هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 يه داستان خيلي قشنگ.....!

اذهب الى الأسفل 
+2
MajidDiab
hobbelma7boob
6 مشترك
نويسندهپيام
hobbelma7boob
میزبان
میزبان
hobbelma7boob


تعداد پستها : 166
Age : 34
Registration date : 2007-12-02

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالإثنين يناير 14, 2008 1:49 pm

این داستان رو توی فوروم قبلی هم گداشته بودم.
حتما یه سری از بچه ها یادشون هست.
مگه نه!؟
ولی واقعا من خودم که خیلی دوسش دارم.
.
.
.
.
.

داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار اين کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندي هاي کوه را تماماً دربرگرفت و مرد، هيچ چيز را نمي ديد؛ همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر، روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و درحاليکه به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط، فقط لکه هاي سياهي را درمقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت.
همچنان که سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، تمام رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش بين آسمان و زمين، معلق بود و فقط طناب، او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بزند: خدايا کمکم کن.
ناگهان صداي پرطنيني که از آسمان شنيده ميشد جواب داد: از من چه مي خواهي؟
- خدايا! نجاتم بده.
: واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
: اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است، پاره کن.
يک لحظه سکوت...
و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد...
---------
گروه نجات مي گويند که يک روز بعد، يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند. بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود...و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.
و شما؟چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها کنيد؟
در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد:
هرگز نبايد بگوييد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است.هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.baytalhussein.net
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: رد: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالإثنين يناير 14, 2008 2:23 pm

خیلی قشنگه
من یادمه
خوب یادم میاد تو فروم قبلی تیکه آخرش رو که خوندم میخ کوب شده بودم
خیلی قصه با مفهمومیه
دستت درد نکنه که دو باره گذاشتیش Surprised Surprised
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
الهام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
الهام


تعداد پستها : 2828
Age : 36
Location : ایـــــران
Registration date : 2007-12-02

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: رد: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالإثنين يناير 14, 2008 8:00 pm

ممنون داستان قشنگی بود....
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://toradoostdaram.blogfa.com
Arakadrish
مشتاق
مشتاق
Arakadrish


تعداد پستها : 986
Location : كاخك
Registration date : 2007-12-04

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: رد: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالإثنين يناير 14, 2008 8:46 pm

منم اين داستان رو يادمه

قشنگه ... و پرمعني

حرف و حديث درباره اش زياده ... اما به دل من كه ميشينه !!

ممنون Very Happy
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
nAvId
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
nAvId


تعداد پستها : 2240
Age : 36
Location : همه جاي ايران سراي من است
Registration date : 2007-12-04

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: رد: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالإثنين يناير 14, 2008 9:16 pm

آره ...

من هم به خوبی یادمه ... Smile

دقیقا ...

باز هم ممنونم ...

واقعا پر معناست و تامل برانگیز ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
h@sti
میزبان
میزبان
h@sti


تعداد پستها : 426
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

يه داستان خيلي قشنگ.....! Empty
پستعنوان: رد: يه داستان خيلي قشنگ.....!   يه داستان خيلي قشنگ.....! Icon_minitimeالسبت فبراير 02, 2008 6:48 pm

ممنون قشنگ بود خیلی....ناخوداگاه یاد یه موضوعی افتادم ....وقتی که سر خاک پدر بزرگم رفته بودیم چند تا کوه نورد و که 1 ماه از مرگشون گذشته بود اما به خاطر اینکه هوا خوب نبوده نمی تونستن جسداشونو بیارن پایین ،داشتن خاک می کردن .... خیلی جوون بودن .... خدا رحمتشون کنه ....
Sad Sad
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
يه داستان خيلي قشنگ.....!
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: داستان و داستان نویسی-
پرش به: