هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 جواهر درخشان

اذهب الى الأسفل 
3 مشترك
نويسندهپيام
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

جواهر درخشان Empty
پستعنوان: جواهر درخشان   جواهر درخشان Icon_minitimeالجمعة سبتمبر 12, 2008 8:05 am

دوباره همون صدای تکرای بود و نور شدیدی که هزاران بار توی خاطره ش تکرار شده بود.
خودش رو آماده کرده بود تا دوباره با نگاههای متعجب و سخت روبرو بشه و صدای همهمه
تعجبشون رو بشنوه.اما همون صدای باز شدن قفل تنها صدایی بود که شنیده شد و بعد...
دو تا چشم کنجکاو و مهربون که پر از تعجب بودند ولی با همیشه فرق داشتند.دستایی که به
سمتش دراز شدند وسط راه از تردید متوقف نشدند. اومدند و بهش رسیدند.زیر بدنش قرار گرفتند
و از جا بلندش کردند. بالاخره یکی اومده بود تا از تاریکی نجاتش بده.یکی که از درخشش نترسه
و جرات بکنه اونو با دستاش لمس کنه.وقتی توی اون دستای کوچیک و مهربون تاریکی
گور صندوقچه ایش رو طی کرد و به نور رسید،بیشتر از همیشه میدرخشید.خودش هم
حس میکرد که اونروز با همیشه فرق داره.هنوز هم اون نگاه کودکانه و شگفت زده به روش خیره بود.
از شادی یه اشعه خورشید رو توی خودش انعکاس داد تا مثل یه تیر خونرنگ به سمت قلب صاحب چشمای مهربون بفرسته.
کاری که برای هیچ کس نکرده بود.میخواست بهش بفهمونه که از بودن توی دستای او شاده.پسرک از دیدن
درخشش جدید ذوق کرد.جواهر هم خندید.خنده ش روزای بعد هم تکرار شد.توی لحظه هایی که پسرک
بازیگوش میومد تا نوازشش کنه و تنهاییش رو پر کنه.جواهر باورش شده بود که پسرک بهش دلبسته.
اما شادیش خیلی طول نکشید.یه روز دوباره همه چیز عوض شد.دستایی که اونو گرفتند دیگه کوچیک نبودند..
هرچند با بدن جواهر غریبه نبودند و هنوز هم همون دستا بودند.اونا فقط بزرگ شده بودند.
جواهر دید که اون نگاه مهربون رو اشک پوشوند.چرا..؟مرد جوان جواهر رو بالا برد و نزدیک صورتش گرفت.
مثل روزای اول درخشان نبود ولی هنوز هم میتونست .اشعه خورشید رو توی خودش به دام بندازه و ازش یه پیکان سرخرنگ بسازه.
دلش از نگاه اشک الود دوستش گرفت.فکر کرد ازش خسته شده و دیگه دوستش نداره. ولی اشتباه میکرد.
او مهربون تر از اون بود که حالا که دیگه درخشش نداشت رهاش کنه.جواهر صدای یه مرد بالغ رو که با یه صدای بچه گونه عوض
شده بود نزدیک به خودش شنید:
-معذرت میخوام..من نباید تو رو با بازیگوشی م کدر میکردم.باید تو رو همونطور که بودی حفظ میکردم..همونطور درخشان مثل روز اول.
دل جواهر شکست.حتی بیشتر از وقتی که ممکن بود از او این جمله رو بشنوه:"تو زشت و کدرشدی دیگه دوستت ندارم."
دلش شکست چون کسی هم که فکر میکرد دوستش داره و درکش میکنه درست او را نفهمیده بود..
او هم نفهمیده بود که ارزوی جواهر بود که توی دستای او از بین بره و همه زیباییش رو از دست بده..
دلش شکست که او هم نفهمیده بود جواهر درخشان از همون اولین لحظه به اون دستایی که نترسیده بودند
و او رو از تاریکی نجات داده بودند دل بسته بود...
مرجان
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Yasaman
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Yasaman


تعداد پستها : 2411
Location : بندر بوشهر
Registration date : 2007-12-02

جواهر درخشان Empty
پستعنوان: رد: جواهر درخشان   جواهر درخشان Icon_minitimeالسبت سبتمبر 13, 2008 3:40 pm

آخي Sad
مرسي مرجان جون، قشنگ بود.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.yassesefid.blogfa.com
دلارام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
دلارام


تعداد پستها : 4639
Location : تهران
Registration date : 2007-12-02

جواهر درخشان Empty
پستعنوان: رد: جواهر درخشان   جواهر درخشان Icon_minitimeالسبت سبتمبر 13, 2008 4:23 pm

Sad
کسی که در زیبایی چیزی بیش از زیبایی ببینه...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

جواهر درخشان Empty
پستعنوان: رد: جواهر درخشان   جواهر درخشان Icon_minitimeالأحد سبتمبر 14, 2008 6:22 am

ممنونم...
این داستان رو من از دیدگاه اون پسرک شنیده بودم دلم خواست
از دید جواهر ش رو من نشون بدم... امیدوارم مفهوم بوده باشه
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
جواهر درخشان
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: داستان و داستان نویسی-
پرش به: