هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 عشق بدون قيد و شرط

اذهب الى الأسفل 
+2
nAvId
Mohsen
6 مشترك
نويسندهپيام
Mohsen
رهگذر
رهگذر



تعداد پستها : 13
Location : Tehran
Registration date : 2007-12-12

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالخميس ديسمبر 20, 2007 1:54 pm

داستانی را که میخواهم برایتان نقل کنم در باره ی سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه ی خود باز گردد.سرباز قبل از اینکه به خانه برسد از نیو یورک با پدر و مادرش تماس گرفت وگفت:پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.
پسر ادامه داد:او یک دست و پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد من می خواهم اجازه دهید با ما زندگی کند.
پدرش گفت:پسر عزیزم متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود امده است.ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت:نه من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.
انها در جواب گفتند:نه فردی با این شرایط موجب درد سر ما خواهد بود.ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او ارامش زندگی ما را بر هم بزند.بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی.
در این هنگام پسر با نارحتی تلفن را قطع کرد.
چند روز بعد پلیس نیو یورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و انها مشکوک به خود کشی هستند .
پدر و مادر او اشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد قلب پدر ومادر از حرکت ایستاد...پسر انها یک دست وپا داشت.
"از کتاب عشق بدون قید و شرط"
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
nAvId
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
nAvId


تعداد پستها : 2240
Age : 36
Location : همه جاي ايران سراي من است
Registration date : 2007-12-04

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالخميس ديسمبر 20, 2007 2:58 pm

یادم میآید که وقتی نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیمجلوی ما یک خانواده پر جمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند. لباسهای کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند. بچه ها همگی با ادب بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار است ببینند صحبت می کردند.مادر بازوی همسرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: ((چند عدد بلیط می خواهید؟)) پدر جواب داد: ((لطفا 6 بلیط برای بچه ها و 2 بلیط برای بزرگسالان))

متصدی باجه قیمت بلیط ها را گفت. پدر با باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: (( ببخشید گفتید چقدر؟))

متصدی باجه دوباره قیمت را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتما فکر می کرد به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد.

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس 20 دلاری روی زمین انداخت. بعد خم شد و پول را برداشت به شانه مرد زد و به او گفت: ((ببخشید آقا این پول از جیب شما افتاد))

مرد که متوجه موضوع شده بود همان طور که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت: ((متشکرم آقا!متشکرم))

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه جلوی بچه هایش شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اینکه بچه ها داخل سیرک شدند , من و پدرم از صف خارج شدیم و به سمت خانه رفتیم.

ما آن شب به سیرک نرفتیم!!




ممنونم محسن جان ...

از همون کتاب "عشق بدون قید و شرط" --- نشان لیاقت عشق 2

اینا رو هم به نظرم اگه بذاریم توی بخش "نوشته های جالب" خیلی بهتر باشه ...

باز هم تشکر میکنم ... Smile
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالخميس ديسمبر 20, 2007 6:32 pm

از داستان گذشته بگذارید منم یه داستان واقعی براتون بگم

در سالهای خیلی دور وقتی مردم می خواستن برند حج مثل الان سازمان اوقاف و .. نبود چند تایی جمع می شدن و پای پیاده می رفتن و اونایی که وضعشون خوب بود با قاطر یا اسبی می رفتند و خلاصه تهییه مخارج سفر خیلی سخت و خود سفر هم بسیار سخت و حتی بیش از یک سال طول می کشید
روزی مردی که قرار بود با دوستانش عازم سفر حج بشند زنی رو می بینه زن ظاهرا خیلی فقیر بوده مرد کنجکاو میشه و دنبالش راه می افته یه جا می بینه زن به یه خرابه ای میره و یه مرغ مرده پیدا می کنه کنجکاو میشه دنبالش میره می بینه مرغ رو به خونش می بره و برای بچه هاش با اون غذ درست می کنه وقتی می بینه اون زن از روی فقر مردار خواری میکنه و هیچ مردی هم بالای سرش نیست تمام پول حجش رو به زن میده و به دوستاش میگه که مشکلی پیش اومده و به حج نمی یاد
سال بعد که دوستاش بر می گردند سراغ مرد رو می گیرند و باهاش دعوا می کنند که مرد حسابی تو می گی نمی یایی
ما تو رو در حال طواف کعبه دیدم و تو هیچ محلی هم به ما نگذاشتی و رفتی و دیگه هم پیدات نشد
مرد اول باورش نمی شد ولی کم کم فهمید که قضیه چیه
به نظر شما قضیه چی بود / کی به جای مرد طواف کرده بود
خدا در قرآن می گوید
هرگز به نیکی نمی رسید مگر از آنچه دوست دارید انفاق کنید
دقت کنید از آنچه دوست دارید نه اونی که زاید می دونید و می خواهید دور بندازید
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
h@sti
میزبان
میزبان
h@sti


تعداد پستها : 426
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالأحد فبراير 03, 2008 11:34 am

بچه ها خیلی ممنون ........ جدا باحال بودن .......

ممنون آقا محسن عالی بود عالی .........
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
nAvId
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
nAvId


تعداد پستها : 2240
Age : 36
Location : همه جاي ايران سراي من است
Registration date : 2007-12-04

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالأحد فبراير 03, 2008 7:32 pm

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد تا او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادرش می ترسیدن که او مانند بیشتر بچه های چهارپنج ساله به نوزاد حسودی کند و به او آسیب برساند و برای همین به او اجازه نمی دادند.

اما در رفتار تامی هیچ نشانه ای از حسادت دیده نمی شد با نوزاد مهربان بود و هر روز اصرارش برای تنها ماندن با او بیشتر می شد.

بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: (( داداش کوچولو به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره!))

کتاب "عشق بدون قید و شرط"



===========

ممنونم داش مجید ...

آره ، دقیقا ...

بعضیا فکر میکنن که انفاق ، دادن چیزیه که لازمش نداری ... Neutral
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
Arakadrish
مشتاق
مشتاق
Arakadrish


تعداد پستها : 986
Location : كاخك
Registration date : 2007-12-04

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالإثنين فبراير 04, 2008 10:26 am

ممنون داداشي ...

خيلي عالي بود

واقعا قافلگير شدم Shocked

فك ميكردم ميخواد گازش بگيره Laughing

ممنون Very Happy
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
s@ba
مشتاق
مشتاق
s@ba


تعداد پستها : 700
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

عشق بدون قيد و شرط Empty
پستعنوان: رد: عشق بدون قيد و شرط   عشق بدون قيد و شرط Icon_minitimeالإثنين فبراير 04, 2008 1:40 pm

بچه ها خیلی عالی بود....

فکر می کنم کتاب عشق بدون شرط رو دبیرم 2 یا 3 سال پیش همیشه سر کلاس می خوند.


خیلی خوش می گذست .... همه تو کلاس رو زمین میشستیم چون صدای دبیرمون کم میومد

وقتی میومدیم بیرون از کلاس انگار رفتیم سر ساختمون هر کسی هم می پرسید فقط می خنیدیم.


ممنون از این که باعث شدید یاد خاطره های خوبم بیفتم........


دعا می کنم هر جا اون معلم هست خوب و سرزنده باشه..............

به قول دبیرمون معلمی موفقه که درس زندگی بده.............
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
عشق بدون قيد و شرط
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: داستان و داستان نویسی-
پرش به: