خبــر مهـــــــــــم(دیدار در نمایشگاه)

yasamiin نوشته است:

Anika نوشته است:

حالا یک بار هم من می گم : ما تقریبا همان ساعت 2 رسیدیم منتها چون با آژانس اومدیم کمی دور تر از دری که بچه ها ایستاده بودند پیاده شدیم و چیزی به شکل آمبولانس سفید ندیدیم و همینطور رفتیم داخل تا غرفه ی امانات که فاصله ی نسبتا زیادی تا درب ورودی داشت. بعد با تلاش دلارام جون و یاسی عزیز که خیلی زحمت کشیدند و البته کمک نیروهای پلیس و ... موفق شدیم بالاخره این آمبولانس سفیده رو پیدا کنیم .بعد هم که همه خودشو نو به همدیگه معرفی کردند( که یکی از یکی بهتر و گل تر بودند ) و را ه افتادیم تا غرفه ی کودکان و بعد کتب عربی و ... بعد هم امین خان و دلارام خانم به ما کلک زدند و البته این کارشون اصلا مورد تایید حد اقل من و دخترم واقع نشد و زحمت ناهار رو تقبل کردند آن هم از مسافتی طولانی.بعد هم به غرفه ی عمومی رفتیم و پراکنده شدیم تا حدود ساعت 6 که همه جلوی در جمع بشیم. بعد هم پس از کمی توقف ما 4 نفر خداحافظی کردیم که برویم.ادامه ی داستان در پست بعد ...تا مطالبم نپریدند ارسال کنم!

آنيكا خانوم بستني رو نگفتين كه خيليم خوشمزه بود وشما زحمتشو كشيدين....

خواهش می کنم یاسمین جون. ولی جدا یادم رفت بگما!!

بچه ها خوشحالم كه بهتون خوش گذشته...

دوستان به جاي ما.....



ولي كاش مي شد يه بار هممون باشيم

s@ba نوشته است:

الهام نوشته است:

بچه ها خيلي دلم مي خواست بيام


من خيلي ناراحتم....

الهی..............

الهام خیلی جات خالی بود...................

خیلی خیلی خیلی...............

ممنون عزيزم

دوستان به جاي ما.....

amin نوشته است:

yasamiin نوشته است:

amin نوشته است:

همه رو درست گفتی عسل جان بجز اینکه
دلارام جان مهمون کرد ولی مثل همیشه از جیب من
حالا من جریان اون نصفه ساندویچو دیگه نمی گم دلارام

امين جان ميخواي من جريانشو بگم.....
اون كتابه كه توش غذاهاي خوش مزه داشت چي شد؟
مورد قبول بود؟

یاسمین جان اگه دوست داری بگو فقط دلارام همیشه هم مهربون نیستا یه وقت دیدی اعدام انقلابیت کرد
اون کتاب هم رسید به دست عزیزترینم خوشش هم اومد

نه بابا دلارام قل منه....اعدامم نميكنه....

شايد كلمو منفجر كنه فقط...

بهاره نوشته است:

yasamiin نوشته است:

بهاره نوشته است:

منم که لحظه به لحظه اش رو باهاتون بودم


منـــو ندیدین؟؟؟

چرا عزيزه دلـــــــــــــــــــم...
من ديدمت...
عموم نشونم داد
گفته بودي برام شوكولات بخره.....

امان از دست این عموی حرف گوش نکنت

بهش گفتم از راه برسی بچه چشمش به دستته .. خوب نیست دست خالی بری اما باز یادش رفت

اين دفعه بايد خودت برام بخري.....
قول ميدي؟.... بده..... قوله قول....

الهام نوشته است:

بچه ها خوشحالم كه بهتون خوش گذشته...

دوستان به جاي ما.....



ولي كاش مي شد يه بار هممون باشيم

الهام جون حالا قراره يه روز بيايم پيش تو يه روزم برين شمال پيش نويد(البته نويد اين يه مورده زير آبي رفت )
يه روزم پيش امين....
خوبه ها.... نــــــــــــــــه غلام؟؟؟؟

خوشحالم كه بهتون خوش گذشته...البته شكي نبود كه خوش ميگذره

ايشالا يه روز همه با هم باشيم

......................
ياسي جون بوشهر رو فراموش نكنيناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من عاشق ایرانگردیم...........

ممنون از همه ی عزیزان که ایرانگردی مفت و مجانی به دستمون دادن.........................................

جالبه!
من شنبه نمایشگاه بودم |(قرار روز شنبه بود! نه؟؟) ولی پیام دلارام جون رو الان دیدم
یک هفته تهران بودم و اصلا به فکر نت نبودم و دسترسی هم نداشتم که ببینم نتیجه قرار چی شد.
فکرش رو که میکنم میبینم احتمالا از کنارتون رد شدم ولی نشناختم!! خیلیه ها!!!

S H I R I N نوشته است:

جالبه!
من شنبه نمایشگاه بودم |(قرار روز شنبه بود! نه؟؟) ولی پیام دلارام جون رو الان دیدم
یک هفته تهران بودم و اصلا به فکر نت نبودم و دسترسی هم نداشتم که ببینم نتیجه قرار چی شد.
فکرش رو که میکنم میبینم احتمالا از کنارتون رد شدم ولی نشناختم!! خیلیه ها!!!

