واااااي نه !!!
من مسافر دائمش نيستم ...
ولي همون چند باري که سوار شدم ، پدرم در اومد ...
اون هم همون صادقيه ... !
من کاملا با حرفات موافقم ليلا جان ...
کاملا موافقم ... !
همچين خوش خوشک ايستادي ، داري به خيال خودت واسه خودت توي واگن ، جاي خالي فرضي اي رو در نظر ميگيري ...
تا قطار مياد ، باور کن نميدونم اين همه آدم يهويي از کجا پيداشون ميشه !!!
آخه از توي کدوم سوراخ ؟ !!!
چرا تا اون موقع هيچ کس نيست ؟ !
من واقعا تعجب ميکنم ...
دقيقا همونطوري که شما هم فرمودي ، اصلا نيازي به مصرف کالري نيست ...
فقط بايد مواظب بود که خفه نشيم ... !
اون پنگودن هاي امپراطور رو هم خيلي درست اومدي ... !
منتها ، اونا لکه هاي قهوه اي هستن نه سيااه ، که جوجه پنگوئن هايي هستن که تازه از تخم بيرون اومدن و تا دو الي سه هفته اول نميتونن دماي بدنشون رو کنترل کنن ...
براي همين هم پنگوئن هاي بالغ ، کنار هم جمع ميشن تا گرماي بدنشون ، جوجه ها رو هم گرم نگه داره و هر دو يا سه ساعت به جوجه ها غذا بدن !
(رااااااااااز بقاااااااا ... !!!)
واااااي اينو يادم نميره ...
همچين که قطار اومد که وايسه ، ملت يهويي حجوم بردن به سمت در ...
يه جوونه موند جلوي جلو ... !
دقيقا جلوي در بود ...
صحنه اونقدر برام جالب بود که دقيقا همه جزئياتش رو يادمه ...
بيچاره جوونه پيراهنش زرد مايل به سبز بود ، يه خورده هم تپل بود ...
نميدونم کشتي کج ديدين تا حالا يه نه ...
وقتي حريف داره درد ميکشه ، دستاشو محکم ميزنه به زمين که داور متوجه بشه !
آقا اين جوون بخت برگشته هم اون جلو داشت پرس ميشد و هي محکم ميزد به در !
نميدونم اين در چرا اينقدر دير باز شد ... !
ولي فکر کنم اگه چند صدم ثانيه ديگه ادامه داشت ، طرف حتي جنازه ش هم به سرد خونه نميرسيد !
همه اين اتفاقات در کمتر از يک يا دو ثانيه به وقوع پيوست (اين داستان کاملا واقعي ست ...)
خلاصه در باز شد و من هم همراه همه شوت شدم داخل ...
واااا ... اين که خالي بود ...
منتها وقتي به خودم اومدم و چپ و راستم رو به ياد آوردم ، ديدم همه نشستن ملت ...
انگاري که مثلا از 4 تا ايستگاه عقب تر سوار شدن و انگار نه انگار که همين الان با اون فشار شديد به داخل پرت شدن !!!
WoOoW
بابت بليط ...
جديدا فقط دوسره ميدن ؟ !!
قبلا ها اينطوري نبود ...
من رفتم بگيرم ، گفت فقط دوسره داريم ...
با گيت هم مشکل نداشتم تا حالا اصلا ...
اون سوسکه رو هم آره ... يادمه ... (ايييششششششش)
پله برقي !!!
من هنوز هم نتونستم درست و درمون بهش عادت کنم ...
يادمه اولين باري که سوار پله برقي شده بودم ، توي يکي از اين فروشگاه هاي زنجيره اي بود ...
نميدونم کدومش حالا ...
همچين که پامو گذاشتم روي پله ، انگاري يکي منو از عقب کشيد و نزديک بود از عقب بخورم زمين ... !
که نه ... نخوردم زمين ... !
ولي همچين دلم ريخت که نگو ...
اين ايستگاه صادقيه ...
از بس هميشه پله برقيش شلوغه و بارش سنگين ميشه ، اگه دقت کرده باشين ، تسمه اي که جاي دست هست ، سريعتر از خود پله برقي بالا ميره ... !
آها ... راستي ...
چرا بعضيا اينقدر لوس هستن ؟ !
والا يه دفعه ديگه که سوار مترو شده بودم ، يه خانم مسني هم سوار شده بود ، البته دو تا ايستگاه بعد از من سوار شد ...
سر پا ايستاده بود ... حالا ميگم مسن ، نه اينکه عصا به دست باشه ها ... نه ... ولي خب ، سني ازش گذشته بود ...
من نشسته بودم و اون هم وايساده بود ...
من هم که ديگه اند مرام و ... اينا ...
گفتم پا بشم که اين خانمه بياد بشينه ...
همين که اومدم بلند بشم ، يه نفر ديگه ، تقريبا همسن خودم اومد سر جاي من نشست ...
اي رووووو رو برم هيييييي ... سنگ پاي قزوين هم بود تا حالا از رو رفته بود !
هيچي ديگه ...
هم من سر پا شدم و هم اون خانمه بيچاره ... !
اين هم از ثواب کردن ... و همينطور کباب شدن ...
آها ...
اين خانمي هم که هي next station رو اعلام ميکنه ...
گاهي اوقات قاطي که ميکنه هيچ ... بعضي وقتا هم اصلا هيچي نميگه ... !
آخرين باري که سوار شدم ، هي منتظر شم اين ايستگاه بعدي رو اعلام کنه ...
هي منتظر شدم ، هي منتظر شدم ...
ديدم نه ... نميخواد با زبون خوش اعلام کنه ...
الان به خدمتش ميرسم ...
نه ... آخه من که کاري نميتونستم بکنم ... هيچي ديگه ... چشممون همينطوري هشت تا شد تا تابلوهاي توي ايستگاه ها رو بخونم و درست پياده بشم ... !
اون تابلوي راهنما هم که توي اون جمعيت نميشه ديد !
ملت جديدا چه قد بلند شدن هااااااا ...
اوه اوه ...
اين ترمز رو نگو که من حسابي از دستشون کفري هستم ...
من نميدونم اينا دستي ميکشن ، چيکار ميکنن ؟ !
خب مگه اجبار دارين اينقدر تند برين ؟
خب حداقل نزديک خط کشي عابر پياده !!! که شدين ، آرومتر برين که مجبور نشين يهويي ترمز شديد کنين ... ! مگه نه ؟ !!!
خدا پدر موج مکزيکي رو بيامرزه والا ...
آخه موج مکزيکي يه نظمي داره ... اما اينجا نظم چيه ؟
همه يهويي روي هم ولو ميشن ... !
يادمه يه نفر دستش به جايي گير نبود ، راننده هم نامردي نکرد و از اون ترمز شديدا ! گرفت ...
اين بخت برگشته هم دستشو گرفت به من که مثلا روي ملت نيفته ... من هم که از همه جا بي خبر ، خودم هم جدا شده و ولو شديم ... !
البته ، خيلي باعث آبرو ريزي هم نشد ها ...
مشکل خاصي نبود ...
!
خدا نکنه موقع پياده شدن ، يه ايستگاه نه چندان شلوغ و پلوغ بخواي پياده بشي ...
مثلا يعني ايستگاهي که فقط خودتي که پياده ميشي و ملت فقط سوار ميشن !!!
آي خدااااااا ...
نفست گرفته ميشه تا بخواي از بين جمعيت به شدت متراکم و به هم دوخته شده ! پياده بشي ...
يادمه يه بار ديگه نتونستم خودمو از بين جمعيت بيرون بکشم و ...
هيچي ديگه ... رفتيم براي چهارتا ايستگاه اونورتر پياده شدم و دوباره برگشتم مقصد مورد نظر !
آخه من نميدونم ...
چه معني داره همه يه جا سوار بشن ، بعد همه هم يه جا پياده بشن ؟ !!!
اومد و يه بخت برگشته اي که حواسش نبود ، نتونست کنار در بايسته که زود پياده بشه عين من !!!
هيچي ديگه ...
کلي بد بختي داره ...
اشانتيونشون هم بخوره توي ملاجشون ...
اين عطر فروشيه اسمش چيه ؟
نميدونم ...
توي اسمش "بهشت" هم بود ...
حالا نميدونم عطريات بهشت بود ... چي بود ... نميدونم دقيقا ...
چه برو و بيايي برا خودشون دارن ... !
به بازار شام بر نخوردم ...
ولي احتمالش هم هست ... چرا که نه ... !
خلاصه اينکه کوفتمون شد چند باري که سوار شديم ...
=========
ليلا جان ، واقعا قشنگ بود ... من که کلي حظ بردم ...
داش سلمان ... خیلی ایولت مشته ...
دلارام جان ...
شما هم اینقدر غصه نخور ...
من و تو یه جوریم ..
خیلی از پله برقی ترسم گرفته ...