انداخت...
الو...بله....الو....
نزدیگ بود شقایق گوشی را روی تلفن بگذارد که شهروز با تن مردانه صدایش که از شدت اشتیاق همراه با اضطراب می لرزید گفت:
سلام
در صدای شقایق نیز لرزش خفیفی به خوبی حس می شد:
- سلام...شمائین؟ خیلی منتظر شدم
هنوز شهروز دستخوش ارتعاشات درونی بود:
- می بخشین منتظرتون گذاشتم....
- خواهش می کنم...روز تعطیل خوش گذشت....؟
- چه عرض کنم....جای شما خالی.

شهروز که به درستی نمی دانست چه باید بگوید تا سر صحبت باز شود کمی فکر کرد و سپس گفت:
- وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟ بی موقع که مزاحم نشدم؟

شقایق خندید و گفت:
- نه خواهش می کنم...دخترم بیرون رفته و من توی خونه تنهام...

آنها یک ربع با هم صحبت کردند و در پایان شهروز گفت:
- من نمی تونم از اینجا راحت باهاتون صحبت کنم.بهتره بعد از ظهر حدود ساعت دو از خونه تماس بگیرم.

شقایق با حالت قشنگی که به صدایش داد گفت:
- بله متوجه هستم از حالت صحبت کردنتون معلومه نمی تونین حرف بزنین
- پس اگه اجازه بدین فعلا تماس رو قطع کنیم..ناراحت که نمیشن؟
- نه اصلا حدود ساعت دو منتظرم
- توی خونه برای صحبت کردن با من مشکلی که ندارین؟
- نه فقط اگه یه موقع دخترم بود یه جوری شما رو متوجه می کنم و بعد خودم باهاتون تماس می گیرم.
- بسیار خوب چیزی که لازم ندارین؟
- شما لطف دارین ازتون ممنونم.

زمانی که شهروز گوشی را گذاشت هیجان بخصوصی در وجودش شعله می گشید...احساس می کرد چیزی درون قلبش تکان می خورد خود را به آنچه خواست نزدیک می دید. چه حال قشنگی داشت.. دنیا و اطرافیان در نظرش جلوه زیباتری داشتند. او در این حالات سرش را به سوی آسمان بلند کرد و در دل خطاب به خدای خود عرضه داشت:
خدایا بابت تمام نعمت هات شکر, همه چیز به خودت سپارم. شقایق رو برای من حفظ کن و دلش رو روز به روز از محبت من سرشارتر کن...
همه چیز در نظرش زیبایی نابی داشتند و تا ساعت دو بعد از ظهر که از منزل با شقایق تماس گرفت, خنده از روی لبانش محو نشد..
آن روز نیز تماس او با شقایق بیش از یک ساعت و نیم طول کشید و اندو با ابعاد مختلف شخصیتی هم بیشتر آشنا شدند در خاتما شهروز گفت:
- بهتر نیست به زودی یه بار همدیگه رو ببینیم؟
- چطور؟
- چون بعضی موضوع ها رو بهتره رو در رو عنوان کنیم در ضمن از قدیم گفتن:
ابراز عشق را به سخن احتیاجی نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
شقایق خندید و گفت:
- باشه سعی خودمو می کنم در اولین فرصت یه برنامه دیدار می چینیم.
شهروز تشکر کرد و افزود:
- یه مسئله خیلی مهم دیگه هم اینه که دلم نمی خواد هیچ احدی از ارتباطمون با خبر بشه حتی دوستان نزدیک و صمیمی مون
- اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم تو هم به کسی چیزی نگو...
- پس نسرین رو چکار می کنی؟
- بهش می گم پشیمون شدم و باهات تماس نگرفتم
- خیلی خوبه
- دلم می خواد هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزنی
- هر وقت دوست داشتم؟
- البته....
- پس تو هم همین کار رو بکن هر وقت که بود اشکالی نداره
- حالا که به توفق رسیدیم تا تماس بعدی خدانگهدار
- خدا نگهدار و به امید دیدار

×××××
عشق در وجود شقایق باعث دگرگونی شده بود که این موضوع از چشم دخترش هاله پنهان نمی ماند با این وجود که هاله چهارده سال بیشتر نداشت ولی دختری فهمیده و در این سنین بسیار عاقل و کامل به نظر می رسید.
او شاهد بود که مادرش نسبت به گذشته بسیار سر حالتر شده است و خنده از گوشه لبانش محو نمی شود همچنین مشاهده می کرد که گهگاه نیز ماردش در گوشه ای می نشیند و عمیقا به فکر فرو می رود و این موضوع با توجه به اینکه شقایق اکثر اوقات بشاش و خنده رو بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و همین امر موجب می شد هاله در حالات مادرش کنجکاو شود.
ابتدا فکر می کرد ماردش می کوشد تا زندگی گذشته اش را فراموش کند و از طرفی به او حق می داد بعضی اوقات در خودش غرق شود ولی رفته رفته رفتار شقایق برای هاله سوال بر انگیز شد...
تلفنهای طولانی مدت شقای که اکثرا در اتاق های خلوت و بدون حضور هاله و دور از چشم او رخ می داد نیز بر این شکاکت می افزود و باعث می شد هاله بر روی رفتار او دقیق شود و شقایق که در فوران شدید عشق و احساسات قرار داشت توجهی به نحوه برخورد دخترش با خودش نداشت....
روزی هاله از مادرش پرسید:
- مامان جطور شده که چند وقته بیشتر از همیشه به خودت می رسی و خیلی بیشتر شادی؟
- مگه اشکالی داره دخترم...شادی من باعث ناراحتی تو شده؟
- نه مامان جون. اخه رفتارت یه جوریه...
- چه جوری؟
- یه جوری غیر عادی, یه وقت خوشحالی یه وقت غمگین یه وقت شادی و می گی و می خندی یه وقت به گوشه کز می کنی و حرف نمی زنی و تو خودتی
- حال آدمه دیگه عزیزم هر لحظه ممکنه عوض بشه..تو هم به جای اینکه انقدر تو نخ من بری بهتره یه سری به کتابهای درسی سال دیگت بزنی و برای سال دیگه از حالا خودتو آماده کنی
و پس از گفتم این جمله از جایش برخاست و دستی به سر فرزندش کشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی چای برای خودش بریزد در حین ریختن چای با خود اندیشید
مث اینکه هاله یه بوهایی از قضیه برده شایدم یه جوری کنجکاو بچه گونه س در هر حال باید خیلی مواظب باشم..هاله یه دختر بچه است که تازه داره بد و خوبو از هم تشخیص میده ممکنه اگه از ارتباط من و شهروز چیزی بفهمه ضربه سنگینی به روحیه اش بخوره که برای خودم گرون تموم بشه
از طرفی فرزند دلبندش برایش عزیز و دوست داشتنی بود و از سوی دیگر شهروز را دوست می داشت و دلش می خواست با او ارتباط داشته باشد. پس تصمیم گرفت با دقت بیشتری به این رابطه ادامه دهد ولی هنوز در ابتدای راه بود.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:51 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل هفتم
روزها از پی هم می گذشتند و این آشنایی لحظه به لحظه بیشتر و ریشه اش در دل های جوان شهروز و شقایق محکمتر می شد کسی چه می دانست سرنوشت آن دو را به چه جاهایی که نمی خواست بکشد و کدامیک بیشتر بر سر پیمان استوار می ماند.
در طور یک هفته نخست اغلب روزی یکی دو ساعت از طریق بلفن با هم در ارتباط بودند هر روز صبح شقایق زودتر از وقت همیشه از خواب بیدار می شد و شهروز را با تلفن بیدار می کدر و تا شب چندین بار با هم تماس می گرفتند در یکی از این روزها شهروز به شقایق گفت:
- فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که همدیگر را ببینیم؟
- چرا ولی چطوری؟
- خب با هم یه جایی قرار می گذاریم ناهار و عصرونه ایی....
- باشه حالا یه فکری می کنم
- نه اینطوری نمیشه فردا برای ناهار می خوام ببینمت
- شاید نتونم
- شاید نداره حتما باید ببینمت
- خب صبر کن تا فردا خودم بهت خبر می دم

روز بعد طبق معمول روزهای دیگر صبح زود شهروز با صدای خوش آهنگ شقایق از خواب برخاست ابتدا وعده ناهار را به او یادآوری کرد و پس از اینکه از او قول مساعد گرفت قرار شد شقایق ساعت ملاقات را نزدیک ظهر مشخص کند.
عقربه ها ساعت دوازده ظهر را نشان می دادند که شقایق به شهروز تلفن زد و برای ساعت یک بعد از ظهر وعده ملاقات گذاشتند
شهروز شیک ترین لباس هایش را پوشید بهترین ادوکلنش را مصرف کرد و با چهره ای خندان و شاد راهی محل مورد نظر گردید.
آرام و قرار نداشت مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از مسیری که شقایق از آنجا آمد بر نمی داشت. مدتی از زمان توافق شده گذشته بود و از شقایق خبری نبود رفته رفاه دلشوره و نگرانی بر بی قراری و اضطرابی که به جان شهروز افتاده بود می افزود این پا و آن پا می کرد و او در محدوده محل قرار ملاقا ت بالا و پایین می رفت. حالتی عصبی داشت قلبش به شدت به در و دیوار سینه اش می کوفت. این وضعیت تا زمانی که شقایق چند متر پایین تر از او در آن طرف خیابان از تاکسی پیاده شد ادامه داشت و سرانجام شقایق با 10 دقیقه تاخیر در وعده گاه حاضر شد و به شهروز پیوست و آندو پس از سلام و احوالپرسی شانه به شانه هم شروع به قدم زدن کردند.
در طول مسیری که تا رستوران مورد نظر می پیمودند صحبت چندانی میانشان مطرح نشد...شرم اولین دیدار میانشان حریم رویایی و قشنگی مشخص می کرد که هیچ یک جرات گذشتن از آن را نداشتند در دل هر دو طوفانی بپا بود ولی دل شهروز که جوانتر و کم تجربه تر بود به دریای خروشانی می مانست که امواج بلند بالایش مدام با سرکشی خود را به در و دیوار دل بیتابش می کفتند.
به هر شکل این زمان نیز طی شد و شهروز و شقایق به رستوران دنج و شیکی که از ابتدا با هم وعده کرده بودند گذشتند. رسستوران بسیار خلوت بود و آنها می توانستند هر چا که مایل بودند را برای نشستن انتخاب نمایند به همین دلیل با توافق یکدیگر میزی را به هم نشان دادند و مقابل هم پشت میز نشستند.
در این زمان شهروز که در طول راه فقط چشم به آسفالت خیابان دوخته و سرش را بالا نیاورده بود فرصت پیدا کرد به چهره پری وش شقایق نگاه کند
خدای من واقعا برای ساخت و ساز این چهره سنگ تموم گذاشتی.
شهروز چنان درتناسب و ترکیب خوش چهره او غرق شده بود که توجهی به اطرافش نداشت ظرفیت دلش را برای هضم اینهمه زیبایی طبیعی بسیار کم می دانست. زبانش بند آمده بود نمی دانست چه باید بگوید. چنان غرق در شقایق بود که گارسونی که منوی غذا را روی میزشان گذاشت و از آن جالبتر طرز نگاهش به شهروز را اصلا ندید.
شقایق که متوجه وضعیت شگفت انگیز شهروز شده بود و دلش نمی خواست حال قشنگ او را خراب کند در این زمان لبانش را به سخن گشود و گفت:
- آقا شهروز....

شهروز گویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد چند بار پیاپی پلک هایش را به هم زد چشم هایش را مالید لبخندی بر سیمای زیبای شقایق پاشید و گفت:
- ببخشید...حواسم نبود غرق در زیبایی های بی نظریتون بودم....

و پس از مکث کوتاهی افزود
- می تونم ازتون خواهش کنم به من آقا نگین؟
-پس چی بگم؟
= شهروز...شهروز خالی قشنگتره منم راحتترم...
شقایق دوباره خنده قشنگی کرد که دندان های مرمریش را هویدا نمود و گفت

- باشه ...حالا که اینطور راحتتری باشه.. پس تو هم به من همون شقایق خالی بگو...بهتره توی صحبتامون همدیگرو جمع نبندیم.

سپس نگاه پر معنایی به چهره شهروز انداخت و ادامه داد:
- شهروز عزیزم....

گل از گل شهروز شکفت و گفت:
- خب حالا شد.. از این بهتر نمی شه فرشته من در خدمتم....
- الهی قربون حرف زدنت برم نمی دونی چقدر حرفاتو دوست دارم

شهروز به نرمی گفت:
- خدا نکنه......

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- دفعه اولیه که می بینمت نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم

شقایق خندید و باز هم شهروز افزود:
- من فدای خنده های قشنگت چی می شد من فدای تو بشم؟
- نه عزیزم تو حیفی, تو جوونی و هنوز خیلی کار داری این منم که دیگه راهی رو که باید می رفتم رفتم......

شهروز اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- نه این حرف رو نزن من حالا حالا ها باهات کار دارم مگه به همین راحتی ها ولت می کنم؟!!!
- خیل خوب الان گارسون میاد صورت غذا بگیره زود باش غذا انتخاب کن.

شهروز قیافه حق به جانبی به خود گرفت منوی غذا را به طرف شقایق چرخاند و گفت:
- نه قشنگم خانم ها مقدم تر هستند تو اول باید انتخاب کنی.

شقایق با ناز دلنشینی که در حرکاتش به چشم می خورد خنده زیباتری کرد و گفت:
- چقدر تو خوبی بسیار خب من انتخاب می کنم.
- من یه پیتزای قارچ و گوشت و یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده می خورم و تو چی می خوری؟

شهروز توجهی به سوال شقایق نکرد و پس از اینکه کلا او به پایان رسید گارسون را صدا کرد:
- گارسون.....

گارسون با متانت و ادب موزونی که در رفتارش بود به سرعت خود را سر میز آن دو عاشق نوپا رساند لبخند دوستانه ای نثار آنها کرد و گفت:
- چی میل دارید؟
- لطفا دو تا پیتزای قارچ و گوشت دو تا نوشابه یه سالاد و یه سیب زمینی....

گارسون دستور آنها را وارد لیست کرد و رفت
شقایق خطاب به شهروز
- تو هم قارچ و گوشت دوست داری من که خیلی دوست دارم
- نه عزیزم البته آره چون تو دوست داریم منم دوست دارم
- یعنی چی؟ تو که دوست نداری چرا غذای دیگه ای سفارش ندادی؟

شهروز لبخند عاشقانه و دوستانه ای بر روی شقایق پاشید و گفت:
- دلم می خوری بخورم..اینطوری بیشتر بهت احساس نزدیکی می کنم.

باش نشیدن این جمله از زبان شهروز لرزش خفیفی در سلول های تن شقایق موج انداخت و حس کرد چیزی درون قلبش فرو می ریزد تا کنون کسی تا این حد به اوتوجه نکرده و به خواسته هایش اهمیت نداده بود . به ناگاه حس کرد محبت شهروز در دلش ده چندان شد. دلش می خواست این جوان نازنین را در آعوش بکشد و سخت بفشارد.
تفکراتی که ناگهان در ذهن شقایق شکل گرفت موجب شد حلقه ای از اشک دیدگانش را در خود بگیرد و این وضعیت شقایق از چشمان تیزبین شهروز مخفی نماند او با دیدن اشکی که در چشم های ستاره باران شقایق حلقه زده بود دست و پایش را گم کرد و با لکنت زبان گفت
- چی...چی...چی شد؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بدی زدم؟ منو ببخش تورو خدا گریه نکن...منو ببخش...!

شقایق بغص را در گلویش فرو داد به زحمت لبخندی به روی لب های خوش حالتش آورد و گفت:
نه عزیزم چیزی نیست این رفتار محبت آمیز تو بود که منو تحت تاثیر فرار داد.
شهروز گفت:
- اگر ناراحت می شی دیگه کاری که ناراحتت می کنه نمی کنم.

شقایق که می کوشید به حالت عادی باز گردد گفت:
- نه اصلا اینطور نیست از برخورد ها و عکس العمل هات لذت می برم.

و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- یعنی من لیاقت تو رو دارم؟
لبخند گذرایی به روی لب های شهروز ظاهر شد و گفت:
- این منم که باید لیاقت تو رو داشته باشم.

در این زمان گراسون پیش غذایی که سفارش داده بودند را آورد و روی میز چید شهروز ابتدا با چنگال خودش یک برش از سیب زمینی سرخ کرده برداشت و آن را جلوی دهان شقایق گرفت و گفت:
- دلم می خوا د اولین ناهاری که با هم می خوریم رو تو افتتاح کنی

شقایق دهان زیبا و کوچکش را گشود و سیب زمینی را در آن جای داد...برق قشکنی از دریچه چشم قشنگش بیرون جهید و به دیدگان شهروز ریخت لبخندی زد و گفت:
- من نمی دونم باید این همه محبت چکار کنم.
- نمی خواد کار مهمی کنی فقط اونجور که دلم می خواد دوستم داشته باش.
- دوستت که دارم ولی منظورم اینه که آخرش محبتات منو می کشه.

هر دو با هم خندیدند.
آرام آرام پیش غذایشان را می خوردند و گپ می زندند. کمی که گذشت شهروز گفت:
- شقایق ...
- جانم...
- حالا خودمونیم با من می خوای چه بکنی؟
- فعلا که هستیم تا ببینیم آینده چی میشه...
- نه این که نشد جواب
- خوب پس باید چی بگم
- هیچی , بگو تا کجای راه واستادی؟
- تا آخرش.....
- تا آخرش؟.....