خیلی با حاله

S H I R I N نوشته است:

جالبه!
من شنبه نمایشگاه بودم |(قرار روز شنبه بود! نه؟؟) ولی پیام دلارام جون رو الان دیدم
یک هفته تهران بودم و اصلا به فکر نت نبودم و دسترسی هم نداشتم که ببینم نتیجه قرار چی شد.
فکرش رو که میکنم میبینم احتمالا از کنارتون رد شدم ولی نشناختم!! خیلیه ها!!!

خیلی حیف شد
ایشاا... دفعه های بعد
البته ما خیلی تابلو بودیم، فکر کن شاید ما رو یادت بیاد
نیروهای گشت انتظامی هم هی دورمون می پلکیدن بلکه یه چیزی گیر بیارن که بهش گیر بدن

Yasaman نوشته است:

خوشحالم كه بهتون خوش گذشته...البته شكي نبود كه خوش ميگذره

ايشالا يه روز همه با هم باشيم

......................
ياسي جون بوشهر رو فراموش نكنيناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

نه نه يادمونه اول ميايم اونجا...نگفتم سورپريز شه.....

S H I R I N نوشته است:

جالبه!
من شنبه نمایشگاه بودم |(قرار روز شنبه بود! نه؟؟) ولی پیام دلارام جون رو الان دیدم
یک هفته تهران بودم و اصلا به فکر نت نبودم و دسترسی هم نداشتم که ببینم نتیجه قرار چی شد.
فکرش رو که میکنم میبینم احتمالا از کنارتون رد شدم ولی نشناختم!! خیلیه ها!!!

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي.....
راست ميگي....
فكر كن چقدر از جلوي هم رد شديم....


آخه ما همه جارو سر زديم....
يه اكيپ 11 نفري نديدي....كه همه درحال خنده باشن....

ايشالله دفعه بعد

yasamiin نوشته است:

الهام نوشته است:

بچه ها خوشحالم كه بهتون خوش گذشته...

دوستان به جاي ما.....



ولي كاش مي شد يه بار هممون باشيم

الهام جون حالا قراره يه روز بيايم پيش تو يه روزم برين شمال پيش نويد(البته نويد اين يه مورده زير آبي رفت )
يه روزم پيش امين....
خوبه ها.... نــــــــــــــــه غلام؟؟؟؟

آره غلام

آخه اصفهان به اين قشنگي چرا كه نياين؟؟

به هر حال ما منتظريم غلام

S H I R I N نوشته است:

جالبه!
من شنبه نمایشگاه بودم |(قرار روز شنبه بود! نه؟؟) ولی پیام دلارام جون رو الان دیدم
یک هفته تهران بودم و اصلا به فکر نت نبودم و دسترسی هم نداشتم که ببینم نتیجه قرار چی شد.
فکرش رو که میکنم میبینم احتمالا از کنارتون رد شدم ولی نشناختم!! خیلیه ها!!!

شیرین جان دقت کنی یادت میاد.............


دوتا صف بود که یه صف خانوما که به مقنعه هاشون روبان نارنجی وصل بود.........

و یه صف آقا یون که یه کلاه قرمز بوقی روی کلشون بود............

توی اونجا فقط این گروه خاص و عجیب بود...............

بچه ها جاتون خالی امروز رفتم نمایشگاه کتاب............

توی غرفه ی تاریخیش................ نمی دونید که بیابونش کردم اومدم........

میرید اونورا سلام مارو هم برسونید .... ما که دستمون کوتاهه

ولی خوب همچین عشق کتابم نیستم

s@ba نوشته است:

بچه ها جاتون خالی امروز رفتم نمایشگاه کتاب............

توی غرفه ی تاریخیش................ نمی دونید که بیابونش کردم اومدم........

مثل اینکه خیلی خوش گذشته ... نه ؟؟!!


من هم سه شنبه رفته بودم ، فردا هم دوباره دارم میرم .

تو نمایشگاه به من خیلی خوش می گذره ....

خیلی خوش گذشت
مخصوصا وقتی با عسل جان رفتیم و درختهای انتشارات جنگل رو قطع کردیم و اومدیم
و امین جان هم باز به خرج دلارام همه ما رو مهمون کرد
و نوید جان عکاس باشی که ازمون عکس گرفت
و دیگه هوووووووووووووووم
کنسرت حزب الله دیدیم
بعد آهان من کلی دیر رسیدم
خلاصه جای هرکی نیومد رو حسابی خالی کردیم
آهان آنیکا خانم هم برامون بستنی خرید دلتون بسوزه

من ديروز بازم رفتم نمايشگاه...از ساعت 10 تا 6 .....
تا الان خواب بودم.....
چه باروني ميومد...
نه به اون روز كه ما رفتيم آفتاب بود نه به ديروز كه باروني بود...



راستي باهام مصاحبه كردن......
داشتم بادوم زميني ميخوردم .... يه هو قافلگيرم كردن منم ديگه جواب دادم سوالاشوند.....

ولي ماله شبكه هاي خودمون نبودن فكر كنم....

درباره او ویلا ازت نپرسیدن ؟؟؟؟؟
نصفه ساندویچ چی ؟