می شه از طرف من به همه دنیا بگین؟؟؟
به جست و جوى روحم رفتم
ولى نتوانستم ببینمش
به جست و جوى خدایم رفتم
ولى نتوانستم پیدایش كنم
به جست و جوى دل شكسته ها رفتم
و هر سه را پیدا كردم
حدود ۱۴ سال پیش داشتم پرونده دانشجویانى را كه براى نخستین بار در كلاس الهیات شركت كرده بودند، زیر و رو مى كردم. آن روز براى نخستین بار تامى را دیدم كه داشت موهایش را كه تا روى شانه هایش مى رسید، شانه مى كرد و بلافاصله در ذهنم، او را در گروه دانشجویان عجیب و غریب طبقه بندى كردم.تامى خیلى زود به برجسته ترین معترض كلاس من تبدیل شد. او دائم به این كه خدایى وجود دارد كه بدون ذره اى چشمداشت، ما را دوست دارد، اعتراض مى كرد و این حرف مرا به تمسخر مى گرفت. وقتى بالاخره امتحان آخر ترم رسید، با بدبینى از من پرسید: «فكر مى كنین كه من روزى بتونم خدا رو پیدا كنم » من با لحنى قاطع گفتم: «نه!» او پوزخندى زد و گفت: «گمانم در تمام طول ترم زور مى زدین كه درمورد من به همین نتیجه برسین.» و بعد راه افتاد و رفت. پنج، شش قدم كه از من دور شد، با صداى بلند گفتم: «فكر نكنم تو هیچوقت بتونى اونو پیدا كنى، ولى مطمئنم كه اون تو رو پیدا مى كنه.»
تامى بى آن كه برگردد، شانه هایش را بالا انداخت و رفت و من از این كه او متوجه نكته زیركانه اى كه در حرفم وجودداشت، شده باشد، كمى ناامید شدم.
***
بعدها شنیدم كه تامى فارغ التحصیل شده و از این بابت خیلى خوشحال شدم، ولى كمى بعد خبر ناراحت كننده اى را شنیدم و آن هم این كه تامى سرطان گرفته بود. قبل از این كه من پیدایش كنم، او به سراغم آمد. وقتى وارد دفترم شد، دیدم كه بدنش به شدت تحلیل رفته است. موهاى بلندش در اثر شیمى درمانى ریخته بود، ولى چشم هایش برق مى زد و لحنش براى نخستین بار، راسخ و مصمم بود. بى مقدمه گفتم: «تامى! اغلب به فكرت بودم. شنیده ام خیلى مریض بودى.»
با خونسردى جواب داد: «آره! چند وقتى هست كه سرطان دارم.»
پرسیدم: «مى تونى درباره اش با من حرف بزنى »
گفت: «البته كه مى تونم. دوست دارین چى بدونین »
گفتم: «این كه فقط ۲۴ سال داشته باشى و بدونى دارى مى میرى، چه حالى داره »
لبخند آرامى زد و گفت: «مى تونست خیلى بدتر از اینها باشه. مثلاً این كه ۵۰ساله باشى و به پشت سرت نگاه كنى و ببینى كه بزرگ ترین واقعیت هاى زندگى ات، بى بند و بارى، ظلم به بقیه و پول درآوردن باشه.»
و سپس ادامه داد: «همه چیز آخرین روز كلاس با شما اتفاق افتاد. از شما پرسیدم كه آیا مى تونم خدا رو پیدا كنم و شما با لحن قاطعى جواب دادید نه! من خیلى از این حرف شما كه استاد الهیات هستید تعجب كردم، ولى بعدش گفتید ولى اون تو رو پیدا مى كنه. با این كه اشتیاقى به پیدا كردن خدا نداشتم، اما خیلى به این حرف شما فكر كردم. روزى كه پزشكان از كشاله ران من غده اى رو بیرون آوردند و گفتند كه بدخیمه، براى پیدا كردن خدا اشتیاق پیدا كردم و وقتى سلول هاى سرطانى، توى بدنم پراكنده شدند، واقعاً درهاى آسمان رو كوبیدم، ولى هیچ اتفاقى نیفتاد، تا این كه یك روز صبح بیدار شدم و به جاى این كه سعى كنم به هر ضرب و زورى كه هست چیزى رو به دست بیارم، خودم رو تسلیم كنم. تصمیم گرفتم واقعاً براى مرگ اهمیتى قائل نشم. تصمیم گرفتم بقیه عمرم رو صرف كارهاى مهمى بكنم. شما گفته بودین خیلى غم انگیزه كه آدم، زندگى رو بدون دوست داشتن بگذرونه، ولى از اون بدتر وقتى یه كه از دنیا برى و یادت رفته باشه به آدم هایى كه دوستشون دارى گفته باشى كه چقدر دوستشون دارى، بنابراین من كارم رو با سخت ترین بخش، یعنى گفتن این حرف به پدرم شروع كردم. یك روز صبح وقتى پدرم داشت طبق معمول روزنامه مى خوند، بهش گفتم: پدر! مى خوام باهاتون حرف بزنم. پدرم بدون این كه چشم از روزنامه برداره گفت: خب! بزن. گفتم حرفم خیلى مهمه. پدرم روزنامه رو دو، سه سانتى پائین آورد و گفت: خب! چى مى خواى بگى گفتم مى خوام بدونین خیلى دوستتون دارم. یكهو روزنامه از دست پدرم كف اتاق ولو شد. اون دوتا كار كرد كه هرگز یادم نمى یاد توى عمرش انجام داده باشه؛ اول این كه گریه كرد، بعدش هم من رو بغل كرد و تا سپیده صبح با هم حرف زدیم. بعد نوبت به مادر و برادر كوچكترم رسید. ما با همدیگه گریه كردیم و حرف هایى رو كه سال ها توى دلمون تلنبار شده بود، به هم زدیم. تنها تأسف من این بود كه چرا این قدر معطل كرده بودم بعد یك روز چشم بازكردم و دیدم خدا هست. اون همه كارها رو اون جورى كه خودش مصلحت دیده بود، جور كرده بود. حق با شما بود. خدا منو پیدا كرد.»
نفسم بند آمده بود. گفتم: «تامى! مى دونى از چه حقیقت شگرفى دارى حرف مى زنى مى شه بیایى سر كلاس الهیات و اینها رو بگى »
گفت: «خیلى دلم مى خواد، ولى من دیگه فرصتى ندارم. شما از طرف من به همه دنیا بگین.»
و من قول دادم كه از طرف او به همه دنیا بگویم.
نویسنده:جان پاول