از خدا دلخور بود.. از آدم ها هم...
دعا که میکرد مستجاب نمی شد ! نفرینس هم نمی گرفت...
آن زمان بود که زندگی ماهی بزرگی شد و او را بلعید ... و او شد یونس ...
یونس در شکم ماهی ...
ماهی پایین رفت و او را به اعماق آبهای بیکران برد ...
آن هنگام آنقدر فرصت داشت که بر دیوار های تاریک و سنگی شکم این ماهی نکبت بکوبد و نفرین کند این زندگی را ...
روز ها گذشت ...
خسته شد از این همه بیزاری و نفرت ...
نگاه کرد .. کسی را نیافت ... قاب نگاهش تهی از نظاره شده بود ...
دلش گرفت ...
ناگهان به یاد آورد کسی هست که او را دوست میدارد ...
صدایش کرد ... ماهی بالا آمد و او را رهایی داد ...
و خداوند فرمود : " ما توبه کنندگان را دوست داریم "...