| ساده مثل شکستن | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| عنوان: ساده مثل شکستن الأحد أغسطس 02, 2009 2:00 pm | |
| دختر از پله های مترو با شتاب به پایین آمد تا بتواند به قطار برسد و از کلاس عقب نیفتد . تا به پایین پله ها رسید در قطار بسته شد و قطار حرکت کرد
دختر خسته و نفس زنان لبی گزید و به سمت نیمکتی که در دو متری پله های ورودی بود حرکت کرد . مرد جوانی روی نیمکت نشسته و به دختر چشم دوخته بود . چشمان درشت و درخشنده دختر در عین ناموزونی چهره اش ، توجه هرکسی را جلب میکرد . دختر روی نیمکت نشست و از کیفش کتابی بیرون آورد و بدون توجه به مرد مشغول مطالعه شد .
مرد صدایش را صاف کرد و لبخند زنان گفت :مدتهاست سوالی ذهن منو مشغول کرده میتونم از شما کمک بگیرم ؟
دختر بی تفاوت به مطالعه مشغول شد و خودش را کمی عقب کشید . مرد دوباره با صدایی رساتر به او گفت : سوال پرسیدم ! قصد بدی ندارم باور کن .
دختر : اگه سوال بیخودی باشه جواب نمیدم
مرد : سوالم اینه ! هدف از زندگی انسان چی میتونه باشه ؟
دخترک با قیافه ای معذب به مرد نگریست .
دختر : معلومه ! رسیدن به خوشبختی و معیارهایی که یک انسان خوب و صالح میتونه داشته باشه
مرد : این خوشبختی چطور به دست میاد ؟
دختر : با زحمت ، با تلاش و مشقت ! ساده نمیشه خوشبختی رو بچنگ آورد
مرد : چرا بعضی ها با همه مشقت ها باز هم نمیتونن به خوشبختی برسن ؟
دختر : چون واقعاً تلاش نمیکنن . اون دسته آدما فقط میخوان خوشبخت بشن . ولی در واقعیت براش زحمتی نمیکشن.اونا آدمهای رویا پردازن که با تنبلی هدفشونو آرزو میکنن . معلومه که به خوشبختی نمیرسن !
مرد : میتونم بپرسم یکی از راههایی که میشه به خوشبختی دست پیدا کرد چیه ؟
دختر : خب ! شاید تحصیلات و ابزارهای مورد علاقه ، لبخند زدن و حتی شاید محبت کردن و ارتباط سالم با آدمها و دوست داشتن و دوست داشته شدن باشه و خیلی چیزهای دیگه که من الان حضور ذهن ندارم
مرد : شما روانشناسی میخونید ؟
دختر: نه
مرد : پس چی میخونید ؟
دختر غضب آلود به مرد نگاه کرد : به شما ارتباطی نداره آقا . همینکه سوالتونو جواب دادم بس بود . لطفا مزاحمم نشید
....... قطار رسید و دختر و مرد با هم از جا بلند شدند و با فاصله از هم به سمت قطار رفتند
روز دوم :
دختر آرام و با وقار از پله ها پایین آمد . سالن نسبتا خلوت بود . نا خودآگاه زیر چشمی به نیمکت نگاه کرد . کسی نبود ! روی نیمکت به انتظار قطار نشست . نفس عمیق کشید و ...
مرد : سلام ! چه جالب ! باز هم شما ؟!
دختر : جالبتر اینکه من به شما گفتم مزاحمم نشید و باز شما به من سلام میکنید
مرد روی نیمکت نشست و به اطراف نگاه کرد
مرد : خب سلام کردن ادب افراد رو میرسونه . من از بچگی سلام کردن رو دوست داشتم چون یکی از دلایلیه که باعث میشه بتونم با آدمهای متفاوت و مختلف آشنا بشم و حتی دوست بشم .
دختر : من قصد دوستی با کسی ندارم
مرد : ولی سلام کردن ادب رو میرسونه . همونطور که میتونی به یه پلیس سلام کنی یا به یه فروشنده و یا حتی راننده تاکسی . ایا تو میخوای با اونها دوست بشی که بهشون سلام میکنی ؟
دختر : خیلی خب ...سلام .... اینهمه نیمکت چرا اینجا ؟
مرد : باشه ... میرم اونطرف میشینم !
مرد بلند شد و به نیمکت بغلی که تا حدی از نیمکت دختر فاصله داشت در کنار پیرزنی نشست و با او گرم صحبت شد و با رسیدن قطار دوباره هردو سوار شدند
روز سوم :
دختر از پله ها به پایین نرسیده بود اول به نیمکت ُ معروف نگاه کرد که جایی برای نشستن نداشت و بعد سالن رو جستجو کرد . لبخندی زد و کمی با فاصله از نیمکت ایستاد .
مرد : میتونم سلام کنم
دختر نیشخندی زد : با توجه به اینکه فرد مودبی هستید البته . سلام ...
مرد لبخند زد : امروز خسته بنظر میرسی ؟ چیزی شده ؟
دختر آهی کشید : نه مشکلی نیست . کمی سر درد دارم .
مرد : بهتره امروز از رفتن سر کار منصرف میشدی و استراحت میکردی . من جای تو بودم به همسرم زنگ میزدم و ازش میخواستم منو ببره دکتر !
دختر قهقهه ای زد : عجب هنرمندانه !
مرد لبخند زنان زیر چشمی به او نگاه کرد : خب مگه حرف بدی زدم !
دختر : نه
مرد : کار سردرد رو بیشتر میکنه
دختر : من کار نمیکنم ، درس میخونم
مرد : آها راست میگی یادم رفته بود . روانشناسی میخوندی نه ؟
دختر : نه ! اقتصاد میخونم
مرد :ووووووو ... عالیه !
دختر : شما چی ؟ درس میخونید یا ...
مرد موزیانه خندید : خانم لطفا مزاحم نشید !
دختر : واقعاً که ...
قطار رسید و ...
روز چهارم :
دختر از راه پله ها به پایین رسید و با لبخند به سمت نیمکت رفت
دختر : سلام
مرد : سلام خانم مودب . امروز زود اومدی
دختر خودش رو روی نیمکت جابجا کرد : درسته ! باید زود برم دانشگاه . باید استادمو ببینم
مرد : خوبه که درس میخونی . تنوعه و باعث میشه همسرت باور کنه قابلیت درک مسائل جامعه رو داری
دختر : منو همسرم از هم جدا زندگی میکنیم
مرد غمگین نگاهش کرد و با سستی پرسید: چطور ؟
دختر موزیانه خندید : آخه ما هنوز همو پیدا نکردیم
مرد با چهره ای شاد به او نگاهی کرد و گفت : اشکال نداره ! یه روز همو پیدا میکنین
دختر : یادته روز اول ازم پرسیدی هدف از زندگی چیه ؟
مرد : بله . یادمه
دختر : جواب خودت چیه ؟
مرد : تو جواب درستی دادی . اما کاملترش اینه که ...اوه قطار رسید . بیا تا طی مسیر برات بگم !
و هر دو به سمت قطار رفتند .
یک ماه بعد : دختر شاد و خوشحال به پایین پله ها رسید و به سمت نیمکت نگاه کرد . طبق معمولا با چهره ای خندان روبرو شد .
دختر : سلام . چطوری ؟
مرد : سلام دختر خوب و مودب ! به خوبی تو نمیرسم
دخترک خندید و روی نیمکت نشست
مرد : اون زن و مرد رو میبینی ؟
دختر : همونها که اون روبرو دست همو گرفتن و میخندن ؟
مرد : درسته ! بنظرت اونا خوشبختن ؟
دختر : اینطور به نظر میاد
مرد : اما ما که از زندگی و شرایط اونها خبر نداریم . چطور میتونیم قضاوت کنیم ؟
دختر : اونها شادن و انگار به هم خیلی علاقه دارن . این خودش خوشبختیه
مرد : من و تو هم با هم میخندیم و صمیمی هستیم . خوشبختیم ؟
دختر به مرد نگاهی سوالی انداخت : خب ! ... من که از اشنایی و دیدن تو خوشحالم و فکر میکنم میتونه جزئی از خوشبختی باشه
مرد : البته ! اما اونها همیشه با هم هستن و گاهی ممکنه تضادهای اخلاقیشون باعث درگیری های لفظی بشه . ممکنه لحظه هایی از هم خسته بشن . اون موقع هم میشه گفت خوشبختن ؟
دختر : فکر میکنم همین که میتونن همو تحمل کنن و بخاطر اینکه به هم وفادارن و همو دوست دارن ، می تونن خوشبختی رو بوجود بیارن
مرد : خوشبختی همیشه برای من سوال بزرگی بوده . هرچند همیشه نسبت به دیگران ، حس میکنم خوشبخت ترینم ! چون آزادم ! رها ......
دختر : ذهن جالبی داری ! مملو از فلسفه !
مرد : خب دیگه ! معلومه یه فیلسوف بایدم فلسفی حرف بزنه
دختر : پس فلسفه میخونی
مرد لبخند زد: چه عجب پرسیدی
دختر : با خودم گفتم شاید نخوای بدونم
مرد : اینطور فکر میکردی در حالیکه میخواستی بدونی ؟
دختر : درسته
مرد : اشتباه کردی عزیز دلم . همیشه نقاط مبهم ذهنتو با چراغ پرسش روشن کن
قطار رسید
5 ماه بعد :
دخترک از پله ها به پایین رسید و با خوشحالی به دنیال مرد گشت . سالن خالی بود گویا قطار تازه رفته بود . روی نیمکت نشست
نیم ساعت ..... یک ساعت .......
قطار آمد و رفت ........
دختر همچنان نشسته بود و انتظار میکشید و با پاشنهء کفش سرامیک سالن رو نقاشی میکرد .
مرد : تو اینجایی ؟
دختر به بالای سرش نگاهی کرد و با دلی مالامال از غم و حلقه ای اشک به او چشم دوخت : دیر اومدی
مرد : درسته . آخه امروز برام کاری پیش اومده بود
دختر : اما ...
مرد : تو باید تا حالا رفته باشی ! چرا اینجایی ؟
دختر بغض آلود به ریل ها نگاهی کرد : منتظر بودم
مرد روی نیمکت نشست :منتظر ؟
دختر : بله
مرد : می تونم بپرسم منتظر چه کسی ؟
دختر با حرص به مرد نگاه کرد : یعنی نمیدونی ؟
مرد شانه ای بالا انداخت : نه !
دختر : معلومه منتظر تو بودم دیگه
مرد با تعجب عقب رفت : من؟! منتظر من بودی ؟
دختر : البته ! پس منتظر کی باشم ؟ نگهبان مترو ؟
مرد خندید و زیرکانه به دختر نگاهی کرد : نگران شده بودی یا دلتنگ ؟
دختر ناخودآگاه گریه اش گرفت : هم نگران .. هم دلتنگ !
