حاج خانم مادر دوماد وقتی برگشت دید که حاج آقا وائل خسته و کوفته با صورت درهمی که ازش بعید
مینمود روی مبل ولو شده.با نگرانی به طرفش دوید و با روشهایی که شگردش بود شروع به ماساژ کت و کول
حاج وائل نموده و گفت:
- خدا مرگم بده..کور شم نبینم خسته و درمونده ای.
حاج وائل چشماش رو وا کرد و یه دونه از اون لبخندای مشهورش رو به لب کشوند و گفت:
- حاج خانوم شما نمیدونید من وقتی میام خونه میخوام اول از همه شما رو ببینم .
(البته اینا همه متون ترجمه شده از تاریخ هنر ملل به زبان عربی هستند و هیچ گونه مسئولیتی به عهده نگارنده نمیباشد)
حاج خانوم مثل روزای اول رنگ به رنگ شد و گفت:
- حاجی جای دوری که نبودم..یه تک پا با هواپیمای اختصاصی ای که برای بیست و پنجمین سالگرد عروسیمون خریده بودی رفته بودم
ایران به فامیل سر بزنم و یه آستین خیری هم برای این پسر بالا بزنم. حالا دیگه بیست سالشه.
حاج وائل که کنجکاو شده بود روی مبل راست نشست و حاج خانوم هم دست ازماساژ کت و کول حاجی برداشت.
-راسیتش..چیزی نگفتم..چون خواستم اول حرفای زنونه و مادرونه رو زده باشیم اگه دیدم مادر عروس هم راضیه
اونوقت پای بزرگترا و مردا رو وسط بکشیم.مادرم خدا هر جایی که هست سلامت نگه ش داره
همیشه میگفت برای دوماد کردن پسر مادر رو ببین دختر رو بگیر.منم دیدم توی فامیل کی بهتر از دختر
ماه شب چارده دلارام خانم و حاج آقا دکتر.هم مادر و دختر پر از کمالاتند.هم من از وصلت با این فامیل خیر و برکت
دیدم و هم آقای دکتر نمونه هستند.
از تحرکات رضایتبخشی که در اعضای صورت حاج آقا وائل ظاهر شد معلوم بود که کله قنده فرآیند آب شدنش رو در دل پدر داماد
شروع کرده. در این حین بلند بلند حرف زدن حاج خانم کفوری نتیجه بخش بوده سر و کله آقای داماد هم پیدا شد و از برق های مداومی که
از چشمانش می جهید معلوم بود که جریان آب شدن کله قند بسیار شدید تر و در مقیاسی بسیار وسیعتر در دل او نیز شروع شده.
حاج خانم که از گوشه چشم پسرش و حرکاتش را زیر نظر داشت حضورش را تعمدا نادیده گرفته تاحرفهایش را تمام و کمال بزند.
حاج وائل که صبر و قرار از دست داده بود برای تشویق همسرش به ادامه گفت:
-خب! خب!
- راسیتش من و دلارام بانو برای همین شب جمعه قرار گذاشتیم. قرار شد با آقای دکتر صحبت کنن و
خبر بدن.شما هم حاجی باید به فکر کادو باشی.دست خالی که نمیشه،خوبیت نداره.شادومادم باید یه دسته گل بخره این هوااا
(حاج خانم شوق زده با دست اندازه مورد نظر را نشون میداد تا شبهه ای باقی نماند.)
...که در خور این خونواده باشه. منم باید زنگ بزنم خیاط بیاد برام لباس بدوزه. به سلامتی عروسی شاخ شمادمه.!!!
در نهایت حاج خانوم در حالیکه بلند میشد نگاهی به سمت پسرش که با وجود تکیه به دیوار از خوشی تا نزدیکی زمین سر خورده و
تا افتادن فاصله ای نداشت کرد و گفت:
- تو اینجایی مادر! مادر به قربون اون قد و بالات بره!!دوماد که نیست ماشاءالله هزار ماشاءالله شاه پریونه.
آخرین توانهای داماد با این قربان صدقه ها تمام شد و تلپ روی زمین افتاد.
حاج خانوم پسرش را با مهربانی بلند کرد و در حالیکه سر و صورتش رو از شادی بوسه باران میکرد گفت:
- حالا که خجالت نداره..بالاخره این شتریه که در خونه هر کسی میخوابه.
بعد آروم در گوش پسرش گفت:
- من میدونم که خوشیت از کجاست؟آخرین باری که رفته بودیم خونه آقای دکتر دیدم چطور هر بار که دختر حاجی
برای تعارف میمومد و میرفت رنگ به رنگ میشدی.
حاج خانوم یک بار دیگر صورت گر گرفته پسرش رو بوسید و این بار با صدای بلند گفت:
-خجالت نداره مادر!بابات هم همینجوری بود. از دایی مجیدت بپرس وقتی اون پروفسور اراک از خدا بی خبر
منو کچل کرد چطوری داشت میفتاد تو دام اعتیاد.عکساش هم هنوز هست.به خان داییت بگو بهت نشون بده.
آی آی بسوزه پدر این عاشقی..!!
سپس آهی کشیده ادامه داد:
- چطور گذشت!انگار همین دیروز بود که اون الیسای ور پریده ی گیس بریده (انعکاس مطلب از کتاب تاریخ هنر ملل،
به دلیل عضویت نگارنده در سازمان کپی رایت دقیق و بدون حذف مطالب گاها دور از ادب میباشد و مجددا
هیچ گونه مسئولیتی به عهده ایشان نمیباشد)،دم پر بابات میپرید که خامش کنه. چشم به هم میزنی میبینی
باید پسرت رو دوماد کنی و یا دخترت رو شوهر بدی.
حاج خانم با یادآوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته در حالیکه هنوز هم در خیالاتش با الیسای خبیث ،کابوس
هنوز شبهایش، میجنگید از اتاق بیرون رفت تا به خیاطش زنگ بزند.