- ت .. تق ... تق ...
= بیا تو ...
- جیییییییق ... [صدای لولای در بود !] ... سلام آقا معلم ... اجازه هست ؟
{یه خورده خنده رو لبامه ... که کم کم تبدیل میشه به اون قیافه :mrgreen: ، که البته ، الان شکلکش رو اینجا نداریم . بر و بچ نشستن و دارن بر و بر منو نگاه میکنن}
- یکی نیست یه تعرف به ما بزنه بیایم تو ؟ همچی دیر هم نشده هاااااااا ...
... تحویل نمیگیرین ؟
= آقا معلم : [ در حالی که عینکش رو کشیده پایین و سرش رو هم خم کرده که من رو از بلای عینکش ببینه] به به ... ببینین کی اومده ...
- اه ؟ چه جالب ... پس بالاخره یکی ما رو تحویل گرفت ...
خوبه پس ... دوباره جیییییییییییییق ... [صدا بسته شدن در بود!] ما بریم که بشینیم ... چطورین بر و بچ ؟
= اوه اوه ... آقا رو ... کجا ؟ واستا بیبینم ...
- جان ؟
= همون که گفتم ... کجا با این عجله ؟
- والا مسیرم میخوره طرف نیمکت چهارم ، دست چپ ، ور دست داش سلمانم ... مسیرت میخوره ، برسونم ...
= خوبه خوبه ... شما زحمت میکشی این گوشه می ایستی تا جریمه شی ... اون موقع که همش صدا میزدم " نوید ... نوید ..." کجا بودی که عین بقیه بگی " حااااااااااظر " ... ؟
- مَن ؟ م ... من خب ... میدونین ...
= نه نه نه ... اصلا هم نمیدونم ... دوست هم ندارم که بدونم ... فقط برو اون گوشه بایست ...
- چشم ... [ یه نگاه میندازم تو چشمای داش سلمان و ... میرم که اون گوشه کلاس بایستم ، کنار آشغالدونی ...]
= آها ... به این میگن ابهت ... خب ... حالا اون سطل آب رو هم بگیر بالای سرت ... روی یه پا هم می ایستی ... !
- [ میرم که اون سطل رو بگیرمش ... اما خیلی آروم ]
= نه نه ... نمیخواد تو بری ... مجید خان لفظ قلم پور ... مجییییییییییییید ...
++ جان ... بله ... بله ...
= یه زحمت بکش و اون سطل آب رو بیار بده نوید ...
++ چشم ... فقط ... آها ... چشم ...
[ میره که سطل آب رو ورداره ... ولی وسط راه یه لحظه می ایسته ، برمیگرده عقب و میگه]
++ آهاااااا ... [ با حرکت انگشتش این رو میگه و سرش رو هم به علامت تصدیق بالا و پایین میبره ] ...
++ شالاپ ... !
[یه خورده از آب سطل بود که ریخت بیرون ... آخه خیلی پره ... آقا معلم هم سرش رو به نشان تاسف تکون میده ... و با دستاش صورتش رو میگیره ...
]
[مجید همینطور که داره میاد ، باز یهو توقف میکنه ... ! دلارام میاد توی صحنه ... ]
** دلارام : مجیییییییییییید !!! [ با صدا کشیده و همراه تعجب !!! ]
++ ها ؟ بله ... آها ... چشم ...
[ و دوباره راه میفته ... ]
بالاخره و با هزار بد بختی میرسه به من ...
من حرفی نمیزنم ... فقط زل زدم به چشمای مجید ... دارم ارتباط چشمی برقرار میکنم ...
{ الان این صحنه رو توی Eye Cotact یا همون ارتباط چشمی داشته باشین ... همه این گفتگو ها با ارتباط چشمیه هااااااااا ... }
>>
- من : مجید ... مجید جان ... مجییییییییییییید ... !
++ مجید : بله ... بله ... من اینجام ...
- بده من اون سطل آب رو ... میگم بده من اونو ...
++ آها بیا ...
- میگم ... مجید ... چتی بشر ؟
++ هیچی ... ولی میگم این عمرو دیاب هم عجب آلبوم توپی داد هاااا ... اون که هیچی ... این امین رو بگو ... چه آب زیر کاهیه ... خودش داره خر خونی میکنه ، به من میگه خرا رو آویزون کردی ... خرخون ... عجب !!! ... آخه من موندم چطوری شد این ماجرای الهام ... نگرفتم چی شد ... میدونی ... خیلی دلم میخواست توی کنسرت نوال باشم حتما ... آخه نمیشه که همینطوری یهو قبول بشی کارشناسی ارشد ، دردسر داره خب ... این وائل هم چسبیده به ما ، ول هم نمیکنه ... تازه ، این میثم هم نمیدونم چرا به من میگه "لفظ قلم پور" ... آخه من کجام شبیه لفظ قلمه ؟ ... فقط یادم باشه یه سری به دانشگاه بزنم ببینم چطوری شده ... دلارام میگه چمن زدن در حد تیم ملی ... ... ...
- مجیییییییید ... برادر ... ببین ... میگم ... خوبی ؟
ما رو باش خواستیم با کی ارتباط چشمی داشته باشیم خیر سرمون ... !!!
++ میدونی ... آخه چیزی نیست ... فقط این لیلا و دستگاه تقطیر ... ...
[ وسط حرفش میپرم ... ]
- ببین ... بیخیال بابا ... من حالم خوبه ... میگم بگو به آقا معلم برو خونه استراحت کن ... خوب نیست برات ها ... یه restart بکنی حالت میاد سر جاش ... برو داداش ... برو ...
++ نه ... آخه ...
- دِ میگم برووووووووووووووو
++ آها ... باشه ...
<< {پایان ارتباط چشمی}
[ مجید هم همینطور که میره سر جاش بشینه ، به چند تا میز و نیمکت برخورد میکنه ... ولی آخرش صحیح و سالم میرسه به مقرش ... ]
من هم سطل آب رو بلند میکنم و بالای سرم ، روی دستام نگهش میدارم ؛ روی یک پا ... آخه که چقدر سنگینه ...
= آقا معلم : خب ... حالا شد ... !
دلارام داره با ایما و اشاره بهم دلداری میده و میگه که چیزی نیست ... الان میگه برو بشین ...
الهام دیگه طاقت نمیاره و از جاش بلند میشه ...
// الهام : آقا معلم ... آخه چرا گفتین بره اون گوشه وایسه و ...
= معلم : نه الهام جان ... ببین ... تازه از دست این امین و دلارام آزاد شدی ... نمیخوام به علت فعالیتهای سیاسی بر علیه حزب نوالیون و هواداری از یه طرفدار نانسی دوباره بیفتی گوشه زندون ... کلی پدرم در اومد آزادت کردم ... !!!
[ الهام دوباره میشینه سر جا ... اما خیلی آروم ]
من هم که دیگه ناامید شدم و خیلی هم دلم پره ، به ناچار چشم میدوزم به سقف کلاس ... چقدر سقفش بلنده ها ...
درس همچنان ادامه داره ... نیم ساعتی که میگذره ، من دستام یه خورده شل میشه و یه مقداری از آب میریزه روی سرم ... وای چه سرده ... !
کسی سعی نمیکنه بخنده ...
داداش سلمان چشمش رو میدوزه به کاشی های کف کلاس ...
دلارام سعی میکنه وانمود کنه چیزی ندیده ... و به تخته کلاس زل میزنه ...
الهام و یاسمن ، زیر چشمی منو میپان ...
مجید هم که توی عالم هپروت به سر میبره ...
علی هم دستش زیر چونه شه و داره بیرون پنجره رو تماشا میکنه ... انگار نه انگار که کلاسه ...
مبینای عزیز میپرسه : " مامانی ، چی شده مگه ؟ "
آنیکا خانم هم میگه : " هیسسسسس ... بعدا بهت میگم عزیزم ... ! "
امین هم که ... توی کتاباش غرق شده ...
لیلا داره یه نقشه دیگه میکشه برای ما ... البته ، لیلا رو میگم ها ... نه اون leila ...
محبوبه و مرجان هم دارن سر اینکه چرا محبوبه عینک مرجان رو قایم کرده بود جر و بحث میکنن ... واااااای ... خدا رحم کنه ... مرجان مواظب دندونات باش !
بقیه هم ماشاء الله اصلا توی باغ نیستن ... !
خوبه .. اینطوری خیلی بهتره ...
آی که چقدر سردم شده ها ...
ولی اشکال نداره ... هیچ چیزی ارزش اینو نداره که الان بد خلقی کنم با میثم جان !
تموم میشه بالاخره ... !
دررررررررررررررینگ [ صدای زنگ کلاسه !!! ]
بالاخره کلاس تموم شد ...
داش سلمان زودی میاد و سطل رو از دستم میگیره ...
دلارام میره و یه نسکافه داغ بیاره از آشپزخونه ...
آقا معلم بیرون در وایساده ، به دلارام میگه چه خبره ؟
دلارام فقط میگه هیچی و بدو بدو دور میشه و میره طرف آشپزخونه !!!
یاسمن هم برام یه حوله میاره ... میگه بفرما داداش ...
الهام به مجید میگه ...
// مجید ... داداش پاشو برو خونه ... پاشو ...
++ مجید : ها ؟
// الهام : میگم پاشوووووووووو
++ باشه باشه ... میرم ...
// عی آقا بیا دست این مجید رو بگیر ببرش خونه ...
## علی : اه ؟ کلاس تموم شد ؟ چه زود ...
// بهه ... ما رو باش ... داریم مجید رو میدیم دست کی ؟
@@ آنیکا خانم میاد و میگه : آخه نوید خان ... چرا دیر میای ؟
- میگم : آخه میدونین ... دست خودم نبود که ...
@@ باشه باشه ... نیاز نیست ادامه بدی ... فعلا شما پاشو برو لباست رو عوض کن که سرما نخوری ...
- چشم ...
میرسم پیش مجید ...
- مجید جان ... بیا بریم خونه ... تموم شد ...
++ من یه سوالی برام پیش اومده ... باید از این آقا معلم بپرسم ... آقا معلم ... ... ...
++ اه ؟ کوش پس ؟ کلاس کی تموم شد ؟ بهههههههههههههه ...
بعد یهو همه منفجر میشن و با هم میریم خونه ...
===================================================================
چاکر آقا معلم ...
خیلی مخلصیم هااااااااااا ...
ببخشید دیر شد ... شرمنده ...
من چند روزی مشکل داشتم با این خط تلفنمون ... همچین یه گیر اساسی داشت ....
البته ، الان خیلی بهتره ... و سلام هم میرسونه شدید !!!