من یک چهار دیواری دارم
و همسایه هایی........
پسر همسایه مدام با صدای بلند با تلفن صحبت می کند
و دختر همسایه با صدای بلند تلویزیمون نگاه می کند
و نوه های همسایه با صدای بلند بازی می کنند
در چند قدمی چهار دیواری ام برجی می سازند
و چند قدم آن طرف تر ازدحام وجنجالی دیگر....
و من در این شلوغی و هیاهو،
تنها در چهاردیواری ام،
به دنبال خود می گردم
که مدتی است ناپیداست
انگار سالیان است که نیست!
مدت ها گذشت تا در کنج خلوتم یافتمش،
و وقتی خود را پیدا کردم
خدا را حس کردم در درون خود!
و وقتی که خدا را حس کردم
دیگر خود را فراموش کردم!
و حالا خدا در چهار دیواری من حضور دارد،
با من،
منی که دیگر((من )) نیست
من یک چهار دیواری دارم
خوش به حال پرنده
پرنده در صدای خوشش رنج و درد و ماتم نیست
پرنده اهل شکوه و اهل گلایه و غم نیست
و خوش به حال هوایش
و خوش به حال دلش
و خوش به حال پرنده
که مثل آدم نیست