| شعرهايي از نزار قباني | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأربعاء يناير 09, 2008 5:28 am | |
| ترجمه شعری از نزار قبانی
نامه ای به یک مرد... (شماره ۱ از کتاب روز نگارهای زنی که به چیزی اهمیت نمی دهد)
1
آقای عزیز! این نامه زنی احمق است آیا قبل از من زنی احمق به تو نامه نوشته است؟ اسم من؟ بگذریم از اسامی رانیه ... یا زینب یا هند ... یا هیفاء احمقانه ترین چیزی که با خود داریم ـ آقای من! ـ اسامی هستند 2
آقای من! می ترسم آنچه را دارم بگویم می ترسم ـ اگر بگویم ـ آسمان آتش بگیرد ... چرا که شرق شما، آقای عزیز! نامه های آبی را مصادره می کند رؤیا ها را از گنجینه های زنان مصادره می کند پرتاب سنگ را بر عواطف زنان تمرین می کند و وقتی زنان را مخاطب قرار می دهد چاقو بکار می برد ... و ساطور و بهار و شوق ها را ... و گیسوان مشکی را سر می برّد ... و شرق شما، آقای عزیز! تاج شرف بلند مرتبه ای می سازد از جمجمه های زنان ...
3
از من ایراد نگیر آقای من! اگر خطم بد است ... که من می نویسم و شمشیرها پشت درم هستند و خارج اطاق صدای باد و سگان است ... آقای من! عنترة العبسی پشت درم است سرم را می برد ... اگر نامه ام را ببیند ... گردنم می زند ... اگر لباس بدن نمای مرا ببیند ... گردنم می زند ... اگر من از عذاب هایم دم بزنم ... چرا که شرق شما، آقای عزیز! زن را با سرنیزه محاصره می کند ... و شرق شما، آقای عزیز! با مردان به عنوان پیامبر بیعت می کند و زنان را در خاک پنهان می کند ...
4
آشفته نشو! آقای عزیز! ... از نوشته های من آشفته نشو! اگر گلاب پاشی را که روزگارانی است سربسته است شکستم ... اگر از درونم مهر سربی را برداشته ام اگر فرار کرده ام از گنبد حرمسراهای قصرها ... اگر نافرمانی کرده ام از مرگم ... از گورم ... از ریشه هایم ... و از مسلخ بزرگ ... آشفته نشو آقای من! اگر احساسم را آَشکار کرده ام... چرا که مرد شرقی ... نه به شعر اهمیت می دهد و نه به احساسات ... مرد شرقی ... ـ ببخشید گستاخی ام را ـ زن را نمی فهمد، مگر در بستر ...
5
ببخشید آقای من! اگر به سرزمین مردان دست اندازی کرده ام چرا که ادبیات بزرگ، طبیعتاً ادبیات مردان است و عشق همواره سهم مردان بوده است ... و رابطه جنسی همواره مخدری بوده که فقط به مردان فروخته می شده ... در سرزمین ما آزادی زنان خرافه ای بیش نیست و آزادی ای نیست مگر آزادی مردان ... آقای من! هرچه می خواهی درباره من بگو؛ اهمیت نمی دهم سطحی، کودن، دیوانه، ابله دیگر اهمیت نمی دهم ... چون زنی که از غصه هایش می نویسد ... در منطق مردان زنی احمق نام دارد من که از اول نامه گفتم که زنی احمقم ... | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأربعاء يناير 09, 2008 5:31 am | |
| هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! نزار قبانی ترجمه تراب حق شناس ـ۱ـ شعرهايی که از عشق می سرايم بافته ی سرانگشتان توست. و مينياتورهای زنانگی ات. اينست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند ترا سپاس گفتند...
ـ۲ـ همه ی گل هايم ثمره ی باغ های توست. و هر می که بنوشم من از عطای تاکستان توست. و همه ی انگشتری هايم از معادن طلای توست... و همه ی آثار شعريم امضای ترا پشت جلد دارد!
ـ۳ـ ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها و فضای چشمانت... گسترده تر از فضای آزادی... تو زيباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می انديشم... و از اشعاری که آمده اند... و اشعاری که خواهند آمد...
ـ۴ـ نمی توانم زيست بی تنفس هوايی که تو تنفس می کنی. و خواندن کتاب هايی که تو می خوانی... و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی... و شنيدن آهنگی که تو دوست داری... و دوست داشتن گل هايی که تو می خری...
ـ۵ـ نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم هرچه هم ساده باشند هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند عشق يعنی همه چيز را با تو قسمت کنم از سنجاق مو... تا کلينکس!
ـ۶ـ عشق يعنی مرا جغرافيا درکار نباشد يعنی ترا تاريخ درکار نباشد... يعنی تو با صدای من سخن گويی... با چشمان من ببينی... و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
ـ۷ـ پيش از تو زنی استثنائی را می جستم که مرا به عصر روشنگری ببرد. و آنگاه که ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد و دانشم به کمال دست يافت!
ـ۸ـ مرا يارای آن نيست که بی طرف بمانم نه دربرابر زنی که شيفته ام می کند نه در برابر شعری که حيرتزده ام می کند نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند... بی طرفی هرگز وجود ندارد بين پرنده... و دانه ی گندم!
ـ۹ـ نمی توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم... و ترکيب خونم دگرگون نشود... و کتاب ها و تابلوها و گلدان ها و ملافه های تختخواب از جای خويش پرنکشند... و توازن کره ی زمين به اختلال نيفتد...
ـ۱۰ـ شعر را با تو قسمت می کنم. همان سان که روزنامه ی بامدادی را. و فنجان قهوه را و قطعه ی کرواسان را. کلام را با تو دو نيم می کنم... بوسه را دو نيم می کنم... و عمر را دو نيم می کنم... و در شب های شعرم احساس می کنم که آوايم از ميان لبان تو بيرون می آيد...
ـ۱۱ـ پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دريافتم که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است... و چگونه زير و بم های کمر و ميان... (۱) با زير و بم های شعر جور در می آيند و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يکی می شوند و چگونه سياهی مرکب... در سياهی چشم سرازير می شود.
ـ۱۲ـ ما به گونه ای حيرتزا به هم ماننده ايم... و تا سرحد محو شدن در يکديگر فرو می رويم... انديشه ها مان و بيانمان سليقه هامان و دانسته هامان و امور جزئی مان در يکديگر فرو می روند تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟... و تو نمی دانی که هستی؟...
ـ۱۳ـ تويی که روی برگه ی سفيد دراز می کشی... و روی کتاب هايم می خوابی... و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب می کنی و حروفم را پهلوی هم می چينی و خطاهايم را درست می کنی... پس چطور به مردم بگويم که من شاعرم... حال آنکه تويی که می نويسی؟
ـ۱۴ـ عشق يعنی اينکه مردم مرا با تو عوضی بگيرند وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم... و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی... و آنگاه که شعر عاشقانه ی جديدی از من بخوانند... ترا سپاس گويند!
لندن، بهار ۱۹۹۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ (۱) در متن عربی: خَصر يعنی کمر، بالای تهيگاه يا به تعبير حافظ، ميان: «ميان او که خدا آفريده است از هيچ دقيقه ای ست که هيچ آفريده نگشوده است» | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأربعاء يناير 09, 2008 5:34 am | |
| اینم بازنویسی ترجمه ی آهنگ "هل عندک شک " (از کاظم ساهر) به فارسی که شعر اصلیه اینم از نزار قبانیه.
نزار قبانی ترجمه از عربی : زهرا پورشیری باز سرایی : سیامک بهرام پرور ( برگرفته از کتاب «بر تابی از ترانه »)
شک داري که دلنشين ترين زن جهاني و مهم ترين؟ شک داري تمام کليدهاي جهان از آن ِ من شد آنگاه که به تو دست يازيدم؟! شک داري جهان دگرگون شد به گاه گرفتن دستت؟! و بزرگترين روز تاريخ و زيباترين خبر دنيا بود روز ورودت به قلبم؟!
2- شک داري در کيستي ات؟! تو آني که چشمانش از آن خود مي کند زمان را ذره ذره و وقتي مي گذرد ديوار صوتي مي شکند نمي دانم مرا چه مي شود؟! گويي تو زن ِ نخستيني! و گويي پيش از تو دوست نداشته ام کسي را تجربه نکرده ام عشق را و کسي نبوسيده مرا و نبوسيده ام كسي را! ميلاد من تويي! به ياد ندارم بودنم را پيش از تو. بالا پوشم تويي به ياد ندارم زندگي را پيش از عشقت. شهزاده بانو! از وجود تو انگار چونان چون گنجشکي پر کشيدم! 4- شک داري که تو بخشي از مني و من دزديدم آتش را از چشمان تو و بزرگترين عصيانم را رقم زدم ؟! گلکم! ياقوتم! ريحانه ام! شهبانوي ديني- ميهني ام در ميان تمامي ملکه ها! ماهي رها در زلال زندگي ام! ماهي که هر غروب از روزن واژگانم سرک مي کشي! فتح الفتوح حياتم! اي آخرين وطن که به دنيا مي آيم در آن و دفن مي شوم و نوشته هايم را منتشر مي کنم! بانوي بهت! بانوي من! نمي دانم چطور موج در پاي تو مي اندازد مرا؟! نمي دانم چگونه آمدي ام؟! چگونه آمدمت؟! تو که تمام مرغان دريايي غوغا مي کنند تا لانه بسازند بر سينه ات! چه لذتي است فرا چنگ آوردنت! 5- اي زني که به ترکيب شعر درمي شوي! بسان شنهاي دريا گرمي و چون شب قدر گرامي! در را بر رويم گشودي و عمرم آغاز شد چقدر شعرم زيبا شد آنگاه که تمدن را آموختم در دستانت چه پربار و توانمند شدم آنگاه که به من بخشيدت خدا! شک داري که شراره اي ار چشمان مني و دستانت امتداد نوراني دستان من؟! شک داري که تو همان سخني که برآمد از لبانم؟! شک داري که من توام و تو مني؟!
6- هاي شعله اي که دود مي کند دودمانم را! ميوه اي که پر مي کند شاخه هام را! هاي ! جسمي که چون شمشير مي بُرد و چون آتشفشان زير و زبر مي کند! سينه اي که عِطر مي پراکند مثل حلقه هاي توتون و چون توسني نجيب مي تازد به سويم! به من بگو چکونه از امواج طوفان برهم! بگو چه کنم با تو؟! وقتي به تو معتادم! بگو پاسخ چيست؟! وقتي مرا به مرز جنون کشيده ، شوق! آي بيني ات يوناني و موهايت اسپانيايي! اي زن ِ بي مانند تا هزاره ها! اي که برهنه پا مي رقصي در رگ من! از کجا آمدي؟! چگونه؟! چگونه در من در آمدي، شتابان! يگانه رحمت خدا بر من! عطشان عشق و عطوفت! دردانه ام! آه... لطف خدا به من بسيار بود! | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأربعاء يناير 09, 2008 5:38 am | |
| رحل القطار- قطار حرکت کرد و نحن ما زلنا علی مقهی- و ما همچنان حيران در قهوه خانه ی المحطه جالسين- ايستگاه مانده ايم ضاعت تذاکرنا- بليط هامان را گم کردهايم و لازلنا علی ارض المحطه تائهين- و در عرصه گاه میگرديم لصقت معاطفنا علی اجسادنا- جامههامان بر تن چسبيد وتبعثرت مدن الحنين -شهرهای شوق از هم پاشيد هل نحن حقا- آيا به واقع ما چاشتگاه راحلون مع الضّحی- خواهيم کوچيد؟ ام نحن غير مسافرين- يا شايد مسافر نباشيم رحل القطار- رفته است قطار و لا مکان لنا علی هذی -جای ما نيست در اين الخريطه- نقشه لا فی الشمال ، و لا فی الجنوب -و نه در شمال و نه در جنوب لا فی الصباح ، و لا فی الغروب- و نه در بامداد و نه در غروب رحل القطار،- قطار رفت، و ليس يمکننا الذهاب الی الطفوله -و ما را از سفر به روزگار کودکی و الی بياض الياسمين -و سپيدی ياسمن ناتوانيم ها عاد لی بيت اعود اليه- در سرزمين زنان خانه ای ندارم فی الوطن النساء.....- تا به آن بازگردم ارايت نهرا عاد يوما للوراء؟..... -ديدهای جويبار آيا راه رفته را باز رود؟ | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأربعاء يناير 09, 2008 6:23 pm | |
| اینم شعر معروف نزار یعنی "فال قهوه" که عبدالحلیم حافظ مصری شهرتشو مدیون اون بود(با خوندن این شعر در یکی از آهنگهاش)
قارئه الفنجان فال قهوه
جلست و الخوف بعينيها- نشست و ترس در چشمانش بود
تتأمل فنجاني المقلوب- فنجان واژگونم را نگريست
قالت يا ولدي لا تحزن -گفت پسرم غمگين مباش
فالحب عليك هو المكتوب -عشق نوشته سرنوشت توست يا ولدی قد مات شهيداً -پسرم آنکه در راه عشق بميرد من مات فداءً للمحبوب -شهيد است
بصرت ونجمت كثيرآ پسرم -، پسرم بسيار ها پيشگويی کردم
لكني... -لم أقرا أبدا هرگز اما نخواندم
فنجانا يشبه فنجانك- فنجانی همچون فنجانت
بصرت ونجمت كثيرا- بسيارها پيشگويی کردم
لكني لم أعرف ابدا- اما حزنی همچون
أحزانا تشبه أحزانك- حزنهايت نشناختم
مقدورك ان تمضي أبدا- سرگذشت نوشته ات
فى بحر الحب بغير قلوع -بی بادبان در دريای عشق راندن است
و تكون حياتك طول العمر- و طول عمر زندگيت
طول العمر كتاب دموع- کتابی از اشک
مقدورك ان تبقى مسجونا -و تو گرفتار
بين الماء وبين النار -ميانه آب وآتش میمانی؛
فبرغم جميع حرائقه- حضور تمامی سوز زندگيش
و برغم جميع سوابقه -حضور تمامی گذشته هايش
و برغم الحزن الساكن فينا ليل.. نهار- حضور تمامی حزنی که شب و روز درونمان خانه کرده
و برغم الريح وبرغم الجو الماطر والاعصار- و بودن طوفان ، گردبادها و هوای بارانی
الحب سيبقى يا ولدى- پسرم عشق باقی می ماند
أحلى الاقدار.. أحلى الاقدار -زيباتر از سرگذشتها
حياتك يا ولدي امراة -پسرم در زندگيت زنی میبينم
ناها سبحان المعبود با چشمانی سحرانگيز و
فمها مرسوم كا لعنقود- نقشی خوشه وار از لبها
ضحكتها انغام و ورود ،- صدای خندهاش ترانه گلها
و الشعر الغجري المجنون -و آهنگ موی آشفته سياه
افر في كل الدنيا -در تمامی دنيا سفر می کند
قد تغدو امرأة يا ولدی -پسرم آن زن دنيايت را پر کرده
يهواها القلب هي الدنيا -و او دنيای توست .
لكن سماءك ممطرة -اما آسمانت بارنی است
طريقك مسدود .. مسدود -و راهت بستهُ بسته
فحبيبة قلبك يا ولدی- پسرم معشوقهُ دلت
نائمة فى قصر مرصود- در کاخی جادوئی به خواب است
من يدنو من سور حديقتها- هر که بخواهد به منزلگهش وارد شود
من حاول فك ضفائرها -هر که را بخواهد دستش را بفشارد
يا ولدي مفقود.. مفقود.. مفقود.. -پسرم ، نابود است ، نابود است ، نابود .
ستفتش عنها يا ولدی -پسرم در همه جا
يا و لدي فى كل .. -مكان جستجوگرش هستی
و ستسأل عنها موج البحر- از موج دريا میپرسی
و تسأل فيروز الشطان ،- از فيروزهُ ساحلها
و تجوب بحارآ وبحارآ -و سرگردان از درياها گذر میکنی
و تفيض دموعك انهارا و- رودها از اشکهای سيل وارت جاری میشوند
و سيكبر حزنك حتى يصبح اشجارا -و غمت چون به فزونی میرود درختان سرو میکشند و رشد میکنند.
وسترجع يوما يا ولدی پسرم ، -اما روزی باز خواهی گشت
مهزوما مكسور الوجدان- نواميد و تن خسته
و ستعرف بعد رحيل العمر- آن زمان خواهی دانست بعد از عمری در تمام زندگی
بانك كنت تطارد خيط دخان -به دنبال رشتهای از دود بودهای !
بأنك كنت تطارد خيط دخان..- به دنبال رشتهای از دود بودهای !
فحبيبة قلبك ليس لها- پسرم معشوقه دلت
أرض أو وطن أو عنوان- نه وطنی دارد نه زمينی نه نشانی
ما اصعبأن تهوى امرأة -دشوار است دوست داشتن کسی که پسرم نشانی ندارد.!!!!!! | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:19 pm | |
| هو شاعر - او شاعر است انه یثقب الفضاء - فضا را میشکافد بابرة الشعر - با سوزن شعر
هو شاعر - او شاعر است البرق منزله - صاعقه منزلگاه او و البحر سیرته الذاتیه - و دریا شرح حال اوست
هو شاعر - او شاعر است کلما خرج من فندق کلماته - هر بار که از کاروانسرای واژگانش بیرون می آید وجد سیارة البولیس - خودروی پلیس را می بیند بانتظاره - که در انتظار اوست
هو شاعر - او شاعر است ینزل من بطن امه - از رحم مادرش بیرون می آید و فی یده - در حالی که اعتراض نامه ای عریضة احتجاج - و جعبه ی کبریتی و علبة کبریت - در دست دارد!
هو شاعر - او شاعر است یحرق کل یوم ذاکرته - هر روز حافظه ی خود را به آتش میکشد و یتدفا علیها - تا کمی گرم شود!
هو شاعر - او شاعر است یرکب دراجة الطفوله - دوچرخه کودکی اش را سوار میشود و یمد لسانه - و به همه ی چراغ های راهنمایی لکل اشارات المرور - زبان درازی میکند!
هو شاعر - او شاعر است انه یقنع الاشیاء - اشیا را متقتعد میکند ان تغیر عاداتها - که عادت هاشان را دگرگون کنند
هو شاعر - او شاعر است یعلم اشجار الغابه - درختان جنگل را می آموزد ان تسیر فی مظاهرة - که تظاهرات راه بیندازند من اجل الحریة - برای آزادی
هو شاعر - او شاعر است کلما ما ظهر فی امسیة شعریة - هر بار که در شب شعری حاضر میشود اطلقوا علیه القنابل - به رویش باریدن میگیرد المسیلة للاحزان - بمب های اندوه زا!
هو شاعر - او شاعر است تزوج الحریة زواجا مدنیا - آزادی را رسما به عقد خود درآورد و انجب اولادا - و فرزندانی زاد شعرهم بلون السنابل - با موهایی به رنگ خوشه های گندم و عیونهم بلون البحر - و چشمانی به رنگ دریا
هو شاعر - او شاعر است لذا - یطلبون منه - ان یقدم تقریرا - بدین سبب از او میخواهند عن عدد اصابعه - هر روز کل یوم - تعداد انگشتانش را گزارش دهد!
هل الشعر هو دیوان العرب؟ - آیا شعر دیوان عربهاست؟ ام هو محکمتهم العسکریة؟؟ - یا دادگاه نظامی آنان؟؟
باستثناء بعض الکبار - در تاریخ شعر ما فی تاریخنا الشعری - به استثنای برخی بزرگان فان الشعراء العرب - بقیه ی شاعران عرب کتبوا قصیدة واحده - تنها یک شعر سروده اند و وقعوا علیها جمیعا - و با ذکر حرف نخست نام خویش بالاحرف الاولی - پای آن امضا کرده اند
فی تاریخ الشعر العربی - در تاریخ شعر عرب ثمة مراحل هابطه - دوره های افول وجود دارد کان فیها الشعراء - که در آن همه ی شاعران ینزلون فی فندق واحد - در یک کاروانسرا اقامت داشتند و یاکلون من صحن واحد - از یک ظرف غذا میخوردند و ینامون فی سریر واحد - در یک بستر می آرمیدند و ینجبون اولادا متشابهین - و فرزندانی مشابه پدید می آوردند
فی الشعر - در شعر لسنا بحاجة الی لباس موحد - به یونیفورم نیازی نیست و قماش موحد - پارچه ی یکسان و لون موحد- و رنگ یکسان نیازی نیست فالشعراء لیسوا جنودا و لا ممرضات - شاعران نه سربازند نه پرستار و لا مضیفات طیران - و نه مهماندار هواپیما ان اللباس موحد فی الشعر - لباس متحد الشکل سیجعل من الشعراء العرب - شاعران عرب را فریقا لکرة القدم - به یک تیم فوتبال مبدل میکند
الشعر الحدیث - شاعر امروزی کسی است هو الذی یستقیل من الجوقة الموسیقیة - که از ارکستر موسیقی کنار میکشد و سلطة الایقاع العام - و از همنوازی برون میرود لیولف قصیدته الخاصه - تا قصیده ی ویژه ی خود را بسراید
(نزار قبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:23 pm | |
| وعدتکی ...- به تو وعده داده بودم ... ان لا احبکی مثل المجانين ، فی- که دگر باره چون ديوانگان المره الثانيه- با تو نرد عشق نبازم و ان لا اهاجم مثل العصافير -و بسان گنجشکان اشجار تفاحکی العاليه -به سوی درختان بلند سيبت دست نياويزم و ان امشط شعرکی حين تنامين -و موهايت را در خواب به شانه ای ننوازم يا قطتی الغاليه!- ای گربه ملوسم ! وعدتکی ان لا اضيع بقيه عقلی- به تو وعده دادم واپس مانده های خردم را نابوده نگردانم اذا ما سقطتی علی جسدی نجمه حافيه -آنگاه که چون ستاره ای برهنه پاي، افکنده گردی بر تنم وعدتکی بکبح جماح جنونی- به تو وعده داده بودم ديوانگی هايم را سرکوب کنم و يسعدنی اننی لا ازال -و بسی خوشوقتم که من همچنان شديد التطرف حين احب تماما افراط گرم آنگاه که عشق می ورزم کما کنت فی المره الماضيه- آنگونه که در گذشته نيز بودم . وعدتکی -به تو وعده داده بودم ان لا اطارحک الحب ، طيله عام -به درازای يک سال حرف عاشقانه ای با تو نزنم و ان لا اخبی وجهی بغابات شعرکی -و صورتم را در باغستانهای موهايت پنهان نسازم طيله عام و ان لا اصيد المحار بشطآن عينيکی -و در ساحل نرگس گون چشمانت صدفی صيد نکنم طيله عام کيف اقول کلاما سخيفا کهذا الکلام- چه طور اما اينگونه سخنانی سست مايه بر زبان می رانم؟ و عيناکی داری و دار السلام- حال آنکه چشمان تو سرا و سلامت سرای منست و کيف سمحت لنفسی- چه سان بر خود روا داشتم بجرح شعور الرخام؟ -که احساسات وجودی مرمری را جريحه دار کنم؟ و بينی و بينکی... -حال آنکه ميان من و تو ..... خبز و ملح- نان و نمکی بود و سبک نبيذ و شذ و حمام -و نوش و نوازشی و آوای کبوترانی. و انتی البدايه فی کل شی- و حال آنکه تو سرآغاز هر چيزی و و مسک الختام- پايان هر چيز . وعدتکی ان لا اعود و عدت- به تو وعده داده بودم که برنگردم و برگشتم و ان لا اموت اشتياقا و مت- و مشتاقانه جان نبازم و جان باختم وعدت باشياء اکبر منی- و وعده هايی دادم که از من فراتر بودند فماذا بنفسی فعلت؟ -پس با خود چه کردم ؟ لقد کنت اکذب من شده الصدق- همانا که از شدت راستی ، دروغ می گفتم و الحمد لله انی کذبت... -و خدای را سپاس که من دروغ گفتم...
(نزار قبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:26 pm | |
| لم ازل من الف عام- هزار سال است که هنوز لم ازل اکتب للناس دساتير الغرام- برای مردمان فنون عشق را می نگارم و اغنی للجميلات،- و برای زيبارويان، به هزار لحن علی الف مقامِ و مقام..... -و مقام ترانه می خوانم......... انا من اسس جمهوريه الحب- منم که جمهوری عشق را به پا داشتم لا يسکنها الا الحمام-... آن جا که تنها ساکنانش کبوترانند.....
(نزار فبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:27 pm | |
| من توان تغيير تو را ندارم يا توان تشريح روشهايت را هرگز باور نكن كه مردي بتواند رني را تغيير دهد! اين مردان، مدعياني دروغگويند كه مي پندارند از يكي از دنده هاشان زن را آفريده اند! زن از دنده مرد پديد نيامده است ، حاشا! اين اوست كه از بطن زن زاده مي شود چونان ماهي كوچكي كه از اعماق آب سر بر مي آرد ! و همچون نهري كه از رودساري مشتق مي شود اين اوست كه گرد خورشيد زن مي چرخد و گمان مي برد كه بر جاي ايستاده است! * من توان رام كردن تو را ندارم توان اهلي كردنت را يا توان تعديل غرايز نخستينت را ! مي آزمايم هوش خويش را بر تو چنانكه حماقتم را ! هسچ يك را با تو كاري نيست نه راهنمايي و نه وسوسه ! اصيل بمان ! چنانكه هستي ! * من توان شكستن عاداتت را ندارم 30 سال اينگونه بوده اي توان تغيير طبيعتت را ندارم كتابهايم سودي برايت ندارد و عقائد من متقاعدت نمي كند ! تو ملكه آشوبي و ديوانگي! كه به هيچكس تعلق ندارد. بر همين طريق بمان! * تو درخت زنانگي هستي برآمده از تاريكي بي نياز از آفتاب و آب! پري دريايي اي كه به همه مردان عشق مي ورزد اما عاشق هيچ يك نيست! با همه مردان مي خوابدو با هيچ يك! تو بانويي اساطيري هستي كه با تمام قبايل رفت و باكره بازگشت !
بر همين طريق بمان! ======== درس نقاشي
پسرم جعبه آبرنگش را پيش رويم گذاشت واز من خواست برايش پرنده اي بكشم در رنگ خاكستري فرو بردم قلم مو را وكشيدم چارگوشي را با قفل و ميله ها ! شگفتي چشمانش را پر كرد : اما اين يك زندانست ، پدر! نمي داني چگونه يك پرنده مي كشند ؟! ومن به او گفتم : پسرم ! مرا ببخش من شكل پرندگان را از ياد برده ام ! * پسرم دفتر نقاشي اش را روبرو يم گذاشت واز من خواست يك خوشه گندم بكشم قلم را برداشتم و يك تفنگ كشيدم! پسرم بر جهالتم خنديد حق به جانب : نمي داني ، پدر! تفاوت خوشه گندم و تفنگ را ؟! به او گفتم: پسرم ! زماني مي دانستم شكل خوشه گندم را شكل قرص نان را شكل گل سرخ را اما در اين زمانه سخت درختان جنگل به عضويت ارتش در آمده اند و گلهاي سرخ سيه جامگان خستگي اند! در عصر خوشه هاي گندم مسلح پرندگان مسلح طبيعت مسلح مذهب مسلح نمي تواني نان بخري بدون تفنگي در كنارش نمي تواني گل سرخي بچيني بي آنكه خار هايش در صورتت فرو برود ! نمي تواني كتابي بخري كه دردستانت منفجر نشود! * پسرم بر لبه تخت خوابم نشست و از من خواست برايش شعري بخوانم اشكي ار چشمانم بر متكا چكيد! پسرم بر آن دست كشيد حيرتزده گفت : اما اين اشك است ، پدر! نه شعر ! به او گفتم : وقتي بزرگ شدي ، پسرم ! و تاريخ اشعار عرب را خواندي در خواهي يافت كه اشك و كلمه همزادند و شعر عرب چيزي جز اشكباري انگشتان نيست! * پسرم مدادهاي شمعي اش را پيش رويم گذاشت و خواست برايش سرزمين مادري را بكشم قلم در دستانم لرزيد و من اشك ريزان فرو ريختم… !
(نزار قبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:31 pm | |
| این چندتا شعر و معنی ای که از نزار میزارم (از این یکی یه بعد)همرو کاظم ساهر توی بهترین آهنگهاش اجرا کرده..... .
زیدینی
زيديني عشقا زيديني يااحلى نوبات جنوني زيديني بر عشق من بيفزاي؛ اي زيباترين نوبتهاي ديوانگي ام زيديني غرقا ياسيدتي ان البحر يناديني بر غرق گشتگي ام بيفزاي اي بانوي من! دريا مرا مي خواند زيديني موتا عل الموت اذا يقتلني يحييني بر مرگ من بيفزاي و مرگ را بالا ببر كه اگر مرا بكشد مرا زنده مي كند
يااحلى امرأه بين نساء الكون احبيني اي زيبا ترين زن در ميان زنان جهان! دوستم بدار يامن احببتك حتى احترق الحب احبيني اي كه تا جايي كه عشق بسوزد دوستت داشتم
ان كنتِ تريدين السكنى اسكنتِ في ضوء عيوني اگر دوست داشتي آرام بگيري در روشني چشمانم آرام مي گرفتي حبك خارطتي ماعادت خارطه العالم تعنيني عشق تو نقشه من است و نقشه دنيا ديگر معنايي برايم ندارد انا اقدم عاصمة للحزن وجرحي نقش فرعوني من به پايتختي براي اندوه پاي مي گذارم و زخم من يك اثر از زمان فراعنه است وجعي يمتد كسرب حمام من بغداد الى الصين درد من چون دسته اي از كبوتران از بغداد تا چين گسترده است
زيديني عشقا زيديني يااحلى نوبات جنوني زيديني بر عشق من بيفزا اي، زيباترين نوبتهاي ديوانگي ام عصفورة قلبي نيساني اي گنجشك دلم اي (آوريل) بهار من يارمل البحر وروح الروح اي شن دريا و جان جانم وياغابات الزيتون و اي جنگلهاي زيتون ياطعم الثلج وطعم النار اي مزه برف و مزه آتش ونكهة شكي ويقيني و مزه دودلي و يقين من اشعر بالخوف من المجهول فآويني از ناشناخته ها احساس ترس مي كنم؛ پناهم بده اشعر بالخوف من الظلماء فضميني از تاريكي احساس ترس مي كنم؛ مرا در آغوش بفشار اشعر بالبرد فغطيني وغني قربي غنيلي احساس سرما مي كنم؛ مرا بپوشان و نزديكم بخوان؛ براي من بخوان فأنا من بدأ التكوين ابحث عن وطن لجبيني من از آغاز پيدايش در پي ميهني براي پيشاني ام هستم عن حب امرأه يأخذني لحدود الشمس ويرميني در پي زني كه مرا تا مرزهاي خورشيد ببرد و به من تير بزند
زيديني عشقا زيديني يااحلى نوبات جنوني زيديني بر عشق من بيفزا اي، زيباترين نوبتهاي ديوانگي ام نواره عمري مروحتي قنديلي فوح بساتيني ماه مه(تابستان) دل من؛ بادبزن من؛ قنديل من؛ باغهاي مرا خوشبو كن قدي لي إثرا من رائحه الليمونِ اثري از بوي ليمو را به سويم راهنمايي كن وضعيني مشطا عاجيا في عتمه شعركِ وانسيني در تاريكي گيسويت شانه اي از عاج را قرار بده و مرا فراموش كن من اجلكِ اعددت رثائي وتركت التاريخ ورائي به خاطر تو مرثيه ام را آماده كردم و تاريخ را پشت سر گذاشتم وشطبت شهادة ميلادي وقطعت جميع شراييني و تاريخ تولدم را پاك كردم و تمام رگهايم را بريدم | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:33 pm | |
| نزار قباني- حماسه ي اندوه قصيدة الحزن The Epic of Sadness ترجمه : هادي محمدزاده عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم علمني حبك ..أن أحزن Your love taught me to grieve و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند و أنا محتاج منذ عصور لامرأة تجعلني أحزن and I have been in need, for centuries a woman to make me grieve به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور for a woman, to cry upon her arms like a sparrow به زني که تکه هاي وجودم را چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد *** لامرأة.. تجمع أجزائي كشظايا البلور المكسور *** for a woman to gather my pieces like shards of broken crystal *** مي دانم بانوي من! بدترين عادات را عشق تو به من آموخت علمني حبك سيدتي أسوء عادات Your love has taught me, my lady, the worst habits به من آموخت که شبي هزار بار فال قهوه بگيرم و به عطاران و طالع بينان پناه برم علمني أخرج من بيتي في الليللة ألاف المرات.. و أجرب طب العطارين.. it has taught me to read my coffee cups thousands of times a night to experiment with alchemy, to visit fortune tellers به من آموخت که از خانه بيرون زنم و پياده رو ها را متر کنم و أطرق باب العرافات.. علمني ..أخرج منبيتي.. لأمشط أرصفة الطرقات It has taught me to leave my house to comb the sidewalks و صورتت را در باران ها جستجو کنم و أطارد وجهك.. في الأمطار.. and search your face in raindrops و در نور ماشين ها و في أضواء السيارات.. and in car lights و در لباس هاي ناشناختگان دنبال لباس هايت بگردم و أطارد ثوبك.. في أثواب المجهولات and to peruse your clothes in the clothes of unknowns و بجويم شمايلت را حتي! حتي! حتي! در پوستر ها و اعلاميه ها! و أطارد طيفك.. حتى..حتى.. في أوراق الإعلانات.. and to search for your image even.....even..... even in the posters of advertisements عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم علمني حبك كيف أهيم على وجهي..ساعات your love has taught me to wander around, for hours در جستجوي گيسوان کولي که تمام زنان کولي بدان رشک برند بحثا عن شعر غجري تحسده كل الغجريات searching for a gypsies hair that all gypsies women will envy به جستجوي شمايلي در جستجوي صدايي که همه ي شمايل ها و همه صداهاست بحثا عن وجه ٍ..عن صوتٍ.. هو كل الأوجه و الأصواتْ *** searching for a face, for a voice which is all the faces and all the voices... بانوي من! عشقت به سرزمين هاي اندوهم کوچاند أدخلني حبكِ.. سيدتي مدن الأحزانْ.. Your love entered me...my lady into the cities of sadness که قبل از تو هرگز بدان ها پا نگذاشته ام و أنا من قبلكِ لم أدخلْ مدنَ الأحزان.. and I before you, never entered the cities of sadness و نمي دانستم که اشک انساني است لم أعرف أبداً.. أن الدمع هو الإنسان I did not know... that tears are the person و انسانِ بي غم تنها سايه اي است از انسان... *** أن الإنسان بلا حزنٍ ذكرى إنسانْ.. *** that a person without sadness is only a shadow of a person... *** عشقت به من آموخت که چون کودکي رفتار کنم علمني حبكِ.. أن أتصرف كالصبيانْ Your love taught me to behave like a boy و بکشم چهره ات را با گچ بر ديوار أن أرسم وجهك بالطبشور على الحيطانْ.. to draw your face with chalk upon the wall و بر بادبان قايق صيادان و ناقوس هاي کليسا و صليب ها. و على أشرعة الصيادينَ على الأجراس, على الصلبانْ upon the sails of fishermen's boats on the Church bells, on the crucifixes, عشقت به من آموخت که چگونه عشق جغرافياي روزگار را در هم مي پيچد علمني حبكِ..كيف الحبُّ يغير خارطة الأزمانْ.. your love taught me, how love, changes the map of time... به من آموخت وقتي که عاشقم زمين از چرخش باز مي ماند علمني أني حين أحبُّ.. تكف الأرض عن الدورانْ Your love taught me, that when I love the earth stops revolving, چيز هايي به من آموخت که روي آن ها حسابي هرگز باز نکرده بودم علمني حبك أشياءً.. ما كانت أبداً في الحسبانْ Your love taught me things that were never accounted for افسانه هاي کودکانه خواندم و به قصر شاه پريان پا گذاشتم فقرأت أقاصيصَ الأطفالِ.. دخلت قصور ملوك الجانْ So I read children's fairytales I entered the castles of Jennies و به رويا ديدم که رسيده ام به وصال دختر شاه پريان و حلمت بأن تزوجني بنتُ السلطان.. and I dreamt that she would marry me the Sultan's daughter دختري با چشم هايي روشن تر از آب درياچه هاي مرجاني بلك العيناها .. أصفى من ماء الخلجانْ those eyes.. clearer than the water of a lagoon لبانش خواستني تر از گل انار تلك الشفتاها.. أشهى من زهر الرمانْ hose lips... more desirable than the flower of pomegranates خواب ديدم چون سوارکاري تيزرو دارم مي ربايمش و حلمت بأني أخطفها مثل الفرسانْ.. and I dreamt that I would kidnap her like a knight خواب ديدم سينه ريزي از مرجان ومرواريد هديه اش کرده ام و حلمت بأني أهديها أطواق اللؤلؤ و المرجانْ.. and I dreamt that I would give her necklaces of pearl and coral بانوي من! عشقت به من آموخت هذيان چيست علمني حبك يا سيدتي, ما الهذيانْ Your love taught me, my lady, what is insanity به من آموخت که عمر مي گذرد ... و دختر شاه پريان پيدايش نمي شود ... *** علمني كيف يمر العمر.. و لا تأتي بنت السلطانْ.. *** it taught me...how life may pass without the Sultan's daughter arriving *** عشقت به من آموخت که چگونه دوستت بدارم در همه ي اشيا علمني حبكِ.. كيف أحبك في كل الأشياءْ Your love taught me How to love you in all things در درخت زرد و بي برگ زمستاني في الشجر العاري, في الأوراق اليابسة الصفراءْ in a bare winter tree, in dry yellow leaves در باران در طوفان في الجو الماطر.. في الأنواءْ.. in the rain, in a tempest, در قهوه خانه اي کوچک که عصر ها در آن قهوه ي تاريک مي نوشيم في أصغر مقهى.. نشرب فيهِ.. مساءً..قهوتنا السوداءْ.. in the smallest cafe, we drank in, in the evenings...our black coffee عشقت به من آموخت که چگونه به مسافرخانه ها و کليسا ها و قهوه خانه هاي بي نام پناه برم علمني حبك يس أن آوي.. لفنادقَ ليس لها أسماءْ و كنائس ليس لها أسماءْ و مقاهٍ ليس لها أسماءْ Your love taught me...to seek refuge to seek refuge in hotels without names in churches without names... in cafes without names... عشقت به من آموخت که چگونه شب بر غم غريبان مي افزايد علمني حبكِ..كيف الليلُ يضخم أحزان الغرباءْ.. Your love taught me...how the night swells the sadness of strangers به من آموخت که بيروت را زني فريبنده ببينم علمني..كيف أرى بيروتْ إمرأة..طاغية الإغراءْ.. It taught me...how to see Beirut as a woman...a tyrant of temptation زني که هر شامگاه زيبا ترين جامه اش را مي پوشد إمراةً..تلبس كل كل مساءْ أجمل ما تملك من أزياءْ as a woman, wearing every evening the most beautiful clothing she possesses و غرق در عطر به ديدار دريانوردان و پادشاهان مي رود و ترش العطرعلى نهديها للبحارةِ..و الأمراء.. and sprinkling upon her breasts perfume for the fisherman, and the princes عشقت به من آموخت که چگونه بي اشک بگريم علمني حبك أن أبكي من غير بكاءْ Your love taught me how to cry without crying عشقت به من آموخت که چگونه غم چون پسري با پاهاي بريده بر راه « روشه» و « حمرا» مي خوابد..... علمني كيف ينام الحزن كغلام مقطوع القدمينْ.. في طرق (الروشة) و (الحمراء).. It taught me how sadness sleeps Like a boy with his feet cut off in the streets of the Rouche and the Hamra عشقت به من آموخت که اندوهگين باشم علمني حبك أن أحزنْ.. Your love taught me to grieve و من قرن ها محتاج زني بوده ام که اندوهگينم کند و أمنا محتاج منذ عصور لامرأة تجعلني أحزنْ.. and I have been needing, for centuries a woman to make me grieve به زني که چون گنجشکي بر بازوانش بگريم لامرأة أبكي فوق ذراعيها مثل العصفور for a woman, to cry upon her arms like a sparrow به زني که تکه هاي وجودم را چون تکه هاي بلور شکسته گرد آرَد... لامرأة تجمع أجزائي.. كشظايا البلور المكسور.. for a woman to gather my pieces like shards of broken crystal | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:34 pm | |
| فرشة رمل البحر ونامت
فرشة رمل البحر ونامت شنهاي کنار دريا را پهن کرد و بر روي آنها دراز کشيد واتغطت بالشمس و از آفتاب تن پوشي براي خود ساخت وصارت مثل النار اعصابي و احساسات من همچون آتشي شعله ور شدند يمتى الحلوه تحس که چه زماني اين زيبا , احساسات من را خواهد فهميد طيورك يا بحر تغازلها اي دريا , پرندگان تو با او عشق ورزي مي کنند وتشرب من إيديها و از دستانش آب مي نوشند وأمواجك تركض فرحانة و موجهاي تو شادان مي گريزند وتبوس رجليها و بر پاهايش بوسه مي زنند والرمل يذوب من الغيرة و شن در حاليکه از شدت حسادت در حال سوختن است یحضنها يغطيها او را در آغوش مي گيرد و در خود پنهان مي سازد وانا مثلك يا بحر وأكثر معجب جدا بيها و من همانند تو اي دريا و شايد هم بيشتر خواهان او هستم يا صاحبة الجسد الخمري اي دارنده بدني خمار رمل البحر أدفى أو صدري شنهاي دريا گرمتر هستند يا آغوش من من عمري لعمرك يا عمري أنتي تمني وبس تو فقط جان من را بطلب , من از عمر خويش خواهم کاست وبه تو خواهم بخشيد يا شمس انتظري ولا تغيبي اي آفتاب اندکي صبر کن و غروب نکن خليني استمتع بحبيبي بگذار همراه با عشقم سرشار از مستي شوم هي حياتي هي نصيبي او زندگي من است او سهم من از روزگار مي باشد هي حبيبتي وبس تنها اوست که عشق من مي باشد
(نزار قبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:36 pm | |
| الحب المستحيل عشق محال و نشدني أحبكِ جداً وأعرف أن الطريق إلى المستحيل طويل بسيار تو را دوست دارم و مي دانم راه به سوي غير ممكن ، بس راه درازي است وأعرف انكِ ست النساء وليس لدي بديل و مي دانم كه تو بانو زنان هستي و غير از تو برايم هيچ گزينه اي نيست وأعرف أن زمان الحنين انتهى ومات الكلام الجميل و مي دانم كه زمان و ايام مهرباني به پايان رسيده و سخنهاي زيبا از بين رفت و مردند في ست النساء ماذا تقول؟؟ بانوي زنان - چه میگویی؟ أحبك جداً... أحبك تو را ديوانه وار دوست دارم تو را واقعا دوست دارم ...دوستت دارمِ وأعرف أني أعيش بمنفى وأنتِ بمنفى و مي دانم كه كه من در تبعيدگاه زندگي مي كنم و تو نيز در تبعيدگاه ديگري هستي و بيني وبينك ريح وغيم وبرق ورعد وثلج ونار و بين من و تو باد و ابر و رعد وبرق و برف و آتش است وأعرف أن الوصول لعينيك وهم و مي دانم كه رسيدن به چشمان تو خيالي بيش نيست وأعرف أن الوصول إليك انتحار و رسيدن به تو خودكشي است ويسعدني أن افجرو نفسي لأجلكِ أيتها الغالية اي بانوي من، من خوشحال ميشوم اگر در راه رسيدن به تو تنم را تكه تكه كنم ولو خيروني لكررت حبكِ للمرة الثانية و اگر مرا مختار گردانند براي بار دوم عشقم را نسبت به تو تكرار ميكنم يا من غزلت قميصك من ورقات الشجر (الغَزَل = صنعت ريسندگي و بافندگي) اي كسي كه پيراهنش را از برگهاي درختان دوخته ام أيا من حميتك بالصبر من قطرات المطر اي كسي كه با صبر، تو را از قطرات باران پناه دادم أحبكِ جداً ... أحبك تو را واقعا دوست دارم ... دوستت دارم و أعرف أني أسافر في بحر عينيكِ دون يقين و مي دانم كه در درياي چشمانت مسافرت مي كنم بدون هيچ يقيني وأترك عقلي ورائي وأركض .. أركض خلف جنوني و عقلم را در پشت سر خود رها ميكنم و مي دوم .. مي دوم پشت ديوانگي خود (عقل و منطق را رها ميكنم و پي احساس خود مي روم ) أيا امرأة تمسك القلب بين يديها اي زني كه قلبم را در بين دستانت قرار مي دهي و لمس مي كني سألتك بالله لا تتركيني .. لا تتركيني تو را به خدا قسم دادم مرا تنها مگذار ... مرا تنها مگذار فما أكون أنا إذا لم تكوني كه من چيزي نيستم من هيچ هستم ، اگر تو در پيشم نباشي أحبك جداً وجداً وجدا واقعا تو را دوست دارم ..... دوستت دارم ًوأرفض من نار حبكِ أن استقيلا كه خود را از عشق سوزناكت دور كنم وهل يستطيع المتيم بالعشق أن يستقيلا و آيا كسي كه دل سوخته است ، مي تواند معشوقه خودش را كنار بگذارد و از اين عشق دور شود وما همني إن خرجت من الحب حيا اصلا برايم مهم نيست كه از اين عشق زنده خارج شوم وما همني أن خرجت قتيلا و نيز اصلا برايم مهم نيست كه از اين عشق مرده خارج شوم شاعر : نزار قبانی | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:39 pm | |
| قــولـــي أحــبــك .. به من بگو دوستت دارم قولي أحبك كي تزيد وسامتي به من بگو دوستت دارم كه افتخار و شايستگي من بيشتر گردد فبغير حبكٍ لا أكون جميلاً كه همانا بدون عشق تو زيبا نيستم قولي أحبك كي تصير أصابعي ذهبا به من بگو دوستت دارم كه انگشتانم از طلا گردد وتصبح جبهتي قنديلاً و پيشانی من همچون فانوسي شود نوراني الآن قوليها .. قوليها ولا تترددي همين حالا به من بگو .. به من بگو و اصلا به خود ترديدي راه مده بعض الهوى لا يقبل التأجيلا كه همانا در بعضي از كارها تاخير جايز نيست سأغير التقويم لو أحببتني اگر عاشق من شدي تقويم را عوض ميكنم أمحو فصولا ًأو أضيف فصولاً بعضي از فصلها را محو ميكنم و بعضي از فصلها را اضافه ميكنم وسينتهي العصر القديم على يدي دوران قديم با دستانم به پايان خواهد رسيد وأقيم عاصمة النساء بديلاً و بجاي آن پايتختي زنانه بوجود مي آورم ملكً أنا لو تصبحين حبيبتي من پادشاهي هستم اگر كه تو معشوقه من بشوي أملو الشموس مراكباً وخيولاً ( شموس = اسب توسن ، اسبهاي كه توسني كنند و مانع سوار شدند شوند ، اسب وحشي) لا تخجلي مني فهذي فرصتي از من خجالت نكش، كه همانا اين تنهاترين فرصت من است لأكون بين العاشقين رسولاً كه در بين همه عاشقان پيامبر (رسول) آنها باشم شاعر : نــــــــــزار قباني | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:42 pm | |
| من شخصا عاشق این شعر و آهنگش و البته ویدیو کلیپش هستم.
اني احبكي لكن من تو را دوست دارم ولی اخاف اخاف اخاف التورط فيك می ترسم می ترسم می ترسم که به تو وابسته بشوم التعلق فيك به تو تعلق پیدا کنم التوحد فيك و با تو یکی بشوم و اني احبكي و من تو را دوست دارم فقد علمتني التجارب تمام داستان های عشقی که داشتم به من آموختند ان اجتنب عشق النساء که از دوست داشتن زنان دوری کنم و موج البحار و هم چنین از امواج دریا (اينجا عشق زنان را به امواج دريا تشبيه كرده است) و اني احبكي و من تو را دوست دارم
دعيني اصب لكي الشاي من را صدا بزن که برای تو چای بریزم انت خرافية الحسن هذا الصباح تو زیبایی جادویی دراین صبح دم هستی دعيني اترجم بعض كلام المقاعد و من را صدا بزن تا سخنان صندلی که تو بر روی آن می نشینی را برایت ترجمه کنم هي ترحب فيكي در حالیکه صندلی به تو خوش آمد می گوید دعيني اعبرعما يدور ببال الفناجين و من را صدا بزن تا تمام افکار فنجانی که تو با آن چای می نوشی را برایت بخوانم هي تفكر في شفتيكي در حالیکه فنجان به نزدیک شدن به لب های تو فکرمی کند أأعجبك الشاي؟؟ آیا از چای خوشت آمد؟ و هل تكتفين كما كنت دوما بقطعة سكر؟؟ و آیا باز به داشتن یک ذره شکر مثل همیشه راضی هستی؟ أما أنا ولیکن من فافضل وجهكي من غير سكر صورت تو را بدون شکر دوست دارم دعيني اقول بكل اللغات التي تعرفين من را صدا بزن تا با تمام زبان هایی که تو می شناسی ولا تعرفين و زبان هایی که نمی شناسی بگویم احبك انتي دوستت دارم احبك انتي دوستت دارم دعيني افتش عن مفردات تكون بحجم حنيني اليكي من را صدا بزن تا کلمه هایی را پیدا کنم که در حد و اندازه مهربانی من به تو باشند دعيني افكر عنكي من را صدا بزن تا به تو فکر کنم و اشتاق عنكي و به خاطرت دلتنگی کنم و ابكي و اضحك عنكي و برای تو گریه کنم و بخندم و الغي المسافات بين الخيال و بين اليقين و تمام مسافت های بین خیال تا واقعیت را از بین ببرم
دعيني انادي عليك بكل حروف النداء من را به کنار خودت بخوان تا اسم تو را با تمام حروف الفبا صدا بزنم لعلي اذا ما تغنيت باسمك من شفتي تولدين برای اینکه اگر اسم تو را ترانه نکردم تو بین لب های من متولد شوی دعيني اؤسس دولة عشق من را صدا بزن تا سرزمین عشقی بسازم دولة عشق تكونين انت المليكة فيها سرزمین عشقی که تو ملکه آن خواهی شد و أصبح فيها انا انا انا .... اعظم العاشقين و من در آن بزرگترین عاشق زمین خواهم بود و اني احبكي و من تو را دوست دارم
(نزار قبانی) | |
|
| |
hobbelma7boob میزبان
تعداد پستها : 166 Age : 34 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الإثنين يناير 14, 2008 1:45 pm | |
| احبینی
احبيني بلا عقد بدون هیچ ترسی من را دوست داشته باش وضيعي في خطوط يدي و در لابه لای خطهایی که در کف دستان من وجود دارد ناپدید شو احبيني لاسبوع لايام لساعات من را برای یک هفته , برای چند روز و حتی برای یک ساعت دوست بدار فلست انا الذي يهتم بالابد زیرا من آن کسی نیستم که به ابدیت ایمان داشته باشم احبيني احبيني دوستم داشته باش , دوستم داشته باش تعالى واسقطي مطرا على عطشي وصحرائى بیا و همچون قطره های باران بر تشنگی و خشکی که درمن وجود دارد ببار وذوبي في فمي كالشمع وانعجني باجزائي و همچون شمع دربین لبهایم بسوز و با روح من یکی شو احبيني احبيني دوستم داشته باش , دوستم داشته باش احبيني بطهري او بأخطائى من را همراه با پاکی و گناهی که دارم دوست داشته باش احبيني وغطيني ايا سقفا من الازهار دوستم داشته باش و با تن پوشی از گلها من را بپوشان يا غابات حنائى ای تویی که همچون جنگلی از مهربانی ومحبت هستی انا رجلا بلا قدرا من آن مردی می باشم که هیچ سرنوشتی ندارم فكوني انتي لي قدري تو سرنوشت و هدف من باش
احبيني احبيني دوستم داشته باش , دوستم داشته باش احبيني ولا تتسائلي كيف بدون آنکه بپرسی چگونه و چطور, دوستم داشته باش ولا تتلعثمي خجلا و نگذار شرم و خجالتی که در تو می باشد باعث درنگ تو شود ولا تتساقطي خوفا و نگذار که ترس در وجود تو رخنه پیدا کند كوني البحر والميناء همچون دریای من و بندرگاهی برای من باش كوني الارض والمنفى همچون سرزمینی برای راحتی من و تبعید گاهی برای من باش كوني الصحوة والأعصار همچون نسیم و طوفانی برای من باش كوني اللين والعنفى همچون نرمی و به سان خشونتی برای من باش أحبيني أحبيني دوستم داشته باش , دوستم داشته باش معذبتي وذوبي في الهواء مثلي كما شائتي همانند من درعشق بسوز و با تمام وجود عاشق من شو أحبيني بعيدا عن بلاد القهر والكبت من را به دور از سرزمین ترس و رنج دوست داشته باش بعيدا عن مدينتنا التي شبعت من الموت من را به دور از شهرمان که بوی مرگ می دهد دوست داشته باش أحبيني أحبيني دوستم داشته باش , دوست داشته باش
(نزار قبانی) | |
|
| |
ليلا عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1095 Registration date : 2007-12-21
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأحد مارس 16, 2008 6:15 pm | |
| سلام ... چه شعرهای قشنگی! ممنون به خاطر این شعرها | |
|
| |
S H I R I N میزبان
تعداد پستها : 322 Registration date : 2007-12-07
| عنوان: رد: شعرهايي از نزار قباني الأحد أبريل 13, 2008 7:12 am | |
| عالی بود! ولی متاسفانه ترانه هایی مثل زیدینی و انی احبکی و ... رو نمیتونم بدون صدای کاظم ساهر تصور کنم اصلا از وقتی از کاظم ساهر خوشم اومد که شروع به خوندن ترانه های نزار قبانی کرد با اینکه اون موقع اصلا نمیدونستم که این شاعر کیه ولی متوجه بودم که سبک خوندن کاظم عوض شده فقط میخواستم بدونم که مترجم این ترانه ها کیه ممنون میشم اگه بگین | |
|
| |
| شعرهايي از نزار قباني | |
|