تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
عنوان: لبخند زندگي بخش.. السبت ديسمبر 13, 2008 8:36 am
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد …
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :
مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟! " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد .....
ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد
من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "
او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.
يك لبخند زندگي مرا نجات داد ...
بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است.
من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند.
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است
آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ ميدهد...
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه . مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .
خاکها بر سر ما ریخته می شوند. و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه . مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .
خاکها بر سر ما ریخته می شوند. و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
الاغ هم بیشتر از من می فهمه
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
عنوان: رد: لبخند زندگي بخش.. الإثنين فبراير 09, 2009 7:26 am
بهاره نوشته است:
کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه . مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها .
روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اوردن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد .
خاکها بر سر ما ریخته می شوند. و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه دهیم مشکلات زندگی مثل تلی از مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
بهاره ی گلم نیاز به شنیدن این درس آموزندت داشتم برام بعضی چیزای خوبا تداعی کرد ممنون گلم
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
عنوان: رد: لبخند زندگي بخش.. الإثنين فبراير 09, 2009 10:45 am
از لطفت سپاسگذارم خانومي
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد.. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد». آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند. ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد. او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .» دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
عنوان: رد: لبخند زندگي بخش.. الجمعة فبراير 20, 2009 2:01 pm
آنتوان دوسنت اگزوپری ...
در جنگ جهانی دوم شرکت داشت و رشادت های زیادی از خودش نشون داد ...
اون توی جنگ جهانی دوم یه خلبان بود ...
یه خلبان شجاع که مایه افتخار سایر خلبان ها بود ...
وقتی اون رو میدیدن، جونی تازه میگرفتن و به سمت دشمن حمله ور میشدن ...
اگزوپری، نویسنده کتاب سراسر شور و هیجان "خلبان جنگ" هست ...
من واقعا این کتاب رو تحسین میکنم ...
این کتاب در مورد اوضاع فرانسه در زمان جنگ جهانی دوم هست، البته از دید یه خلبان ...
و بیان شده که چه اوضاع تاسف باری داشته ...
این کتاب، خاطرات آنتوان دوسنت اگزوپری هست ...
واقعا اگزوپری آدم شجاعی بود و هیچ وقت نترسید ...
از کتابهای دیگه اون خبر ندارم، ولی الان که دونستم، حتما سراغشون میرم ....
متشکرم از همه ...
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
عنوان: رد: لبخند زندگي بخش.. السبت فبراير 21, 2009 9:34 am
ممنون نويد جان .. من اين كتاب رو نخوندم اگه گير آوردم حتماً ميخونم
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04