تعداد پستها : 700 Location : تهران Registration date : 2008-01-09
عنوان: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 9:50 am
سلام به همگی
راستش فکر کردم علاوه بر پستهایی که اطلاعاتی رو به اطلاعاتمون اضافه می کنه یه کم هم نیاز به شوخی و خنده داریم درسته داریم ولی نه اونقدر. به این نتیجه رسیدم که بیایم سوتی هامون،و تقلبهای دوران تحصیلمون وهمچنین شیطونی های دوران تحصیل رو برای هم بگیم و نظر هم بدیم.
s@ba مشتاق
تعداد پستها : 700 Location : تهران Registration date : 2008-01-09
عنوان: سوتی.......... الخميس يناير 24, 2008 9:51 am
خوب اول از سوتی خودم شروع می کنم امیدورام کلی روحتون شاد شه.... من از بچگی به دوست بابام عمو و خانومشون زنمو میگفتم اسم این خانوم مهین خانوم بود من بچگی عادت داشتم میگفتم زنمو میهن اون موقع ها میگفت بچم اشکال نداره توی هین چند ماه پیش بعد از سالهای زیاد زنگ زد از قضا من گوشی رو برداشتم خدا اون روزه نیاره که بهش گفتم زنمو میهن چطوری ؟ حالا اینور خواهرا می خندیدین من اینور به لکنت از خنده افتاده بودم می دونید چی بهم گفت گفت عزیزم اسم من مهینه نه میهن واقعا قاطی کرده بود کلی خدیدیم جاتون خالی
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
عنوان: رد: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 5:55 pm
جالب بود ...
حتما اگه اونجا بودیم بیشتر هم میخندیدیم ...
سوتی ؟ !!!
والا الان یادم نمیاد ... بعدا حتما تعریف میکنم ...
h@sti میزبان
تعداد پستها : 426 Location : تهران Registration date : 2008-01-09
عنوان: سوتی........... الخميس يناير 24, 2008 6:49 pm
بچه ها ،سوتی ،سوتی باحال...........
یه بار خواهرم یکی از انگشت های پاش در رفته بود من با خواهرم رفتیم بیمارستان پیش دکتر.دکتر گفت:باید از پای خواهرتون عکس بگیرید.رفتیم به طبقه ی 2 که عکس از پاش بگیریم اومدم بگم کجا باید بریم که با بی هواسی از یه دکتر پرسیدم ببخشید عکاسی اینجا کجاست اون مرد نگذاشت نه برداشت گفت برید سر چهار راه می بینید بعد کلی دلمون اونجا شاد شد....
Arakadrish مشتاق
تعداد پستها : 986 Location : كاخك Registration date : 2007-12-04
عنوان: رد: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 6:57 pm
من سوتي مجيد رو ميگم
اون سري توي حياط ... همه جم شده بوديم ... من و نويد ، پاره آجر انداختيم تو حوض ... !!
امين و مريم موش آب كشيده شدن ...
امين سنگ پروند ...
گيششش
شيشه اومد پايين ... مجيد خودش رو از اتاق انداخت بيرون
زير شواري بدست ... درحال كوك زدن به يه قسمت تابلو از زير شلواري ... يه لا ... به پا
يه بنده خداي ديگه هم بود ... يه روز سرد زمستوني ، موند توي مستراح ... آفتابه به دست ... با شير يخ زده
الهام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2828 Age : 36 Location : ایـــــران Registration date : 2007-12-02
عنوان: رد: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 6:58 pm
h@sti نوشته است:
بچه ها ،سوتی ،سوتی باحال...........
یه بار خواهرم یکی از انگشت های پاش در رفته بود من با خواهرم رفتیم بیمارستان پیش دکتر.دکتر گفت:باید از پای خواهرتون عکس بگیرید.رفتیم به طبقه ی 2 که عکس از پاش بگیریم اومدم بگم کجا باید بریم که با بی هواسی از یه دکتر پرسیدم ببخشید عکاسی اینجا کجاست اون مرد نگذاشت نه برداشت گفت برید سر چهار راه می بینید بعد کلی دلمون اونجا شاد شد....
با حال بود....
ليلا عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1095 Registration date : 2007-12-21
عنوان: رد: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 7:59 pm
راستش من یه ماجرای ضد حال برام اتفاق افتاده که هروقت بهش فکر میکنم احساس بدی بهم دست میده ...
5 یا 6 سال پیش رفته بودیم پارک ... قسمت تئاترش ... من تقریبآ16 ساله بودم ... یه آقایی دوتا صندلی اونورتوره من نشسته بود ... این آقای بازیگر مدام حرکات و حرفای خنده دار اجرا میکرد .. همه میخندیدن .. من تا میومدم بخندم میدیدم این آقا درحالی که داره از خنده میمیره .. خم شده و منو نیگا میکنه .. منم هی خودمو کنترل میکردم ... هی مردم میخندیدن ..هی من خودمو کنترل میکردم ... همش احساس میکردم داره یه جوری نیگا میکنه ..میخواستم با کفشم بکوبم رو دماغش! گفتم بزار حالا اینجا آبرو ریزی نشه ... خلاصش تئاتر تموم شد و ما اومدیم بیرون... از قضا جایی که مانشسته بودیم بغلیامون همین آقاهه با خونوادش بود .. منم همش حرص میخوردم دیگه ... بعد یه لحظه سرمو برگردونم دیدم رویه صندلی با یه خانوم نشسته و داره حرف میزنه ... بهش میگفت: توروخدا اخم نکن دیگه .. خوب ببخشید ... یه ذره که دقت کردم دیدم اون خانومه بغل دستی من تویه سالن تئاتر بود
تازه دوزاریم افتاده بود .. این دوتا نامزد بودن ... خانومه قهر کرده بوده و تو سالن به آقاهه نیگا نمیکرده ..آقاهه هم که میخواسته دل خانومو بدست بیاره مدام به سمت ما نیگا میکرده و میخندیده
پیش خودم گفتم خوب شد با کفشم نزدم تو دماغش چون واقعآ میخواستم اینکارو بکنم
s@ba مشتاق
تعداد پستها : 700 Location : تهران Registration date : 2008-01-09
عنوان: رد: خنده......... الخميس يناير 24, 2008 8:19 pm