مرد با چهره ای معصومانه به او نگاه کرد : هی ! متاسفم
دختر : مهم نیست
مرد : خیلی مهمه . دوست ندارم از من دلخور باشی . این عذابم میده حس کنم کسی از من رنجیده
دختر به چشمهای متاسف مرد خیره شد : خوشحالم حالت خوبه
مرد : ممنون
روز بعد :
دختر با تشویش از پله ها پایین آمد . با دیدن مرد که روی نیمکت نشسته بود و مجله ای مطالعه میکرد نفس عمیقی کشید و خنده کنان روی نیمکت نشست
دختر : سلام من اومدم
مرد لبخندی زد : سلام
و دوباره مشغول مطالعه شد
دختر : چی میخونی ؟
مرد : مطالب بیخود ! دروغهای سیاسی ، شایعه های اقتصادی ، فقط و بدبختی و وعده های تو خالی که اعصاب ادمو خورد میکنه
دختر : خب پس بذارشون کنار
مرد : نه ! دونستن این مطالب خالی از لطف نیست
دختر آهی کشید : امروز چه بی تفاوتی
مرد : نسبت به چی ؟
دختر غمگین نگاهش کرد : به من
مرد خندید و با تعجب به او نگاه کرد : نه اینطور نیست ! بیادت بودم
دختر : همین ؟
مرد : باور نداری ؟
دختر : البته که باور دارم
مرد خندید و ... قطار رسید
روز بعد :
دختر با رسیدن به انتهای راه پله و دیدن مرد که جعبه ای کوچک و آراسته در دست داشت و کمی با فاصله از ریل ایستاده بود شاد و خندان بسویش روانه شد
دختر : سلام
مرد : سلام دختر مودب ! امروز چطوری ؟
دختر : عالی و خوب !
مرد : خیلی خوبه
دختر با کنجکاوی و شیطنت به مرد نگاه کرد : اون جعبه چیه ؟ برای کیه ؟
مرد : دوست داری بدونی ؟
دختر : معلومه ! باید نقاط مبهم ذهنم رو با چراغ پرسش ها روشن کنم
هردو خندیدن
مرد : خوب جملات منو به خودم تحویل میدی شیطون... این برای توئه ! امیدوارم خوشت بیاد
دختر مشتاق و شاد هدیه رو گرفت و با هیجان به مرد نگاه کرد : بابت چی ؟ نکنه تولدمه و خبر ندارم
مرد سرش رو زیر انداخت : نه ! هدیه ای برای اثبات دوست داشتنم . هرچند ...
دختر لبریز از شادمانی همینطور که مشغول باز کردن جعبه بود به مرد نیم نگاهی انداخت: هرچند چی ؟
مرد غمگین به او نگاه میکرد : متاسفانه این آخرین ملاقات ما خواهد بود ....
چشمان دختر از پلک زدن ایستاد ! لبخندش رنگ باخت . رنگش سفید شد و ضربان قلبش متوقف شد : چی ؟ ... یعنی ... متوجه نمیشم ..؟!
مرد : میدونی که درس من خیلی وقته تموم شده و یک ماهی هست که مسیر من تغییر کرده و باید درست خلاف این جهت رو برای رسیدن به محل کارم برم . برات از شغلم گفتم و اینکه چقدر بهش علاقه دارم . این مدت بخاطر اینکه تو دلگیر نشی از این راه میومدم و بعد از پیاده شدنت از قطار در ایستگاه بعد پیاده میشدم و برمیگشتم . همیشه ساعتی تاخیر داشتم و رئیسم سرزنشم میکرد. این یک ماه خیلی سخت گذشت اما سعی کردم تحمل کنم . متاسفانه رئیسم تهدیدم کرده که اخراجم میکنه . پس بنابراین ... من دیگه نمی تونم از این مسیر بیام و گویا .... دیگه نمیشه همو ببینیم
دختر مات و مبهوت به مرد نگاه کرد . بغضش رو فرو برد : پس ...ب نظر میرسه باید ازت تشکر کنم که مراعات منو میکردی و ... با من همراه میشدی ...درسته ؟
مرد لبخند زد : باعث افتخارم بود ... باور کن اشنایی و دوستی با تو قشنگترین خاطرهء زندگی منه . جدی میگم
دختر نگاهی پر از درد به مرد کرد : همین ؟!
مرد : خب ... من واقعا دوستت دارم . تو واقعا دلربا هستی . مطمئنا کسی که با تو ازدواج میکنه خوشبخت میشه
مرد خنده کنان چشمکی زد : امیدوارم منو برای مراسم عروسیت دعوت کنی
دختر بزور لبخندی زد و با دردی غیرقابل تحمل در قلبش به کادوی مرد نگاه کرد : بدون شک
مرد : خب ... من باید برم . درسته من نیستم اما مواظب خودت باش . موفق باشی
دختر با سرسنگینی به مرد خیره شد : تو هم مواظب خودت باش
مرد دستی تکان داد و ... از پله ها به سمت بالا رفت !
دختر به راه پله ها که دیگر هیچکسی آنجا نبود چشم دوخت : منو دلبسته کردی ، به خودت عادت دادی .. با حرفات وابسته م کردی . فهمیدم دوستت دارم .. عاشق و دلباخته شدم ... اگه قصد موندن نداشتی چرا اومدی ؟ و چرا اینطور ساده رفتی ؟! با یک بهانه ، که ساده تر از دلباختگیه من بود
چشمان دختر غرق اشک شد .بغض کنان آهسته به زمین چشم دوخت و آهسته گریست
قطار رسید ...
دختر با قطار رفت
و ....
روبان کاغذ کادوی جعبه ای کوچک ، که کاملا باز نشده بود ، روی زمین ، با باد شدید ، ناشی از حرکت تند قطار ، به این سو و آنسو میرفت !
| |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الأحد أغسطس 02, 2009 2:54 pm | |
| | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الأحد أغسطس 02, 2009 3:55 pm | |
| نمی دونم از دختره حمایت کنم و به پسره بد و بیراه بگم، یا اینکه چشمم رو باز کنم و ببینم چیزایی که توی زندگی اطرافیانم دیدم چی میگه به نظر من پسرا توی روابطشون چیزی که می خوان رو به زبون میارن مثلا می گن می خوام همسرم باشی، یا می خوام باهم دوست باشیم با خودشون تعارف ندارن، وقتی کسی رو نمی خوان، نمیخوان دیگه ولی ما دخترا گاهی زیادی از حد رویا پرداز میشیم یه جورایی سر خودمون رو گول می مالیم که بالاخره عاشقم میشه، بالاخره ازم خواستگاری می کنه، بالاخره... ما رویایی تریم، احساساتی تریم، مهربون تریم، عواطفمون رقیق تر و سرشارتره، بیشتر به دنبال احساسات و عواطف و محبت و چیزای خوب هستیم پسرا اکثرا رویایی نیستن، احساساتی نیستن احساس مسئولیتی هم درباره احساسات ما ندارن باید خودمون مواظب خودمون باشیم، ببینیم احساساتمون رو جای درستی خرج می کنیم یا نه باید با خودمون روراست باشیم، از خودمون بپرسیم واقعا من دنبال چه چیزی تو وجود این آدم هستم؟ اینکه عاشقش باشم؟ همسرم باشه؟ دوستم باشه؟ آیا اونم همین رو می خواد یا دنبال چیز دیگست و من دارم سر خودم رو گول می مالم؟ اگه تونستیم به خودمون ثابت کنیم واقعا جای درستی ایستادیم و با اون مرد، هم مسیر هستیم و هر دومون یه چیز رو می خوایم، اون وقت باید احساس و عاطفه به پاش بریزیم، حتی اگه ته این مسیر اون مقصدی نباشه که توی رویاهای ما بوده حداقلش اینه که سر خودمون رو کلاه نذاشتیم | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الإثنين أغسطس 03, 2009 6:42 am | |
| میبینم که آقایون همه با من مواقند و کسی بهم حمله نکرده.خدا را شکر دلارام درست میگه ما آدمها نه فقط دختر ها اغلب اوقات فریب تخیلات خودمون رو میخوریم فریب اون دنیای بدون ایراد و خدشه ای که برای خودمون ساختیم همون مدینه فاضله اینه زود سرمون گول مالیده میشه و وبعدش میگم خیلی وقته یه بحث جدی نکردیم.. کاش بچه ها همه میومدند و دوباره بحثهای جدیمون رو شروع میکردیم | |
|
| |
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| |
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الإثنين أغسطس 03, 2009 8:47 am | |
| منم با هر دوتون موافقم من دو سه تا فروم موسیقی عربی میشناسم به جز فروم ما بقیه شون خیلی پر رفت و آمد و شلوغه از هر 5 نفر هم 4 تاشون مدیر هستن میانگین سنی شون هم اکثرا در حد بچه های دبیرستان، یا سال اول دوم دانشگاهه حرفا و بحثایی که توشون می شه هم خیلی معمولی تر و ساده تر از حرفای ماست چیزی در حد همین موسیقی و هنر و اخبار و این حرفا شاید واقعا ما پیر شدیم که به قول بهاره هر کدوممون سرمون تو لاک خودمونه یا شاید آدمهای قدردانی نیستیم و یادمون میره ما اینجا با هم زندگی کردیم و بزرگ شدیم کاش می شد بچه ها دوستی های این فروم رو که یه چیزی فراتر از فروم موسیقی عربیه تو اولویت های پایین زندگیشون قرار نمی دادن از اون دو تا مدیر همیشه غایب گرفته تا بقیه مون کاش میشد معجزه بشه.. حرف سیاسی از خودم دروکردم جیگر | |
|
| |
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الثلاثاء أغسطس 04, 2009 5:23 am | |
| وقتي يک دختر حرفي نميزند ميليونها فکر در سرش مي گذرد
وقتي يک دختربحث نميکند عميقا مشغول فکر کردن است
وقتي يک دختربا چشماني پر از سوال به تو نگاه ميکند يعني نمي داند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بود
وقتي يک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد: خوبم يعني اصلا حال خوبي ندارد
وقتي يک دختر به تو خيره مي شود شگفت زده شده که به چه دليل دروغ مي گويي
وقتي يک دختر سرش را روي سينه تو مي گذارد آرزو مي کند براي هميشه مال او باشي
وقتي يک دختر هر روز به تو زنگ مي زند توجه تو را طلب مي کند
وقتي يک دختر هر روز براي تو اس ام اس مي فرستد يعني ميخواهد تو اقلا يک بار جوابش را بدهي
وقتي يک دختر به تو مي گويد دوستت دارم يعني واقعا دوستت دارد
وقتي يک دختر اعتراف مي کند که بدون تونمي تواند زندگي کند يعني تصميم گرفته که تو تمام آينده اش باشي
وقتي يک دختر مي گويد دلش برايت تنگ شده هيچ کسي در دنيا بيشتر از او دلتنگ تو نيست | |
|
| |
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الثلاثاء أغسطس 04, 2009 5:25 am | |
| وقتي يک پسر حرفي نمي زند حرفي براي گفتن ندارد
وقتي يک پسر بحث نمي کند حال وحوصله بحث کردن ندارد
وقتي يک پسر با چشماني پر از سوال به تو نگاه مي کند يعني واقعا گيج شده است
وقتي يک پسر پس از چند لحظه در جواب احوالپرسي تومي گويد: خوبم يعني واقعا حالش خوبه
وقتي يک پسر به تو خيره مي شود دو حالت داره يا شگفت زده است يا عصباني
وقتي يک پسر هر روز به تو زنگ مي زند او با تو مدت زيادي حرف مي زند که توجه ات را جلب کند
وقتي يک پسر هرروز براي تو اس ا م اس مي فرستد بدون که براي همه "فوروارد" کرده
وقتي يک پسر به تو ميگويد دوستت دارم دفعه اولش نيست (آخرش هم نخواهد بود)
وقتي يک پسر اعتراف مي کند که بدون تو نمي تواند زندگي کند تصميم شو گرفته که تورو اقلا واسه يه هفته داشته باشه | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الثلاثاء أغسطس 04, 2009 6:39 am | |
| | |
|
| |
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الثلاثاء أغسطس 04, 2009 7:00 am | |
| | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: ساده مثل شکستن الثلاثاء أغسطس 04, 2009 10:34 am | |
| | |
|
| |
| ساده مثل شکستن | |
|