این داستان رو توی فوروم قبلی هم گداشته بودم.
حتما یه سری از بچه ها یادشون هست.
مگه نه!؟
ولی واقعا من خودم که خیلی دوسش دارم.
.
.
.
.
.
داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار اين کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندي هاي کوه را تماماً دربرگرفت و مرد، هيچ چيز را نمي ديد؛ همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر، روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و درحاليکه به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط، فقط لکه هاي سياهي را درمقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت.
همچنان که سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، تمام رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش بين آسمان و زمين، معلق بود و فقط طناب، او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بزند: خدايا کمکم کن.
ناگهان صداي پرطنيني که از آسمان شنيده ميشد جواب داد: از من چه مي خواهي؟
- خدايا! نجاتم بده.
: واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
: اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است، پاره کن.
يک لحظه سکوت...
و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد...
---------
گروه نجات مي گويند که يک روز بعد، يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند. بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود...و او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.
و شما؟چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها کنيد؟
در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد:
هرگز نبايد بگوييد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است.هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست. به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.