شقایق سرش را بلند کرد و در چشم های شهروز دیده دوخت:
- آراه دیگه توقع داری چکار کنم؟
- تو میدونی پرداختم تاوان این دوستی چقدر سنگینه؟ مردش هستی؟
- منطورت چیه؟
- خوب مثلا اگه کسی از ارتباط من و تو با خبر بشه و به فرض منو بندازن تو زندون تو چکار می کنی؟
- همه زندگیم رو رها می کنم و میان تا روزی که آزادت کنن پشت در زندون می شینم.
- بارک الله یعنی من ارزش این کار دورو دارم؟
- البته ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاس

گارسون دو ظرف محتوی پیتزا مقابل آنها گذاشت. شهروز دست در جیبش کرد و به گارسون انعام داد.
شهروز و شقایق ظرف های پیش غذا را کناری گذاشتند و مشغول صرف ناهار شدند مدتی سکوت میان آن دو حاکم بود و پس از چندی این شهروز بود که سکوت را می شکست:
- میدونی عزیز دلم, راهی که من و تو قدم توش گذاشتیم راه دشواریه, پستی و بلندی زیاد داره من که طاقت هر ناملایمتی رو دارم و خودمو برای همه چیز آماده کردم حالا باید با تو در این رابطه صحبت کنم....خودت بهتر میدونی که اختلاف سنی ما خیلی زیاده و جامعه به هیچ وجه این رو نمی پذیره.ممکنه اگه کسی از رابطه مون بویی ببره برای جفتمون گرون تموم بشه. شاید هم کار به جاهای باریک بکشه. من در دلم رو به روی تو باز کردم و تو رو توش حسابی جا دادم اگه امروز با هم به توافق کامل برسیم دیگه درش رو می بندم و نمی ذارم از توش بیرون بری. توی همین مدت کم احساس می کنم خیلی دوستت دارم اینم میدونم که نباید به هیچ زنی گفت دوستت دارم چون از همون وقته که شروع به آزار دادنت می کنه. ولی من به تو می گم به تو می گم که دوستت دارم.
- بر هیچان شهروز لحظه به لحظه افروده شد و نفس نفس می زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- عشق من و تو مث دریا می مونه یه دریای طوفانی که آدمو با خودش به هر جا دلش می خواد می بره. نمی دونم شعر دریای طوفانی رو شنیدی؟

شقایق تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته و محو تماشای او بود وقتی صحبتهای شهروز به پایان رسید گفت:
- منم دلم می خواد توی این دریای طوفانی شونه به شونه تو شنا کنم ولی نکنه یه موقع منو جابذاری و خودت به ساحل برگردی؟
- نباید شنا کنی باید به عهده دریا بذاری ببینی به کجا می برتت.... غزیزم تو یه زن کامل و فهمیده ای از قدیم گفتن اگر زنی در سینی بالای سی عاشق بشه عشقش حقیقیه منم می خوام روی همین عشق حقیقی سرمایه گذاری کنم. حالا برام بگو احساس واقعی تو نسبت به من چیه؟
- اگه دوستت نداشتم الان باهات ناهار نمی خوردم اگه دوستت نداشتم خودم باهات ارتباط برقرار نمی کردم...منم دوستت دارم کجای دنیا پسری به این فهمیدهگی و پختگی در سن بیست سالگی مث مردای پنجاه ساله فکر می کنه و تجربه داره پیدا می کنم. تو برای من یه مرد ایده آلی که خدا به من هدیه داده و سعی می کنم تا جایی که می تونم ارزش های والای عشقمون رو بدونم.

برقی از خوشحالی از چشم های شهروز بیرون می جهید او توقع شنیدن این سخنان را از زبان شقایق نداشت به همین خاطر دست هایش را به سوی او دراز کرد و گفت:

- اگه پایبند به پیمانت هستی دستت رو بذار توی دستم...

شقایق همینطور که دستش را به سوی دست شهروز می برد گفت:
- برای جی؟ می خوای چکار کنی...
- می خواهم با هم عهد ببنیدیم.

و وقتی دست راست شقایق در دستهایش جای گرفت, نگاه نافذش را مستقیما در چشم های زیبای او ریخت دست شقایق را محکم در دست هایش فشرد و گفت:
- از الان تا همیشه من و تو زیر سایه حضرت علی با هم عهد می بندیم که با هم و برای هم زندگی کنیم تحت هیچ شرایطی به هم خیانت نکنیم و تا ابد به عهدمون پایبند باشیم...
شهروز سکوت کوتاهی کرد و محکم تر و با اراده تر از همیشه گفت:
- یا علی.....
- یا علی....

قطرات اشک از چشمان شقایق همچون ابر بهاری بارید آغاز کرده بود و از گوشه چشم های خوش رنگش در حاشیه گونه ها مانند جویباری راه خود را به چانه و از آن به زیر گردنش باز می کرد گریه به چهره و از آن افزون تر به چشمان شقایق زیبایی و شفافیت بیشتری بخشیده بود و این حالت شهروز را به هیجان می آورد او بدون اینکه بداند در کجا نشسته دستهای گرم شقایق که لحظه به لحظه بر حرارت آن افزوده می شد را به لبهای داغ و پر شور خود چسباند و پی در پی می بوسید. باران بوسه ها بر دستان ظریف و خوش تراش شقایق احساسات او را نیز تحریک کرد و همین موجب شد شقایق با صدای بغض آلودشت مرتب بگوید:
- قربونت برم قربون مهربونیان قربون صفا پاکیت عزیزم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...تا ابد, تا همیشه تا جایی که عشق می تونه ابراز وجود کنه...

و هق هق گریه امانش نداد تا باز هم از احساس خود بگوید...
شهروز در میان هیجانی که سراسر وجودش را در خود گرفته بود ناگهان به یاد آورد در رستوران هستند و کمی بیش از حد احساساتی شده اند ولی خوشبختانه بحوز آن دو کسی در آن رستوران دنج حضور نداشت و کارکنان رستوران هم در اشپزخانه بودند پس رو به شقایق کرد و گفت:
- قربون اشکای قشنگت...غذاتو بخور من همه زندگیمو فدای یه لبخند و یه نگاه عاشقونت می کنم.. به خدا قسم تا آخر عمرم یک نفس هم ازت دور نمی شم حتی اگه تو هم فراموشم کنی من از یادت جدا نمی شم

شقایق کی دستمال کاغذی برداشت و اشکهایش را پاک کرد سپس آن را روی میز انداخت. شهروز دستمال را برداشت بوسید و روی دیدگانش گذاشت. پس از آن را داخل جیب سمت چپ پیراهنش بر روی قلبش گذاشت و گفت:
- این اولین یادگاری عشقمونه ...یادگاری تو به من...

شقایق نمی دانست در برابر اینهمه احساس چه باید بکند.فقط می خندید و با برق چشمانش او را تحسین می کرد. از داخل کیفش بسته سیگاری بیرون آورد یکی از سیگارها را گوشه لبهایش گذاشت و روشن کرد.. شهروز به حلقه های دودی که از میان دو لب گوشت آلود و سرخ شقایق خارج شد چشم دوخته بود و در ذهنش هزاران حرف برای گفتن داشت ولی ترجیح می داد چیزی نگوید.
وقتی سیگار شقایق تمم شد رو به شهروز کرد و گفت
- موافقی یواش یواش بریم؟
- چطور؟ هنوز که غذایت تموم نشده
- چرا سیر شدم یه کم دیر شده و هاله توی خونه نگران می شده از همه مهمتر چنان منو غرق در عشق کردی که همین برام کافیه.

شهروز خندید و از گارسو ن که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود صورتحساب خواست پس از پرداخت صورتحساب از جایش برخاست دستش را به سوی شقایق دراز کرد او را هم از پشت میز بلند کرد و شانه به شانه هم از رستوران خارج شدند.
در آن لحظه شورانگیز در رستوران دنج و خلوت تنها خداوند و فرشته سرنوشت شاهد عشق و جنون دو قلب عاشق و شوریده بودند و همین برای شهادت به پیمانی که میان آن دو بسته شد کافی بود پس از اینکه آنها با هم پیمان عشق بستند فرشته سرنوشت لبخند شیرینی نثارشان کرد بالای سرشان امد و بر سر هر کدام بوسه ای گرم و شیرین کاشت و برای اتوار بودن هر چه بیشتر عهر و پیمانشان دعا کرد..
خداوند نیز از صحنه عاشقانه و پر احساسی که شهروز و شقایق خالقش بودند و او نیز ار پس ابرها ناظرش بود به وجد آمده و در آسمان ها به قهقه می خندید... چه روز قشنگ و خاطره انگیزی بود آن روز...

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:52 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل هشتم
پس از اینکه شهروز شقایق را تا نزدیکی منزلش رساند به خانه رفت یکراست وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. سپس روی تختخواب دراز کشید پلکهایش را روی هم گذاشت و به فکر فرو رفت. صحنه های زیبای دیدار آن روز او با شقایق یکی پس از دیگری مقابل دیدگانش جان می گرفت. به گفته های شقایق اندیشید و با خود گفت:
(( اگه واقعا همینطور که گفت باشه میشه روش حساب کرد..اون با من یا علی گفت...دیدی چه گریه ای کرد ...پس حتما سر حرفاش می ایسته...))
سپس همدم همیشه گی اش یعنی دیوان خواجه را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه خواند چشمانش را بت و نیت کرد:
ای حافظ به من بگو آخر ارتباط ما به کجا می کشه؟
و حافظ جواب داد:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد را ه به جایی دارد
عالم از ناله عشقاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوایی دارد....
شعر را خواند کتاب را بست دستهایش را بلند کرد و خطاب به خدایش عرضه داشت:
خدایا در حضور خودت پیمان بستیم روی تو حساب می کنم نه هیچ کس دیگه , خودت توی این راه سخت دستمو بگیر...
و قطره اشکی که نشان از حرارت و داغی عشق نوپایش داشت از گوشه دیدگانش به روی گونه هایش غلطید احساس می کرد تپش های قلبش ملایم تر و در عین حال پر شور تر شده و با وجود آرامشی که از این دیدار بر سراسر اعضای وجودش حاکم بود باز هم التهاب و اضطرابی در تک تک یاخته هایش حس می کرد این همان شراره های عشق بود که برای نخستین بار در قلب شهروز به ظهور می نشست و آرام آرام او را در خلسه شیرینی فرو می برد....

×××
شقایق هم زمانیکه به خانه رسید شکوفاتر و بشاش تر از سابق می نمود کمی کنار دخترش نشست با او گپ زد و شوخی کرد و بعد به اتاق خصوصی اش پناه برد و پس از اینکه در ررا به آرامی بست خود را روی بستر انداخت...بدون اینکه بخواهد و از خود اراده ای داشته باشد. قطرات اشک از دیدگان روشنش فرو می چکیدند و بالشش را خیس از اشک می کردند چه روز خوب و پ
ر احساسی بر او گذشته بود..احساس می کرد یک حامی و پشتیبان برای لحظات تنهایی و بی کسی اش پیدا کرده کسی که با تکیه بر شانه هایش می توانست خودش را از دام هر اهریمنی برهاند یک همزبان یک همدل و یک همراه که می توانست تا هر کجا که بخواهد پا به پایش برود و در هر کجای این وادی که پیمودن ادامه را برایش سخت می نمود به اتکای نیروی جاودان عشق او راه را بپیماید.
او به دشواری این راه نمی اندیشید فقط به این می اندیشید که سنگ صبوری یافته است تا از عصه هایش با او بگوید اما غافل از اینکه این سنگ صبور به قدری رفیق القلب و سرشار از احساس بود که امکان داشت متلاشی شدنش می رفت ولی با این وجود می توانست چون کوهی استوار حامی و پشتیبانش باشد و پشتش را محکم کند.
××××
روزها و شبها با شتاب به دنبال هم می دویدند و این بازی سالیانی دراز بود که بر آدمی می گدشت ماها پس از روزها سالها پس از ماه ها قرن ها پس از سالها می گذرند و بر عمر خلقت افزوده می شود پیشرفت چشگیری بشر لحظه لحظه همه جای جهان را در بر می گیرد ولی افسوس که این پیشرفت در شکستن دلها نیز بی تاثیر نبوده و نیست...شاید در قرون گذشته انسان ها به اندازه امروز در صدد شکستن دلهای دیکدیگر بر نمی آمدند و قدر عشق را بیشتر می دانستند...کسی چه می داند چه با در قرونی که پیش روی بشر است برای انسان ها اصلا دلی باقی نماند که کسی بخواهد ان را بشکند...
گذشت زمان بر همه چیز تاثیر می گذارد حتی بر احساس و عشق..این قانون طبیعت است ولی چه زیباست اگر این تاثیر مثبت باشد و دل ها را نسبت به هم گرم و گرم تر کند, چرا که اگر دل ها مهربان تر و عاشق تر باشند انسانیت جایگاه خود را در زندگی پیدا خواهد کرد و جهان سرای محبت می گردد...
با گذشت زمان شقایق و شهروز نیز در کنار یکدیگر از با هم بودن لذت می بردند گلبوته های عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشقی که با هم در جهت احیا و آبادانی اش می کوشیدند را در کنار هم نظاره گر باشند.
آنها هر روز اط صبح با همدیگر در تماس بودند و تا شب جندین بار از طریق تلفن با هم مکالمه می کردند خداوند عشق چه لحظات زیبایی برایشان رقم زده بود ان دو لحظه به لحظه خود را در عشق غوطه ور تر می دیدند و از این وضعیت لذت می بردند.
چه شیرین است لحظات عشق و عشقبازی آری عحب با شکوه است عشق عشق به آدمی نیرو می دهد عشق زندگی می بخشد عشق شهامت و قدرت ارزانی می دارد عشق بزرگترین ودیعه ای است که خداوند بزرد در نهاد بشر به امانت گذاشته اگر عشق نبود زندگی هم نبود در هر حال عشق به هر شکل که باشد با شکوه است و به دل آدمی وسعت می دهد و عشق است مایه هستی...
هر انسانی می باید که هوشیار باشد و گاهی اوقات در باغ دلش را بگشاید تا گل سرخ احساسش سر از ان به بیرون کشد و دنیای اطرافش را ببیند تا با دیدن یاس عشق که به سویش می شتابد به او خوش آمد بگوید هنگامی که یاس عشق به نرمی به باغ دذل گام می گذارد برای خود چنان خوش جا باز می کند که عاشق را سراپا لدتی شیرین در بر دارد و زمانی عشقش به ظهور می نشیند که عقلش دیوانه می گردد...
شهروز و شقایق به این مرحله رسیده بودند و در دریای آبی عشق شناکنان پیش می رفتند.
دریای عشق آبی ترین دریاست...دو موجود عاشق باید در آبهای دریای بی کران آبی عشق شانه به شانه هم شناکنان غوطه ور شوند و رازهای ناشناخته اعماق دل این دریا را با هم بکاوند..
شهروز در محل کارش نیز از یاد شقایق غافل نبود و هر لحظه به او می اندیشید هر نقشه ساختمانی را که می کشید در ذهن به این می اندیشید که اگر زمانی با شقایق در آن خانه زندگی کنند چه لحظات شیرینی را در کنار هم خواهد داشت و این خود سبب می شد تا نقشه های شهروز از ظرافت بیشتری برخوردار باشد و ساختمان های زیباتری را طراحی کند. او می کوشید تا بتواند درامد بیشتری داشته باشد تا اگر روزی قرار باشد بخواهد به هر نحوی مسئولیت شقایق را به عهده بگیرید استقلال مالی کاملی از خود داشته باشد.
چند روزی پس از آن دیدار شورانگیز در رستوران دنج و خلوت وقتی آنها مشغول مکالمه تلفنی با هم بودند شقایق به شهروز گفت:
- دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت
- منم دلم تنگ شده ولی کجا همدیگرو ببینیم که خطرش کمتر باشه م کسی مارو با هم نبینه؟
- نمی دونم نظر خودت چیه؟
- خو.نه شما که نمیشه ممکنه یه موقع هاله بیاد و منو توی خونتون ببینه اونوقت خیلی بد میشه بهتر نیست تو بیای خونه ما؟

شقایق به فکر فرور رفت پس از گذشت چند ثانیه شهروز گفت:
- چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟
- طوری نیست دارم فکر می کنم
- به چی؟
- به اینکه توی خونه شمام ممکنه کسی از راه برسه و منو ببینه؟
- نه وقتی بهت این پیشنهاد رو می دم از همه جیز اطمینان دارم
- اگر مطمئنی مه حرفی ندارم ...کی بیام؟
- همین فردا برای ناهار
- فرا چند شنبه س؟
- یکشنبه
- باشه ولی ناهار که نه یکی دو ساعت میام و بر می گردم
- برنامه ت رو برای ناهار جور کن...منتظرم.
- باشه هر طور دل تو می خواد
- قربون خانم حرف گوش کن خودم برم...چقدر تو خوبی ...نمی دونی به خاطر همین کارها و همین چیزاس که لحظه به لحظه محبتت توی قلبم زیادتر میشه
- منم روزبه روز بیشتر دوستت دارم شهروز
- چقدر؟ چقدر دوستم داری؟
- الان که اندازه یه چمدون...! تا ببینم بعدا چقدر میشه؟!
- همش یه چمدون؟
- آراه عزیزم یه چمدون ..یه خورده صبر کن زیاد میشه...
- نه نمی خوام باید تند تند زیاد بشه..مث عشق خودم نسبت به تو
- الهی فدات بشم میشه غصه نخور تند تندم زیاد میشه

و سپس افزود.:
- راستی کارت رو چکار می کنید؟
- کارم دسته خودمه کارمند که نیستم هر ساعت و هر روزی که بخوام می تونم کارم رو تعطیل کنم
پس به فرامرز خبر بده خوب فردا چه ساعتی بیام؟
- صبح بعد از ساعت ده فقط دیرتر نیا که بیشتر با هم باشیم
- باهش عشقم زود میام
- چه غذایی دوست داری؟
- جطور هر چیباشه زیاد فرق نمی کنه می خوام بیام خودتو ببینم
- می خوام همونی که دوست داری برایت درست کنم
- مگه غذا بلدی بپزی؟ فکر می کردم خودم باید بایم غذا بپزم
- فردا می بینی
- پس تا فردا
- قربونت برم عزیزم صبح بهت زنگ می زند
- باشه خانومم...خداحافظ
- خداحافظ

ناگهان شهروز با عجله پرسید
- راستی چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه قفربون قلب مهربونت برم
- از حالا تا فردا قلبم برات بیشتر میزنه

شقایق خنده گرم و قشنگی کرد و گوشی را گذاشت.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:52 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل نهم
پس از اینکه شهروز و شقایق تماس خود را قطع کردند هر کدام برای برنامه ریزی فردایشان فکری در ذهن داشتند.
شقایق هاله را صدا زد و گفت:
- دخترم فردا من باید برم بازار چند جا کار دارم یکمم باید خرید کنم
- هورا فردا منم باهات می آم
- نه نمی تونم تورو با خودم ببرم هوا گرمه و حالت بد میشه
- پس من تنهایی چکار کنم؟
- هیچی می گم صبح زود خاله نسرین بیاد دنبالت و تا عصر ببرتت پیش خودش
- اخ جون می رم خونه خاله نسریت ...چه خوب...

و شقایق که برنامه اش درست از آ ب در آمده بود از جایش برخاست, به سمت دخترش رفت او را در آغوش کشید و بوسید سپس برای تهیه شام به آشپزخانه رفت
شهروز به سراغ مادرش رفت و گفت:
- مامان فرده ساعت چند می ری خونه خاله اینا؟
- چطور مگه؟
- می خوام ببینم اگه ساعتمون بهم می خوره منم با خودت تا یه مسیری ببری چون اون طرفا کار دارم
- حدود ساعت نه نیم میرم تو هم همون ساعت کار داری؟
- نه من باید ساعت یازده از خونه برم بیرون عیبی نداره خودم میرم
- خب منم همون ساعت میرم
- نه مامان شما همون ساعتی که قراره بری برو منم خودم می رم
- باشه پسرم ناهار میای خونه خاله ات؟
- نه برای ناهار باید برگردم شرکت کارم خیلی زیاد دشه
- باشه هر جور راحتی

شهروز به اتاقش برگشت گوشی تلفن را برداشت و به فرامرز تلفن زد پس از احوالپرسی گفت:
- فرامرز برام کار پیش آمده و فردا نمی تونم بیام شرکت خودت کارای منم انجام بده.
- چیه چه خبره با شقایق قرار داری؟
- آره قراره فردا ناهار بیاد خونمون
- مامانتو چکار می کنی؟
- فراره بره خونه خاله م
- ای ناقلای فرصت طلب.....

و پس از کمی صحبت های دیگر شهروز تماس را قطع کرد و خودش را برای صبح فردا و دیدار با شقایق آماده نمود
صبح روز بعد شهروز مثل روزهای دیگر با تلفن شقایق از خواب بیدار شد کمی با هم حرف زدند و قرار ساعت آمدن شقایق را با هم چک کردند شهروز که از روز قبل از برنامه مادرش خبر داشت می دانست ساعت نه و سی صبح از خانه بیرون می رود و تا غروب کسی در خانه نخواهد بود از شقایق خواست زودتر به منزلشان بیاید و او هم پذیرفت...
پس از پایان مکالمه تلفنی شهروز از بستر بیرون آمد شاد و شنگول مشغول تهیه تدارکات ورود شقایق به منزلشان شد غذا پخت اتاقش را جارو و گردگیری کرد هر چیز را در حای خودش قرار داد و آمده پذیرایی از شقایق شد.
رفته رفته به زمان ورود شقایق به خانه نزدیک می شد و دل شهروز شور می زد که چیزی کم و کسر نباشد چیزی به ساعت تعیین شده باقی نمانده بود که فکری در مغز شهروز جرقه زد ...به سرعت خودش را به باغچه منزلشان رساند یک شاخه گل سرخ درشت از باغچه چید و به داخل خانه بازگشت تند و سریع تیغ های آن تک شاخه زیبا را جدا کرد و ان را به طرط زیبایی تزیین نمود
درست همان وقت که کارش به پایان رسید و درست سر ساعت ده صبح زنگ در به صدا در امد قلب شهروز به شدت شروع به تپیدن نمود از پنجره به بیرون نگاه کرد و شقایق زیبا را دید که پشت در ایستاده است
ندانست چگونه خودش را به در خانه راند و در را گشود وقتی نگاهش در نگاه و لبخند شقایق گره خورد زانوانش سست شد و به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به روی زمین ننشیند دلش می خواست شقایق را در آغوش بگیرید و بفشارد ولی افسوس....
شاخه گلی که در دست داشت به سوی شقایق دراز کرد به زحمت لبخندی به لب آورد و با صدایی لرزان گفت:
- گل برای گل.....

و سپس افزود
- سلام
شقایق که این صحنه زیبا به وجد امده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت سپس دستش را محکم در دست های گرمش فشرد و گفت
- تو همیشه یه سورپرایز برای من داری ..علیک سلام...

بعد زیر چشمی به شهروز نگاه کرد و ادامه داد:
- تعرف نمی کنی بیام تو؟

شهروز خندید و گکفت:
- خونه خودته عزیزم قدمت روی تخم چشمام

سپس دست شقایق را به طرف خود کشید و در را بست شقایق کمی جلوتر از شهروز از پله ها بالا رفت و شهروز اندام خوش تراش او را زیر رگبار نگاهش گرفته بود و در دل می گفت:
(( خدایا چه مینیاتوری آفریدی.. من نمی دونم این همه زیبایی چطور در این تابلوی بی نظیر جمع شده دارم دیوونه می شم.
به در ورودی رسیده بودند و شهروز برای اینکه در را برای شقایق باز کند دستش را به سوی دستگیره در پیش برد شقایق هم همین کار را کرد و زمانی که دست او روی دستگیره فرود آمد شهروز نیز دستش را روی دست شقایق گذاشت و دستگیره را فشورد ..بلافاصله متوجه شد که دست شقایق میان دست او و دستگیره در فشرده می شود پس زود دستش را برداشت و با دست دیگرش دست شقایق را در دست گرفت و نگاهی به او کرد و گفت:
-ببخشین...حواسم نبود ..درد گرفت...؟!
نه چیزی مهمی نیست...
و لبخند شیرینی زد ..شهروز دست شقایق را بالا آورد و بوسه ای روی آن کاشت و گفت:
- حاضرم هر تقاصی رو به خاطر این بی رحمی ناخود آگاه پس بدم....
شقایق خنده قشنگی کرد واو را با خود به داخل ساختمان کشید و با هم وارد خانه شدند شهروز شقایق را به سالن خانه راهنمایی کرد همه چراغ های سالن را وشن کرد و روی مبلی مقابل جایی که شقایق نشسته بود نشست کمی او را نگاه کرد و گفت:
- به خونه خودت خوش آمدی عزیزم...

سپس با انگشت سبابه دست راستش روی قسمت چپ سینه اش کوبید و افزود.
- البته خونه تو اینجاست توی قلب من...

شقایق خنده دلنشینی کرد و چیزی نگفت...همینطور که او به اطرافش نگاه می کرد شهروز از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه روان شد شربت البالوی خنکی که برای عشقش آماده کرده بود از داخل یخچال برداشت و به سالن بازگشت و سینی حاوی لیوان شربت را جلوی شقایق گرفت و گفت:
- اگه زیاد شیرین نیست به شیرینی خودت ببخش.....

و افزود:
- تو این هوای گرم نیمه مرداد شربت خنک بهت می چسبه.
شقایق گفت:
- بیا بشین می خوام یه دل سیر ببینمت.....
- نه تو پاشو...پاشو بریم توی اتاق خودم اونجا راحت تری....

سپس دست شقایق را گرفت و از جایش بلند کرد و در یک دست سینی شربت و در دست دیگر دست شقایق را در دست داشت و با خود به طرف اتاق خصوصی اش می کشید ...وقتی به جلوی در اتاق رسید کناری ایستاد و به شقایق تعارف کرد وارد اتاق بشود به محض اینکه شقایق وارد اتاق خصوصی شهروز شد نخستین چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد کتابخانه پر بار و ارزشمند شهروز بود.
یکی از دیوارهای اتاق شهروز تا سقف کتاب چیده شده بود که هم هآنها از معروفترین عناوین کتاب بودند کتاب هایی که در کمتر جایی یافت می شدند.انها را با سلیقه و به طرز بسیار زیبایی چیده شده و توجه شقایق را کاملا به خود معطوف داشتند...به همین سبب او به سوی کتابخانه رفت و مقابل ان ایستاد و محو کتاب ها شد.
پس از سپری شدن مدت کوتاهی شهروز سکوت را شکست و با لبخندی خطاب به شقایق گفت:
- خب دیگه بسه.بهتری بشینی و شربت بخوری....

شقایق همانطور که کتاب ها را نگاه می کرد گفت:
- تو می دونی من چقدر به کتاب و کتابخونی علاقه دارم؟
- نه تو چیزی نگفته بودی....!
شقایق پاسخ داد
من عاشق کتابم نویسنده ها رو هم خیلی دوست دارم کتاب رو نمی خونم من کتابو می خورم....
- خوب جای شکرش باقیه کسی که توی قلبم خونه کرده مث خودم فکر می کنه...

شقایق انگشت اشاره اش را به سوی شهروز گرفت و پشت هم تکان داد و گفت:
- باید قول بدی یکی یکی کتاباتو بدی من بخونم

شهروز دستش را بر روی سینه گذاشت و گفت:
- کتابخونه من مال خودته هر چی دوست داشتی ازش بردار.

شقایقخندید شربتش را از دست شهروز گرفت و همینطور که مشغول خواندن عنوان کتاب ها بود به نوشیدن شربت مشغول شد. شهروز نوار موزیک ملایمی درون ضبط صوت گذاشت روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشست و محو تماشای شاهکار خلقت که شقایق نام داشت شد.
مدتی به همین ترتیب سپری شد تا شقایق تقریبا تمامی عناوین را از زیر نگاه کنجکاو و مشتاقش گذراند سپس به طرف شهروز برگشت به لبخند زیبایی او را مهمان کرد و مقابل او روی مبل نشست لیوان شربت را روی میز کنار دستش گذاشت و گفت:
- چه اتاق قشنگی داری خیلی از سلیقه ت خوشم اومد.

شهروز تشکر کرد و شقایق ادامه داد:
- از موزیک ملایمی که گذاشتی معلومه خیلی م دقیق و موقعیت سنجی.

سپس باقیمانده شربت را نوشید و پرسید:
- شهروز چطور شد منو انتخاب کردی؟

شهروز به فکر فرو رفت و پس از مدتی جواب داد:
- خب دیدم تموم چیز هایی که از یه زن می خوام در تو وجود داره از همه مهمتر حالا که علاقه تو رو به کتاب دیدم مطمئن شدم انتخابم درست بوده ضمن اینکه تو به قدریس قشنگ و دوست داشتنی هستی که اگه بهت پاسخ منفی می دادم کاری جز حماقت نکرده بودم. ماشاالله مث عروسکی

شقایق می خندید و شهروز سخن می گفت:
- تو چرا منو انتخاب کردی؟

شقایق بدون اینکه فکر کند پاسخ داد:
- چه کسی پسر به خوبی تو رو انتخاب نمی کنه ؟ من که از انتخابم خیلی راضیم.... شهروز جان یکی از شعراتو برام می خونی؟!

شهروز متعجب پرسید:
- شعرام؟ تو از کجا می دونی من شعر می گم؟
- او شب مهمونی فرامرز گفت تو شاعر و اهل ذوقی.

شهروز خندید و گفت:
- از دست این فرامرز بابا یه موقع یه چیزایی برای دلم می گم فرامرز خوشش میاد میگه شعرات قشنگه....
- خب حتما کارات قشنگه که فرامرز تایید می کنه حالا یکی شون رو بخون حتما منم می پسندم.
- شعروز از جایش برخاست کشوی میز تحریرش را کشید چند پاکت را جا به جا کرد یکی را برداشت چند ورق کاغذ از داخل ان بیرون کشید یکی از کناری گذاشت و بقیه را درون پاکت جای داد . سپس رو به شقایق کرد و گفت:
- این شعر رو به عشق تو برای تو می خونم امیدوارم بپسندی
و چنین خواند:

نگران با نگاهم از تو می پرسم: دوستم داری آیا یا نه؟
هیچ می خوانی از چشمانم خستگی هایم را؟
هیچ می بینی بر پاهای عریانم این همه تاول را
که بجا مانده ازین راه دراز؟
هیچ می خواهی آیا به نگاهی از آن چشم سیاه
درد را برداری از تن رنجورم؟
هیچ می پرسی از من به نگاه که بگو آیا بی من چونی؟
تا بگویم به نگاهی غمگین بی تو من صورتکی بی جانم,
تو بگو آیا بی من چونی؟
سر آن داری آیا به نگاهی شیرین پر عشق
آن زمان که بری جام می ناب بلب
خیره در من نگری بی کلام,
که ترا می بینم و دو چشمان ترا
در دل جام شراب و سلام و هزاران بوسه
تا بگویم با شوق ای خدا
چه نگاهی است در این چشم پر افسوس سیاه
که زبان دارد و لب دارد و دست....
پس از اینکه شهروز خط آخر شعرش را خواند سرش را بالا آورد و به چشمان زیبای شقایق نگاهی انداخت شقایق خیره به او می نگریست او باور نداشت شهروز چنین شعر خوبی گفته باشد ناگهان شروع به تشقویق شهروز کرد شهروز لبخند زنان از او تشکر می کرد و از تشقویق هایش سرشار از عشق شده بود.
شقایق پس از تشقویق رو به شهروز کرد و گفت:
- افرین ...فکر نمی کردم شعراتو به این زیبایی و روونی گفته باشی...
- الحق که شاعر خوبی هستی ...اگه بقیه شعرات هم مث همین باشن بهت پیشنهاد می کنم یک مجموعه شعر چاپ کنی.....
- سپس مکث کوتاهی کرد و افزود.
- من مطمئنم تو می تونی در زمینه شعر پیشرفت های خوبی داشته باشی. روزی رو می بینم که کتاب های شعرتو پشت ویترین کتابفروشی ها گذاشتن.
شهروز که از سخنان شقایق خوشش آمده بود گفت:
- با وجود عشق خوبی مث تو و اینهمه تشقویق و محبت حتما هم به جایی می رسم..البته شعر من لیاقت اینقدر تعریف نداشت...همه اینا از محبت های توست...تو و عشق پاکت میتونه مشوق خوبی برای رسیدن من به قله های موفقیت باشه.

پس از آن آن دو ساعتی با هم درباره عشق و زندگی و آینده ارتباطشان صحبت کردند گاهی به مسائلی میرسیدند که آنها را دستخوش هیجان می کرد و گاهی نیز خود را در عشق غرق می دیدند.
مدتی گذشت و همینطور که دو دلداده عاشق گرم صحبت بودند چشم شقایق به گیتاری که در گوشه ای از اتاق به دیوار تکیه داده شده بود افتاد.
نگاهی به شهروز انداخت گفت:
- این گیتار مال کیه؟
- مال من...
- مگه تو گیتارم می زنی؟!
- اره گاهی وقتا برای دل خودم می زنم.

شقایق نگاهی به شهروز و نگاهی به گیتارش انداخت و گفت
- پاشو پاشو گیتار تو بردار و برام بزن.

شهروز سرش را تکان داد و گفت:
- ولش کن بابا خوب بلد نیستم آبروم میره
- این چه حرفیه میزنی؟ با این چیزا آبروت پیش من نمیره در ضمن اگه گیتار زدنت م مث شعر گفتنت باشه که حرفی درش نیست.

سپس به گیتار اشاره کرد و گفت:
- پاشو برش دار و شروع کن...به خاطر من...

شهروز نگاهی عاشقانه به شقایق انداخت و گفت:
- باشه چون گفتی به خاطر من و منم خیلی دوستت دارم اطاعت می کنم

بعد از جایش برخاست و بسوی گیتار رفت آن را برداشت از داخل محافظش خارج کرد و در دست چپش گرفت. سرش را به سمت شقایق چرخاند چشمکی به او زد و روی لبه تختخوابش نشست. به آرامی با گیتار بازی می کرد و ور می رفت.مشغول کوک کردن تارهای آن بود پس از مدت کوتاهی سرش را بلند کرد و نگاه عاشقانه اش را به دیدگان پر محبت شقیق دوخت سپس سرش را روی گیتار انداخت و به نرمی شروع به نواختن کرد. حرکات موزون و هماهنگ دستش بر روی گیتار و صدایی که زاآن بر می خاست شقیق را دچار حالت عجیبی کرده بود که تا آن زمان نظیرش را به یاد نداشت . شهروز چون یک استاد پنجه به تار می کشید. استادی عاشق که به عشق معشوقش می نواخت و چه شورانگیز پنجه بر تار می کشید...
کمی گیتار را در دستهایش بازی داد و همراه با نغمه سازش با صدایی دلنشین و گیرا شروع به خواندن کرد:
دستم بگیر دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آن که بمیرم
آوازی باش پرواز اگز نه ای
هم دردی باش همراز اگر نه ای
اغازی باش تا پایان نپذیرم
گلدانی باش گلزار اگر نه ای
دلبندی باش دلدار اگر نه ای
سبز ینه باش با فصل بد و پیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوش باش تا بوی تو بگیرم
لبخندی باش در روز و شب من
در هم شکست از گریه لب من
بارانی باش بر این تشنه کویرم
آهنگی باش در این خانه بپیچ
پژواکی باش از بگذشته که هیچ
آهنگی نیست در نایی که اسیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو.
آغوش باش آغوشی باش تا بوی تو بگیرم....

شقایق خودش را در صدا و ساز گیرای شهروز گم کرده بود و از خود بی خود شده قلبش به شدت می کوفت حال غریبی داشت و دیده از شهروز بر نمی گرفت مدتی میخکوب سر جایش نشسته و تکان نمی خورد پس از آن به ناگاه متوجه شد که ترانه به پایان رسیده و شهروز گیتار را بر روی زانوانش گذاشته با لبخندی شیرین نگاهش می کرد او لبخندی شیرین تر به روی شهروز پاشید دست هایش را به سوی شهروز دراز کرد و گفت:
- بیا بیا دیگه.....

شهروز از جایش نیم خیز شد و تعجب زده پرسید:
- کجا................!!!!؟؟؟
- مگه نمی خواستی بوی آغوش منو بگیری؟ بیا بوی منو بگیر...

شهروز بسان انسان مسخ شده ای برخاست و به سوی شقایق رفت. وفتی به او رسید مقابلش زانو زد کمی در چشم هایش دیده دوخت چیزی جز عشق و اشتیاق در آن دو چراغ روشن نیافت. سپس در دست های شقایق را گرفت به لبان خود نزدیک کرد و گرم بوسید. دوباره در دیدگان پر فروغ شقایق خیره شد نگاه عاشق شقایق به او لبخند می زد و او را به سوی خود دعوت می کرد..همینطور که شهروز به چشمان خمار شقیاق که از شدت عشق و هیجان برق خاصی از آن بیرون می جهید دیده داشت آرام سرش را به طرف چهره او پیش برد لب های گرمش را به پیشانی شقایق چسباند و بوسه ای گرم بر پیشانی اش نهاد در این زمان وقتی از شقایق جدا شد دید که او چشم هایش را بسته و لبهایش با لرزش خفیفی به زیبایی می لرزند گرمای مطبوعی تمام وجود شهروز را در بر گرفته بود و او لحظه به لحظه خودش را به شقایق نزدیک و نزدیکتر احساس می کرد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:53 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل دهم
پس از ساعتی شهروز از اتاق خارج شد و به طرف آشپز خانه رفت تا بساط ناهار را حاضر کند او میز غذا خوری را از قبل چیده و فقط باید غذا رای می شکید برای ناهار برنج سفید و مرغ و خورش بانجان پخته بود.
دیس برنج را پر کرد و مشغول کشیدن خورش بود که شقایق را در کنار دست خود دید
اند شرم داشتند در چشم های یکدیگر نگاه کنند پس شهروز همچنان سرش را پایین نگهداشت و مشغول چیدن بادنجانها دور بشقاب شد سپس بقیه مخلفات خورش را وسط بانجان ها ریخت
شقایق نظاره گر این صحنه بود با لبخندی خطاب به شهروز گفت:
- عجب پسر کدبانو و با سلیقه ای ...تا حالا پسری رو ندیده بودم که به این قشنگی و ظرافت ظرف غذا رو تزیین کنه...
- حالا کحاشو دیدی ؟! غذا رو که خوردی اونوقت از دست پختم هم تعریف می کنی.

و مشغول تزئین تکه های مرغ داخل ظرف مخصوصش شد.
پس از اینکه یکی یکی ظروف محتوی غذا ها را روی میز چید یک دستش را به سوی میز دراز کرد و یک دستش را بر روی سینه گذاش و گفت:
- ملکه قلب من بفرمایین سر میز که غذا سرد شد.

شقایق خنده کنان به سمت میز رفت شهروز یک صندلی از پشت میز برایش بیرون کشید و شقایق روی آن نشست سپس شهروز بشقابش را به دست گرفت و مشغول کشیدن غذا برای شقایق شد از هر دو نوع برایش کشید و بعد خودش پشت میز روبه روی شقایق بر روی صندلی نشست.
هر از چند گاهی از بشقاب خود قاشقی در دهان شقایق می گذاشت و از این کار لذت می برد در تمام این مدت آنها از اینکه مستقیما به چشم یکدیگر نگاه کنند پرهیز می کردند.
پس از به پایان رسیدن ناهار شهروز دست شقایق را گرفت و مستقیما به اتاقش برد کمی از نوشته هایش برای او خواند و با هم به موسیقی ملایمی گوش سپردند.
دیگر نگاه کار خودش را میان آن دو به خوبی انجام می داد و نیازی نداشتند که تمام وقت حرف از عشق و سخن دل بگویند نگاه عاشقانه شان رابط پلی مناسب و محکم برای تبادل احساساتشان بود مدتی گذشت و شقایق آماده رفتن شد در حال پوشیدن لباسهایش رو به شهروز کرد و گفت:
- خب امروز کدوم یکی از کتاب ها رو میدی من ببرمو

شهروز به طرف کتابخانه برگشت نگاهی به کتاب ها انداخت سپس به سوی آنها رفت و کتاب شوهر آهو خانم را انتخاب و به دست شقایق داد و گفت:
- مطمئنم این کتاب حسابی بهت مزه میده و از خوندنش لذت می بری
- آره شنیده بودم خیلی قشنگه خیلی دنبالش گشتم که بخونم ولی کسی نداشت.

کتاب را از دست شهروز گرفت از او تشکر کرد و به طرف در روان شد وقتی دستش را روی دستگیره در گذاشت به ناگاه سرش را چرخاند و نگاهی پر معنا و سرشار از محبت به شهروز انداخت سپس گفت:
- از بابت همه چیز ممنونم امروز سعی کردم بهت ثابت کنم توی قلبم چقدر دوستت دارم نمی دونم موفق بودم یا نه..!
شهروز لبخند شیرینی زد و گفت:
- موفق بودی عزیزم برای اولین بار در تمام طول عمر کوتاهم تونستم عشق رو تا این اندازه لمس کنم

شقایق سرش را پایین انداخت و گفت:
- خوشحالم که اینو می شنوم

سپس دست یکدیگر را به گرمی و با حرارت عشق فشردند و شقایق از در خارج شد.
ساعتی بعد مادر شهروز به خانه بازگشت و خانه را در وضعیتی که آنرا ترک کرده بود نیافت تعجب مادر شهروز زمانی بیشتر شد که شهروز نیز در خانه حضور داشت....
پس از اینکه شقایق به خانه خودش رفت شهروز به سرعت خانه را تمیز کرد ظرف ها را شست و همه را در جای مخصوص خودشان قرار داد اما با این وجود ماردش که زنی کدبانو و خوش سلیقه بود از وضعیت خانه دریافت که در زمان نبودن او در ان خانه اتفاقاتی رخ داده است.
مادر پس از ورودش ابتدا نگاهی به اطراف انداخت و پس از اینکه از حضور شهروز در خانه مطلع شد و او را صدا کرد و پرسید:
- چطور شده خونه ای؟
- کارم زود تموم شد یه کمی سرم درد می کرد اومدم خونه استراحت کنم

مادر نگاه موشکافانه ای به شهروز انداخت و گفت:
- از کی خونه ای؟
- یه ساعتی میشه...
- کس دیگه ای به جز خودتم تو خونه بوده؟

شهروز با شنیدن این جمله دستپاچه شد اما کوشید بر خودش مسلط باشد:
- نه...نه..یعنی چرا
- فرامرز منو رسوند خونه و خودش رفت...
- ولی فکر می کنم یکی خونه رو بیشتر از حد همیشه تمیز کرده به نظر تو اینطور نیست؟!

شهروز که نمی خواست به این سادگی دستش رو شود و خودش را لو بدهد گفت:
- چرا ... وقتی اومدم خونه تصمیم گرفتم تا شما میاین یه دستی به سرو روی خونه بکشم که شما خوشحال بشی....
- مادر دیگر پی گیر موضوع نشد اما با توجه به تجربه و پختگی اش همه مسائلی که از صبح در خانه گذشته بود را در ذهن حدس می زد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:54 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل یازدهم
در طول این مدت فرامرز و شهروز تقریبا هر روز با هم در تما بودند و از حال هم خبر داشتند شهروز نتوانست به دوست و یار چندین ساله و صمیمی اش به دروغ بگوید که ارتباطش را با شقایق قطع کرده ولی درباره همه سمائل نیز نزد او صحبت نمی کرد فقط گهگاه که فرامرز سوالی می پرسید مختصرا به او پاسخ می گفت.
روزی با هم در دفتر کارشان نشسته و گرم صحبت بودند که شهروز گفت:
- یادته چند وقت پیش بهت گفتم ددلم یه عشق سنگین می خواد؟
- آره چطور مگه؟
- مث اینکه عشق شقایق همونیه که می خواستم به حال تازه ای بهم بخشیده از صبح که از خواب بیدار می شم تا خود شب دلم فقط برای او میزنه همش شاد وشنگول و خوشحالم تصویر صورتش یه لحظه از جلوی چشام درو نمی شه
- خب خدا رو شکر اما مراقب باش زنا توی این سن و سال یه دفعه عوض می شن زیاد بهش دل نبند که خدای نکرده صربه نخوری.
- نه بابا شقایق از اونا نیست به قدری منو دوست داره که امکان نداره بتونه فراموشم کنه
- باشه از ما گفتم بود دیگه بقیه اش با خودته هر تصمیمی می خوای بگیر در ضمن حواست جمع باشه ارتباط تو با این زن نمی تونه آینده داشته باشه خودتو اونقدر وابسته نکن که نتونی ازش ببری هر چی بهش نزدیکتر بشی به ضرر خودته چون قطعا خونوادت به هیچ وجه اونو قبول نمی کنن حتی اگه دختر سفیر کبیر سوئیس باشه...

ولی شقایق تا ان روز چیزی از ارتباطش با شهروز به کسی نگفته و قصد گفتن هم نداشت چون می پنداشت هر جه کسی از این رابطه با خبر نباشد بهتر است و ترجیح داد حتی نزدیکترین دوستش نسرین نیز از این موضوع چیزی نداند و معتقد بود بهترین دوست انسان ممکن است روزی بدترین دشمن شود و آن روز برای در هم شکستن و به زانو در آوردن طرف مقابلش از هیچ کاری دریغ نمی ورزد و این به صلاح هر دوی آنهاست.....
عشق شهروز و شقایق لحظه به لحظه اوج می گرفت و آنها احساس نزدیکی بیشتری بهم می کردند دیدارهایشان کمتر و تماس های تلفنی شان بیشتر بود آنچنان به یکدیگر احساس نزدیکی می کردند که از تمامی مسائل خصوصی هم خبر داشتند و جز برای همدیگر سخن دلدادگی نمی گفتند شقایق درباره کوچکترین مسئله زندگیش با شهروز صحبت می کرد و از وی راهنمایی می طلبید و شهروز نیز با جان و دل او را در مسیر های مختلف هدایت می نمود هر روز نیز بیش از روز پیش دوستش می داشت.
حساسیت شقایق به شهروز به حدی بود که هر گاه با او تماس می گرت و با مشغول بودن تلفن مواجه می شد تصور می کرد پای رقیبی در میان است و حتی روزی خطاب به شهروز گفت نسبت به تمام زنان و دخترانی که با او حتی سلام هم دارند حسادت می کند شهروز نیز به خاطر امنیت خاطر شقایق هر نوع ارتباطش را با جنس مخالف محدود کرد.
روزی از همین روزها شقایق سر آسیمه به شهروز تلفن زد و گفت:
- شهروز جان به دادم برس که اتفاق بدی برام آفتاده!
- چی شده؟
- هیچی با نسرین رفته بودیم خرید اون خسته شده بود و من پشت فرمون ماشین نشستم یه دفعه نمی دونم یه ماشین دیگه از کجا سبز شد و شاخ به شاخ کوبید به ماشین ما...
- خودت که چیزی نشدی؟!
- نه فقط پیشونیم محکم خورد به شیشه جلوی ماشین و حالا ورم کرده جلوی ماشین تا شیشه حلو جمع شد. نمی دونم چکار کنم....خسارت ماشین رو از کجا بیارم بدم؟ تازه مقصرم بودم باید خسارت اون ماشین رو هم بدم

شهروز نفسی تازه کرد و گفت:
- خدا رو شکر خودت طوری نشدی حالا ماشین درست میشه فدای سرت پولشم یه طوری جور میشه...

شهروز همیشه تنها به این می اندیشید که چگونه می تواند به شقایق کمک کند تا او به هیچ عنوان فکر و خیالی در زندگی نداشته باشد ان شب تا آخر شب چندین بار به شقایق تلفن زد دلداریش داد و کوشید تا خیالش را راحت کند.
چند روز بعد از حادثه وقتی با شقایق گرم صحبت بود خطاب به او گفت:
- خیلی دلم می خواد درباره تو عشقت یه متن زیبا بنویسم...

شقایق که توقع شنیدن چنین جمله ای را نداشت شادمانه گفت:
- خب بنویس بنویس و برام بخوان....همین الان بنویس.
- باشه می نویسم.

و پس از چند دقیقه دیگر که با شقایق صحبت کرد گوشی را گذاشت کمی به فکر فرو رفت به شقایق و عشقش اندیشید. به تحولاتی که در این مدت در اثر عشق او در زندگی و روحیاتش رخ داده بود فکر کرد پشت میز کارش نشست کاغذ و قلمی برداشت و چنین نگاشت:
(( محبوبم
امروز که به تو می اندیشم گویی در تمامی رگهای تنم خون گرم عشق تو می جوشد و سلول های بدنم نام تو را فریاد می کشند.
لحظه به لحظه تو را در کنار خود حس می کردم و قلبم تنها با عطر یاد تو و برای تو می تپید. گویی عمر کوتاه آشنایی ما چنان در قلب رنجورم غوغایی به پا کرده که گاهی می اندیشم سالهاست می شناسمت.
کاش در کنارم بودی تا هر دو از این سکوت لذت می بردیم و من در این سکوت دلنشین فقط در چشم های افسونگرت دیده می دوختم و سخت دل را در آن جاری می ساختم . چون تنها در سکوت است که موج احساس ناگهان می جوشد . می غرد و در یک آن هزاران واژه عاشقانه بر ر و روی محبوب می ریزد. مگر در هر ثانیه چند کلمه می تواند از میان لبان بیرون بریزد تا بیانگر احساس درون عاشق باشد؟
عاشق دیوانه ای که عمر بی ارزشش را ذره ای ناچیز در مقابل محبوب زیبای خود می داند تا فدایش کند.
دلم می خواهد در کنارم بودی تا دیوانه وار فریاد شوق می کشیدم:
دوستت دارم
تا تن مرمرینت را با اشک های عاشقانه ام غسل عشق می دادم چرا که تو با دل مهربانت لیاقت والاترین محبت های روی زمین را داری....
نه اشتباه می کنم, محبت های روی زمین برای تو کافی نیست, ارزش تو را تنها با فرشتگان درگاه خداوند باید سنجید.
بلبل خوش آهنگ شیدای من, عاشق بی قرار خود را مسوز که از او جز تن بی تاب و توان و بال و پر سوخته کنج قفس نمانده است. باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش, مگذار در این قفس تنگ پرپر بزنم. از این می خراسم روزی بیایی که از این مرغک بی جان در کنج قفس عشقت جز مشت پری نمانده باشد.
بالاخره روزی از شدت آتش درونم برای اینکه بدانی چقدر دوستت دارم در مقابل دیدگانت دلم را از سینه بیرون می کشم تا ببینی درون قفس سینه ام آتشفشانی برپاست که دلم را می سوزاند و دل بیچاره ام در صیقل عشق تو چون آیینه ای شده که جز نقش تو در خود ندارد و تو را اولین و آخرین می داند که در آن جای دارد و سپس در برابر چشمان نافذت پر پر می زند و فدای خاک پای نازنینت می شود.
پس حال با دیدگان نافذت به درون دلم بنگر. ببین این زخم های جانکاهی است که با دست زندگی به دلم نشسته و این نیز زخم های گوارایی است که دست عشق تو بر آن نهاده.
و اما امشب, غریبانه شبی دیگر بود.
رایحه بهاری تنت از میان باغستان خزان زده ذهنم گذشت. افکار زندانی از لابه لای میله های تنم پر گشودند. خاطره ها صدایم زدند و سوار بر نسیم خیال از سراب جدایی پریدم. کاغذی آوردم تا در مقابل هجوم موخوم واژه ها بنویسم:
دوستت دارم

پس از اینکه شهروز آخرین جمله را به روی کاغذ جاری ساخت گوشی تلفن را برداشت و شماره شقایق را گرفت بعد از چند بوق پیاپی صدای گرم و دلنشین شقایق در گوشش پیچید و شهروز که همیشه با شنیدن صدای شقایق در اعماق جانش نیرویی غیر قابل توصیف می یافت بدون اینکه کلمه ای بگوید شروع به خواندن متن کرد.
در طول خواندن نسبت به کوچکترین تحولاتی که در حالات تنفس شقایق پدیدار می شد و به گوشش می نشست توجه خاصی نشان می داد و پس از اینکه متن را به طور کامل خواند شقایق هیجان زده در حالیکه صدای خنده زیبایش جان بی تاب شهروز را به نوازش می گرفت در میان خنده های شیرینش گفت:
- افرین افرین به تو بارک الله به عشق خودم.چه قلم شیوا و شیرینی داری. من لایق اینهمه جملات زیبایی که نوشتی نیستم عزیزم من به وجود تو افتخار می کنم.
- شهروز از تعریف های سرشار از عشق و محبت او ذوق زده شده و حالش دگرگون گشته بود:
- همه اینا از نیروی عشق توئه عشق توست که به من قدرت زندگی میده من به عشق تو زنده ام و فقط با تو نفس می کشم

تا شب هنگام این دو دلداره عاشق سرمست از عشق در گوش هم آوای محبت سر دادند و چون دو کبوتر عاشق در آسمان عشق پر پرواز هم بودند.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:55 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل دوازدهم
شتاب در گذشت روزها باور نکردنی است یان شتابزدگی به این می ناند که روز و شب به دنبال یکدیگر افتاده اند تا آن دیگری را در دام خود بیاندازد و این مسابقه ای است که برنده ای ندارد جز روزگار....
شهروز و شقایق اغلب با هم تماس تلفنی داشتند از صبح تا شب چندین بار با یکدیگر صحبت می کردند انها از مصاحبت همدیگر احساس آرامشی ژرف در اعماق وجودشان داشتند.
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم اوایل شهریور ماه همینطور که شهروز مشغول مطالعه بود صدای زنگ در منزلشان او را از بطن کتاب بیرون کشید.
پس از چند دقیقه مادرش شهروز را ندا داد که فرامرز پشت در خانه انتظارش را می کشد. شهروز متعجب شد از اینکه چطور فرامرز سر زده و بی خبر به دیدنش آمده از جایش برخاست و به طرف در روان شد وقتی در را گشود فرامرز با چشمانی خون آلود از اشک سلام کم رنگی گفت و سرش را پایین انداخت.
شهروز که تا این لحظه دوست مهربانش را اینچنین ندیده بود آغوش به رویش گشود و او را در میان بازوان پر محبتش فشرد فرامرز آهسته آهسته می گریست و این به خوبی از تکان های شانه هایش هویدا بود.شهروز با این حال که از شدت تعجب در مغزش طوفانی به پا شده بود چیزی نگفت و او را با خود به داخل خانه برد سپس از اینکه وارد اتاق شهروز شدند شهروز در اتاقش را بست فرامرز را روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشاند خودش نیز مقابلش نشست و آرام پرسید.
- چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی
- فرانک...فرانک دیشب همه چیز رو تموم کرد

و پس از به زبان آوردن این جمله بغض در گلویش شکست و گریستن آغاز کرد.
شهروز که از ارتباط فرامرز و فرانک اطلاع کامل داشت به یاد آورد فرانک تا چه اندازه به فرامرز عشق می ورزید و جالا چطور این کار را کرده است..؟!
فرانک دختری سبزه رو با نمک و تا حدی زیبا بود و یک سال و اندی از آشنایی اش با فرامرز می گذشت اندو عاشقانه به یکدیگر عشق می ورزیدند و این اواخر در صدد اماده کردن وسایل ازدواجشان بودند. انها هر روز در کنار هم به سر می بردند و برای اینده زندگیشان نقشه های فراوان می کشیدند.
فرامرز و فرانک در دانشکده همکلاس بودند و با هم فارغ التحصیل شدند. پس از فارغ التحصیلی تمام کوششان در جهت این بود که زودتر به هم برسند وزیر یک سقف زندگی ایده الی را در کنار هم تشکیل دهند که از گوشه گوشه ان بوی عشق مشام جان هر صاحب دلی را به بازی بگیرد و از عشق انها مست شوند.
ولی چه شده بود که فرامرز اینگونه سراسیمه نزد شهروز امده و از بی وفایی فرانک می گفت...؟!!!
شهروز پرسید:
- چطور؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟
- خودم باورم نمیشه
- صبح تا حالا کجا بودی؟
- از ساعت شش و نیم از خونه بیرون زدم رفتم پارک ملت جلوی دریاچه نشستم و فکر کردم و گریه کردم ظهر که شد به این نتیجه رسیدم که هیچ کس جز تو حرف منو نمی فهمه به خاطر همین سراغ تو اومدم
- شهروز با ناراحتی پرسید:
- چرا از صبح نیومدی؟
- فکر کردم شاید کاری داشته باشی من مزاحمت بشم
- این چه حرفیه می زنی؟ من و تو که با هم این حرفا نداریم خوبه خودت می دونی توی خونواده ما همه من و تو رو یکی میدونن و افزود:
- حالا تعریف کن ببینم دیشب چه اتفاقی افتاد؟

فرامرز با دستمالی که در دست داشت دیدگان اشک الودش را پاک کرد و تعریف کرد:
- دیشب دو ساعتی با هم صحبت کردیم اولش همیشه سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم ولی یواش یواش نوع حرفای فرانک عوض شد و بعد به من گفت که باید فراموشش کنم چون می خواد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بره..بهش گفتم منم کارهامو می کنم با هم میریم. اما اون گفت برای اینکه بتونه به کشور مورد نظرش بره مجبوره ازدواج مصلحتی بکنه اون موقع نمی فهمیدم چی دارم بهش می گم...گفتم بعد از اینکه به او ن کشور رسیدی از طرف جدا بشو منم میام و همونجا عقدت می کنم. ولی با این وجود فرانک گفت حداقل باید پنج سال زن یارو باشه تا بتونه اقامت بگیره.

و باز آرام و بی صدا گریست...
شهروز به فکر فرو رفته بود با خود می اندیشید که با این اوصاف چگونه می تواند دوست و برادر عزیزش را از غم برهاند و چه کاری باری او از دستش ساخته است. با شرحی که فرامرز از موضوع داده بود دیگر هیچ راه بازگشتی وجود نداشت.
شهروز همینطور که به مسئله فرامرز فکر می کرد پرسید:
- اخرش چی شد؟

فرامرز که با چشمان عمگینش دیده به شهروز دوخته بود گفت:
- هر چی اصرار کردم این کارو نکنه اظهرا تاسف کرد و گفت چاره ای نداره و آخرش با حالتی کاملا بی تفاوت گوشی تلفن رو گذاشت.

فرامرز بع از مکث کوتاهی ادامه داد:
- تا صبح خوابم نبرد رفتم سر پشت بوم نشستم و گره کردم که کسی متوجه نشه صبح زود از خونه بیرون زدم
- می خوای باهاش صحبت کنم؟

فرامرز ناامیدانه پاسخ داد:
- چی می خوای بگی؟ فرانک تصمیمش رو گرفته ولی تعجب من از اینکه چرا توی این مدت چیزی به من نگفت.

سکوتی سنگین و و حشتناک میان آنها حاکم شده و هر کدام غرق در افکار خود بوده شهروز که طعم عشق را برای نخستین بار با تمام عظمتش تجربه کرده بود وقتی خودش را جای فرامرز می گذاشت به خوبی درک می کرد در دل او چه می گذرد.
پس از مدتی شهروز سکوت را شکست و پرسید:
- ناهار خوردی یا نه ؟ اگه نخوردی غذا بیارم.
- راستش نخوردم ولی میلی به غذا ندارم یه چیزی راه گلومو بسته.

ساعتی به همین منوال گذشت انها از هر سو که موضوع را بررسی می کردن دبه بن بست بر می خوردند و هیچ راهی برای جل و فصل قضیه به نظرشان نمی رسید فرامرز با دیدار و صحبت با شهروز کمی آرام شده بود ولی هنوز در درونش غوغایی برپا بود.
شهروز نیز می اندیشید اگر جای او بود چه می کرد؟ آیا می توانست شقایق را فراموش کند؟ از فکری که به یکباره در ذهنش هجوم آورده بود چهار تون تنش لرزید و در دل نالی:
هرگز هرگز...
عصر فرا رسیده بود و هنوز آندو کنار هم نشسته بودند و به ابعاد مختلف این موضوع می اندیشیدند.
صدای زنگ تلفن انها را از حال خودشان خارج ساخت. شهروز به سوی تلفن خیز برداشت و گوشی را به دست گرفت. صدای خوش طنین شقایق از ان سوی خط دل شهروز را به تپش انداخت.. شقایق کفت:
- سلام عزیز دلم
- سلام فدات شم . چطوری؟ کجا بودی؟ از ظهر تماس نگرفتی..!
- مهمون داشتم فرامرز اومده اینجا و زیادم حال جالبی نداره
- جرا مگ چی شده؟
- هیچی نامزدش زده زیر همه چیز و می خواد بره خارج از کشور....
- خب اینکه ناراحتی نداره این نشد یکی دیگه...

شهروز شتابزده پرسید:
- جدی میگی؟ منظورت از این حرف چیه؟ یعنی تو هم درباره من همین فکرو می کنی؟ نکنه تو هم یه روز همین حرفو به من بزنی؟؟
- مگه دیوونم..! کی بهتر از تو پیدا می کنم؟!
- نه منظورم اینکه هیچ وقت به این فکر نیفتی چون من دست از سرت بر نمی دارم..>!
- حالا فعلا هستم از این فکرا هم ندارم.

شهروز که از تن صدایش مشخص بود از این جملات ناراحت شده گفت:
- باشه.. فعلا کاری با من نداری؟!
- چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم.
- چیزی نشد. فرامرز حالش خوب نیست باید به اون برسم

خداحافظی کرد گوشی را گذاشت و سعی کرد اصلا به حرف های شقایق فکر نکند
یک ساعت بعد باز هم صدای زنگ تلفن انها را به خود آورد و شهروز گوشی را برداشت
شقایق صدایش گرفته به نظر می رسید
- سلام.

شهروز کوشید خودش را نسبت به سخنان ساعتی پیش شقایق بی تفاوت نشان دهد به همین دلیل همچون گذشته با حرارت عشق گفت
- سلام خانومی ...چطوری؟
- خیلی دلم می خواست پیشت بودم
- خوب پاش و بیا
- چطوری؟ مگه تنهایی؟
- نه ولی یواشکی میارمت توی اتاقم!
- نمیشه خیلی دلم می خواست سرمو می ذاشتم روی سینه ات و برایم حرفای عاشقونه می زدی

شهروز احساس کرد شقایق از عشق سرشار شده صدای ترانه ملایمی از پس صدای خوش آهنگ شقایق به گوشش می رسید شهروز بدون مقدمه پرسید:
- الان کجایی؟
- توی اتاق خوابم روی تختخواب دراز کشیدم و به تو فکر می کنم
- هاله کجاس؟
- توی اتاق خودش مشغوله
- زیاد خودتو درگیر احساسات نکن که چیزی متوجه نشه
- سعی می کنم
- اگه بهت شک کنه بد میشه
- نمی دونی عشق تو با من چکار کرده از عشقت خواب و خوراک ندارم از خدا هم خجالت می کشم چون هر وقت سر نماز می ایستم چهره تو جلوی چشمام مجسم می شه و خیالت دست ا ز سر م بر نمی داره .. شهروز دوستت دارم اینو باور کن
- شهروز از شنیدن این سخنان به وجد امده بود ولی نمی توانست در حضور فرامرز عکس العمل مورد علاقه اش را نشان دهد:
- الهی فدای قلب مهربون و عاشقت بشم هر چی دوستم داشته باشی بازم همیشه یه پله از من عقب تری تازه خدا هم عاشقا رو دوست داره و کمکشون می کنه...حالا بگو ببینم چقدر دوستم داری؟
- فکر می کنم حالا دیگه اندازه جای بار یه هواپیما دوستت داشته باشم.
- چه خوب زود زود زیاد میشه..حالا نمیشه با یه چیز دیگه اندازه بگیری و مثال بزنی؟
- نه آخه اینجوری ملوس تره

سپس ادامه داد: راستی قهرمان داستان شوهر آهو خانم چقدر شبیه توئه هر وقت کتاب رو می خونم یاد تو می افتم.
دیدی می دونستم چه کتابی بهت بدم.

سپس نفس عمیقی کشید و افزود:
- اگه تو الان دلت می خواد پیش من بودی من همیشه و در همه حال دوست داشتم کنارت بودم سرمو می ذاشتم رو زانوت و موهامو نواز می کردی ولی خیف که نمیشه. امیدم به روزی یه که این آرزوم رنگ حقیقت به خودش بگیره.

شقایق که بغضی صدایش را به لرزه انداخته بود گفت:
- واقعا چی می شد اگه سن و سال ما به هم می خورد؟ حالا خودمونیم شهروز تو با من ازدواح می کنی؟
- آره عزیزم این اروزی منه فقط کاش یه کم سن و سالت کمتر بود یا اینکه کاش حداقل بچه نداشتی. او نوقت راحت تر می تونستم نورو همه جا مطرح کنم.

از حالت تنفس شقایق پیدا بود که گریه می کند:
- مشکل منم همینه..اگه همسن بودیم مطمئنا در کنار تو خوشبخت ترین زن دنیا می شدم

سپس افزود:
- حال فرامرز بهتره؟
- آره باهاش حرف زدم سبکتر شده.
- خب خدا را شکر

آنها پس از مدتی صحبتهای متفرقه با هم خداحافظی کردند.
شب فرا رسید بود و فرارمز که در کنار دوست باوفایش مقدرای از بار غصه هایش را روی گرده های او گذاشته بود احساس سبکی می کرد. پس از صرف شام آماده رفتن شد . جلوی در رو به شهروز کرد و گفت:
- از بابت همه چیز ممنونم...موضوعی که هر چی فکر کردم صلاح دیدم بهت بگم
- بکو...منتظرم
- شهروز جان خیلی مراقب باش. این زن زنی نیست که به این راحتی ها با تو کنار بیاد. نکنه یه وقت مشکل من برات پیش بیاد. زنا جنبه شنیدن حرفای عاشقونه رو ندارن بهتره ارومتر جلو بری این به نفعته...
- می دونم خیلی ممنونم که به فکر منی ولی شقایق از اونا نیست که بخواد منو سر کار بذاره فکر می کنم جنبه محبت های منو هم داره.
- خوشحالم که اینو می گی اما زیادم مطمئن نباش.

سپس خداحافظی کردند و فرامرز رفت.
شهروز پس از رفتن فرامرز به فکر فرو رفت و تا زمانی که در بسترغنود درباره سرنوشت فرامرز و عاقبت عشق خودش به شقایق اندیشید.
تصور اینکه روی شقایق با او کاری بکند که فرانک با فرارمز کرد پنجه به قلبش می کشید و رعشه به اندامش می انداخت.
آن شب شهروز با همین افکار مغشوش و در هم به خواب رفت غاقل از اینکه دست سرنوش بازی های غریبی برایش رقم زده بود...
فرشته سرنوشت نیز شاهر خواب آرام او بود و در ذهن حوادثی که برای عشق شهروز در نظر داشت را مرور می کرد.
××××××
آنروز پس از اینکه آخرین صحبتهای شقایق و شهروز به پایان رسید هاله نزد شقایق که در اتاق خوابش مشغول مطالعه بود آمد روبروی او نشت و مدتی او را به زیر نگاه خود گرفت.
ابتدا شقایق چیزی نگفت و به مطالعه اش ادامه داد ولی پس از مدتی متوجه شد که هاله از مقابلش تکان نمی خورد و چیزی هم نمی گوید پس گفت:
- هاله جون چی شده مادر...؟
- هیچی مامان...دارم نگاتون می کنم
- آخه سابقه نداشت تو بیای پیش من بشینی و صداتم در نیاد
- مامان می خوام ازت یه چیزی بپرسم به شرطی اینکه راستشو بگی
- بپرس عزیزم مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟!

هاله کمی دقیقتر به شقایق دیده دوخت و گفت:
- توی این تلفنای طولانی شما با کی خرف می زنید.
- شقایق دستپاچه شد ولی بالافصله تسلطش را بازیافت و گفت:
- خب با دوستام مگه طوری شده؟
- این دوستات که می گی مثلا کدوما هستن؟
- بچه جون این سوالا چیه می پرسی؟ خب معلومه من با چه کسانی بیشتر دوستم مثلا نسرین....

هاله جمله مادرش را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
- امروز که داشتی با تلفن حرف می زدی خودم صداتونو شنیدم..

و سپس از به زبان آوردن این جمله بغضش ترکید و به سرت از اتاق شقایق به بیرون دوید.
شقایق نیز با شنیدن این جمله از زبان دخترش یکه ای خورد و با خود اندیشید:
یعنی راست می گه صدای شهروز رو شنیده اگه اینطور باشه من چی حوابش بدم؟
مدتی فکر کرد بعد از جایش برخاست و به طرف اتاق هاله رفت وقتی به استانه در اتاق رسید هاله را دید که روی تختش نشسته سرش را میان دو دستش گرفته و گریه می کند. آرام آرام به سوی او رفت کنارش نشست کمی نوازش کرد و گفت:
- هاله جون عزیزم دخترم بگو ببینم چی شده...چرا ناراحتی؟؟؟ برام همه چیزو مفصل تعریف کن

هاله جواب شقایق را نداد و همچنان گریست.
شقایق چند دقیقه ساکت ماند تا دخترش آرام شود و سپس گفت:
- عزیزم من هیچوقت کاری نمی کنم که بعد پشیمون بشم تو رو هم به اندازه تموم زندگیم دوست دارم حالا به من بگو چی شنیدی؟

هاله همانطور که سرش پایین بود و به گلهای روی تختی دیده داشت گفت:
- می خواستم به یکی از دوستام زنگ بزنم گوشی رو برداشتم و صدای تورو شنیدم که با یه آقای صحبت می کردی حواستم نبود که من گوشی رو برداشتم منم چند دقیقه به حرفاتون گوش کردم و همه چیزو فهمیدم...

شقایق که هیچ راهی برای فرار از این موضوع نداشت برای اینکه تمام آنچه را که درون هاله بود بیرون بکشد با ملایمت گفت:
- خب دیگه؟
- مامان من دلم نمی خواد شما با کسی دوشت باشی الان وقتا این کارای منه نه شما..میدونم تنهایی می دونم دلت می خواد یه همدم داشته باشی ولی شرایط منم در نظر بگیر...بابا در حق ما بد کرد که ما رو ول کرد و رفت.. اما شما دیگه اول شرایط منو در نظر بگیر و بعد هر کاری خواستی بکن....

شقایق در این میان تنها شنونده بود و هیچ نمی گفت. در ذهن می اندیشید:
بیا تحویل بگیر شقایق خانم...اینم اولین سدی که شرایط اطراف جلوی راه عشقم گذاشت...نمی دونم باید چکار کنم جواب این دختر معصوم رو چی بدم اون کجای حرفای ما رو شنیده نکنه چیزایی شنیده باشه که باعث رنج و عذاب روحیش بشه...
هاله همچنان می گریست و شقایق بدو ن اینکه کلامی بگوید او را نوازش می کرد وقتی رفته رفته هاله آرامتر شد شقایق گونه هایش را بوسید و گفت:
- باشه عزیز دلم هر چی دختر قشنگم بگه همونه خب دیگه بسه..پاشو دست و روتو بشور با هم شام بخوریم.
- این جمله را گفت و از اتاق هاله خارج شد و برای اماده کردن شام به آشپزخانه رفت.
- تمام وجودش را التهاب و اضطرابی و صف ناشدنی در بر گرفته بود. عم غریبی بر دلش چنگ می زد از طرفی اتش عشق شهروز در دلش زبانه می کشید و از طرف دیگر هاله را می دید که بدینسان از دست می رود.. بر سر دوراهی بدی قرار گرافته و نمی دانست قدم به کدام راه بگذارد.

در طول مدتی که شام می خورد نکامی میانشان رد و بدل نشد و همین به شقایق کمک می کرد تا بتواند راحت تر فکر کند
پس از پایان شام که با بی میلی صرف شد هاله به اتاق خوباش رفت و در را پشت خود بست . شقایق هم میز شام را جمع کرد و به اتاق خوابش پناه برد چراغ خواب قرمز رنگی روشن کرد وری تختخواب دراز کشید و غرق در افکار مغشوشش شد.
آنقدر فکر کرده بود که احساس می کرد سرش به وزنه سنگینی مبدل شده و روی بدنش سنگینی می کند نمی دانست چه باید بکند ایا می توانست شهروز را که در همین مدت کوتاه این همه عشق به او ارزانی داشته و خودش را تما م و کمال در اختیارش گذاشته فراموش کند؟! در غیر این صورت با فرزند دلبندش چه می کرد؟ یک دختر بچه در دورانی که ارام آرام شخصیتش شکل می گرفت در همین آغاز راه نمی باید از زندگی سرخورده می شد و نسبت به ماردش افکار منفی در ذهنش شکل می گرفت. آیا باید خودش را فدا می کرد یا دخترش را....
شقایق تا سپیده صبح با افکارش دست و پنجه نرم کرد در بسترش به زاری گریست و پس از اینکه سپیده صبح خبر از فرا رسیدن روز جدید به او می داد تصمیم خود را گرفت..اما با چه حال و روزی...

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:55 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل سیزدهم
یکی دو روز دیگر نیز شقایق و شهروز مانند سایق مرتب از خم خبر داشتند ولی یک روز صبح هر چه شهروز منتظر تلفن شقایق ماند تا از رختخواب بیرون بیاید خبری از او نشد. شهروز نگران از بستر خارچ شد اما چون همیشه شقایق نخستین تماس را در آغاز هر صبح با او می گرفت ترجیح داد به او تلفن نزند تا زمانیکه خود شقایق شهروز را از وضعیتش با خبر کند
آن روز شهروز در عین ناباوری شاهد این بود که تا شب خبری از شقایق نبود و همین موجب شد انتظار همچون خوره ای به حانش بیفتد. شهروز چندین بار شماره تلفن معشوقه اش را گرفته بود ولی هر بار فرزندش گوشی را بر می داشت و به همین جهت بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را می گذاشت. شب با نگرانی به خواب رفت و صبح باز هم شقایق به او تلفن نزد رفته رفته نگرانی شهروز به اوج می رسید چرا که آن روز هم مثل روز قبل شقایق جواب هیچ کدام از تلفن ها را نمی داد این موضوع باعث شده بود شهروز فکر کند برای شقایق اتفاقی افتاده و به او خبر نداده اما خود شقایق که می دانست دردل شهروز از آتش عشق او چه غوغایی برپاست...پس چرا شهروز را از حال خودش با خبر نمی کرد....!؟
به انتظار تا غروب ادامه داشت و در لحظاتی که شهروز تصمیم گرفته بود از منزل خارج شود و به محدوده منزل شقایق برود تا از او خبری بگیرد زنگ تلفن به صدا در آمد.
شهروز به امید اینکه از پشت خطوط تلفن صدای زیبای شقایق در گوشش طنین افکند به سرعت خودش را به دستگاه تلفن رساند و گوشی را برداشت این بار شقایق بود که پس از دو روز غیبت شماره شهروز را گرفته بود:
- سلام

شهروز ذوق زده شده بود و در عین حال می خواست نگرانی خود را نیز نشان دهد پس به تندی گفت:
- سلام هیچ معلومه کجایی؟ این دو روزه پدرم در اومد....
- الهی قربون نگرانیت برم می دونستم دلواپس می شی.
- کجا بودی؟ چرا تماس نگرفتی؟
- هاله یه بوهایی از قضیه برده می خوام شکش از بین بره
- یعنی چی؟ چه بویی برده؟
- مث اینکه یه روز که ما با هم صحبت می کردیم حرفامونو شنیده حالا گیر داده تو اینهمه پای تلفن با کی حرف می زنی ..منم به خاطر اینکه زیاد مشکوک نشه مجبور بودم تماس خودمو با تو کمتر کنم. حالا شاید برای اینکه این شک به کلی بر طرف بشه از روی اجبار یه مدت این روش رو ادامه بدم
- باشه اشکالی نداره اگه اینطور صلاح می دونی منم حرفی ندارم ولی یادب باشه من به تو امیدوار شدم یه وقت نامردی نکنی ها...!
- نه بابا خاطرت جمع باشه الان رفته سر کوچه خرید و زود بر می گرده خواتم بهت خبر بدم که از نگرانی در بیای.
- کی بهم زنگ می زنی؟
- نمی دونم هر وقت هاله دور و برم نباشه خب جوونه دیگه نمی خوام احساساتی بشه و کارهای غیر معقول ازش سر بزنه.

پس از به زبان آوردن این جمله سکوتی کرد و گفت:
- مث اینکه اومد صدای در اومد بهتره منو پای تلفن نبینه شهروز جان منو ببخش مجبورم چند وقت محدود باشم.
- عیبی نداره عزیزم من همیشه منتظرتم
- فدای قلب مهربونت بهت زنگ می زنم.

شهروز پس از اینکه گوشی را گذاشت به فکر فرو رفت که در برابر وضعیت حاضر چه باید بکند؟ اندیشید اگر بخواهند همچون سابق با هم ارتباط داشته باشند ممکن است کار به جاهای باریک بکشد اگر هم بخواهد روابطشان را محدود کنند آن وقت با دل تازه عاشقشان چه بکنند؟
شقایق به او گفته بود که منتظرش باشد و شهروز مطمئن بود شقایق با او قطع ارتباط نمی کند پس باید انتظارش را می کشید و خودش را با شرایط وفق می داد.
آن شب پیش از خواب همدم همیشگی اش یعنی دیوان حافظ را از روی میز کنار بسترش برداشت و تفالی زد:
ای حافظ به من بگو شقایق توی دلش چه حرف هایی برای من داره...!؟
حافظ چنین پاسخ داد:
زگریه مردم چشم نشسته در خونست
ببین که در طلب حال مردمان چونست
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خونست...
×××××
چند روزی به همین شکل سپری شد گاه یک روز در میان گاه دو سه روز یکبار شقایق به شهروز تلفن های کوتاهی می زد و او را نسبت به عشقش دلگرم می کرد همین امر موجب شد شهروز هرگز به جدایی نیندیشد و برای آسایش شقایق با منزل او تماس نگیرد.
تماس های چند روز یکبار رفته رفته به قدری کم شد که شهروز ده روز از شقایق بی خبر ماند هر روز صبح زودتر از معمول از خواب بر می خاست و منتظر تلفن شقایق می نشست در طی این مدت سعی می کرد بجز در موارد ضروری از خانه خارج نشود مبادا شقایق تماس بگیرد و او در منطل حضوزر نداشته باشد و باز مجبور شود این انتظار تلخ را تحمل کند. گاهی از آشنایی با شقایق پشیمان می شد اما بلافاصله به خود نهیب می زد:
ناشکری نکن پسر این زن طعم یه عشق تمام عیار رو به تو چشوند. تو باید قدر اونو بدونی
ور ده روز به همین منوال سپری شد صبح روز دهم طبق معمول همیشه شهروز با صدای زنگ تلفن به سوی گوشی دوید و آن را برداشت.
صدای شقایق حال خوشی در او ایجاد کرد و این ده روز فراق موجب شد بغض راه گلویش را بگیرد.
شقایق سلام کرد و گفت:
- می دونم ازم دلخوری...

شهروز که می کوشید بر احساسش تسلط یابد گفت:
- قبل از اینکه هر حرفی بزنی می خوام ازت سوالی بپرسم...
- بپرس عزیزم.
- باید قول بدی درست جواب میدی اگه بخوای منو گیج کنی همین حالا گوشی رو می ذارم و دیگه هر وقت اینجا زنگ بزنی تلفن رو جواب نمی دم.
- مث اینکه خیلی جدی هستی ! بپرس ببینم موضوع چیه...!
- شقایق تو می خوای با من باشی یا نه؟ جوابم رو خیلی صریح و روشن بده...
- شهروز جان از اول بهت گفتم آره تا آخرش هم می گم آره...چرا این سوال رو می پرسی؟ مگه نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

شهروز مثل اینکه منتظر شنیدن چنین جمله باشد بدون معطلی گفت:
- چرا می دونم تعجبم از همینه که تو با اینهمه محبت نسبت به من چطوری ده روز باهام تماس نگرفتی؟ حالا من هیچی تونستی پا روی دلت بذاری؟

شقایق کوشید شهروز را به آرامش دعوت کند:
- به جون خودت که از همه دنیا عزیزتری خیلی گرفتارم خواهرم از آلمان اومده صاف وارد خونه ما شده همش خونمون شلوغ پلوغه مگه می تونم به فکرت نباشم .همین الان تا با هاله رفت بیرون و فرصت پیدا کردم بهت زنگ زدم.
- کی بر می گرده آلمان؟
- دو هفته دیگه بر می گرده توی این دو هفته هر طور شده باهات تماس می گیرم اما درست نمی دونم کی..
- پس من ازت مطمئن باشم؟
- آره عزیزم مطمئن مطمئن خیالتم راحت باشه و سپس افزود:
- به امید روزی که مث گذشته ها مرتب با هم باشیم

شهروز خندید و گفت:
- منم امیدورام ...و پس از کنی تامیل ادامه داد:
- چیه مث اینکه عجله داری زودتر تلفن رو قطع کنی
- آره برای ناهار مهمون دارم هنوز هیچ کاری نکردم اگه اجازه بدی برم به کرام برسم در اولین فرصت بهت زنگ می زنم
- باشه منتطرتم

شقایق گوشی را گذاشت و دوباره انتظار شهروز شروع شد گویی این انتظار پایان نداشت روزها بر شهروز چون سالی می گذشت او از شدت عشق شقایق در درون دلش به تمامی افرادی که با شقایق زندگی می کردند حسادت می ورزید و هیچ کدامشان را دوست نداشت. فکر می کرد همین ها هستند که میان شقایق و او فاصله انداخته اند.در لحظات تنهایی می کوشید در ذهن تصویر روزهایی را ترسیمن کند که با شقایق زیر یک سقف زندگی خواهند کرد و چه لذتی می برد از این رویای زیبا ولی دست نیافتنی
آه... لعنت بر بازی های سرنوشت که با دل این جوان عاشق نوپاچه ها کرد...
انتظار لحظه لحظه زندگی شهروز را پر کرده بود دیگر شهرو ز به هیچ وجه برای انحام هیچ کاری از خانه خارج نمی شد مبادا شقایق به او تلفن بزند و او نتواند صدای قشنگش را بشنود این وضعیت یک هفته به طول انجامید و در این میان شقایق فقط یک بار ان هم خیلی کوتاه با شهروز تماس گرفت.
یک روز صبح وقتی شهروز در بستر دیده گشود و طبق معمول همیشه تصویر و خیال شقایق در ذهنش جان گرفت مصمم شد به شقایق تلفن بزند تا دیگر انتظار او را نکشد.
با التهابی و صف ناپذیر به امور شخصی روزانه خود پرداخت التهابش از این بود که نمی دانست باید چه چیزی به شقایق بگوید و از همه مهمتر چه وقت به او تلفن بزند که او بتواند به راحتی صحبت کند به هر حال ساعات می گذشتند و رفته رفته ظهر نزدیک می شد.
حول و حوش ظهر شهروز به طرف تلفن رفت تا به تصمیم خود جامه عمل بپوشاند نمی دانست چرا دستش روی شماره ها می لرزید و تنفسش تند شده بود اما با تمام این اوصاف شماره را گرفت....پس از چند بوق پیاپی صدای زیبا و آرامبخش شقایق در گوشی پیچید
- بله...

شهروز چیزی نگفت و گوش سپرد
شقایق گفت:
- بفرمایید.....
- سلام
- علیک سلام.
- حالت چطوره
- خوب ممنون

شهروز مکثی کرد و گفت:
- ازت خبر نداشتم گفتم بهتره خودم باهات تماس بگیریم
- مرسی بهت گفته بودم که خودم زنگ می زنم
- دلم تنگ شده بود

شقایق به همان سردی قبل گفت:
- باید بازم صبر می کردی

شهروز جالت حق به جانبی به صدایش داد و گفت:
- حالا مگه چطور شده ؟ بدکاری کردم زنگ زدم؟
- نه طوری نشده ولی اونطوری بهتر بود

شهروز توقع این لحن و این جملات را از شقایق نداشت پس گفت:
- اگر مزاحمم قطع کنم

و در عین ناباوری پاسخ شنید
- آره...خودم بعدا بهت زنگ می زنم.

شهروز تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و سپس گفت:
- منتطرتم...کی زنگ می زنی؟
- هر وقت که تونستم زیاد منتظر نباش

بعد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت

شهروز شگفت زده بر جایش میخکوب شده بود او توقع این برخورد را از شقایق نداشت به انسانهای برق گرفته می مانست. نمی دانست چه باید بکند و اینبار چه واکنشی نشان دهد در هر شکل دو ساعتی فکر کرد و تصمیم گرفت باز به شقایق تلفن بزند.
بعد از ظهر فرا رسید که شهروز گوشی را برداشت . انتظار داشت در نحوه صحبت کردن شقایق تغییری پدید آمده یا اینکه او تحت تاثیر شرایط محیط اطرافش با او انطور برخورد کرده باشد با این تفکرات شماره منزل شقایق را گرفت...
چندین بار صدای بوق در گوشش پیچید ولی کسی گوشی را بر نداشت شهروز همینطور گوشی را به دست داشت و تعداد بوق ها را می شمرد وقتی تصمیم گرفت تماس را قطع کند شقایق گوشی را برداشت و گفت:
- بله؟
- سلام چرا اینقدر دیر گوشی رو برداشتی؟
- داشتم نماز می خوندم
- قبول باشه برای من دعا کردی؟
- آره چطور دوباره زنگ زدی؟
- دلم خواس تباز صداتو بشنوم می تونی صحبت کنی؟
- اره توی اتاقم نشستم درم بسته س
- شقایق منظورت از این کارا چیه؟
- کدوم کارا؟ من که کاری نکردم

شهروز بدون معطلی گفت:
- همین لحن حرف زدنت با من همین که دو سه هفته خودتو از من کنار می کشی؟
- شقایق چیزی نگفت و به فکر فرور رفت سپس گفت:
- شهروز جان حقیقحت اینه که توی این مدت خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برقراری ارتباط با تو برای من اشتباه بزرگی بود. من اشتباه کردم بهتری همین جا قطع کنیم

شهروز باور نمی کرد این سخنان از دهان شقایق بیرون می ریزد خندید و گفت:
- شوخی می کنی؟ هیچ معلومه چی داری می گی؟

شقایق گفت:
- اره عزیزم بهتره درست فکر کنی زنی با شرایط من اصلا به درد تو نمی خوره.
زبان شهروز بند آمده بود سرش به دوار افتاده و خانه دور سرش می گشت با این وجود تلاش می کرد حرفی بزند پس با لکنت زبان گفت:
- ی....ی.... یعنی توی این مدت داشتی با من بازی می کردی؟
- نه قصد بازی با تو نبود این اشتباهی بود که مرتکب شدم حالا که فهمیدم جلوی ضرر رو از هر جا بگیرم منفعته.

شهروز با صدای بغض آلودش گفت:
- شقایق من دوستت دارم اینو می فهمی دوستت دارم تو چظور تونستی با من این کارو بکنی حالا من هیچی جواب خدا رو چی میدی؟
- من فقط بریا خاطر شخص تو می خوام رابطمون قطع بشه تو حیفی ارتباط من با تو اشتباه محضه

شهروز با بغض گفت:
- این حرفو نزن پس قول و قرارامون چی میشه اگه خاطر من برایت مهمه که خاطر من تو رو می خواد

شقایق مکث کوتاهی کرد و گفت:
- تو هنوز خیلی جوونی داری اشتباه بزرگی می کنی من لقمه دهن تو نیستم.

شهروز به تندی گفت:
- مگه همه این حرفا رو خودم بهت نزدم و قبول کردی؟ مگه نگفتی پای همه چیز وایستادی؟ اون وقتی که من این مسائل رو بهت می گفتم کجا بودی که حالا به این نتایج رسیدی؟

شقایق پاسخ داد
- اون موقع عاشقت بودم نمی تونستم فکر دیگه ای بکنم اما حالا که نشستم و درست فکر کردم دیدم ادامه دادن این راه اشتباهه

شهروز با بغض گفت:
- پس من بیچاره تا حالا سر کار بودم
- نه اینطور نیست این به نفع هر دومونه خصوصا تو....
- شهروز خده سردی کرد و گفت:
- عزیز من شاید من بخوام خودمو برای تو فدا کنم این به شخض خودم مربوطه تو که نباید به کار من کاری داشته باشی مگه بده کسی با شرایط من توی زندگی تو باشه؟ تو دنبال چی می گردی که من ندارم؟
- شهروز شهروز..انطوری فکر نکن تو الان متوجه نیستی چند سال دیگه متوجه می شی من چی دارم بهت می گم.

شهروز با صدای گرفته و لرزانش گفت:
- نه ..نه.و..نمی خوام متوجه باشم. شقایق من دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم.

شقایق که سعی می کرد به خود مسلط باشد گفت:
- شهروز جان حالا برو یه کم فکر کن بعد دوباره با هم حرف می زنیم

شهروز بی تابانه گفت:
- نه نمی خوام فکر کنم تو برو فکر کن تو باید تصمیمت را عوض کنی به من فکر کن به عشق من...

شقایق که می دید شهروز به هیچ صراطی مستقیم نیست گفت:
- باشه عزیزم خودتو ناراجت نکن باشه فکر می کنم حالا دیگه برو...برو....

شهروز با اینحال که دلش می خواست آنقدر با شقایق حرف بزند تا نظرش را برگرداند بالاخر تسلیم او شد و گوشی را گذاشت.
وقتی تماس آندو قطع شد سرش را در میان دست هایش گرفت و محکم فشرد فکرش کار نمی کرد کوشید از جایش برخیزد اما نتوانست و گویی کمرش شکسته و تا شده بود. ناگهان همچون ابر بهاری گریستن آغاز کرد . شهروز می گریست. بر آرزوهای بر باد رفته اش می گریست. او نمی دانست چطور چنین اتفاقی رخ داده و چگونه شقایق توانسته چنین سخنانی بر لب آورد.
با زحمت فراوان از جایش برخاست و به اتاق خصوصی اش پناه برد. در را پست سر بست خودش را روی تختخواب رها کرد و زار زد. ندانست چه مدت زمانی بر او گذشته است. وقتی سرش را از روی بالش برداشت خورشید رفته رفته در پشت کو ها محو می شد غروب حال نزارش را تشدید می کرد دلش می خواست فریاد بکشد فریادی که از پس فاصله ها بگذرد و به گوش های نازنین شقایق برسد. فریادی که دل مهربان معشوقه اش که حالا سنگ شده بود را به رحم آورده و او را از تصمیمش منصرف گرداند فریادی که حتی از ابر ها عبور کرده و به گوش خداوند آسمان و زمین برسد تا شاید تقدیر عوض شود.
دلش می خواست به گذشته بازگردد بلکه بتواند در آن روز ها شرایطی را فراهم آورد که شقایق هرگز از او جدا نشود.
چه لحظات سرد و غمگینی بر دل جوان عاشق او می گذشت.او از بازیچه بودن سعت بیزار بود اما چه می توانست بکند وقتی می دید در دستان شقایق جز بازیچه چیز دیگری نبوده و او را چون عروسک خیمه شب بازی به هر سو می خواسته چرخانده..
هر لحظه چون قرنی بر شهروز می گذشت ان شب شهروز از اتاقش خارج نشد حتی شام هم نخورد تا صبح گریست و به ترانه های غمگین گوش سپرد.
فکر می کرد آیا این شهروز عاشق بود که اینچنین سخنان تلخ شقایق را می شنید و با اینجال هنوز نده بود و قلبش می تپید؟ تپش های قلبش بدون شقایق به چه دردی می خورد؟ گاه می اندیشید ان صدایی که پاسخش می گفت ایا همان آشنای دل شکسته بود؟ ارزوی می کرد هماندم می مرد تا سخنان بی وفایی از زبان شقایق نمی شنید زمانی که روی لب های گرم و شیرین شقایق هزاران آه و شاید و اما شکل می گرفت شهروز به وضوح و روشنی مرگ امید و آرزوهایش را می دید.
آیا شقایق می دانست در آن لحظات سخت چه بر سر شهروز آورده و اینک بر او چه می گذرد؟؟؟؟؟
عجب شبی بر شهروز می گذشت . در قلبش اتشی بر پا بود و تا حدی او را می سوزاند که دلش می خواست سینه اش را بشکافد و قلبش را بیرون بکشد تا هوایی بخورد و خنک شود..اما افسوس و هزاران افسوس او کاخ آرزو هایش را می دید که با دست زیبا و ظریف سازنده اش در هم شکسته و فرو می ریزد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:56 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل چهاردهم
در طول این چند هفته ای که برای شهروز بسیار سخت و پر غصه گذشت شقایق هم وضعیت چندان مناسبی نداشت از طرفی فرزندش تا حدودی پی به ارتباط او با شخص غریبی برده بود و از طرف دیگر ورود خواهرش از آلمان و از آن بدتر یکسره آمدنش به خانه شقایق اوضاع را برای او نامناسب کرده و به همین جهت مجبور بود مدتی تماسش را با شهروز کم کند
همین کم شدن تماسش با شهروز سبب شد تا بیشتر به نحوه ارتباطش با او بیندیشد او شهروز را دوست داشت به قدری که حاضر بود هر نوع فداکاری برایش بکند اما به هیچ وجه راضی نبود که شهروز از جوانی و لذت هایی که می توانست در این دوران خوش زندگی ببرد برای خاطر او بگذرد و خودش را فدای شقایق کند به همین خاطر آرام آرام به قطع ارتباط با شهروز اندیشید تمام زوایای ان را در نظر گرفت با خود اندیشید این پسر در عنفوان جوانی قرار دارد و ممکن است دختران که از هر نظر مناسب احوالاتش هستند سر راهش قرار بگیرند پس اگر او نباشد شهروز پس از برخورد با اولین کسی که سر راهش بیاید همه چیز را فراموش خواهد کرد و حتی شاید ماه ها هم از او یاد نکند پس باید از خود گذشتگی می کرد و پا روی قلب و احساسش می گذاشت این فداکاری را جز عشق در حق شهروز نمی دانست.
مدتی با خود کلنحار رفت تا موفق شد بر احساساتش غلبه کند و تصمیمش را بگیرد
حتی بارها به خاطر از دست دادن عشق نوپایش در خفا گریست ولی چه می توانست بکند شهروز نباید پابند او می شد او باید دنبال زندگی خودش می رفت منطقش این حکم را می کرد اما دلش حرف دیگری می زد دلش می گفت شهروز را دوست دارد و تا ابد تا همیشه نقش عشق او از لوح دلش پاک نمی شود دست سرنوشت چنین رقم زده بود که شهروز با تمام صفای باطنش سر راه او قرار بگیرد و تمامی زوایای قلبش را تسخیر نماید
در این میان این فکر به نظرش رسید که دخترش را رها کند و به دنبال شهروز برود اما باز هم وجدانش به او خطاب زد:
ای زن از این جوان بگذر و او را به دنبال خودت نکش او هنوز خیلی جوان است و نمی تواند بد را از خوب تشخیص دهد پس تو که همه چیز را درک می کنی خودت را کنار بکش...
لحظات تصمیم گیری برایش لحظاتی دشوار بود ولی در هر صورت تصمیمش را گرفت....
××××××
آنشب به هر شکل که بود بر شهروز گذشت و ضبح روز بعد او با چشمانی پف کرده از اثرات اشک و بی خوابی شب گذشته از اتاقش خارج شد نخستین کسی که پی به حال وخیمش برد مادرش بود
او متعجب شهروز را نگریست و گفت:
- چی شده بچه جون؟ چرا اینطوری شدی؟

بغض گلوی شهروز را در هم می فشرد نمی توانست سخنی بگوید. بالخره با زحمت فراوان تسلط خودش را بازیافت وگفت:
- مسئله مهمی نیست دیشب خواب بد دیدم از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد

مادر که از سیمای در هم رفته فرزندش پی به همه چیز برده بود گفت
- چیزی رو از من پنهان نکن من مادرتم از چشات حالات رو می فهمم
- شهروز سری تکان داد و حضور مادر را ترک گفت. بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد به اتاق بازگشت

گوشی تلفن را برداشت و شماره فرامرز را گرفت.
پس از اینکه فرامرز گوشی را برداشت و احوالپرسی کردند شهروز گفت
- فرامرز هر برنامه ای برای امروز داری کنسل کن و بیا اینجا

فرامرز از تن صدای شهروز پی به وضعیت بسیار بد روحی شهروز برد و پرسید:
- چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟

شهروز با صدای غم آلود گفت:
- تو بیا همه چیز رو برات می گم فقط زودتر خودت را برسون
- باشه همین آلان می آیم.

شهروز پس از مکالمه کوتاهش با فرامرز پشت میز تحریرش نشست سرش را میان دست هایش گرفت و باز هم گریست گریه ای بی صدا اشک هایش از شیار گونه هایش می لغزیدند و از چانه اش روی میز می چکیدند همین چند ساعت چهره شهروز را تکیده کرده و شانه هایش را خم نموده بود
مدتی گریست و سپس برای انیکه خودش را خالی کرده باشد به کاغذ و قلی پناه برد واژه ها از میان سینه سوخته اش می جوشید و به دنبال هم به روی کاغذ روان می شدند شهروز نمی دانست چه می نویسد شعر نثر یا هر چیز دیگر..فقط می گریست و می نوشت
وقتی قلمش را از روی کاغذ مقابل برداشت نگاهی به آنچه نگاشته بود انداخت و با صدای بغض الودش به آرامی چنین خواند

ای ماه تو از این دل غم بار چه می دانی؟
یا از من و این دیده خونبار چه می دانی
تو رسم جفا پیشه نمودی و گذشتی
از حال من خسته و بیمار چه می دانی
در عین وفاداری من عهد شکستی
از عهد و وفا یار جفاکار چه می دانی
شب تا به سحر نالم و یکدم نشنیدی
از ناله این عاشق افکار چه می دانی
از جور و جفا بگذر و زین پیشه حذ کن
غافل مشو از گردش پرگار چیخ میدانی
دلتنگ چنان غنچه پاییزی ام ای گل
ای غنچه دهان جال من زار چه دانی
بگذشت جوانی و گل عمر هدر رفت
پژمردگی این گل گلزار چه دانی
مشتاق شدم تا که ببینم رخ ماهت
ای پرده نشین حرمت دلدار چه دانی

از تمام سخنان دلش را در آن لجظات غمبار بر روی سینه سپید کاغذ ریخته بود و بر حال دل خود چون ابر بهاری می گریست.
هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ در آو را متوجه ورود فرامرز ساخت پس از گذشت مدت کوتاهی فرامرز در را گشود و وارد اتاق شهروز شد به محض دیدن شهروز در آن شرایط به سویش رفت و در آغوشش کشید شهروز سر به روی شانه دوست و یاور با وفایش گذاشت و به زاری گریست
فرامرز از حالات شهروز متوجه شد بر او چه گذشته ولی هیچ نگفت و فقط در سکوت او را نوازش کرد کمی بعد که شهروز آرمش نسبی اش را به دست آورده بود او را از خود جدا کرد و به روی مبلی نشاند و گفت
- شهروز جون خودم فهمیدم چی شده حالا بهتره خودت همه چیزو برایم تعریف کنی
- شهروز سرش را پایین انداخته بود و هنوز چانه اش از بغض می لرزید جرعه ای آب نوشید و سپس آرام و شمرده همه ماجرا را برای فرامرز تعریف کرد
- در این میان فرامرز دیده از چهره شهروز که لحظه به لحظه تغییر حالت می داد بر نمی داشت و گهگاه تنها سر تکان می داد
- پس از اینکه شهروز سکوت کرد فرامرز گفت:
- غصه نخور حالا کاریه که شده باید فکر چاره کرد البته بهتر شد چون این زن از هیچ نظر مناسب تو نبود
- شهروز سخنی نمی گفت و به رمین دیده دوخته بود آنها مدتی با هم صحبت کردند و چند ساعتی پس از صرف ناهار فرامرز عازم رفتن شد

وقتی از جایش برخاست و رو به دوست شکست خورده اش کرد و گفت:
- سعی کن زیاد خودتو اذیت نکنی مامانت خیلی نگرانته وقتی اومدم قبل از اینکه بیام سرغ تو سفارش کرد مراقبت باشم می گفت چیزی بهش نگفتی بنده خدا گناه داره هر چی باشه مارده دیگه به خورده به خودت مسلط باش مطمئن باش همه چیز درست میشه
- سپس دست را روی شانه شهروز زد و از اتاق خارج شد.
- وفتی فرامرز خانه شهروز را ترک کرد دوباره شهروز خود را در سیاهی عمیقی دچار دید باز دیو خیالات موهوم سراغش آمده و به دلش چنگ می زد چهره شقایق لحظه ای از مقابل دیدگانش محو نمی شد و تنها به این می اندیشید که به هر وسیله ممکن از این جدایی جلوگیری کند و این نخستین مشکلی بود که فاصله سنی میانشان بوجود آورد.

شهروز نمی دانست روز و شبش چگونه می گذرند دیگر حتی لحظه ای از خانه خارج نمی شد مبادا شقایق تماس بگیرد و او ان تماس را از دست بدهد خوراک لحظه هایش گریه و اه شده بود و خود را در هاله ای از تاریکی گم می دید.
شقایق گهگاه با او تماس می گرفت تماسهایش کوتاه بودند شهروز می کوشید در این مکالمات سختنی درباره جدایی به میان نیاورد و به هر ترتیب ممک نظر او را دوباره به سمت خود برگرداند
بعضی اوقات که دل شهروز خیلی برای معشوقه اش تنگ می شد شماره منزل او را می گرفت وتا وقتی که شقایق گوشی را در دست داشت به هر چه می گفت گوش می سپرد و از شنیدن صدایش احساس آرامش می کرد معمولا از اتاق خصوصی اش خارچ نمی شد غذایش را هم در اتاقش می خورد وقتی سر میزی که در آن روز بیاد ماندنی به همراه شقایق پشت آن نشسته و غدا خورده بود می نشست و خاطرات آن روز پرخاطره در خاطرش زنده می شد بغض گلویش را در هم می فشرد و راه گلویش را می بست از سر میز برمی خواست و به اتاقش پناه می برد تاثیر این مدت بر او چنان بود که او را به یک پارچه پوست و استخوان مبدل کرده و چهره زیبا و مردانه اش را تکیده نموده بود اما هنوز برق عشق از زوایای چشمانش بیرون می جهید و این به جذابیت چهره اش می افزود دل شهروز برای دیدار شقایق پر می کشید ولی چه می توانست بکند رزی روی تختخوابش دراز کشیده و از پنجره کنار تختخوابش به آسمانها خیره شده و می اندیشید به بخت خود به اینکه چرا باید این زن سر راهش قرار گیرد و او را اینچنین اسیر خود گرداند
گاه با خود فکر می کرد شاید تما م اینها که در این مدت بر او گذشته خواب شیرینی بیش نبوده و تمام این مدت دستخوش خیالات و توهمات شده باشد اما اینطور نبود عشق شقایق حقیقی بود و حالا بی وفایی اش حقیقتی احتناب ناپذیر
درگیر همین افکار در هم و مشوش بود که به ناگاه هچوم واژه ها همچون بهمنی سهمگین درون مغزش ریزش آغاز کردند از روی میز کنار دستش کاغذ و قلمی برداشت و آنچه به ذهنش می ریخت را به سینه سپید کاغذ انتقال داد:

ای چه عشقی است که جانم را می سوزاند
این چه شور مرموزی است که از میان تک تک یاخته های تنم نام تو را فریاد می زند
شاید من دیوانه باشم که بر چنین عشقی که فرجامی برایش نیست اینچنین می سوزم طعم دلدادگی های مجازی را بارها چشیده ام اما عشق تو و رای عشق های دیگر است
این فریاد های درونم این ضجه های دل محزون و ستمدیده ام این ذو ب شدن و از بین رفتن همه گواه عضمت این عشق و جاودانه بودن انست.
ای کاش همیشه در کنارم بودی تا دلنشین ترین ترانه های عاشقانه را از اعماق قلبم در گوش های نازنینت زمزمه می کردم نامت را که رمز زیستم من است بارها فریاد می زدم چشم هایت که گرانبهاترین گنجینه دنیا در قرنیه بی نظیر آن نهفته است را با بوسه های گرمم نوازش می دادم و دل مهربانت را که عضیم ترین دفینه های عشق در آن پنهان است از کلمات آتشین و محبت امیز خود که تنها از پنهانی ترین نقاط دل مهجورم می تراود سرشار می کرددم اما دریغ و درد که عمر با تو بودن چه زود گذشت چه زود طعم تلخ بی تو بودن را چشیدم و چه زود بی تو ویران شدم و از پای نشستم و در غم هچران تو پیراهن عافیت بر تن دریدم ای که سفره شبانه ام را با عطر یاد تو و رویای سیمای پریوشت نگین می کنم مگذار بی تو بسوزم و از پای بیفتم بیا تا دوباره غنچه خنده بر روی لبهایم گل شود تا دوباره دل نیمه جانم که همیشه فقط به یاد تو و برای تو می تپد جان بگیرد و در هوای باطراوت عشق تو نفسی تازه کنند
بی تو طوفانزده دشت جنونم تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم بیا و چینی دل شکسته ام را با بند محبت بند بزن و این دل دیوانه را که تکه و پاره هایش می رود تا به دست فارموشی سپرده شود مرهمی باش تا که تکه های خویش را با بوسه های گرم و عاشقانه ات و با نوازش های مهبربانه ات به هم متصل کنی و چون همیشه صاحب و مالک ان باشی
تو را با تمام ناراحتی هایت مشکلات و با تمام زجر هایی که در راه رسیدن به تو وجود دارد دوست دارم و قسم به همه قلب هایی که داز عشق پاره پاره شده و خون پاک عشاقی که در راه معشوق جان داده اند جز در راه عشق تو و خواستن تو قدم بر نمی دارم و جز نام شیرینت زمزمه نمی کنم و در دل حزیم جز عشق حاودانه ات فریادی بر نمی آورم چرا که در دل من هیچ کس مثل تو نشد و هیچ چیز مثل تو نبودپ
اگر برایم اولن نبودی بدان تا روی که در خاکم حای دهند در قلبم آخرینی حتی در آن زمان هم خاکم از بوی جانفرای تو مهطر است و هنوز هم خاکم عشق تو را فریاد می زند.
پی از پایان متن را خواند و به حر دل خود گریست باید کاری می کرد نباید می گذاشت شانه اش زیر این غم عضیم به راحتی خم شود
او می خواست پر بگیرد پر بگیرد و پرواز کند بر اوج آسمان ها از اوج آسمان های فریاد بکشد :
ای مردم دلباخته ببینید من عاشق شدم عشق من شقایق است شقایق مرا خوشبخت خواهد کرد و تا بیکرانه های دور شانه به شانه من در آسمان عشق پرواز خواهد کرد
اما دریغ و درد که چه زود همه چیز در دل شقایق پایان گرفت و چقدر سهل و آسمان سخن تلخ بدرود را با شهروز گفت احساس می کرد سقوط کرده است و چنان محکم بر زمین خورده که دیگر نمی تواند کمر راست کند
بعد از ظهر یکی از روزهایی اوایل پاییز همینطور که شهروز روی تختخوابش دراز کشیده و در آبی اسمان ها به دنبال گمشده اش می گشت شقایق به او تلفن زد و از او خواست تا یک ساعت دیگر خودش را به منزل فرامرز برساند تا به این صورت با هم دیداری تازه کرده باشند او گفت که همین دیدار کوتاه هم برایش از ارزش بسیاری برخوردار است.
شهروز دستپاچه بود نمی دانست باید چه بکند به سرعت لباس پوشید و عازم منزل فرامرز شد شقایق به همراه نسیرین پیش شهروز او به انجا رسیده و مشغول صحبت کردن با یکانه بودند
فرامرز از آمدن شهروز چیزی نمی دانست و در خانه حضور نداشت و چون شهروز از دوستان بسیار نزدیک فرامرز و خانمواده اش بود به راحتی وارد خانه شد و در سالن خانه در حضور شقایق و یگانه و نسیرین نشست
آنها خیلی زود شهروز را در صحبت هایشان دخالت دادند شهروز از دیدار شقایق ذوق زده شده بود و مدام سراای او رامی نگریست وقتی نگاه او دو در هم گره خورد سخن دل ار از راه نگاه به هم انتقال می دادند در دیدگان شهروز چز عشق و التماس می درخشید حتی قطره اشکی هم از کنار مژگان بلندش بر روی گون ه ها غلطید که از مسیر نگاه نافذ شقایق دور نماند.
آندو ساعتی از راه نگاه هایشان با هم درد ل کردند و بعد شقایق و نسرین آماده رفتن شدند وقتی نسرین و یگانه برای آوردن مانو ها به اتاق دیگر رفتند شهروز به سرعت نامه ای که چند روز پیش برای شقایق نوشته بود به دستش داد و گفت
- اگه تو از من بدت بیاد بازم دوستت دارم خودت نباشی خاطراتت که هست با اونا زندگی می کنم
- شقایق خنده غمناکی کرد و چیزی نگفت نامه را گرفت و در کیفش جای داد و پس از ورود یگانه و نسرین با مانتو ها مانتویش را پوشید و با خداحافظی گرمی از شهروز جدا شد.
- دل لحظاتی که آندو از خانه خارج می شدند فرامرز وارد شد و پس از احوالپرسی از آنها و مشایعتشان تا بیرون خانه بسوی شهروز آمد.

شهروز از حالت و برخورد های شقایق گیج و ماتزده شده بود و به مدتی خلوت کردن با خود احتیاج داشت پس با فرامرز به اتاق خصوصی اش رفت و در خود غرق شد.
نگاه ها و لبخند های شقایق حکایت از عشق او داشت ولی چرا این کار را با و کرد؟ چرا قلبش را شکست و زندگی را برایش به سیاهچالی از غمها تبدیل کرد....
آنشب پس از صرف شام مختصری شهروز از خانه فرامرز خارج شد و بدون هدف و مقصد مشخصی در خیابان ها به قدم زدن پرداخت دلش نمی خواست به خانه برود نیرویی او را به سوی منزل شقایق می کشید و پس از مدتی خود را مقابل خانه معشوقه اش دید چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند شهروز بدون اینکه اراده ای از خود داشته باشد به سوی در خانه روان شد دستگیره در را گرفت و به عشق اینکه دست های شقایق هر روز چندین بار ان را لمس می کنند دستگیره را زیر رگبار بوسه هایش گرفت.
سپس روی پله مقابل منزل شقایق نست و به آرامی گریست بارها سرش را به دیوار خانه محبوبش کوبید و فریاد کشید فریاد هایی در درون فریاد هایی که تنها خودش صدایش را می شنید خون از سرش جاری می شد ولی او هیچ نمی فهمید و باز سرش را محکمتر می کوبید تا نزدیکی های سحر انجا بود و مویه و ناله می کرد و پس از آن راهی غمکده خوش یعنی گوشه دنج اتاقش شد انشب دیوار های کوچه ای که شقایق در آن زندگی می کرد به حال شهروز خون گریستند او مجنون قرن اتم بود.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 4 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:57 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل پانزدهم
صدای موذن خبر از فرار رسیدن صبح می داد که شهروز در بسترش به خواب رفت در عالم رویا مکان مقدسی را دید که در آن به زیارت مشغول است و به ضریحی چسبیده و دعا می کند در حال ضجه و نامه بود که دستی به پشتش خورد و بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد مردی سپید پوش با محاسنی سپید یکدست را دید که چهره اش بسیار نورانی می نمود و با نگاهی عمیق تمامی زوایای وجود شهروز را می کاوید. مرد روحانی دست راستش را روی شانه شهروز نهاد لبخند پر جذبه و در عین حال سرشار از محبتی به روی او پاشید و گفت:
پسرم برای دیدار ما به خراسان بیا.....
شهروز بی اراده لبهایش را پیش برد و بوسه ای پشت دست روحانی مقدس کاشت . سپس مرد نورانی دستی بر سر او کشید و دور شد.
وقتی شهروز چشم هایش را گشود هنوز در حال و هوای خواب بود کمی فکر کرد و در دل اندیشید:
منو به مشهد دعوت کردن خدای من اون مرد روحانی و مقدس حضرت رضا بود؟ یعنی چه؟ باید هر چه زودتر به مشهد برم شاید اونجا چیزی انتظار مو می کشه.....
به سرعت از جایش برخاست دست و صورتش را شست و از خانه خارج شد پیش از اینکه از منزل بیرون برود نزد مادرش رفت و او را از اینکه قصد سفر به مشهد دارد و رویای شب گذشته اش مطلع ساخت.
مادر عاشق اولاد که برای فرزندش خیلی نگران بود و شاهد از بین رفتن لحظه به لحظه اش بود او را تشویق به این سفر نمود و گفت که حتما خیری در این خواب است و شهروز از آن افسردگی رهایی خواهد یافت
برای سفر به مشهد در آن هفته بلیط پیدا نکرد و الوین پرواز هفته بعد را رزرو نمود او تا به حال به مشهد سفر نکرده و برای زیارت حرم حضرت رضا بسیار مشتاق بود
زمانی که به منزل بازگشت زنگ تلفن به صدا در آمد شقایق بود نامه اش را خوانده و تحت تاثیر قرار گرفته بود اما چندان به روی خودش نمی آورد سعی می کرد با لحنی پر محبت با شهروز سخن بگوید
پس از مدتی که از گفتگوی آندو گذشت و شهروز ماجرای رفتن به حوالی منزل شقایق و خواب دیشب را برای شقایق تعریف کرد گفت:
- اول هفته دیگه عازم مشهد هستم یه روزه می رم و بر می گردم آخرین پرواز آخر شب رو گرفتم و با پرواز عصر روز بعد بر می گردم
شقایق گفت:
- چرا اینقدر زود بر می گردی؟ چند روز بمون برای روحیه ت خوبه

شهروز صمیمانه گفت:
- دلم می خواد جایی باشم که فضایش از عطر نفسهای تو پر باشه
- تو چقدر مهربونی
- و تو چقدر نامرد و نامهربان
- این حرفو نزن من هر کاری می کنم به خاطر خودته
- باشه نمی خوام در موردش حرفی بزنم

و سپس از مدتی که درباره مسائل دیگر صحبت کردند تماس را قطع نمودند
تا پایان هفته چیزی نمانده بود و شهروز برای رفتن به آن شهر مقدس روز شماری می کرد
بالاخره روز موعود فرا رسید و شهروز شب هنگام از خانواده خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد وقتی قصد خروج از خانه را داشت از کمدش عکس کوچکی که از شقایق داشت را برداشت و داخل جیب پیراهنش جای داد.
از لحظه ای که قدم به فرودگاه گذاشت شور و حال غریبی در خود حس می کرد این احساس لحظه به لحظه زیادتر می شد و زمانی که از داخل هواپیما چشمش به چراغ های بارگاه ملکوتی امام هشتم افتاد احساساتش به اوج رسیدند و در دل ناله می کرد
یا اما رضا خودت منو به اینجا دعوت کردی پس حاجت دلمو بده اگر قراره حاجتمو بدی کاری کن که به راحتی دستم به ضریحت برسه
پس از فرود هواپیما و خروج شهروز از فرودگاه یک تاکسی به مقصد هتلی که رزرو کرده بود گرفت و راهی هتل شد در میان راه اتومبیل به خیابانی پیچید و چشم شهروز به گنبد طلایی حرم رضوی روشن شد
بی اراده می گریست و در دل با حضرت راز و نیاز می کرد می نالید و سلام می داد...نمی دانست چه می گوید در خلسه عمیقی فرو رفته و از آنجا که اراده ای از خود نداشت اشک تمام صورتش را خیس کرده بود
به هتل رسید کلید اتاقش را گرفت چمدان کوچکی که همراه داشت را در اتاق گذاشت به حمام رفت و غسل زیارت کرد و بدون معطلی و با شتاب از تاکسی سرویس هتل اتومبیلی به مقصد حرم در خوات نمود هنگامی که مقابل حرم از اتومبیل پیاده شد آرام و قرار نداشت چون نمی دانست باید از کدام طرف برود از چند خادم حرم سوال کرد و وقتی به حیاطی که به صحن حرم راه داشت رسید بدون اراده روی زمین افتاد زمین را بوسید صورتش را روی خاک گذاشت و گریست هیجان زیارت امام حالش را دگرگون ساخته بود همه زائرین تماشایش می کردند و از خلوصش به وجد آمده بودند
شهروز از جایش برخاست تعظیمی کرد و به سوی صحن روان شد کفش هایش را به کفشدار سپرد و از همانجا زمین را بوید تا به ورودی اصلی حرم رسید آنجا دوباره به حالت سجده روی زمین افتاد و به زاری گریست پس از مدتی از جایش برخاست و در دل خطاب به حضرت رضا عرضه داشت
ای امام بزرگوار برای عرض ارادت و خاکساری به عتبه بوسی رسیدم عرض غلامی منو بپذیر از سر عنایت بی علت حاجتمو روا کن ای حضرت رضا بهم نشون بده بی دلیل منو دعوت نکردی اگه قراره حاجتمو بدی از بین اینهمه چمعیت منو به ضریح برسون...
و با دیدگان اشک آلود به سوی گوشه ای از ضریح روان شد وارد انبوه جمعیتی که برای زیارت تلاش می کردند گردید فشار از هر سو لحظه به لحظه زیادتر می شد و دست در زمانی که شهروز از شدت فشار احساس خفگی می کرد به ناگاه همان مرد روحانی که در عالم رویا دیده بود را دید که کنارش ایستاده و پشت به انبوه جمعیت دارد...
مرد نورانی نگاه گذرایی به شهروز انداخت و جلوی او راه را از میان جمعیت گشود تا به ضریح رسید موهای بدن شهروز از شدت هیجان راست ایستاده بودند و بی اراده دنبال پیرمرد رنوان بود و پس از چند لحظه به راحتی دستش را به ضریح گرفت.
هق هق گریه امانش را بریده بود در دل می نالید با حضرت راز و نیاز می کرد و مشغول طواف حرم بود همینطور که آرام آرام ضریح را می بوسید و دور می زد آن پیرمرد خوش سیما و سپید پوش را می دید که کنارش مشغول زیارت است و گهگاه نیم نگاهی به او می اندازد
وقتی به انتهای ضریح رسید مدتی ایستاد و بعد قصد کرد دست پیرمرد را ببوسد ولی او را کنار خود نیافت از ضریح جدا شد به زحمت خود را از خیل زائران رها ساخت و در این سو و آن سوی حرم به دنبال پیرمرد گشت اثری از او نبود مثل اینکه اصلا در آنجا حضور نداشت احساس عمیقی بر شهروز مستولی شده و قلبش به شدت می کوفت.
با خود اندیشید:
یعنی این پیرمرد کی بود؟ فرشته ای از جانب خدا یا پیام آور رحمت خداوند برای من؟ یا از یاران مقرب حضرت که برای مهمان نوازی نزد من فرستاده بودند؟ یا اینکه.....
از این فکر تمام پیکرش لرزید نمی توانست به مورد آخر بیندیشد. همانجا که ایستاده بود نشست لبش را به روی زمین چسباند و زمین حرم را غرق بوسه کرد. سپس مهری برداشت و مشغول نمازگزاردن شد.
پس از پایان نماز عکس شقایق را از جیبش بیرون کشید نگاهی به آن انداخت بعد به ضریح دیده دوخت و در دل گفت:
یا امام رضا اومدم اینجا این عشقمو ازت بگیرم اینکه آروم و قرار رو از من گرفت با اینحال که زندگی رو بهم تلخ کرده ازت می خوام همیشه غرق در سعادت و خوشی باشه معجزه کن شقایق رو به من برگردون.
تا اذان صبح شهروز در حرم نشست راز و نیاز کرد و ذکر گفت.
نماز صبح را که خواند قصد رفتن کرد باز زمین را بوسید و بدون اینکه پشتش را به ضریح بکند از صحن خارج شد به در و دیوار بوسه زد و تا آخرین در که به زیارتگاه منتهی می شد پشتش را به منطقه ای که مربوط به آستان قدس بود نکرد.
زمانی به هتل رسید که سپیده دمیده بود به اتاقش رفت و خود را روی تختخواب انداخت کمی فکر کرد و بعد عکس شقایق را از جیب پیراهنش بیرون کشید روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول نگاه کردن به آن شد پس از مدتی خواب او را اسیر چنگال خود کرد و وقتی چشم گشود عقربه ساعت هشت صبح را نشان می داد چند دقیقه ای در رختخواب ماند و به عکس شقایق دیده دوخت سپس از بستر به زیر آمد دست و رویس را شست لباس عوض کرد و برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفت.
احساس سبکی می کرد و همین موجب شد صبحانه مفصلی میل کند سپس از هتل تاکسی گرفت وبرای خرید سوقاتی به شاندیز و سپس به مرکز شهر رفت هر چند می دید برای شقایق می خرید پس از خرید با کوله باری از سوقات به هتل بازگشت آنها را در اتاقش جای داد وبرای خداحافظی به حرم رفت
باز شور و حالی غیر قابل وصف بر او حاکم شد زیارت کرد و زمانی که پایش را از آخرین در بیرون گذاشت تعظیمی کرد و در دل خطاب به حضرت عرض کرد:
ای امام غریب با دلی امیدوار از این شهر می رم و دلم می خواد به هر ترتیبی که خودت صلاح می دونی شقایق رو به من برگردونی
اشک از دیدگانش جاری بود و لبهایش می لرزیدند باز تعظیمی کرد زمین را بوسید از حرم خارج شد و به هتل بازگشت.
پس اط صرف ناهار مدتی در لابی هتل نشست قهوه نوشید روزنامه های صبح را مطالعه کرد تا هنگام بازگشت فرا رسید.
در فرودگاه هنوز در دل با حضرت راز و نیاز می کرد و وقتی هواپیما بر فراز آسمان شهر می گشت در دل نالید:
یا حضرت رضا به مرحمتت امیدوارم و با این امید از بارگاهت بر می گردم امیدمو ناامید نکن.....
××××××××
خورشید در پس کوه ها پنهان شده بود که شهروز به تهران رسید خسته ولی با دلی امیدوار به خانه رفت پس از اینکه نزدیکانش را دید و سوغات ها متبرک هر یک را داد به اتاقش پناه برد و روی تختخواب دراز کشید دیوان حافظ که همدم همیشه گی اش بود را به دست گرفت و تفالی زد:
ای خاجه به من بگو آیا ارتباط شقایق با من دوباره مث گذشته میشه؟
خواجه چنین جواب داد:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخودر
پس از خواندن شعر کتاب را بست و به خواب عمیقی فرو رفت
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن چشمانش را گشود گوشی را برداشت و صدای شقایق را شنید که به او خیر مقدم می گفت:
سلام عزیزم خوش اومدی...زیارت قبول...
سلام صبح بخیر تمام مدت به یادت بودم عکست رو به اما رضا نشان دادم
شقایق خندید و گفت:
- چی داری میگی؟ عکس منو برای چه؟
- برای اینکه فقط به خاطر تو رفتم مشهد

شقایق پس از اینکه قرار ملاقاتی برای آخر هفته در منزل شهروز با او گذاشت تلفن را قطع کرد
شهروز از این مژده شاد و خوشحال شد و صبح خوبی را آغاز کرد در طول هفته یکبار دیگر هم تمسا کوتاهی با شقایق داشت او در دل می اندیشید که شقایق باز خواهد گشت.....
یکی دو روز از بازگشت شهروز از مشهد می گذشت که صبح پس از اینکه شهروز از خواب بیدار شد و دست و صورتش را شست و قصد خروج از خانه و رفتن به محل کارش را داشت مادرش صدایش زد و گفت:
- شهروز چند دقیقه بیا کارت درام
- بله مامان چه کاری با من داشتی؟

مادر نگاهی به او انداخت و به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
- بیا عزیزم بیا اینجا بشین می خوام باهات حرف بزنم

شهروز همینطور که به آرامی روی صندلی می نشست گفت:
- مامان فقط هر چی هست زودتر بگو چون باید برم شرکت...

مادر لبخندی زد و گفت:
- حالا امروز یه کم دیرتر برو طوری نمیشه که...!


و سپس نگاه عمیقی به چشمان شهروز دوخت و ادامه داد:
- ببین پسرم امروز می خوام باهات رک و پوست کنده صحبت کن نمی خوام در جواب دادن به من طفره بری دلم می خواد مث همیشه مث دو تا رفیق بشینیم و با هم درد دل کنیم
شهروز پرسید:
- چی شده اتفاقی افتاده؟

مادر ش مکث کوتاهی کرد و گفت:
- منم می خواستم همین سوال رو از تو بپرسم برای من اتفاقی نیفتاده ولی برای تو چرا

شهروز آرامی گفت:
- مامان جون برای منم اتفاقی نیفتاده من اصلا نمی دونم شما درباره چی صحبت می کنین یه کم واضح تر بگین ببینم موضوع چیه؟

مادرش شمرده شمرده به آهستگی گفت:
- عزیز دلم من مادرتم بزرگت کردم همه تغییر و تحولات روحی و روانی ت رو زود متوجه می شم الان یه مدته خیلی عوض شدی حال و حوصله هیچ کس رو نداری همین که میای تو خونه می ری تو تاقتو درو رو خودت می بندی و سعی می کنی کمتر ازتاقت بیرون بیای اصلا مث همیشه نیستی خیلی عوض شده خودت بگو چی شده...؟!

شهروز ابتدا سعی کرد مسیر فکری مادرش را تغییر دهد:
- چیزی نشده فقط یه کم کارام زیاده ترم جدید شروع شده و سرم حسابی شلوغه. واسه همینه که یه خورده تو خودمم

مادر شهروز او را دقیقتر نگاه کرد و گفت:
- عزیزم خودت خوب می دونی که دلیلش اینا که گفتی نیست...

سپس مکث کوتاهی کرد و بدون مقدمه افزود
- شهروز عاشق شدی؟؟؟؟

شهروز با شنیدن این جمله از زبان مادرش تکان شدیدی خورد که از چشم مادرش پنهان نماند ...مانده بود چه بگوید آیا باید همه چیز را از مادر مهربان و دلسوزش مخفی کرد؟ یا باید با مادرش که همیشه با او رفیق و دوست بود مشکلش را در میان می گذاشت تا شاید او راهی مقابلش بگذارد...؟
پس از مدت کوتاهی که اندیشید تصمیم گرفت موضوع را سر بسته به مادرش بگوید. پس گفت:
- نمی دونم....نمی دونم چی باید بگم...راستش نمی خواستم شما رو در جریان بذارم ولی حالا که خودتون فهمیدین براتون می گم...

مادر در سکوت نشسته و شهروز را زیر نظر گرفته بود.
شهروز پس از مدتی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- آره مامان آره. بدجوری عاشق شدم ولی نمی دونم چرا دارم تو عشق شکست می خورم طرف چند سالی از من بزرگتره از شوهرش جدا شده و یه بچه هم داره خیلی قشنگ و دوست داشتنیه مامان خیلی دوستش دارم می دونم اونم منو خیلی دوست داره ولی نمی دونم چرا داره از من فرار می کنه

مادرش بدون اینکه سرزنشش کند درست مثل یک دوست صمیمی گفت:
- خب عزیز دلم یه زن با یه همچین شرایطی نمی تونه همونی که تو می خوای باشه زنا هینجوری فکر و عقلشون چند سالی از مردای هم سن و سالشون جلوتره واسه همینه کگه می گن زن باید از مرد کوچکتر باشه اونم زنی با این شرایطی که گفتی حقم داره نتونه اونطوری که تو می خوای بهت ابراز عشق کنه ممکنه تو اصلا نتونی اونو درک کنی هر چندم که فکر می کنی صد در صد درکش می کنی ولی همین تفاوت سنی که شما دو تا با هم دارین باعث می شه بینتون یه فاصله عمیق و بزرگ بیفته...
- شهروز چیزی نمی گفت . تنها به مادرش چشم دوخته بود پس از اینکه حرفهای مادر تمام شد گفت:
- مامان حالا بگو چکار کنم؟

مادر پاسخ داد:
- تو بگو در چه شرایطی هستی تا منم راهنمایی ات کنم

مادر با سیاستی خاص قصد داشت به عمق وجود فرزندش پی ببرد و ببیند او تا چه اندازه در این فاجعه غرق شده است پس با آرامشی حساب شده سخنانش را به زبان می آورد و به سوی هدفش پیش می رفت.
شهروز به صورت خلاصه وقایعی که در این مدت برایش رخ داده بود را برای مادرش باز گفت ولی به هیچ وجه از نحوه آشنایی اش با شقایق و نام او حرفی نزد...
مادر پس از شنیدن حرفهای شهروز گفت:
- تا جایی که تجربه من یاری می کنه این دوستی شما راه به جایی نمی بره بهتره یا قطعش کنی یا اگر قصد ادامه دادنش رو داری به چشم یه ارتباط خیلی ساده بهش نگاه کنی اونم تا قبل از ازدواجت...

شهروز به میان سخنان مادرش پرید و گفت:
- ازدواج.....؟ حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم!؟!
- این شتری که در خونه همه کس می خوابه البته درسته هنوز برات خیلی زوده و لی دیرو زود داره سخوت و سوز نداره..من و پدرت ارزوی عروسی تو رو داریم مگه چند تا پسر داریم که تو این حرفو می زنی؟

و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- این طوری که تو می گی طرف قصد داره ارتباطش را با تو قطع کنه, سعی کن خودتو برای این مطلب آماده کنی روی منم حساب کن عزیزم هر جور کمک فکری که لازم باشه بهت می دم
مادر شهروز با گفتن این جمله آخر این هدف را دنبال می کرد که شهروز او را از وقایع اطرافش مطلع کند و دوباره پس از مدتی افزود:
- پدرتم خیلی نگرانته اونم می خواست باهات حرف بزنه ولی من گفتم خودم باهات صحبت می کنم بهتره اینقدرم عصه نخوری هر چی قسمت باشه همون می شه.
- این را گفت و از جایش بلند شد دستی به موهای شهروز کشید و او را که متفکرانه سر به زیر داشت و می اندیشید از اندیشیدن بیرون کشید و گفت:
- حالا دیگه پاشو برو سر کارت که خیلی دیرت شده خودمم هواتو دارم...پاشو عزیزم

شهروز برخاست نگاهی به مادرش انداخت و در حالیکه قطره ای اشک از دیدگانش فرو می چکید به آرامی سرش را فرود آورد و بوسه ای بر دستان مادرش کاشت مادر نیز سر شهروز را که بر روی دستش فرود آمده بود بوسید و شهروز را راهی محل کارش کرد.

ادامه دارد ...

نوشته شده توسط : admin
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
رمان هاي خواندني....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 4 از 6رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: شعر و شاعران ایرانی-
پرش به: