هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 ناراضي....

اذهب الى الأسفل 
4 مشترك
نويسندهپيام
Assal
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Assal


تعداد پستها : 1476
Age : 35
Location : تهران
Registration date : 2007-12-19

ناراضي.... Empty
پستعنوان: ناراضي....   ناراضي.... Icon_minitimeالخميس يناير 31, 2008 9:11 pm

ناراضی


روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. آین بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

ناراضي.... Empty
پستعنوان: رد: ناراضي....   ناراضي.... Icon_minitimeالجمعة فبراير 01, 2008 8:13 am

ممنون عسل خیلی قشنگ بود
البته داستانی در مورد یکی از پیامبران هم هست
که دقیق به خاطر ندارم
به گمانم حضرت عیسی بود مردو از نحوه زندگی و سختیهایشان به او شکایت کردند
حضرت همه انها را در جایی جمع کردند مشکتشان به شکل بقچه در نظر انها ظاهر شد. از انها خواست بعد از
ظاهر شدن محتوای همه بقچه ها بر انها هرکس بقچه ای را که خواست بردارد.
یک لحظه پرده و حجاب از جلوی چشمان مردم کنار رفت.
همه توانستند مشکلات یکدیگر را ببینند. هرکس به طرف بقچه ای دوید و در آخر معلوم شد
که همه دوباره بقچه های خودشان را برداشته اند
اگه داستان ناقص بعضی جاهاش نادرسته از خوانندگان عزیز معذرت میخوام.خب این دیگه
یادم اومد حیف دیدم ننویسم.
نتیجه اخلاقی اینکه
هر کس در زندگی به اندازه ظرفیت و توانایی خودش از خوشی برخوردار میشه یا سختی میبینه.
باز هم عسل خانم ممنون
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
الهام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
الهام


تعداد پستها : 2828
Age : 36
Location : ایـــــران
Registration date : 2007-12-02

ناراضي.... Empty
پستعنوان: رد: ناراضي....   ناراضي.... Icon_minitimeالجمعة فبراير 01, 2008 12:07 pm

خیلی آموزنده بود

ممنون خانوم خوش سلیقه I love you
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://toradoostdaram.blogfa.com
Assal
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Assal


تعداد پستها : 1476
Age : 35
Location : تهران
Registration date : 2007-12-19

ناراضي.... Empty
پستعنوان: رد: ناراضي....   ناراضي.... Icon_minitimeالجمعة فبراير 01, 2008 5:42 pm

خواهش میکنم...

شرمندم نکن الهام جان... Embarassed

خوش سلیقگی از خودته... lol!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
h@sti
میزبان
میزبان
h@sti


تعداد پستها : 426
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

ناراضي.... Empty
پستعنوان: رد: ناراضي....   ناراضي.... Icon_minitimeالسبت فبراير 02, 2008 6:55 pm

مممنون عسل جون هم قشنگ بود هم عمیق......
Question Question
اسر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم


ول هر چیز آخر اونه و آخر اون اول اونه .... پس سعی کن ناشکری نکنیو بهترین تو جای خودت باشی....... cheers
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
ناراضي....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: داستان و داستان نویسی-
پرش به: