هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 قصه هاي مرجان

اذهب الى الأسفل 
+16
بهاره
yasamiin
nasim
Assal
Yasaman
h@sti
s@ba
الهام
ليلا
دلارام
amin
nAvId
magnoon diab
Arakadrish
MajidDiab
Jany
20 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1 ... 7 ... 10, 11, 12 ... 16 ... 21  الصفحة التالية
نويسندهپيام
amin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
amin


تعداد پستها : 2691
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالإثنين أبريل 21, 2008 1:10 pm

جای داداش سلمانم سبز
انشالا به سلامتی بر می گرده
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Yasaman
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Yasaman


تعداد پستها : 2411
Location : بندر بوشهر
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 22, 2008 3:10 pm

Sad Sad Sad
جاش خيلي خيلي سبزه Sad Sad Sad

قصه هاي مرجان - صفحة 11 2pq9yix
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.yassesefid.blogfa.com
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت أبريل 26, 2008 7:18 am

براش دعا کنیم هر جایی هست سالم و سلامت باشه
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت أبريل 26, 2008 4:20 pm

بچه ها ميدونين چيه........
من تو اين تاپيك هيچ وقت هيچي نگفتم.....
چون حرفاتون خيلي قشنگه من فقط ميخونم و ميخندم.......
راستش نميدونم چي بايد بگم اينجا Embarassed silent
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
دلارام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
دلارام


تعداد پستها : 4639
Location : تهران
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت أبريل 26, 2008 4:24 pm

چه اینجا چه هر تاپیک دیگه،
هر چه میخواهد دل تنگت بگو یاسی جون دلم cheers
حرف دلت از همه چی بهتر و قشنگتره
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Assal
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Assal


تعداد پستها : 1476
Age : 35
Location : تهران
Registration date : 2007-12-19

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت أبريل 26, 2008 6:58 pm

[img]قصه هاي مرجان - صفحة 11 Wpbt3[/img]


ولی خودش خیلی سبزتر بوووود Crying or Very sad

اصلا خودش رنگین کمون بووود...همه رنگه

Sad Sad Sad Sad Sad Sad Sad
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.werfriends.blogfa.com
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد أبريل 27, 2008 11:03 am

یاسمین جون هرچی دلت میخواد بگو..هر کلمه ای که بگی
کمک میکنه یه داستان جالب بشه....
ما همینطوری پیش اومدیم...
خیلی هم خوش میگذشت
yasamiin نوشته است:
بچه ها ميدونين چيه........
من تو اين تاپيك هيچ وقت هيچي نگفتم.....
چون حرفاتون خيلي قشنگه من فقط ميخونم و ميخندم.......
راستش نميدونم چي بايد بگم اينجا Embarassed silent
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
الهام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
الهام


تعداد پستها : 2828
Age : 36
Location : ایـــــران
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد أبريل 27, 2008 11:14 am

مرجان

خودت قصه هاتو ادامه نمیدی؟؟؟ I love you
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://toradoostdaram.blogfa.com
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالإثنين أبريل 28, 2008 1:11 pm

چرا دارم بهش فکر میکنم راستش فرصت فکر کردن بهش ندارم ولی یه چیزایی توی ذهنمه...
انشاءالله به زودی زود قسمت بعدی رو میارم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالإثنين أبريل 28, 2008 1:46 pm

مرجان قضیه ادامه قصت چیه فدات شم
تو که ما رو کچل کردی تا کریستال خریدی
دوباره نوبت چیه
من از الان گفته باشم نه چیزی رو شکوندم نه چیزی رو قایم کردم نه چیزی جابه جا کردم و نه چیزی رو پاره کردم
عکسای وائل هم دستشون نکردم
دوباره به من بیچاره گیر ندی که نمی دونم فلان چیزو پاره کردی فلان چیزو شکستی
من از همین جا اعلام بی طرفی می کنم

Suspect Suspect Suspect Suspect Suspect Suspect Suspect Suspect
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
amin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
amin


تعداد پستها : 2691
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالإثنين أبريل 28, 2008 4:42 pm

منم اعلام بی طرفی می کنم Rolling Eyes
نه شوهر واسه کسی پیدا می کنم نه کچلی کسی رو درمان می کنم Suspect Suspect
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 29, 2008 4:51 am

نه داداش امین دستم به دامنت برای هر که نخواستی شوهر پیدا کنی
واسه من یکی فامیلاتون بفرست
lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol!


amin نوشته است:
منم اعلام بی طرفی می کنم Rolling Eyes
نه شوهر واسه کسی پیدا می کنم نه کچلی کسی رو درمان می کنم Suspect Suspect
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 29, 2008 6:40 am

amin نوشته است:
منم اعلام بی طرفی می کنم Rolling Eyes
نه شوهر واسه کسی پیدا می کنم نه کچلی کسی رو درمان می کنم Suspect Suspect


بابا كجا حالا زود قهر نكن امين جان ...
بيا بياااااااااا برات مريض دست شكسته آوردم بيا شكسته بنديش كن.... pale
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالخميس مايو 01, 2008 12:58 pm

حالا لازم نیست دعوا کنین...وقتی داستانم رو نوشتم...نقش همه تون معلوم میشه..
ولی محبوبه خدایش این یکی رو که میخوام بنویسم تقصیر خودت بود..یادته که...خب حالا صبر کن....
بذار داستان رو لو ندم...از مزه می افته...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالخميس مايو 01, 2008 1:50 pm

قصه های مرجان قسمت دوم....
برای اینکه بعضی از روزها برای همیشه توی ذهن آدمها باقی بمونه لازم نیست که حتما تاریخ اون روز یادشون باشه.شاید از تموم اون روز فقط یه احساس زنده تو یاد باقی بمونه.. و با همون احساس..یک عمربخندند..یا گریه کنند...یا هم فقط یه تصویر مبهم و مات باقی بمونه .
برای مرجان هم از این روزا زیاد هست....مثلا..از شهر کازرون فقط یه کوچه باریک مبهم توی ذهنشه...و بارون...مرجان از بچگی عاشق بارون بود..اما این قسمت داستان او مربوط به بارون یا سفر به کازرون نیست....نه...مربوط به..خب بگذارید برگردیم به چند سال قبل....
وقتی به اون روز فکر میکنه..احساسات جالبی یادش میاد...ترس...دستپاچگی...اعتماد به نفس لرزون.. غرور.. یه تصویر مبهم از کتف محبوبه و یه صدای وحشتناک....
مثل تموم پنج شنبه های دیگه...مرجان برای نظارت بر سانس شنای بانک رفته بود..این عنوان مجانی به جز دردسر چیزی براش نداشت..ولی فقط برای اینکه رودربایستی مدیر و معاونش مجبور شده بود قبول کنه...
تفاوتی که اون هفته با هفته های قبل داشت این بود که مامانش قبول نکرده بود اونو برسونه..آخه دقیقا محل استخر شنا و خونه شون حدودا چهل دقیقه رانندگی داشت.. و مامانش از این که هر هفته اون ببره..بعد بره دنبالش خسته شده بود.پدرش مثل همیشه...در او روحیه اعتماد به نفس دمید و گفت:"خب...خودت ماشین رو بردار و ببر..." برای مرجان هم لحظه بزرگی بود و هم نبود...می خواست به خودش ثابت کنه که میتونه..میخواست بر ترسش غلبه کنه...او میتونست...او قوی بود...چرا نه...؟ناگفته نمونه مرجان توی هفت سالگی موقع عبور از خیابون تصادف کرده بود اونم با یکی از او ماشینای سه چرخه...که هنوز هم جوک فامیله.همون هوش اومدنش تو بیمارستان باعث شده بود شدیدا از خیابون و ماشین..وحشت داشته باشه...تقصیری نداره اون والد انتقادگر ول کنش نبود.. به هرحال یه چیزی اون وسط به کمکش اومد.. یک عالمه اعتماد به نفس به خودش داد..سوئیچ ماشین رو توی دستش گرفت و شجاعانه به طرف ماشین رفت...محکم و استوار.....بابا ماشین رو براش از کوچه شیب دار بالا برد ..مرجان هم پشت فرمون نشست...خیلی ها برای بدرقه ش اومده بودند..از توی آیینه دید که لبای مامانش دائم داره تکون میخوره و به ماشین فوت میکنه....
مرجان منتظر شد تا محبوبه هم سوار شد و بعد با هم راه افتادند.ماشین بعد از چندین بار خاموش شدن بالاخره تسلیم فشار پای مرجان روی پدال گاز شد و بدون خاموش شدن راه افتاد...مهم نیست که از چند تا چهار راه گذشتند چند بار ماشین پشت چراغ قرمز خاموش شد و صدای بوق ماشینای دیگه بلند شد.به هر حال به استخر رسیدند..یک ربع زودتر..چون یک ساعت قبل از موعد راه افتاده بودند.تموم مدت دلش شور می زد...و فقط مسیر برگشت را توی ذهنش بررسی میکرد..تعداد چراغ قرمز ها را توی ذهنش میشمرد و تعداد دفعاتی رو که ماشینش خاموش میشد تخمین میزد...
موقع برگشتن رسید....دلشوره به وحشت تبدیل شد..تا اون موقع خیابونا کاملا شلوغ شده بود....مرتب پیش خودش میگفت:عجب..(ببخشید روم به دیوار) غلطی کردم...خودش هم نمیدونست به خاطر کدوم کار به خودش لعنت میفرستاد...برای قبول کردن مسئولیت استخر یا برداشتن ماشین..؟
دو تا از همکاراش هم همراهش شدند..مرجان از همون ابتدا اعلام کرد که ایه الکرسی بخونند و اشهدشون هم دم دست آماده باشه. اول باور نمیکردند که جدی بگه ولی وقتی راه افتادند به حقانیت گفته هاش پی بردند.با کمی خجالت و خیلی ترس شروع کردند به خوندن آیاتی جهت رفع حادثه و حفظ وجود مبارکشون.به حمد الله مرجان تونست بدون مشکل همکاراش رو به مقصد برسونه.. و به همراه محبوبه به خونه برگردند..تموم مسیر به سلامتی طی شد....به کوچه که رسیدند.مامانش را دید که با ظاهر شدن ماشین وارد کوچه فرعی شیب دار شد.. و مجتبی که سر کوچه منتظرش ایستاده بود تا ماشین رو پایین ببره. نفس راحتی کشید و درونش پر شد از غرور و سرمستی حاصل از گذشتن از اون مرحله به قول عربها صعب(با غلظت عین)... سر کوچه که رسید مجتبی گفت:" میخوای ماشین رو ببرم یا خودت می بری... ؟"مرجان پرسید:" می تونم؟"مجتبی گفت:" چرانه..بالاخره که باید یاد بگیری. آروم سر ماشین رو ببر توی کوچه فقط ترمز رو بگیر و فرمونت را صاف کن...مرجان هم با همون شور وشوق و البته تا حد زیادی غرور ماشین رو توی شیب کوچه انداخت.ترمز را گرفت برای اینکه به دیوار سمت چپ کوچه نخوره فرمون را به طرف راست برد.اینجا بود که شونه محبوبه برای همیشه توی ذهن مرجان نقش بست..شونه محبوبه مانع شد که مرجان بتونه فاصله ماشین با دیوار سمت دیگه کوچه رو ببینه و بعد................. بااااااااااااااااااااااااااااااااام.....
یه صدای بسیار وحشتناک... مجتبی از کوچه پایین دوید....مرجان و محبوبه توی ماشین خشکشون زده بود...مرجان با وحشت از ماشین پیاده شد..مجتبی ماشین رو صاف کرد ..مامان و بابا به کوچه دویدند....مرجان خیلی خودش رو کنترل کرد ولی وقتی بابا گفت..مشکلی نداره..چیزی نشده..زد زیر گریه...تا نصف روز گریه میکرد..البته چیزی نشده..هفتاد هزار تومن براشون آب خورد و صد تومن هم از قیمت ماشین انداخت...قسم خورده بود دیگه سوار ماشین نشه..ولی خیلی نتونست به قسمش وفا دار بمونه و همین شکستن عهد مقدمه حادثه بعدی شد..
To be continued………..
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Yasaman
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Yasaman


تعداد پستها : 2411
Location : بندر بوشهر
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالجمعة مايو 02, 2008 1:43 pm

خيلي جالب نوشتي هااااااا...منتظر ادامه اش هستم شديد!
منم تازه گواهي گرفتم ولي ميترسم بشينم پشت ماشين!
اولا مي نشستمااااااااااااااااا، خيلي خيلي كم البته...اما وقتي بابا پرايد رو فروخت و يه پژو صفر خريد، راستش ديگه جرات نمي كنم Rolling Eyes
pale
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.yassesefid.blogfa.com
الهام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
الهام


تعداد پستها : 2828
Age : 36
Location : ایـــــران
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالجمعة مايو 02, 2008 1:51 pm

مرجان جون...داستانت خيلي جالب بود... I love you

دمت گرم Laughing Laughing
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://toradoostdaram.blogfa.com
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالجمعة مايو 02, 2008 1:59 pm

wow
باريكلا.....نويسنده خوبي ميشي حتما ....من بهت قول ميدم...
جالب بود flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Jany
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Jany


تعداد پستها : 2939
Location : قلب شما
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت مايو 03, 2008 10:28 am

خوشحالم خوشتون اومد.. بعدیش را هم بعدا مینویسم.
امیدوارم خیلی طولانی نشه
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالسبت مايو 03, 2008 12:46 pm

چی چی رو دمش رم
تا چند ماه بعدش به من بیچاره گیر می داد
اگه تو بغل دستم نبودی ماشین نمی زدم به دیوار
آخه یکی نیست بهش بگه خواهر من ماشین بلد نیستی سوار بشی چرا سوار میشی
بعدشم پای کاری که کردی وایسا چرا می اندازی گردن این خواهر کوچیکیت
فکر کنم دیواری کوتاهتر از من پیدا نکرده بود
گریه می کرد می گفت اگه محبوبه بغل دستم نبود ماشین رو نمی زدم به دیوار
اما از شوخی گذشته الان رانندگیش تکه
اما من موتور سوار خوبیم همه ازم تعریف می کنن
وقتی تک چرخ می زدم دیگه نگو و نپرس
حالی می ده
lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol! lol!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
nasim
میزبان
میزبان
nasim


تعداد پستها : 193
Location : بهار . نزديك است
Registration date : 2008-03-26

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد مايو 04, 2008 8:45 am

من با اينكه اين قصه رو ميدونستم ولي بااين حال نوشتنت برام جالب بود خدائيش اين كوچه شما يه ابر راننده ميخواد تا يكي بتونه از شيبش بالا بره يا پايين بياد همين كه جرات كردي خودش خيييييييييييييييليه من كه هنوزم همون بالا سر كوچه پارك ميكنم flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
دلارام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
دلارام


تعداد پستها : 4639
Location : تهران
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد مايو 04, 2008 11:13 am

منم اولین و آخرین باری که تصادف کردم دختر عمه ام کنار دستم نشسته بود No
داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم، آخه با هم همدانشگاهی هستیم
می خواستم برسونمش خونشون و اون داشت آدرس می داد که از کدوم طرف برم
سر یه پیچ یهویی گفت بپیچ، منم هول شدم یه یهویی سر ماشین رو کج کردم
چشمتون روز بد نبینه No
زدم به یه موتوری که می خواست از سمت راستم سبقت بگیره ولی بیچاره شانس نیاورد Laughing
موتور با دوتا سرنشینش رفت تو جوب
ولی خداییش چیزیشون نشد شکر خدا، فقط یه آهن موتورشون کج شد که همونجا صافش کردن
در عوض گلگیر ماشین من فرو رفت و قالپاق لاستیک جلو خورد شد
از همه اینا که بگذریم آبروم جلوی دختر عمه ام رفت No
حالا هر چی به موتوریه می گم بیا ببرمت بیمارستان، می گه نه، می گم زنگ بزنم پلیس بیاد، می گه نه Suspect
خاطره بدی بود، ولی به بابام نگفتم من تصادف کردم، گفتم یه ماشینه زد به یه موتوره، موتوره افتاد رو ماشین Shocked Laughing Laughing
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد مايو 04, 2008 12:47 pm

وااااااااي چه كاره بدي كردي دلارام جونم Twisted Evil
خيلي باحال بود Laughing Laughing Laughing Wink

مثل اينكه همه يه بار تجربشو داشتن.....

به به به به ممنونم Razz
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد مايو 04, 2008 12:53 pm

منم يه بار 2 سال پيش بود داشتم از يه دور برگردون دور ميزدم بالاي چرخ ...اين ور سپر !!
كشيده شد به جدول.... Rolling Eyes

آخيييييييي اون موقع تازه كار بودم ترسيدم....
اومدم تو پاركينگ خونه با ماژيك مشكي جايي رو كه رنگ ماشين رفته بود و مشكي كردم ولي اگه
دقت ميكرد كسي ميفهميد....

2 روز بعدش بابام با ماشين رفت بيرون هوا باروني بود....رنگ ماژيك وايت برده رفت.... Laughing
هيچي ديگه لو رفتم اساســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي pale

Laughing
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
دلارام
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
دلارام


تعداد پستها : 4639
Location : تهران
Registration date : 2007-12-02

قصه هاي مرجان - صفحة 11 Empty
پستعنوان: رد: قصه هاي مرجان   قصه هاي مرجان - صفحة 11 Icon_minitimeالأحد مايو 04, 2008 3:45 pm

Laughing Laughing Laughing
بازم به ترفند خودم، حداقل بابام متوجه نشد تصادف کار من بوده Twisted Evil
Laughing
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
قصه هاي مرجان
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 11 از 21رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1 ... 7 ... 10, 11, 12 ... 16 ... 21  الصفحة التالية
 مواضيع مماثلة
-

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: عمومي :: سفره خانه-
پرش به: