دوباره همون صدای تکرای بود و نور شدیدی که هزاران بار توی خاطره ش تکرار شده بود.
خودش رو آماده کرده بود تا دوباره با نگاههای متعجب و سخت روبرو بشه و صدای همهمه
تعجبشون رو بشنوه.اما همون صدای باز شدن قفل تنها صدایی بود که شنیده شد و بعد...
دو تا چشم کنجکاو و مهربون که پر از تعجب بودند ولی با همیشه فرق داشتند.دستایی که به
سمتش دراز شدند وسط راه از تردید متوقف نشدند. اومدند و بهش رسیدند.زیر بدنش قرار گرفتند
و از جا بلندش کردند. بالاخره یکی اومده بود تا از تاریکی نجاتش بده.یکی که از درخشش نترسه
و جرات بکنه اونو با دستاش لمس کنه.وقتی توی اون دستای کوچیک و مهربون تاریکی
گور صندوقچه ایش رو طی کرد و به نور رسید،بیشتر از همیشه میدرخشید.خودش هم
حس میکرد که اونروز با همیشه فرق داره.هنوز هم اون نگاه کودکانه و شگفت زده به روش خیره بود.
از شادی یه اشعه خورشید رو توی خودش انعکاس داد تا مثل یه تیر خونرنگ به سمت قلب صاحب چشمای مهربون بفرسته.
کاری که برای هیچ کس نکرده بود.میخواست بهش بفهمونه که از بودن توی دستای او شاده.پسرک از دیدن
درخشش جدید ذوق کرد.جواهر هم خندید.خنده ش روزای بعد هم تکرار شد.توی لحظه هایی که پسرک
بازیگوش میومد تا نوازشش کنه و تنهاییش رو پر کنه.جواهر باورش شده بود که پسرک بهش دلبسته.
اما شادیش خیلی طول نکشید.یه روز دوباره همه چیز عوض شد.دستایی که اونو گرفتند دیگه کوچیک نبودند..
هرچند با بدن جواهر غریبه نبودند و هنوز هم همون دستا بودند.اونا فقط بزرگ شده بودند.
جواهر دید که اون نگاه مهربون رو اشک پوشوند.چرا..؟مرد جوان جواهر رو بالا برد و نزدیک صورتش گرفت.
مثل روزای اول درخشان نبود ولی هنوز هم میتونست .اشعه خورشید رو توی خودش به دام بندازه و ازش یه پیکان سرخرنگ بسازه.
دلش از نگاه اشک الود دوستش گرفت.فکر کرد ازش خسته شده و دیگه دوستش نداره. ولی اشتباه میکرد.
او مهربون تر از اون بود که حالا که دیگه درخشش نداشت رهاش کنه.جواهر صدای یه مرد بالغ رو که با یه صدای بچه گونه عوض
شده بود نزدیک به خودش شنید:
-معذرت میخوام..من نباید تو رو با بازیگوشی م کدر میکردم.باید تو رو همونطور که بودی حفظ میکردم..همونطور درخشان مثل روز اول.
دل جواهر شکست.حتی بیشتر از وقتی که ممکن بود از او این جمله رو بشنوه:"تو زشت و کدرشدی دیگه دوستت ندارم."
دلش شکست چون کسی هم که فکر میکرد دوستش داره و درکش میکنه درست او را نفهمیده بود..
او هم نفهمیده بود که ارزوی جواهر بود که توی دستای او از بین بره و همه زیباییش رو از دست بده..
دلش شکست که او هم نفهمیده بود جواهر درخشان از همون اولین لحظه به اون دستایی که نترسیده بودند
و او رو از تاریکی نجات داده بودند دل بسته بود...
مرجان