تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
عنوان: بابايي روزت مبارک الأحد يوليو 05, 2009 3:27 pm
سلام به همگیتون
پیشاپیش ولادت با سعادت مولود کعبه حضرت علی (ع) را به تمامی دوستان تبریک عرض میکنم و همچنین روز پدر رو به تمامی باباها تبریک میگم.
از اینکه این جشن عزیز اینقدر ساده برگزا میشه معذرت می خوام ساین tiny pic فیلتر شده منم ساید دیگه بری آپلود کردن عکس بلد نبودم خوب امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید
آن شهنشاهی كه بحر لا فتی را گوهر است شحنه دشت نجف شاه ولایت، حیدر است ذات پاك مرتضی را با كسی نسبت مكن زانكه این آب حیات از چشمه سار دیگر است معنی قول علی بابها آسان مدان كاین سخن را صدجهان معنی به هر باكی در است سرسبحانی كه پنهانست در نادعلی هم به معنی مظهرش او هم به معنی مظهر است
پدرم با صمیم قلب از تو تشكر میكنم ، نه به خاطر اینكه به من محبت كردی و جوانمردیم آموختی ، نه به خاطر اینكه راه و رسم مردانگیم آموختی ، به خاطر اینكه با آن سیلی كه به من زدی ، عشق و صفا و آزادگیم آموختی .
بابایی دوستت دارم و روزت مبارک
به امید سلامتی همه باباهای خوب دنیا
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده ميگيرم. مايبيبي جان! در فالت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا ميآورند، يك طرف ديگر، پوكههايي را كه درآوردهاند در ظرفهاي استريل مياندازند. آيا ما به خودكفايي ميرسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه ميرسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت ميكند تا تو را ببوسد، اما پايش گير ميكند به يك جسم سخت و زمين ميخورد. او بلند ميشود و باز هم ميدود، اما اينبار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ ميبارد، او را به عقب هل ميدهد. اما او باز هم ادامه ميدهد، اما اينبار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل ميپاشد. پدر تو خندهاش ميگيرد و ميگويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم ميرم بچهام رو ببينم!» اما آنها كه شوخي ميكردهاند ميگويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم ميزني.» پدر تو ميپيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان ميآيد. در انتهاي كوچه زبالهها را آتش زدهاند، او از روي آتش ميپرد و داد ميزند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه ميبيند مردمي كه آنجا ايستادهاند يكصدا فرياد ميزنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله ميبيند كه عدهاي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه ميشوند و احساسات مردم را به شكل بايستهاي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ ميدهند. پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من دارم ميرم بچهام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد ميدود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانهاي شده و پناه ميگيرد. پدر تو ميگويد: «مگه قايمباشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، ميپرند پايين و به شكل شاعرانهاي با لگد به در خانهها ميزنند و ميگويند: «سوك سوك! ميدونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو ميگويد: «من دارم ميرم بچهام رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه ميپرد و داخل خيابان ميشود. اولين موتوري كه از جلويش رد ميشود، ميگويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر ميبري؟» موتوري كه به شيوه مسالمتآميزي لبخند ميزند و در خيابان ميچرخد، از جيبش يك اسپري درميآورد و به طرف پدر تو ميپاشد. پدر تو ميگويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم ميرم بچهام رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه ميسوزد و ميافتد در جوي آب. همانطور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه ميرساند. آنطرف خيابان يك آقاي محترم ميبيند. ميگويد: «آخ جون! آقا كه شبها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اونور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيسبال وسط خيابان ايستادهاند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دستشان گرفتهاند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيدهاند، ميگذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبهسوري ميزنند، اما يه هوا بزرگتر.) ميزند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر ميكند. پدر تو اشكش درميآيد. وقتي اشكش درميآيد و به سرفه افتاده است داد ميزند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچهام به دنيا اومده. دارم ميرم ببينمش» بعد وقتي چشمهايش دارد بسته ميشود ميبيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برميدارد. پدر تو ميگويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره ميدوني... ميدوني چي شد... من فقط داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نميبيند. مايبيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز ميكند ميبيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغپلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را ميپرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا ميآيد. پدرت صداي گريه نوزادي را ميشنود. با خودش ميگويد: «من هم داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم.» روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 تیر 1388 - پوريا عالمي
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
من هم از طرف خودم این روز فرخنده رو به پدر خودم و به پدران عزیز همه بچه های فروم تبریک میگم ...
ان شاءالله که همیشه سایشون بالای سرمون باشه ....
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
عنوان: رد: بابايي روزت مبارک الإثنين يوليو 06, 2009 2:20 am
Yasaman نوشته است:
ممنون محبوبه جان. مجید هم پستی به این مناسبت زده.
پدري كه ميرفت تا بچهاش را ببيند
يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده ميگيرم. مايبيبي جان! در فالت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا ميآورند، يك طرف ديگر، پوكههايي را كه درآوردهاند در ظرفهاي استريل مياندازند. آيا ما به خودكفايي ميرسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه ميرسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت ميكند تا تو را ببوسد، اما پايش گير ميكند به يك جسم سخت و زمين ميخورد. او بلند ميشود و باز هم ميدود، اما اينبار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ ميبارد، او را به عقب هل ميدهد. اما او باز هم ادامه ميدهد، اما اينبار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل ميپاشد. پدر تو خندهاش ميگيرد و ميگويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم ميرم بچهام رو ببينم!» اما آنها كه شوخي ميكردهاند ميگويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم ميزني.» پدر تو ميپيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان ميآيد. در انتهاي كوچه زبالهها را آتش زدهاند، او از روي آتش ميپرد و داد ميزند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه ميبيند مردمي كه آنجا ايستادهاند يكصدا فرياد ميزنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله ميبيند كه عدهاي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه ميشوند و احساسات مردم را به شكل بايستهاي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ ميدهند. پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من دارم ميرم بچهام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد ميدود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانهاي شده و پناه ميگيرد. پدر تو ميگويد: «مگه قايمباشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، ميپرند پايين و به شكل شاعرانهاي با لگد به در خانهها ميزنند و ميگويند: «سوك سوك! ميدونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو ميگويد: «من دارم ميرم بچهام رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه ميپرد و داخل خيابان ميشود. اولين موتوري كه از جلويش رد ميشود، ميگويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر ميبري؟» موتوري كه به شيوه مسالمتآميزي لبخند ميزند و در خيابان ميچرخد، از جيبش يك اسپري درميآورد و به طرف پدر تو ميپاشد. پدر تو ميگويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم ميرم بچهام رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه ميسوزد و ميافتد در جوي آب. همانطور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه ميرساند. آنطرف خيابان يك آقاي محترم ميبيند. ميگويد: «آخ جون! آقا كه شبها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اونور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيسبال وسط خيابان ايستادهاند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دستشان گرفتهاند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيدهاند، ميگذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبهسوري ميزنند، اما يه هوا بزرگتر.) ميزند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر ميكند. پدر تو اشكش درميآيد. وقتي اشكش درميآيد و به سرفه افتاده است داد ميزند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچهام به دنيا اومده. دارم ميرم ببينمش» بعد وقتي چشمهايش دارد بسته ميشود ميبيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برميدارد. پدر تو ميگويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره ميدوني... ميدوني چي شد... من فقط داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نميبيند. مايبيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز ميكند ميبيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغپلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را ميپرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا ميآيد. پدرت صداي گريه نوزادي را ميشنود. با خودش ميگويد: «من هم داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم.» روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 تیر 1388 - پوريا عالمي
ا من ندیدم ببخشید مجید جان شرمنده به خدا من تاپیکت رو ندیدم امیدوارم منو ببخشی بابای مهربون
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
عنوان: رد: بابايي روزت مبارک الثلاثاء يوليو 07, 2009 6:13 am
Yasaman نوشته است:
ممنون محبوبه جان. مجید هم پستی به این مناسبت زده.
پدري كه ميرفت تا بچهاش را ببيند
يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده ميگيرم. مايبيبي جان! در فالت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا ميآورند، يك طرف ديگر، پوكههايي را كه درآوردهاند در ظرفهاي استريل مياندازند. آيا ما به خودكفايي ميرسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه ميرسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت ميكند تا تو را ببوسد، اما پايش گير ميكند به يك جسم سخت و زمين ميخورد. او بلند ميشود و باز هم ميدود، اما اينبار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ ميبارد، او را به عقب هل ميدهد. اما او باز هم ادامه ميدهد، اما اينبار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل ميپاشد. پدر تو خندهاش ميگيرد و ميگويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم ميرم بچهام رو ببينم!» اما آنها كه شوخي ميكردهاند ميگويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم ميزني.» پدر تو ميپيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان ميآيد. در انتهاي كوچه زبالهها را آتش زدهاند، او از روي آتش ميپرد و داد ميزند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه ميبيند مردمي كه آنجا ايستادهاند يكصدا فرياد ميزنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله ميبيند كه عدهاي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه ميشوند و احساسات مردم را به شكل بايستهاي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ ميدهند. پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من دارم ميرم بچهام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد ميدود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانهاي شده و پناه ميگيرد. پدر تو ميگويد: «مگه قايمباشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، ميپرند پايين و به شكل شاعرانهاي با لگد به در خانهها ميزنند و ميگويند: «سوك سوك! ميدونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو ميگويد: «من دارم ميرم بچهام رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه ميپرد و داخل خيابان ميشود. اولين موتوري كه از جلويش رد ميشود، ميگويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر ميبري؟» موتوري كه به شيوه مسالمتآميزي لبخند ميزند و در خيابان ميچرخد، از جيبش يك اسپري درميآورد و به طرف پدر تو ميپاشد. پدر تو ميگويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم ميرم بچهام رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه ميسوزد و ميافتد در جوي آب. همانطور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه ميرساند. آنطرف خيابان يك آقاي محترم ميبيند. ميگويد: «آخ جون! آقا كه شبها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اونور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيسبال وسط خيابان ايستادهاند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دستشان گرفتهاند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيدهاند، ميگذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبهسوري ميزنند، اما يه هوا بزرگتر.) ميزند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر ميكند. پدر تو اشكش درميآيد. وقتي اشكش درميآيد و به سرفه افتاده است داد ميزند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچهام به دنيا اومده. دارم ميرم ببينمش» بعد وقتي چشمهايش دارد بسته ميشود ميبيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برميدارد. پدر تو ميگويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره ميدوني... ميدوني چي شد... من فقط داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نميبيند. مايبيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز ميكند ميبيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغپلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را ميپرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا ميآيد. پدرت صداي گريه نوزادي را ميشنود. با خودش ميگويد: «من هم داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم.» روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 تیر 1388 - پوريا عالمي
عنوان: رد: بابايي روزت مبارک الثلاثاء يوليو 07, 2009 6:31 am
این روز را به همه در این جا خصوصا به پدر های خوب این فروم (!؟) و البته آقایون فروم تبریک میگویم. (هنوز به عنوان روز مرد جا نیفتاده!) همچنین برای شادی روح پدرم نیز دعا می کنم. البته روحی که پاک و سبک و عاری از هر گونه گناهیست ،حتما شاد است. دخترم هم به پدرش این روز رو تبریک می گوید. (البته از این جا .چون تبریکات رو شب ولادت امام علی تقدیم کردیم) راستی یاد دعای ناد علی افتادم که دخترم اعتقاد خاصی به آن دارد و از حفظ آنرا می خواند فقط متعجبم از اینکه کی حفظ شد؟!!
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده ميگيرم. مايبيبي جان! در فالت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا ميآورند، يك طرف ديگر، پوكههايي را كه درآوردهاند در ظرفهاي استريل مياندازند. آيا ما به خودكفايي ميرسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه ميرسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت ميبينم كه وقتي تو به دنيا ميآيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت ميكند تا تو را ببوسد، اما پايش گير ميكند به يك جسم سخت و زمين ميخورد. او بلند ميشود و باز هم ميدود، اما اينبار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ ميبارد، او را به عقب هل ميدهد. اما او باز هم ادامه ميدهد، اما اينبار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل ميپاشد. پدر تو خندهاش ميگيرد و ميگويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم ميرم بچهام رو ببينم!» اما آنها كه شوخي ميكردهاند ميگويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم ميزني.» پدر تو ميپيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان ميآيد. در انتهاي كوچه زبالهها را آتش زدهاند، او از روي آتش ميپرد و داد ميزند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه ميبيند مردمي كه آنجا ايستادهاند يكصدا فرياد ميزنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله ميبيند كه عدهاي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه ميشوند و احساسات مردم را به شكل بايستهاي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ ميدهند. پدر تو ميگويد: «بابا بيخيال! من دارم ميرم بچهام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد ميدود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانهاي شده و پناه ميگيرد. پدر تو ميگويد: «مگه قايمباشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، ميپرند پايين و به شكل شاعرانهاي با لگد به در خانهها ميزنند و ميگويند: «سوك سوك! ميدونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو ميگويد: «من دارم ميرم بچهام رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه ميپرد و داخل خيابان ميشود. اولين موتوري كه از جلويش رد ميشود، ميگويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر ميبري؟» موتوري كه به شيوه مسالمتآميزي لبخند ميزند و در خيابان ميچرخد، از جيبش يك اسپري درميآورد و به طرف پدر تو ميپاشد. پدر تو ميگويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم ميرم بچهام رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه ميسوزد و ميافتد در جوي آب. همانطور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه ميرساند. آنطرف خيابان يك آقاي محترم ميبيند. ميگويد: «آخ جون! آقا كه شبها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اونور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيسبال وسط خيابان ايستادهاند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دستشان گرفتهاند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيدهاند، ميگذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبهسوري ميزنند، اما يه هوا بزرگتر.) ميزند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر ميكند. پدر تو اشكش درميآيد. وقتي اشكش درميآيد و به سرفه افتاده است داد ميزند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچهام به دنيا اومده. دارم ميرم ببينمش» بعد وقتي چشمهايش دارد بسته ميشود ميبيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برميدارد. پدر تو ميگويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره ميدوني... ميدوني چي شد... من فقط داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نميبيند. مايبيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز ميكند ميبيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغپلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را ميپرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا ميآيد. پدرت صداي گريه نوزادي را ميشنود. با خودش ميگويد: «من هم داشتم ميرفتم بچهام رو ببينم.» روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 1 تیر 1388 - پوريا عالمي
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
عنوان: رد: بابايي روزت مبارک الجمعة يوليو 10, 2009 6:46 am
Anika نوشته است:
این روز را به همه در این جا خصوصا به پدر های خوب این فروم (!؟) و البته آقایون فروم تبریک میگویم. (هنوز به عنوان روز مرد جا نیفتاده!) همچنین برای شادی روح پدرم نیز دعا می کنم. البته روحی که پاک و سبک و عاری از هر گونه گناهیست ،حتما شاد است. دخترم هم به پدرش این روز رو تبریک می گوید. (البته از این جا .چون تبریکات رو شب ولادت امام علی تقدیم کردیم) راستی یاد دعای ناد علی افتادم که دخترم اعتقاد خاصی به آن دارد و از حفظ آنرا می خواند فقط متعجبم از اینکه کی حفظ شد؟!!
البته تنها پدر این فروم من هستم ( بابای اون خواننده معروفه ) من هم برای شادی روح پدر خودم پدر شما و همه پدر هایی که به آسمون رفتند دعا میکنم خدا رحمتشون کنه