| قصه هاي مرجان | |
|
+16بهاره yasamiin nasim Assal Yasaman h@sti s@ba الهام ليلا دلارام amin nAvId magnoon diab Arakadrish MajidDiab Jany 20 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
amin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2691 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الإثنين أبريل 21, 2008 1:10 pm | |
| جای داداش سلمانم سبز انشالا به سلامتی بر می گرده | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الثلاثاء أبريل 22, 2008 3:10 pm | |
| | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت أبريل 26, 2008 7:18 am | |
| براش دعا کنیم هر جایی هست سالم و سلامت باشه | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت أبريل 26, 2008 4:20 pm | |
| بچه ها ميدونين چيه........ من تو اين تاپيك هيچ وقت هيچي نگفتم..... چون حرفاتون خيلي قشنگه من فقط ميخونم و ميخندم....... راستش نميدونم چي بايد بگم اينجا | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت أبريل 26, 2008 4:24 pm | |
| چه اینجا چه هر تاپیک دیگه، هر چه میخواهد دل تنگت بگو یاسی جون دلم حرف دلت از همه چی بهتر و قشنگتره | |
|
| |
Assal عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1476 Age : 35 Location : تهران Registration date : 2007-12-19
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت أبريل 26, 2008 6:58 pm | |
| | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد أبريل 27, 2008 11:03 am | |
| یاسمین جون هرچی دلت میخواد بگو..هر کلمه ای که بگی کمک میکنه یه داستان جالب بشه.... ما همینطوری پیش اومدیم... خیلی هم خوش میگذشت - yasamiin نوشته است:
- بچه ها ميدونين چيه........
من تو اين تاپيك هيچ وقت هيچي نگفتم..... چون حرفاتون خيلي قشنگه من فقط ميخونم و ميخندم....... راستش نميدونم چي بايد بگم اينجا | |
|
| |
الهام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2828 Age : 36 Location : ایـــــران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد أبريل 27, 2008 11:14 am | |
| مرجان خودت قصه هاتو ادامه نمیدی؟؟؟ | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الإثنين أبريل 28, 2008 1:11 pm | |
| چرا دارم بهش فکر میکنم راستش فرصت فکر کردن بهش ندارم ولی یه چیزایی توی ذهنمه... انشاءالله به زودی زود قسمت بعدی رو میارم | |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الإثنين أبريل 28, 2008 1:46 pm | |
| مرجان قضیه ادامه قصت چیه فدات شم تو که ما رو کچل کردی تا کریستال خریدی دوباره نوبت چیه من از الان گفته باشم نه چیزی رو شکوندم نه چیزی رو قایم کردم نه چیزی جابه جا کردم و نه چیزی رو پاره کردم عکسای وائل هم دستشون نکردم دوباره به من بیچاره گیر ندی که نمی دونم فلان چیزو پاره کردی فلان چیزو شکستی من از همین جا اعلام بی طرفی می کنم | |
|
| |
amin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2691 Registration date : 2007-12-02
| |
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الثلاثاء أبريل 29, 2008 4:51 am | |
| | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الثلاثاء أبريل 29, 2008 6:40 am | |
| | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الخميس مايو 01, 2008 12:58 pm | |
| حالا لازم نیست دعوا کنین...وقتی داستانم رو نوشتم...نقش همه تون معلوم میشه.. ولی محبوبه خدایش این یکی رو که میخوام بنویسم تقصیر خودت بود..یادته که...خب حالا صبر کن.... بذار داستان رو لو ندم...از مزه می افته... | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الخميس مايو 01, 2008 1:50 pm | |
| قصه های مرجان قسمت دوم.... برای اینکه بعضی از روزها برای همیشه توی ذهن آدمها باقی بمونه لازم نیست که حتما تاریخ اون روز یادشون باشه.شاید از تموم اون روز فقط یه احساس زنده تو یاد باقی بمونه.. و با همون احساس..یک عمربخندند..یا گریه کنند...یا هم فقط یه تصویر مبهم و مات باقی بمونه . برای مرجان هم از این روزا زیاد هست....مثلا..از شهر کازرون فقط یه کوچه باریک مبهم توی ذهنشه...و بارون...مرجان از بچگی عاشق بارون بود..اما این قسمت داستان او مربوط به بارون یا سفر به کازرون نیست....نه...مربوط به..خب بگذارید برگردیم به چند سال قبل.... وقتی به اون روز فکر میکنه..احساسات جالبی یادش میاد...ترس...دستپاچگی...اعتماد به نفس لرزون.. غرور.. یه تصویر مبهم از کتف محبوبه و یه صدای وحشتناک.... مثل تموم پنج شنبه های دیگه...مرجان برای نظارت بر سانس شنای بانک رفته بود..این عنوان مجانی به جز دردسر چیزی براش نداشت..ولی فقط برای اینکه رودربایستی مدیر و معاونش مجبور شده بود قبول کنه... تفاوتی که اون هفته با هفته های قبل داشت این بود که مامانش قبول نکرده بود اونو برسونه..آخه دقیقا محل استخر شنا و خونه شون حدودا چهل دقیقه رانندگی داشت.. و مامانش از این که هر هفته اون ببره..بعد بره دنبالش خسته شده بود.پدرش مثل همیشه...در او روحیه اعتماد به نفس دمید و گفت:"خب...خودت ماشین رو بردار و ببر..." برای مرجان هم لحظه بزرگی بود و هم نبود...می خواست به خودش ثابت کنه که میتونه..میخواست بر ترسش غلبه کنه...او میتونست...او قوی بود...چرا نه...؟ناگفته نمونه مرجان توی هفت سالگی موقع عبور از خیابون تصادف کرده بود اونم با یکی از او ماشینای سه چرخه...که هنوز هم جوک فامیله.همون هوش اومدنش تو بیمارستان باعث شده بود شدیدا از خیابون و ماشین..وحشت داشته باشه...تقصیری نداره اون والد انتقادگر ول کنش نبود.. به هرحال یه چیزی اون وسط به کمکش اومد.. یک عالمه اعتماد به نفس به خودش داد..سوئیچ ماشین رو توی دستش گرفت و شجاعانه به طرف ماشین رفت...محکم و استوار.....بابا ماشین رو براش از کوچه شیب دار بالا برد ..مرجان هم پشت فرمون نشست...خیلی ها برای بدرقه ش اومده بودند..از توی آیینه دید که لبای مامانش دائم داره تکون میخوره و به ماشین فوت میکنه.... مرجان منتظر شد تا محبوبه هم سوار شد و بعد با هم راه افتادند.ماشین بعد از چندین بار خاموش شدن بالاخره تسلیم فشار پای مرجان روی پدال گاز شد و بدون خاموش شدن راه افتاد...مهم نیست که از چند تا چهار راه گذشتند چند بار ماشین پشت چراغ قرمز خاموش شد و صدای بوق ماشینای دیگه بلند شد.به هر حال به استخر رسیدند..یک ربع زودتر..چون یک ساعت قبل از موعد راه افتاده بودند.تموم مدت دلش شور می زد...و فقط مسیر برگشت را توی ذهنش بررسی میکرد..تعداد چراغ قرمز ها را توی ذهنش میشمرد و تعداد دفعاتی رو که ماشینش خاموش میشد تخمین میزد... موقع برگشتن رسید....دلشوره به وحشت تبدیل شد..تا اون موقع خیابونا کاملا شلوغ شده بود....مرتب پیش خودش میگفت:عجب..(ببخشید روم به دیوار) غلطی کردم...خودش هم نمیدونست به خاطر کدوم کار به خودش لعنت میفرستاد...برای قبول کردن مسئولیت استخر یا برداشتن ماشین..؟ دو تا از همکاراش هم همراهش شدند..مرجان از همون ابتدا اعلام کرد که ایه الکرسی بخونند و اشهدشون هم دم دست آماده باشه. اول باور نمیکردند که جدی بگه ولی وقتی راه افتادند به حقانیت گفته هاش پی بردند.با کمی خجالت و خیلی ترس شروع کردند به خوندن آیاتی جهت رفع حادثه و حفظ وجود مبارکشون.به حمد الله مرجان تونست بدون مشکل همکاراش رو به مقصد برسونه.. و به همراه محبوبه به خونه برگردند..تموم مسیر به سلامتی طی شد....به کوچه که رسیدند.مامانش را دید که با ظاهر شدن ماشین وارد کوچه فرعی شیب دار شد.. و مجتبی که سر کوچه منتظرش ایستاده بود تا ماشین رو پایین ببره. نفس راحتی کشید و درونش پر شد از غرور و سرمستی حاصل از گذشتن از اون مرحله به قول عربها صعب(با غلظت عین)... سر کوچه که رسید مجتبی گفت:" میخوای ماشین رو ببرم یا خودت می بری... ؟"مرجان پرسید:" می تونم؟"مجتبی گفت:" چرانه..بالاخره که باید یاد بگیری. آروم سر ماشین رو ببر توی کوچه فقط ترمز رو بگیر و فرمونت را صاف کن...مرجان هم با همون شور وشوق و البته تا حد زیادی غرور ماشین رو توی شیب کوچه انداخت.ترمز را گرفت برای اینکه به دیوار سمت چپ کوچه نخوره فرمون را به طرف راست برد.اینجا بود که شونه محبوبه برای همیشه توی ذهن مرجان نقش بست..شونه محبوبه مانع شد که مرجان بتونه فاصله ماشین با دیوار سمت دیگه کوچه رو ببینه و بعد................. بااااااااااااااااااااااااااااااااام..... یه صدای بسیار وحشتناک... مجتبی از کوچه پایین دوید....مرجان و محبوبه توی ماشین خشکشون زده بود...مرجان با وحشت از ماشین پیاده شد..مجتبی ماشین رو صاف کرد ..مامان و بابا به کوچه دویدند....مرجان خیلی خودش رو کنترل کرد ولی وقتی بابا گفت..مشکلی نداره..چیزی نشده..زد زیر گریه...تا نصف روز گریه میکرد..البته چیزی نشده..هفتاد هزار تومن براشون آب خورد و صد تومن هم از قیمت ماشین انداخت...قسم خورده بود دیگه سوار ماشین نشه..ولی خیلی نتونست به قسمش وفا دار بمونه و همین شکستن عهد مقدمه حادثه بعدی شد.. To be continued……….. | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الجمعة مايو 02, 2008 1:43 pm | |
| خيلي جالب نوشتي هااااااا...منتظر ادامه اش هستم شديد! منم تازه گواهي گرفتم ولي ميترسم بشينم پشت ماشين! اولا مي نشستمااااااااااااااااا، خيلي خيلي كم البته...اما وقتي بابا پرايد رو فروخت و يه پژو صفر خريد، راستش ديگه جرات نمي كنم | |
|
| |
الهام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2828 Age : 36 Location : ایـــــران Registration date : 2007-12-02
| |
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الجمعة مايو 02, 2008 1:59 pm | |
| wow باريكلا.....نويسنده خوبي ميشي حتما ....من بهت قول ميدم... جالب بود | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت مايو 03, 2008 10:28 am | |
| خوشحالم خوشتون اومد.. بعدیش را هم بعدا مینویسم. امیدوارم خیلی طولانی نشه | |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان السبت مايو 03, 2008 12:46 pm | |
| چی چی رو دمش رم تا چند ماه بعدش به من بیچاره گیر می داد اگه تو بغل دستم نبودی ماشین نمی زدم به دیوار آخه یکی نیست بهش بگه خواهر من ماشین بلد نیستی سوار بشی چرا سوار میشی بعدشم پای کاری که کردی وایسا چرا می اندازی گردن این خواهر کوچیکیت فکر کنم دیواری کوتاهتر از من پیدا نکرده بود گریه می کرد می گفت اگه محبوبه بغل دستم نبود ماشین رو نمی زدم به دیوار اما از شوخی گذشته الان رانندگیش تکه اما من موتور سوار خوبیم همه ازم تعریف می کنن وقتی تک چرخ می زدم دیگه نگو و نپرس حالی می ده | |
|
| |
nasim میزبان
تعداد پستها : 193 Location : بهار . نزديك است Registration date : 2008-03-26
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد مايو 04, 2008 8:45 am | |
| من با اينكه اين قصه رو ميدونستم ولي بااين حال نوشتنت برام جالب بود خدائيش اين كوچه شما يه ابر راننده ميخواد تا يكي بتونه از شيبش بالا بره يا پايين بياد همين كه جرات كردي خودش خيييييييييييييييليه من كه هنوزم همون بالا سر كوچه پارك ميكنم | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد مايو 04, 2008 11:13 am | |
| منم اولین و آخرین باری که تصادف کردم دختر عمه ام کنار دستم نشسته بود داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم، آخه با هم همدانشگاهی هستیم می خواستم برسونمش خونشون و اون داشت آدرس می داد که از کدوم طرف برم سر یه پیچ یهویی گفت بپیچ، منم هول شدم یه یهویی سر ماشین رو کج کردم چشمتون روز بد نبینه زدم به یه موتوری که می خواست از سمت راستم سبقت بگیره ولی بیچاره شانس نیاورد موتور با دوتا سرنشینش رفت تو جوب ولی خداییش چیزیشون نشد شکر خدا، فقط یه آهن موتورشون کج شد که همونجا صافش کردن در عوض گلگیر ماشین من فرو رفت و قالپاق لاستیک جلو خورد شد از همه اینا که بگذریم آبروم جلوی دختر عمه ام رفت حالا هر چی به موتوریه می گم بیا ببرمت بیمارستان، می گه نه، می گم زنگ بزنم پلیس بیاد، می گه نه خاطره بدی بود، ولی به بابام نگفتم من تصادف کردم، گفتم یه ماشینه زد به یه موتوره، موتوره افتاد رو ماشین | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| |
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد مايو 04, 2008 12:53 pm | |
| منم يه بار 2 سال پيش بود داشتم از يه دور برگردون دور ميزدم بالاي چرخ ...اين ور سپر !! كشيده شد به جدول.... آخيييييييي اون موقع تازه كار بودم ترسيدم.... اومدم تو پاركينگ خونه با ماژيك مشكي جايي رو كه رنگ ماشين رفته بود و مشكي كردم ولي اگه دقت ميكرد كسي ميفهميد.... 2 روز بعدش بابام با ماشين رفت بيرون هوا باروني بود....رنگ ماژيك وايت برده رفت.... هيچي ديگه لو رفتم اساســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: قصه هاي مرجان الأحد مايو 04, 2008 3:45 pm | |
| | |
|
| |
| قصه هاي مرجان | |
|