هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود

اذهب الى الأسفل 
+2
دلارام
ليلا
6 مشترك
نويسندهپيام
ليلا
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
ليلا


تعداد پستها : 1095
Registration date : 2007-12-21

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالإثنين مارس 03, 2008 6:32 pm

بسم رب الشهدا و صدیقین

فکر میکنم خیلی بدهکارم...نه مالی

بلکه جانی
ناموسی
غیرتی
دینی
مذهبی
ملی
و....

خیلی بدهکارم به شهدا...خیلی

چه شهدای زنده یعنی جانبازهای عزیز و چه شهدای ظاهرا مرده


شهید علی جوزدانی

مقتول کینه بعثیون لعنت الله علیهم اجمعین

بیست و دو سال در خاکهای گلگون شلمچه آرمیده
چشمهای مادرش خون همهء این مدت مثل ابر باریده
دست به دامان مادر مهدی عج الله فاطمه سلام الله علیه آزیده
تا که پیکر پسرش را در میان خاک شلمچه سالم دیده
این همان شور حسین علیه السلام است که میگویند
این همان عشق خدائیست که همگان میگویند
گر نباشد جذبه الله و مهدی عجل الله به والله قسم
ما همان خاسر دهریم که آیات میگویند

http://www.esnips.com/doc/290b8c1e-7369-4e08-8894-84e874f6bd4f/Shahid-Ali-Jozdani-(-Rahmatollah-Alaih-)
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
دلارام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
دلارام


تعداد پستها : 4639
Location : تهران
Registration date : 2007-12-02

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالثلاثاء مارس 04, 2008 2:44 am

ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون


کسی که در راه حق و به خاطر رضای خدا می جنگه
چه شهید بشه چه اسیر چه جانباز
دیگه حسابش با کلمه های دنیایی نیست
از من و از ما برنمیاد که حالش رو بفهمیم و توصیف کنیم
اونقدر راهش عزیزه که خدا دلش نمی خواد پیش ما آدمای فراموشکار، کم رنگ بشه و از یاد بره
واسه همین هی بهمون یاداوری می کنه
نمی دونم، شاید خاصیت این جور مردن این باشه که جونت رو بدی تا راهت فراموش نشه، چیزی که به خاطرش رفتی از یاد نره
اینه که هر چند وقت یه بار یه جانباز شیمیایی بعد این همه سال تحمل درد و رنج، میره
یا جسد شهیدی یه جای این خاک بزرگ پیدا میشه
یا عزاداری امام حسین(ع)...
من نمی دونم
فقط از خدا می خوام که روح و ذهن من رو از هجوم ساکت و بی سروصدای غبار فراموشی و غفلت در امان نگه داره
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
ليلا
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
ليلا


تعداد پستها : 1095
Registration date : 2007-12-21

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالثلاثاء مارس 04, 2008 5:47 am

به نقل از یکی از اعضای باشگاه دیگر!

بچه های تفحص جبهه ها چیزهایی دیده بودند که این اتفاق فکر نکنم چیز عجیبی باشه ماننده قبر شهیدی که همیشه بوی گلاب می دهد با اینکه نبش قبر هم کرده بودند چیزی در قبر پیدا نکرند که بو از آن بیرون بیاید ........................


از زبان یکی از دوستانم :

چه بوی گلابی ... گلاب واقعی .

مزار شهید سید احمد پلارک و میگم . شهیدی که وقتی داستانشو شنیدم ، مو به تنم سیخ شد . داستان آن شهید از این قرار بود :

شهید سید احمد پلارک در یکی از پایگاه های زمان جنگ ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد . او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همیشه بوی بدی بدن او را فرا میگرفت . تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بوده ، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود .

بعد از بمب باران ، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند ، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید .

وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود .

هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران ، در قطعه 26 به خاک میسپارند ، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد .

وای ، چه حالی داشتیم . وقتی به مزار این شهید پاک نزدیک میشدیم ، بوی گلاب عجیبی من و دوستم را به سوی آنجا هدایت میکرد . دیگه نمیتونستیم طاقت بیاریم ، میخواستیم هر چه سریع تر به آنجا برسیم ولی توان حرکت نداشتیم چون پاهامون کاملا" سست شده بود . بالاخره رسیدیم.

زبونمون بند اومده بود . هیچ چیز نمیتونستیم بگیم ... فقط نگاه میکردیم ، به آن قبر پاک و به آن سنگ قبر نمناک . کنار قبرش نشستم ... نمیدونستم چیکار باید بکنم . آیا باید فقط فاتحه بخوانم ؟؟ ... نا خود آگاه اشکم سرازیر شد و دیگه نتونستم جلویش را بگیرم . داشتم سبک میشدم ... پس نشستم و فقط گریه کردم . در کنار آن شهید گریه کردن واقعا" صفایی داشت . هوا تاریک بود ، ساعت 2 بعد از نصف شب بود ... هیچ روشنی آنجا نبود ولی من احساس تاریکی نمیکردم .

کنار مزار آن شهید افراد دیگری بودند که در حال گریه کردن و دعا خواندن بودند .

باورم نمیشد .... ساعت 2 بعد از نصف شب آن همه آدم در بهشت زهرا چیکار میکردند ؟ تا به حال شب های جمعه به بهشت زهرا نرفته بودم .

امثال شهید سید احمد پلارک زیادند . خیلی زیاد . اونهایی که از خونشون صادقانه گذشتند تا من و شما الان راحت به زندگیمون برسیم . کاری به اوضاع مملکت و مسائل سیاسی ندارم .

شهیدانی که اینطور خالصانه و بی ریا به جنگ با دشمن رفتند ، تیر خوردند ، جان دادند و شهید شدند ، همه و همه به دور از مسائل سیاسی بودند .

بعد از فاتحه خوانی بر سر مزار این شهید ، به قطعه شهیدان هواپیمای c-130 رفتیم . گزارشگران صدا و سیما ، چه حال و هوایی نیز آنجا بود . بوی آرامش می آمد ، آرامشی ابدی که نسیب آنها شده بود ...

روحشان شاد و یادشان گرامی .
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
s@ba
مشتاق
مشتاق
s@ba


تعداد پستها : 700
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالأحد مارس 09, 2008 5:50 pm

لیلا جان دایی من هم شهید شده.......... خدا بیامرزتش........ خیلی آقا بود.............

بچه ها وقتی داشت می رفت اومد پیش ماردم گفت بهش که خداحافظ برای همیشه اما مادرم نفهمید چرا برای همیشه..........

وقتی رفت پیش مادربزرگم گفت:من من دیگه برنمی گردم ...... مادربزرگم جدی نگرفت........ وقتی شهید شد مادربزرگم اینقدر گریه کرد که چشماش ضعیف شده الان عینک می زنه اونم چه عینکی نمی تونی یه دقیقه به چشمات بذاری............

دایی امیرم عاشق مادرم بود.................. می گن وقتی دایی شهید شد به مامان گفتن بیا دایی اومده اما نگفتن با لباس کفن اومده مامان من هم برای اومدنش لباس قرمز پوشید ........ اما وقتی به کوچه رسید وقتی حجله رو دید .......

وقتی دایی شهید شد ..... تازه دوماه عقد کرده بود.........

بچه ها خیلی وقته بهش سر نزدم........... می دونم ازم دلگیره......... خدایا منو ببخش .......

لیلا جان من هر دفعه که می رم پیش داییم سر قبر شهید پلارکی هم میرم......... خیلی جونمرد بوده.........
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
الهام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
الهام


تعداد پستها : 2828
Age : 35
Location : ایـــــران
Registration date : 2007-12-02

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالأحد مارس 09, 2008 8:02 pm

اتفاقا دایی منم شهید شده...بیست و سه سالش بود و تقریبا یه سال بود که ازدواج کرده بود

مفقودالاثر شد و بعد از سیزده سال اوردنش....عجیب بود ...تقریبا همه نا امید بودن که دوباره ببیننش

حتی اون اوایل کسی مطمئن نبود که شهید شده باشه....و

فراموش نمیکنم خیلی لحظه های تلخی بود

چند تیکه استخون و یه تیکه لباس Sad Sad Sad No
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://toradoostdaram.blogfa.com
h@sti
میزبان
میزبان
h@sti


تعداد پستها : 426
Location : تهران
Registration date : 2008-01-09

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالأحد مارس 09, 2008 8:36 pm

همیشه می گم اگه یه روزی اون دنیا فقط بخوام جواب 2 تا از شهیدامونو بدم چه جوری می خوام با دست خالی حتی بهشون نگاه کنم .....................


بگم که شما ها رفتین که ما ها راحت باشیم همه جوره ................. Embarassed Embarassed


من چی کاری میکنم که شما ها تو اون دنیا راحت باشین .................. Embarassed Embarassed Crying or Very sad
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالإثنين مارس 10, 2008 5:12 pm

نمی دونم چی بگم
چون لیاقت حرف زدن در باره اش رو تو خودم نمی بینم
پس بهتر می دونم ساکت بمونم و فقط واسه خودم دعا کنم Embarassed Embarassed Embarassed
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
MajidDiab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
MajidDiab


تعداد پستها : 6314
Age : 39
Location : تهران / تبریز
Registration date : 2007-12-05

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالإثنين مارس 10, 2008 5:13 pm

الهام نوشته است:
اتفاقا دایی منم شهید شده...بیست و سه سالش بود و تقریبا یه سال بود که ازدواج کرده بود

مفقودالاثر شد و بعد از سیزده سال اوردنش....عجیب بود ...تقریبا همه نا امید بودن که دوباره ببیننش

حتی اون اوایل کسی مطمئن نبود که شهید شده باشه....و

فراموش نمیکنم خیلی لحظه های تلخی بود

چند تیکه استخون و یه تیکه لباس Sad Sad Sad No


Sad Sad Sad Sad Sad
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.a-d-w.blogfa.com
ليلا
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
ليلا


تعداد پستها : 1095
Registration date : 2007-12-21

شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Empty
پستعنوان: رد: شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود   شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Icon_minitimeالإثنين مارس 10, 2008 8:37 pm

پیکر آن شهید پس از 16 سال سالم مانده است که من مصاحبه با خانواده آن شهید را پیدا کردم
حالا شاید این یک شهید دیگر باشد ..........

گفت و گو با مادر شهيد محمد رضا شفيعي

شهيدي كه پس از شانزده سال پيكرش سالم بود




* مختصري از خودتان بگوييد؟ اهل كجا هستيد؟ چند فرزند داريد و زندگي را چگونه شروع كرديد؟
بنام خدا، من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم، اهل قم و محله پامنار هستيم، از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع كردم، شوهرم چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي گفتند. اول زندگي چند تيكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمين خريديم، شروع كرديم با شوهرم به ساختن. من خشت مي گذاشتم او گل مي ماليد، خانه را نيمه كاره سرپا كرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم. براي تابستان مشكلي نداشتيم، ولي زمستان به مشكل بر مي خورديم، خرجي شوهرم فقط خانه را كفايت مي كرد. شروع كردم به قالي بافتن يك قالي بافتم، خانه را كاه گل كرديم. يكي بافتم، برق كشيديم، يكي ديگر را بافتم و لوله كشي آب كرديم، بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اينكه خدا محمدرضا را به ما داد و به بركت قدمش وضع زندگي ما كمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنيم.

* محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟

محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت.

بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك من بود و نمي گذاشت يك لحظه من دست تنها بمانم. هميشه دوست داشت به همه كمك كند.

11 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. من وقتي گريه مي كردم به من مي گفت گريه نكن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.

* از دوران كودكي او چه صحنه هايي را در ذهن داريد؟

در دوران كودكي شيطنت هاي كودكانه اش همه را با خود مشغول مي كرد، در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است.

* از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه كرد و عكس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟

14 سال داشت آمد و تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي كنند و مي گويند سن شما كم است، بايد 15 سال تمام داشته باشيد. به او مي گفتم صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت، روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم. ولي هر بار كه اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.




* از جبهه كه بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟

وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم.

بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.

* بارزترين خصوصيات او چه بود؟

بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و كاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يك روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمي تنگ كنم، بعد از سؤالهاي زيادي كه كردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود.

* در مورد ازدواج با او صحبتي نمي كرديد؟

چرا به او مي گفتم من تنها شدم، نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري، يك دختر خوب و مؤمنه پيدا كنيم، هم مونس من باشد، هم شريك زندگي تو. با خنده جواب مي داد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا! مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.

* اولين بار كه مجروح شد را به ياد داريد؟

ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد. يك روز عيد بود ديدم تماس گرفته، وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديك است. وقتي پرسيدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم، وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم، مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد. وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم، يك جوان نشسته روي يك ويلچر روبرويم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟» گفت: «شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختي»؟! يكدفعه گريه ام گرفت، بغلش كردم، خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، گفتم: «مادر چي شده»؟ گفت چيزي نيست، يك تيغ كوچك به پايم فرو رفته. مهم نيست دكترها بيخودي شلوغش مي كنند. كه بعدها فهميدم يك تركش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شكافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.

*از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟

اوائل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني خريده بود، عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود، مي گفتم: «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يك بيت شعر مي داد:
«شما با خانمان خود بمانيد

كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم»



بعد مي گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام.

حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا مي سپارمت».

چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم.

* از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟ آيا كسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟

هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟

برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند. بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد كه با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد، او مي گفت: «محمدرضا تركش توي شكمش خورده بود، زخمي داخل كانال افتاده بوديم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولي زودتر از نيروهاي كمكي، عراقيها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخيم بود، ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شكمش خيلي اذيت مي شد، در روزهاي اول از او خواسته بودند، به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توي دهنش كه يكي از دندانهايش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي كه داشت به هيچوجه آب به او ندهيم. روز آخر خيلي تشنه اش بود، به من مي گفت: «محسن من مطمئنم شهيد مي شوم، انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي كنار خانواده ات، تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد، ديگر چشم به راهش نباشند، بعدها كه برادر ميرزايي بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف كرد.

روز آخر خيلي تشنه اش بود، يك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روي زمين مي كشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند. با اين صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند. اين برادر مي گفت: لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد، فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم. آخرين جمله را گفت و رفت: «فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله» حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم كند و از من راضي باشد.

* نحوه زيارت عتبات و دستيابي به شهيد را برايمان توضيح دهيد؟

سه سال پيش توفيق شد كه به زيارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توكل به خدا راهي شدم. وقتي رسيدم به هر كسي التماس كردم از مأمورين تا بگذارند حتي يك ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمي كردند. مرا منع مي كردند و مي ترسيدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او كمي عربي بلد بود، با يكي از رانندگان صحبت كرديم و 20 هزار تومان پول نقد به او داديم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهاي شهدا را نزده بودند ولي طبق آدرسي كه داشتم قبر را پيدا كردم، رديف 18، شماره 128. لحظه به ياد ماندني بود، بي تاب بودم و خودم را بر روي مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب ديدم گلزار بودي، دلم مي خواهد پيش من بيايي، خلاصه خيلي التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سيدالشهداء را به جوان رعنايش علي اكبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.

* اين جدايي تا كي طول كشيد و از بازگشت شهيدتان به قم چه حرفهايي داريد؟

حدود 2 سال از اين قصه گذشت، يك روز اخبار اعلام كرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند».

گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق كه مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي كند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد.

* هنگامي كه با جسد سالم شهيدتان برخورد كرديد چه احساسي داشتيد؟

وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي كه مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، اگر جاي من بوديد چه حالي پيدا مي كردي؟ بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاك بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي مي گفتند يك نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي كرده و صدام را لعن و نفرين مي كرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم.

*از تشييع و تدفين برايمان بگوييد – استقبال مردم چگونه بود؟

مصلاي قدس جاي سوزن انداختن نبود، جمعيت زيادي با دسته هاي سينه زني خود را به مصلا مي رساندند. چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتي مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورايي به پا كردند. زير تابوتها سيل جمعيت بر سر و سينه مي زدند، باورم نمي شد بعد از 16 سال با اين جمعيت پسر نازنينم بايد بر روي دستها به سمت گلزار تشييع شود. حسين جان حاشا به كرمت چقدر بزرگوار بودي و من نمي دانستم. وقتي رسيدم بالاي قبر با دردپا و ضعفي كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. يك عده گريه مي كردند، يك عده سينه مي زدند. خلاصه غوغايي به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن كردم.

يكي از همرزمان قديمي محمدرضا، بالاي قبر مي گفت: من مي دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زيارت عاشورايش، نماز شبش ترك نمي شد، هميشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شركت مي كرد يا ما در سنگر مصيبت مي خوانديم، همه با چفيه اشكهايشان را پاك مي كردند ولي محمدرضا اشكهايش را به بدنش مي ماليد و گريه مي كرد.

* آيا هنوز كه هنوز است حضور اين شهيد را حس مي كنيد و از اين حضور چه خاطره اي داريد؟

هميشه و در همه حال او را كنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرفها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يك عكس كوچكي انداخته بود كه ما يك دانه از اين عكس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عكس با همه عكسهاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، اگر مي شد اين عكس را بزرگ كنيم خيلي خوب بود. پشت عكس را نگاه كرديم، مخصوص يك عكاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم كه در دزفول كار مي كرد، با او تماس گرفتيم قبول كرد تا عكاسي را پيدا كرده و با صاحب آن صحبت كند. بعد از مدتها عكاسي را پيدا كرده بود ولي صاحب عكاسي راضي نمي شد اين فيلم عكس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تكثير كند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينكه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشك گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي كند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يك هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عكاسي، 6 عكس بزرگ از اين فيلم چاپ كردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر كاري كردم پول نگرفت»، يك عكس هم براي خودش يادگاري برداشت.

* در آخر حرفي، صحبتي، نصيحتي براي ما داشته باشيد و حرف آخرتان را نيز بفرماييد؟

مي سوزيم و مي سازيم و اميد داريم انشاءالله شهداء ما را شفاعت كنند. اميدوارم شهداء را بشناسيم و راه آنها را دنبال كنيم، ياد شهداء هميشه بايد در متن كارهاي ما قرار بگيرد، من هميشه در نمازهايم براي رهبر و مهمتر از همه براي امام زمان(عج) دعا مي كنم تا آقا بيايد و همه سختي ها و مصائب تمام شود و ملتهاي مظلوم از چنگال متجاوزان رهايي بيابند، از شما نيز تشكر مي كنم و اميدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهيد.

نقل از راويان فتحشهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود Shafiai%201
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
شهيدی که بعد از بيست و دو سال پيکرش سالم مانده بود
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: قسمت خانه و خانواده :: قسمت ازدواج و خانواده-
پرش به: