هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 رمان هاي خواندني....

اذهب الى الأسفل 
+2
Yasaman
Saghar
6 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية
نويسندهپيام
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:58 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل شانزدهم
بالاخره روز موعود فرا رسید و شقایق وعده داده بود بعد از ظهر یکی دو ساعت برای دیدن شهروز می آید شهروز همه چیز را برای ورود شقایق آماده کرده بود که صدای زنگ شهروز را فرا خواند....
او ضربان قلبش را در گلویش احساس می کرد حال عجیبی داشت سرش گیج می رفت. پله ها را دو تا یکی پرید و در را گشود وقتی چشمش به چهره شقایق افتاد پیش از اینکه چیزی بگوید دست شقایق را در دست گرفت به لبهایش نزدیک کرد و غرق بوسه نمود
شقایق با نگاه عاشقانه ای آمیخته با اجتناب به شهروز می نگریست و پس از گذشت چند ثانیه گفت:
- بهتره بریم تو خونه مردم مبی بینن

شهروز تازه متوجه شد هنوز جلوی در ایستاده و در باز است پس با یک دست دست شقایق را گرفت و دست دیگرش را پشت شقایق گذاشت و او را به داخل منزل کشید سپس با پایش در را بست.
آندو شانه به شانه هم وارد خانه شدند و یکراست به اتاق خصوصی شهروز رفتند شقایق روی مبل نشست و شهروز جلوی پای او روی زمین...
شقایق گفت:
- زیارت قبول خوش گذشت؟
- بد نبود فقط جای تو خالی بود

شقایق لبخند شیرینی به چهره شهروز پاشید پیش از اینکه چیزی بگوید شهروز از جایش برخاست و از داخل کمد دیواری اتاقش بسته ای بیرون کشید بعد رو به شقایق کرد و گفت:
- اینا چیزای ناقابلیه که از مشهد برات آوردم از آب کذشته س تبرکه.

شقایق نگاهبی به بسته انداخت و با تعجب گفت:
- همه اینا برای منه؟
- آره پس می خواستی برای کی باشه؟

شقایق سرش را تکان داد و گفت:
- برای چی اینهمه؟...اینا رو چه جوری ببرم خونه؟

شهروز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- دیگه اونشو من نمی دونم....

شهروز یکی پس از دیگری سوقاتها را از داخل بسته بیرون کشید. کیف پوست , جا نماز مخمل, کفش های توی اتاقی, جا سرمه ای, قاب هایی که با خط خوش اشعار وصف حال شهروز روی آنها نوشته شده بود؛ قابهای مینیاتوری و ....
شقایق از دیدن انهمه سوقات حیران شده بود و پس از چند لحظه تنها عکس العملی که توانست از خود نشان دهد این بود که خنده ریزی کرد که تا مدتی ادامه داشت.
در نگاهش عشق می درخشید اما نمی توانست ان را ابراز نماید شاید می ترسید خودش هم نمی دانست از چه می هراسد.
شهروز سوقاتی ها را به داخل بسته باز گرداند و دوباره جلوی پای شقایق بر روی زمین نشست در چشمان شقایق خیره شد سپس دست هایش را میان دستانش گرفت و گفت:
- تو داری از چی فرار می کنی از من؟
- از چیزی فرار نمی کنم
- پس چی شد که یه دفه تغییر حالت دادی؟ این خواهرت که از آلمان اومد چه کاری کرد که تو رو از من گرفت؟

شقایق کمی خودش را به شهروز نزدیک کرد و گفت:
- ببین شهروز جان اون وقتی که من و تو با هم ارتباط تنگاتنگ داشتیم چشم من جز تو و محبتات هیچ چیزی رو نمی دید من دوستت داشتم و دوستت هم دارم شبها به عشق این می خوابیدم که صبح بیدار بشم و از توی رختخواب بتو زنگ بزنم صبح هم با این امید بیدار می شدم که صدای تورو بشنوم هر چی بود جز عشق نبود هنوزم دوستت دارم ولی باید به خودم مهار بزنم تو هم باید همین کارو بکنی.
- اخه چرا؟

شقایق که غمی در صدایش موج می زد گفت:
- چون ما به درد هم نمی خوریم تو با این حال که خیلی از سنت بیشتر می فهمی اما باید سرغ دخترهایی بری که از همه نظر با تو هماهنگ باشن تو کسی رو می خوای که هر وقت خواستی هر جا بخوای حاضر بشه یا هر زمان دلت خواست بتونی باهاش حرف بزنی ولی من زنی هستم که تمام اختیارم دست خودم نیست من باید دلمو چند قسمت کنم و بین تو و هاله تقسیم کنم ما تو خودت تنهایی و اختیارتم دست خودته دل من تکه و پاره شده هر تکه اش یه جایی افتاده تو نمی تونی تکه پاره های دل منو جمع کنی.

شهروز به سرعت گفت:
- من می تونم می تونم تو بسپار دست من اگه جمع نکردم اونوقت حق داری شکایت کنی
- موضوع شکایت نیست عزیزم. من داشتم نسبت به زندگیم بی تفاوت می شدم می خواستم همه رو رها کنم و بیام سراغ تو. از کله سحر تا حق شب تمام فکر و خیالم تو بودی عشق تو هر لحظه با من بود حتی توی خوابم هم همیشه باهام بودی....

شهروز میان سخنان شقایق دوید:
- من هم همین رو می خوام...

شقایق به علامت سکوت انگشتش را روی لبهای شهروز گذاشت و گفت:
- یه خورده صبر کن همه چیز برات روشن میشه

سپس ادامه داد:
- یه روز که داشتم باهات صحبت می کردم دخترم گوشی رو از اتاق دیگه برداشته بود و حرفای مارو شنید بعد پیش من اومد و گفت که صدای مارو شنیده و با ناراحتی گفت که دیگه از من گذشته بخوام با کسی ارتباط داشته باشم می گفت حالا دوره اونه که اونم از این برنامه ها خوشش نمی یاد مونده بودم چی جوابشو بدم خواستم انکار کنم ولی تمام حرفهای ما رو شنیده بود از همون وقت بود که شدیدا تحت نظر بودم و نمی توستم راحت باهات تماس بگیرم وقتی نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دخترم درست میگه شروع ارتباط ما از پایه غلط بود و تا آخرش هم راه به جایی نمی بره بهتره منطقی فکر کنیم چون ما نمی تونیم از این رابطه هیچ نتیجه ای بگیریم.

با شنیدن سخنان شقایق اشک در دیدگان شهروز حلقه زده و زبان در دهانش نمی چرخید تا چیزی بگوید.
پس از مدتی که در سکوت طی شد شهروز گفت:
- پس یا علی مون چی میشه؟ مگه ما با هم یا علی نگفتیم مگه قول ندادی هر چی پیش بیاد پاش وامیستی؟ پس اون دریای طوفانی که دل بهش داده بودی چی شد؟

کمی مکث کرد و افزود:
- به امید که تو دستم بگیری در آن طوفان به دریا تن کشیدم...

شقایق کلافه بود دست شهروز را محکم فشرد و گفت:
- نمی دونم نمی دونم به خدا نمی خواستم اینطوری بشه میدونم هر کسی عهد یا علی رو بشکنه خدا ازش نمی گذره ولی چه کنم...من نتونستم توی دریای عشق شونه به شونه تو شنا کنم ترسیدم غرق بشم و اجبارا به ساحل برگشتم منو ببخش.

شهروز همینطور که نفس نفس می زد با لحن تندی گفت:
- همین؟ فقط همین رو داری بگی/ چی رو ببخشم؟ من وی این دریا که موجاش هر لحظه سنگین و سنگین تر میشه تنهایی چکار کنم؟ این موجا داره منو لحظه به لحظه از ساحل دورتر می کنه من دارم خفه میشم اینو متوجه می شی؟ دارم خفه می شم این تویی که می تونی نجاتم بدی, فقط تو.... من به امید تو خودمو تو این دریا انداختم و گرنه کدوم دیوونه ای خودشو دست دریای طوفانی می سپاره...؟!

شقایق که از التهاب شهروز احساس ترس می کرد گفت:
- اروم باش شهروز جان عزیزم تو خودتو درست نمی شناسی تو دریای دل تو دریاست من توی دریای دلت داشتم غرق می شدم یه خورده صبر کن بذار زمان از روی این موضوع بگذره مطمئن باش اروم می شی.

شهروز اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- اصلا معلومه چی داری می گی؟ کدوم آرامش هر لحظه که میگذره بیشتر دوستت دارم. حتی با اینحال که داری عذابم می دی هم دوستت دارم و محبتم لحظه به لحظه داره نسبت به تو زیادتر میشه . من زجرهایی که تو بهم میدی رو هم دوست دارم...

و اینجا بود که کنترل شهروز از دستش خارج شد و گریه عنان از کفش ربود.
شقایق نمی دانست چه باید بکند ...موهای شهروز را به نوازش گرفته و هیچ نمی گفت..گریه شهروز قلبش را به درد می آورد.
قطرات اشک در چشمانش حلقه زد ولی مقاومت کرد تا از دیدگانش فرو نریزند.
پس از مدتی شهروز آرامشش را بازیافت و با لبخند موزونی دیده به چشمان شقایق دوخت و سپس گفت:
- می خوام سوالی ازت بپرسم.باید قول بدی حقیقت رو می گی.

شقایق نگاهی عاشقانه به او انداخت و گفت:
- قول می دم.
- توی دوستان چند تاشون از ارتباط ما خبر دارن؟
- هیچ کدوم
- حتی نسرین
- حتی نسرین
شقایق مکث کوتاهی کرد و سپس افزود: این ارتباط برای من ننگه این ننگ رو به کی بگم؟
این جمله در روحیه شهروز تاثیر بدی گذاشت و گفت:
- با این وجود که من برای تو ننگم تو همیشه برای من مایه افتخار ی , من با افتخار تو رو به عنوان عشقم به همه دنیا معرفی می کنم.

شقایق که تازه متوجه شده بود چه گفته با لحن آرام تری گفت
- منظورم این نیست که تو ننگی منظورم این بود که نباید کسی از ارتباطمون خبردار بشه

شهروز خندید و گفت:
- دیگه نمی خواد درستش کنی حرفی که نباید می زدی رو زدی.

شقایق دستپاچه می نمود:
- نه اشتباه نکن منظور مو درست متوجه نشدی

شهروز سرش را تکان داد و گفت:
- باشه قبول کردم حالا می خوای چکار کنی؟

شقایق شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- کار بخصوصی نمی خوام بکنم همونی که بهت گفتم.میدونی عزیزم با اینحال که دوستت دارم ولی دیگه نمی تونم مث گذشته باشم.

شهروز چشمهایش را به چشمان شقایق دوخت و گفت:
- دوست داری چه جوری باشی؟

شقایق با بی تفاوتی پاسخ داد:
- یه دوستی ساده خیلی ساده.

شهروز به سرعت گفت:
- یه پیشنهاد تو هر روز با من تماس داشته باش و دوستم داشته باش..من از تو هیچ چیزی نمی خوام ولی تو هر کاری داشته باشی من مخلصتم..هر گرفتاری که داری به خودم بگو.هر جا کاری از دست خودت ساخته نبود به من بگو و....

شقایق میان حرفش دوید و گفت:
- تو خیلی خوبی ولی من نمی تونم هیچ قولی بهت بدم سعی می کنم همینطور که گفتی باشم.

شهروز دست شقایق رو محکم تر در دست هایش فشرد و گفت:
- یا علی؟

شقایق چشمانش را بست .لبخندی بر روی لبهایش شکوفا شد و بی اختیار گفت:
- یا علی...

و این دفعه دوم بود که آنها با هم یا علی می گفتند...
شهروز بوسه ای بر نوک تک تک انگشتان شقایق کاشت و گفت:
- تو رو به خدا قسم این دفعه دیگه نامردی نکن.

شقایق خندید و گفت:
- باشه..دیگه دیرم شده یه زنگ بزن آژانس من باید برم.
باز اخم هایش شهروز در هم رفت و گفت:
- حالا کجا به این زودی؟ تازه اومدی....
- نه عزیزم بهتره برم.تازه یه خورده شک هاله کم شده.

سپس نگاهی به بسته سوقاتی ها که روی میز قرار داشت انداخت و گفت:
- اینارو چه جوری ببرم؟ به هاله بگم از کجا آوردم؟

شهروز خندید و در حالیکه به تاکسی سرویس تلفن می زد گفت:
- نمی دونم یه جوری ببر یه جا قایم کن و یکی یکی استفاده کن.

چند دقیقه بعد اتومبیل تاکسی سرویس جلوی در بوق می زد و شقایق آماده رفتن بود....
شهروز دستش را پیش برد دست شقایق را به دست گرفت و گفت:
- پس دیگه قرارامو نو گذاشتیم دیگه منو اذیت نکنی ها...

شقایق نگاه سرشار از عشقی به او انداخت و گفت:
- نه عزیز دلم. من هیچ وقت قصد اذیت کردن تو رو نداشتم و ندارم

شهروز در را برایش گشود و گفت:
- توی تموم لحظات زندگیت اینو بدون که هیچ کس به اندازه من دوستت نداره و تا روزی که زنده هستم لحظه به لحظه بیشتر دوستت خواهم داشت. تو می تونی روی این عشق به عنوان یه پشتوانه محکم حساب کنی.

شقایق خندید:
- من هیشه روی تو حساب می کنم.
شهروز دلش نمی آمد دست شقایق را رها کند تا او برود.ولی هر آمدنی رفتنی دارد و شقایق نیز باید می رفت وقتی او روی صندلی عقب اتومبیل حای گرفت. شهروز کرایه آژانس را حساب کرد و آهسته خطاب به شقایق گفت:
- به امید روزهای خوب آینده....

شقایق چشمکی زد و گفت:
- امیدوارم.

سپس دست همدیگر را فشردند و اتومبیل حرکت کرد.
تا جایی که چشمشان می دید و اتومبیل شقایق در معرض دید شهروز بود برای هم دست تکان دادند و دیده از هم بر نداشتند پس از اینکه اتومبیل در خم کوچه دیگری گم شد. شهروز با ذهنی آشفته به خانه بازگشت و در را پشت سرش بست.
در اینجا فرشته سرنوشت صفحه دیگری از کتاب عشق این دو دلباخته را ورق زد و مشغول نگاشتن صفحه دیگری شد از چهره اش به هیچ وجه نمایان نبود در آن صفحه چه می نویسد...
××××××
آنروز وقتی شقایق از شهروز خداحافظی کرد در تمام طول راه تا خانه و پس از آن به این اندیشه که چگونه می تواند ارتباطش را با شهروز ادامه بدهد که هیچ گونه لطمه ای به زندگی هیچ کدامشان نخورد.
این واقعیت که مشکلاتی که بر سر راه ارتباطشان قرار داشت صرفا به دلیل اختلاف فاحش سنی میانشان بود در ذهنش همچون پتکی فرو می آمد در حقیقت این تفاوت سن شقایق و شهروز مانند دره عمیق و ژرفی بود که در یک سوی این دره شقایق ایستاده بود و در سوی دیگرش شهروز که دو دستش را به سوی شقایق دراز کرده و او را می طلبید اما این دره عمیق هرگز و با هیچ وسیله ای پر نمی شد و راه رسیدن آندو به یکدیگر هموار نمی گشت.
عمق این دره به قدری وحشتناک و رعب انگیز بود که شقایق می ترسید داخل آنرا نگاه کند. هر چه در ذهنش به لبه پرتگاه نزدیکتر می شد ترس سقوط به ژرفای ان او را به عقب می راند.
دل شقایق هنوز تشنه عشق بود و عطش عشق شهروز لحظه به لحظه دل شقایق را برای رسیدن به آن مشتاق تر می کرد اما شرایط محیطی و تصویر اینکه ممکن است زندگی شهروز با وجود او تباه شود شقایق را از ادامه راه باز می داشت.
او مدتی با خود اندیشید اما جز همان افکاری که در گذشته در ذهن داشت چیز دیگری به فکرش خطور نکرد پس باز هم با هود فکر کرد:
نمی دونم باید چکار کنم که شهروز از من دست برداره..هر چی بهش می گم حرف خودشو می زنه و کار خودشو می کنه..از طرفی دوستش دارم و راضی نمی شم عصه بخوره اما آخرش چی؟ اخرش که باید هر دومون شرایط حاکم اطرافمونو بپذیریم...
و پس از مدتی تصمیم گرفت:
بهتره فقط بهش بی اعتنایی کنم شاید سراع زندگیش بره..درسته خودم صدمه سهتی می خورم اما اون وقتی با بی تفاوتی من مواجه بشه یه فکر اساسی برای خودش می کنه یا حداکثر با او مدن یه دختر هم سن و سال خودش تو زندگیش راهش رو انتخاب می کنه و میره...پس از فردا همین کارو می کنم .

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:59 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل هفدهم
پس از آن روز تماس های شقایق با شهروز رفته رفته رو به کم شدن نهاد تا جایی که شهروز هفته به هفته از شقایق خبری نداشت او تصمیم گرفته بود که حال شقایق تماس نمی گرفت, خودش با او ارتباط برقرار کند اما هر گاه به دلدارش تلفن می زد او بهانه ای می آورد و خیلی سریع گوشی را می گذاشت بضی اوقات هم به قدری خشک و سرد برخورد می کرد که او از برقراری تماس پشیمان می شد و غم سنگینی در قلبش می نشست
انگار نه انگار که آندو دوباره با هم عهد بسته بودند و قصد ادامه ارتباط عاشقانه حال به هر نحو ممکن را داشتند.
و این وضعیت همچنان ادامه داشت روزی شهروز =س از برخاستن از بستر تصمیم گرفت با شقایق تماس بگیرد.
تا ساعت نه صبح صبر کرد تا شقایق بیدار شود وقتی عقربه های ساعت بر روی نه صبح متوقف گشتند گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای گرمی شقایق را در گوشش پیچید.:
- بله
- سلام
- علیک سلام
- حالت خوبه عزیزم؟
- مرسی...فرمایش...
- خواستم صداتو بشنوم

شقایق بی تفاوت گفت:
- خیلی ممنون

و پس از مکث کوتاهی افزود:
- صدامو که شنیدی دیگه فرمایش....؟
شهروز از این وضع به شدت عذاب می کشید به همین دلیل گفت:
- چیه مثل اینکه تلفنای من برات ایجاد مزاحمت می کنه. الانم مزاحمتم؟

شقایق با بی اعتنایی کفت:
- بله خواهش می کنم زودتر رفع زحمت کن.

شهروز به هیچ وجه توقع شنیدن این جمله را نداشت. سرش گیج رفت و تا چند ثانیه چیزی نگفت. مثل این بود که ضربه سختی بر او وارد شده باشد پس ااز سکوت مختصری گفت:
- متاسفم باید این مزاحمتو تحمل کنی, چون من دست از سرت بر نمی دارم
- بالاخره خسته می شی من صبرم زیاده
- بسیار خوب پس منتطر باش

شقایق سردتر از چند لحظه پیش گفت:
- اگه کاری نداری من خداحافظی می کنم

شهروز خیلی عادی پاسخ داد:
- برای امروز کاری ندارم تا روزای دیگه چی پیش بیاد....

شقایق گوشی را گذاشت و شهروز مات و مبهوت بر جای ماند. گوشی از دستش سر خورد و به روی زمین غلطید شهروز حال خود را نمی دانست او نمی دانست چگونه باید با این وضعی مقابله کند و تغییرات هر روزه و حتی هر دقیقه شقایق را چگونه باید هضم کند؟و......
تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش خواهد آمد او نباید ارتباطش را با شقایق قطع می نمود....
چند روز بعد فرامرز سرغ شهروز آمد و به او خبر داد که یکی از دوستانش برای تولد حضرت علی او را به خانقاع دعوت کرده و او هم می خواست به همراه شهروز در این مجس شرکت کند.
شهروز در ابتدا چندان توجهی به پیش نهاد فرامرز نکرد ولی پس از اینکه کمی تفکر با خود اندیشید که شاید اگر روز تولد مولا در خانه اش را بزند پاسخی دریافت نماید و همین موجب شد به دعوت فرامرز پاسخ مثبت دهد.
عصر روز میلاد فرمارز دنبال شهروز آمد تا با هم عازم حشن شوند شهروز بشاش و سر حال آماده شد در اتومبیل کنار فرامرز نشست و راهی خانقاه شدند وقتی به مقصد رسیدند اتومبیل را پارک کرده و به سوی خانه شیک و زیبایی روان گشتند جلوی در ورودی مردی جوان کت و شلوار به تن ایستاده و از دور آنها را زیر نظر داشت محاسن پر مشکی اش جلب توجه می کرد.
وقتی شهروز و فرامرز به او رسیدند سلام و تبریک گفتند و بعد از اینکه نام معرفشان را بردند جوان نام خودشان را پرسید. پس از دریافت پاسخ کاغذی از داخل جیبش بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت ظاهرا نام اندو را در آن یافت لبخندی برویشان پاشید و پس از خوش آمد گویی شهروز و فرامرز را به داخل دعوت کرد.
پس از ورود جوان دیگری را دیدند که او هم محاسن مشکی پری داشت و مشغول قدم زدن بود. انجا محوطه بزرگی بود که به پیلوت ساختمان می مانست. ان جوان لباس سفید بلندی به تن داشت که روی آن جلیقه مشکی پوشیده بود دور کمرش کمربندی از ابریشم مشکی بسته بود شهروز بلافاصله به خاطر آورد در جایی خوانده بود که درویشان دور کمر خودچهل تار یا رشمه می بندند که نشاندهنده این است که کمر بسته خدمت به مولای درویشان علی بن ابیطالب هستند.
آن جوان پیش آمد و پس از سلام و تبریک عید آنها را به داخل خانقاء راهنمایی کرد از در چوبی بسیار شیکی گذشتند. و از دو ردیف پله پایین رفتند مقابل رویشان در چوبی زیبای دیگری به چشم می خورد که در ورودی خانقا بود در باز بود و آنها وارد شدند.
جوان دیگری داخل خانقا ایستاده بود و ظاهرا نظم مجلس را به عهده داشت این جوان نیز مانند جوان قبل لباس سفید و جلیقه مشکی به تن داشت او انها را بای نشستن راهنمایی نمود و آندو در گوشه ای کنار هم نشستند.
در آم محیط زیبای معنوی گروهی لباس سپید و چهل تار پوشیده و گرد هم بسان حلقه ای نشسته بودند و گروهی دیگری که لباس شخصی به تن داشتند کنار شهروز و فرامرز پشت سپید پوشان که ظاهرا همان درویشان می نمودند نشسته و انتظار ورود شیخ المشایخ و شروع جشن را می کشیدند.
حال و هوای خاص و روحانی بر مجلس حاکم بود بوی عطر گلاب اعلا مشام جان مدعوین را به بازی گرفته و جان هر شیفته مولایی را جلا می بخشید.تزئینات زیبایی به سقف و دیوار چسبانده و چراغ های بسیاری آن محیز را چون روز روشن کرده بود.
بلافاصله پس از اینکه شهروز و فرامرز سر جای مخصوصشان نشستند جوان دیگری که چون آن دو جوان قبل لباس سپید و جلیقه مشکی به تن داشت با ظرف حاوی شیر کاکائو و شیرینی جلوی آنها حاظر شد و با حرکات بسیار مودبانه ای از آندو پذیرایی کرد. سکوت جالبی فضای محلس را معنویت خاصی می بخشید گویی همه کسانی که به چشم می خوردند مجسمه بودند و از آنهمه افرادی که در مجلس حضور داشتند حتی صدای نفس کشیدن نیز بر نمی خاست.
شهروز و فامرز نیز به تبعیت از دیگر افرادی که در آن مجلس روحانی حضور داشتند کلامی با هم سخن نمی گفتند و به آرامی بر حای خود نشسته بودند.
ساعتی به طول انجامید و پس از آن به ناگاه گروهی از جوانان که همه لباس سپید چهل تار و جلیقه مشکی به تن داشتند دف به دست وارد مجلس شدند و شروع به نواختن دف و خواندن اشعار عربی نمودند.
بعد از سپری شدند چند لحظه مردی خوش سیما و خوش پوش قدم به مجلس گذاشت همگی به علامت احترام سر فرود آوردند و او به سوی صدر مجلس ره سپرد.
از ظاهرش و حالت استقبال از او هویدا بود که ایشان قطب سلسله هسندند.
مرد خوش سیما بالای محلس نشست و به همگان تعارف کرد که بنشینند انها نشستند و شهروز به راحتی توانست همه حالات و اعضای صورت پیر دراویش را ببیند.
مرد زیبا و جذابی بود با محاسن بلند سفید و مشکی که از پاکیزگی برق می زد. چشمان نافذ و درشتی داشت بسیار تمیز و شیک پوش می نمود. لباسش چون دیگر دراویش بلند بود و تا مچ پایش می رسید اما رنگ قهوه ای بسیار خوش رنگی را به چشم بیننده می نشاند به جای چهل تار مشکی هم شال قهوه ای تیره تری بسته بود جلیقه مخمل آنهم به رنگ قهوه ای بر تن داشت که همه اینها با عبای قهوه ای رنگ اعلایی پوشانده شده بودند رویهم رفته لباسهایش با هم هماهنگی دلفریبی داشتند و حسن سلیقه شیخ المشایخ را نشان می دادند.
حتی انگشترهایی که به دست داشت نیز با رنگ لباس هایش هماهنگ می نمود و نیز دستبندی که با پنج عقیق قهوه ای تزیین شده بود و بر روی هر کدام آیه ای از آیات قران یا نام پنج تن حک شده بود این هماهنگی را تکمیل می کرد.
پس از ورود او نشستن بر روی سجاده ای که از پیش برایش پهن کرده بودند. جوانی که جلوی در ورودی با لباس سپید بلند ایستاده بود وارد محوطه شد و قرانی را که روی سینی زیبایی گذاشته بودند به سوی حضرت پیر برد.تمامی درویشان به احترام قران بر خواستند و صلوات فرستادند.
حضرت مرشد قران را برداشت روی سجاده نشست و بعد حلقه نشینان و دیگران را دعوت به نشستن کرد سپس چند آیه از قران را زیر لب خواند و بعد همان جوان پیش آمد قران را از شیخ گرفت دوباره رفت.
پس از آن مرشد ساعتی درویشا ن را درباره سلوک عشق و میلاد حضرت مولا ارشاد نمود و بعد گروهی که همگی جلیقه به تن داشتند و چون دیگر درویشان لباس سپید بلند و رشمه بسته بودند با دفهایشان به مجلس وارد شدند وسط حلقه دراویش حلقه زدند و نشستند. سپس با علامت شیخ شروع به نواختن دف و خواند اشعار زیبای معنوی و عرفانی نمودند.
گروهی از عرفا که دور تا دور غوالان نشسته بودند و کف می زدند از جای خود بر می خاستند و رقص سماع می کدرند مدتی به همین شکل سپری شد و ناگاه گروه عولان برپا ایستادند و شعر مخصوصی را یک صدا خواندند حضرت مرشد با حرکتی ناگهانی بلند شد و شروع به چرخ زدن های پیاپی کرد. وسط حلقه خالی شده و تنها کسی که مشغول سماع بود حضرت ایشان بودند.
چه سماعی...شهروز تا آنشب چنین مجلسی را ندیده و محو تماشای این صحنه ها بود حضرت شیخ دست راستش را به آسمان داشت و دست چپش به سوی مریدانش بود به این طریق فیض را از خدای تعالی دریافت و میان اهل ذکر پخش می نمود.
ساعتی به همین صورت به پایکوبی گذشت همه دراویش می خواندند و سماع می کردند تا پس از آن عولای ذدکری را دم گرفتند و همگان به همراه آنان متذکر به ذدکر یا علی شدند.
اواسط ذکر شهروز از خود بی خود شد و گریستن آغاز کرد سرش را میان دستهایش گرفته وبه زاری می گریست در دل دعا می کرد برای شقایق دعا می کرد از مولا می خواست شقایق را به او باز گرداند او هیچ جز این نمی خواست.
شهروز در دنیایش غرق شده و به اطرافش توجهی نداشت همینطور که می گریست نوازش دستی را روی سرش احساس کرد سر برداشت و با دیدگان اشک آلودش به صاحب دست نوازشگر دیده دوخت حضرت مرشد بود که دست بر سر شهروز می کشید و از ته دل برایش دست به دعا برداشته بود شهروز دست پیر را گرفت و بوسید حضرت پیر از جیب جلیقه اش شکلاتی در آورد ان را در دهان شهروز گذاشت و سپس در گوش او گف:
- غصه نخور به زودی همه چیز همونطور که خواستی میشه

سپس از شهروز جدا شد وبه سوی حلقه رفت.
شهروز ماتزده او را مینگریست و فکر می کرد خواب می بیند مژده از این بهتر برای شهروز وجود نداشت
رفته رفته مراسم سماع به پایان رسید و حضرت شیخ المشایخ دوباره به روی سجاده نشست و مشغول دعا کردن شد.
پس از پایان دعا چراغ ها را که از اواسط سماع خاموش کرده بودند روشن نمودند و پس از چند دقیقه چند تن از خادمین مشعول چیدن بشقاب های شام جلوی درویشان و غیر درویشان شدند نوشابه سبزی و پس از ان دیسها حاوی شیرین پولو به ترتیب جلوی مدعوین تعارف شد.
حضرت پیر همینطور که مشغول صرف شام بود شوخی های با مزه و جالی با نزدیکان و اطرافیانش می کرد و می خندیدند و طوری رفتار می نمود که جو مجلس سنگین نشود و در همین حین مرتب نگاه های پر معنایی به شهروز می انداخت و هر بار که نگاه هایشان در هم گره می خورد لبخند پرابهتی به روی شهروز می پاشید.
پس از صرف شام همان خادمین ظروف شام را جمع کردند و بعد از سرو میوه درویشان گروه گروه نزد شیخ رفتند و پس از دریافت عیدی, دستش را بوسیدند و راهی منازلشان شدند
وقتی عده زیادی از سپید پوشان درویش محلس را ترک گتند و محوطه خانقاه خلوت شد شهروز به فرامرز اشاره کرد که بر خیزند و برای خداحافظی نزد قطب سلسله بروند.
آنها با هم از جایشان برخاستند و با کسب اجازه از پیر خدمت او رسیدند وقتی به او نزدیک شدند و در حضورش نشستند شهروز سرش را پایین آورد و بوسه ای روی دستهای پیر کاشت پیر که مردی خوش خلق و خوش سیما و نورانی بود لبخندی زد و با دست دیگرش سر شهروز را به نوازش گرفت. سپس شهروز سر برداشت و نگاهی به چشمان نافذ و پر قدرت مرشد انداخت او نیز نگاه گیرایش را به شهروز دوخت و گفت
- کسی که به قصد حاجتی حضور حضرت ثامن الحجج شرفیاب می شه برای بر آورده شدن حاجت غصه نمی خوره...حضرت خودشون ضامن روا شدن حاجت شما شدن...
و خندید شهروز از تعجب خشکش زده و زبانش بند آمده بود. نمی دانست چه بگوید و چکار کند. اشک در دیدگانش حلقه زد و چون نتوانست خودش را کنترل کند سر بر روی زانوی شیخ گذاشت و گریست.
پیر مدتی او را نوازش کرد و سپس از کنار دستش تکه ای شیرینی برداشت دعایی خواند بر شیرینی دمید و با دست خود ان را در داخل دهان شهروز گذاشت و گفت:
- خداوند در قلب کسانیه که دل شکسته دارن پاشو پسرم پاشو برو که حاجتت را به زودی روا می شه.
سپس مکث کوتاهی کرد و افزود:
- هر وقت حال خوشی داشتی ما رو هم از دعا فراموش نکن.

شهروز سرش را بلند کرد و نگاهی به شیخ المشایخ انداخت سپس دوباره دست او را بوسید و از جایش برخاست پیر بسته ای شکلات و یک اسکناس نو به عنوان عیدی به او و فرامرز داد و گفت:
- من همیشه دعا گوتم پسرم...امشب خیلی به دلم نشستی.

بعد با فرامرز هم خداحافظی کرد و اندو از خانقاه خارج شدند.
شهروز یکی از عجیب ترین شبهای عمرش را پشت سر گذاشت و از همه مهمتر آرامشی عمیق بر روح و جسمش حاک گشته بود. تا زمانی که به منزل رسیدند کلامی حرف نزد و از فکر سخنان آن شیخ نورانی فارغ نگشت.
فرامرز هم که می دید شهروز در چه وضعیتی به سر می برد کلامی به لب نیاورد تا شهروز از حالت قشنگی که داشت خارج نشود.
×××××
شقایق همچنان بر نامهربانی هایش می افزود و شهروز لحظه به لحظه بیشتر عاشق او می شد هر بار که شهروز با شقایق تماس می گرفت و نا مهربانی های او را می شنید مصمم تر می شد که به هر شکل ممکن او را به مسیر گذشته بازگرداند.
در این میان ترم جدید شهروز که آخرین ترم دانشکده اش بود شروع و روال طبیعی اش را طی می کرد اما بر عکس ترم های گذشته او اصلا توجهی به درس و دانشکده نداشت حتی به نگاه های نگرانی که در محیط داشنگاه همه روزه تعقیبش می کردند نیز اهمیتی نمی داد به چهره هر زنی می نگریست شقایق را می دید بار ها در خیابان به تصور اینکه شقایق را دیده که جلوتر از او می رود بر سرعت گام هایش افزود و وقتی به کسی که فکر می کرد محبوبش است می رسید متوجه می شد ذهنش دستخوش خیالی بش نبوده...
یکباره که برای خرید پوشاک به مرکز خرید شهر رفته بود به تصور اینکه شقایق در کنارش گام بر می دارد و دست در دست او دارد مرتب با خود حرف می زد اما مانند دیوانگان شده بود چهره اش تکیده و تنها برق چشمانش حکایت از عشق سوزان قلبش داشت.
یکی از همین روز ها در خلوت تنهایی خود نشتسه و به عشقش می اندیشید جملاتی در ذهنش شکل می گرفتند و پس ازچند ثانیه محو می شدند با خود اندیشید.
کاش شقایق اینجا بود تا این حرفهای قشنگ رو بهش می گفتم.....
و کسی در درونش ندا داد
پاشو کاغذ و قلم بردار و بنویس شاید یه روی نوشته هاتو بهش دادی و اونارو خوند...
شهروز به ندای درونش پاسخ داد پشت میز کارش نشست و کاغذ و قلمی برداشت و جنین نوشت:
چر وجودت اینقدر برایم ناباور است؟ می ترسم به تو نزدیک شوم و یکباره از دیدگانم محو شوی اگر می توانستی دنیا زیبای صداقتم را ببینی اینگونه از من نمی گریختی می خواستم جسم مرده ام را روح باشی و برای تو مامنی از آسایش محض باشم برای تو ای همیشه در سفر می خواستم با گام های تو باشم و چه زیبا بود اگر همراهم بودی اگر دمی به راستی با من همنفس می شده آنگاه شبهایم چه نورانی بود و با تو خورشید چه ناچیز....
نا امیدانه به سوی تو نگاه دوخته ام تا که بار دگر دست مرا بگیری و از این ظلمت سخت تنهایی خلاصی ام دهی.
برای او ای خدای من بهترین ها را بخواه زندگی را با همه حوشی هایش به او ارزانی کن و غم های زندگی اش را بر من روا کن که با روج و جسمس امیخته است.
من زنده بودن را به این خاطر دوست دارم که می دانم کسی با من است که دستانش چون دوبال فرشته مرا از این خاکی خاک به معرج روح می رد و روح آواره ام را از سرگردانی نجات می دهد تو اکنون کجایی که من در عالم تنهایی همراه می خواهم ای مهربان من بی تو دنیا با من چه نامهربان است گل امید تنها در وجود تو روئیده ای باغبان گلم را پرپر نکن!
ای کاش اجازه می دادی دنیایم از زیبایی و گرمی حضورت سرشار شود تو کجایی که نگاهم در هر سو حضور تو را می جوید؟ بیا و نگذار نومید باز گردد بگو که می خواهی گذاشت نگاه پاک و مهربانت جام جهاننمای من باشد اجازه مده که ستون هستی مان با دست خودخواهی ویران شود با من از مهربانی سخن بگو از اینکه همراه من همراز من و یار و پناه من باقی خواهی ماند.
اه که چه زیباست شنیدن این حرف از لبان تو چه دردناک است انتظار برای لحظه ای که نمی دانم چه حواهی گفت. تو روشنی بخش دل من و خانه من هستی پس هیچ گاه راضی مشو این روشنی خاموش گردد.

وقتی نگارش متن به پایان رسید ان را خواند و با خود اندیشید:
باید هر طوری که ممکنه حرای دلمو به گوشش برسونم من شقایق رو دوست دارم دارم از عشقش می میرم به خدا من لایق اینهمه بی مهری نیستم مگه من چکار کردم که اینطور باهام رفتار می کنه/ باید یه تصمیم حساب شده بگیرم و به هر ترتیبی که هست دلش رو به دست بیارم من می توانم این کار رو بکنم...
تا فرارسیدن شب فکر کرد و شب هنگام وقتی به بستر رفت تصمیمش را گرفته بود او برای فردا نقشه ها در سر داشت.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 4:59 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل هجدهم
صبح زود با امید و اطمینان دیده گشود به سرعت کارهای روزانه اش را انجام داد و راس ساعت نه صبح شماره شقایق را گرفت
طبق معمول همیشه خودش گوشی را برداشت
شهروز پس از سلام و احوالپرسی گفت:
- وقت داری چند کلمه باهات حرف بزنم؟

شقایق بی تفاوت پاسخ داد:
- چی می خوای بگی؟
- حرفایی که تا به حال توی دلم جمع کردم به کسی نگفتم...حالا می خوام برای تو بگم....
- الان چند جا کار دارم نمی تونم بعد از ظهر ساعت چهار زنگ بزن با هم صحبت کنیم.

بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد.
بارقه ای از امید در دل شهروز روشن شد خودش نمی دانست این نور که دلش را فرا گرفته بود از چه چشمه می گیرد ولی هر چه بود شهروز را برای بعد از ظهر دلگرم تر می ساخت.
به هر ترتیبی که بود بر انتظار چیره شد تا عقربه های ساعت به نرمی روی ساعت چهار بعد از ظهر ایستادند شهروز گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت وقتی صدای شقایق در گوشش نشست نیروی تازه ای در جانش ریخته شد و از آنجا که آمادگی برای صحبت داشت خواست بسیار کوبنده شروع کند اما هر چه کوشید سخنانی که در ذهنش ردیف کرده بود به خاطر نیاورد پس از چند ثانیه کمی که به خود مسلط شد و گفت:
- به قول سعدی
گفته بودم چو بیایی عم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

منم همه جملاتی که آماده کرده بودم فراموش کردم اگه پراکنده مطالبمو گفتم گیج و کلافه نشی...
شقایق گفت:
- این تعارفا رو بذار کنار برو سر اصل مطلب که عجله دارم

شهروز بدون اینکه حاشیه برود گفت:
- ببین عزیزم کاری به این ندارم که چه مسئله ای باعث شده تو خودتو از من کنار بکشی فقط خواستم بهت بگم تو رو به خدا و به هر چیز که می پرستی و بهش اعتقاد داری دست از این کارات بردار من دوستت دارم تو اینو خوب میدونی باعث عذابم نشو به خدا همه زندگیم شده فکر و خیال تو از صبح که از خواب بیدار می شم تا شب جز تو و عشقت به هیچ چیزی فکر نمی کنم شبا هم حتی اگه خوابی به غیر از تو ببینم بازم در کنار تمام تصورها خیال تو از همه طبیعی تر وجود داره بیا و منت سرم بذار و گناه نکرده ام رو ببخش.

شقایق با لحنی آرامتر از گذشته گفت:
- چی داری می گی شهروز.؟ این حرفا چیه که داری میزنی؟ تو سرور منی تو که گناهی نداری تمام گناه ها گردن خود منه...

شهروز میان جملات شقایق پرید:
- نه عشق من اگه من کاری نکرده باشم که تو اینطوری اذیتم نمی کنی تو خوبی مهربونی حتما من کاری کردم که تو رو ناراحت کرده بیا و یه فرصت دیگه به من بده به خدا گذشته رو جبران می کنم هر کاری که باعث شده تو ازم برنجی برات جبران می کنم منو نوکر خودت بدون بیا و قدم روی تخم چشم های من بذار. به خدا این خونه دل من فقط مال خودته بغیر از تو هیچ کس توش جایی نداره این خونه رو بی صاحب خوه نگذار الهی من فدای او ن قیافه مهربونت بشم چرا بی خود و بی جهت می خوایفکر کنمی نامهربونی...؟ من از تو هیچ چیزی نمی خوام جز اینکه کنارم باشی و دوستم داشته باشی در عوض این تقاضای کوچیک هر کار از دستم بربیاد برات انجام می دم..

شقایق تا حدی تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته بود:
- این حرفا رو نزن داری قلبمو اتیش می زنی احساسات منو جریحه دار نکن . شهروز جام من نمی تونم اونطور که تو دلت می خواد دوستت داشته باشم و کارایی رو که تو ازم می حوای برات انجام بدم....

شهروز از شدت هیجان نفس نفس می زد و اینبار هم جمله شقایق را ناتمام گذاشت:
- عزیزم من هیچ چیزی از تو نمی خوام حتی نمی خوام دوستم داشته باشی تو فقط محبت منو بپذیر مگه تو از زندگیت چی می خوای جز محبت و عشق و اینکه کسی باشه که مسئولیتت رو بپذیره چیزه دیگه ای می خوای؟ به خدا من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم بیا و منو خاک زیر پت بدون نه چیز ارزشتری تو رو خدا دوباره مث گذاشته ها باش.

شقایق که می دید تحت هیچ عنوان حریف شهروز نمی شود و از طرفی احساس می کرد هنوز دلش هم نسبت به شهروز گرم است گفت:
- باشه باشه قبول کردم فقط اجازه بده یه مدت فکر کنم یه مدت کوتاه سعی می کنم همونی که می خوای بشم بهت قول می دم.

شهروز از شنیدن این جمله بال در آورده بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید پس گفت:
- الهی من فدای قلب مهربونت تو این منت رو سرم بذار ببین من چطوری خودمو فدات می کنم.

شقایق گفت:
- باشه بهت قول میدم حالا دیگه اگه اجازه بدی برم و به کارام برسم تو هم برو به کارات برس

شهروز با لحنی ملایم و سرشار از عشق گفت:
- من به جز تو کار و زندگی ندارم تمام کار و زندگیم تویی ولی چون تو دلت می خواد بری و به کارات برسی من حرفی ندارم مخلصتم هستم. انشا الله تو که دل منو شاد کردی خدا دلتو شاد کنه.

و پس از کمی صحبتهای معمولی دیگر تماس را قطع کردند.
شهروز از خوشحالی به هوا می پرید و از اینکه انتظارش به ثمر نشسته مسرور بود پایان غصه هایش را نزدیک می دید و عشق را با تمام زوایای زیبایش در درون خود حس می کرد چه زیباست این احساس شیرین و دوست داشتنی و چه دلنشین است رسیدن به انچه مدتها انتظارش را می کشید.
در قلب شقایق اتشی بر پا بود اتشی که تمام وجودش را گرم می کرد و در درونش زبانه می کشید.
ائ می دید که شهروز به هیچ وحه دست از او نمی شوید و این نشان از آن داشت که این مرد همانی است که همیشه قابل اطمینان و اتکا است هنگامیکه شقایق احساس کرد شهروز با اینکه کالما مورد بی اعتنایی او قرار می گیرد اما هنوز دوستش می دارد و برای بدست آوردنش غرورش را له می کند تصمیم گرفت به ندای قلب خود که از اعماق پنهانی ترین نقاط قلبش به گوشش می رسید و ندای قلب عاشق و شیفته شهروز که او را به سوی خود می خواند پاسخ مثبت دهد و دوباره دروازه های قلبش را به روی عشق اتشین شهروز بگشاید.
پی از پایان مکالمه انروز شقایق مدتی بر جای خود نشست و به فکر فرو رفت و بعد به اتاق خصوصیش پناه برد و در را پشت سرش بست خودش را روی تختخواب انداخت و چشمهایش را بست.
می کوشید به هیچ یک از افکار منفی که ذهنش را در بر می گرفت توجه نکند او تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست دوباره لحظاتش را از عطر عشق شهروز سرشار سازد
در این لحظات بود که دفتر زندگی توسط فرشته مهربان سرنوشت ورق تازه ای را برای عشقا قصه ما به نمایش می گذاشت.

شهروز نیز پس از اینکه احساس می کرد به خواسته دلش رسیده سرشار از شور و حال غریبی که از عشق سرچشمه میگرفت نزد مادرش شتافت و با چهره ای شاداب و صدایی خوشحال به او گفت:
- مامان مامان دیدی خلاصه درستش کردم....

مادرش که پس از مدتها پسر جوانش را شاد و سرخوش می دید لبخندی بر روی لب اورد و گفتک
- چی شده اینقدر خوشحالی؟ چی رو درست کردی؟

شهروز خندان پاسخ داد:
- خلاصه موفق شدم اینقدر صبر کردم که طرف دوباره برگشت سر خونه اول.....

مادرش که مشغول مطالعه بود کتاب را روی میز گذاشت عینکش را از روی چشمش برداشت و گفت:
- خب مبارکه...

و پس از مدتی کوتاهی افرود:
-فقط حواست باشه که این ادمو تنها برای سرگرمی دور و اطرافت داشته باشی...منم خوشحالم که تو خوشحالی ...شهروز پسرم بهتره هر اتفاقی بینتون میوفته برای خودم تعریف کنی باز من تجربه ام از خیلی از کسانی که اطرافتن بیشتره و بهتر می تونم راهنمایی کنم.
مادر شهروز باز هم می خواست بدینوسیله شهروز را تشویق کند تا مادرش را همچون سابع معتمد خود بداند و حرفهای دلش را برای او بگوید تا او هم بداند پسرش در چه مسیری گام بر می دارد و از او کاملا مرقبت کند.
این بود که شب هنگام وقتی با پدر شهروز تنها شد به او گفت:
- برات گفته بودم که شهروز با یه زن از خودش بزرگتر دوست شده و تمو ناراحتیهایش هم به خاطر اینه که طف می خواد باهاش قطع رابطه کنه....

پدر شهروز که مرد روشنفکر و دنیا دیده ای بود تمام حواسش را به همسرش داد و پس از پایان حرف او گفت:
- خب چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟

مادر شهروز گفت:
- اتفاق خاصی که نه ولی مث اینکه امروز با هم اشتی کردم شهروز خوشحال بود...

پدر شهروز حرف همسرش را قطع کرد و گفت:
- حسابی حواست رو جمع کن دقت کن این پسر خودشو فنا نکنه خیلی دقت کن همه چیز رو زیر نظر داشته باش بهتره مث همیشه باهاش رفیق باشی تا همه چیزو بهت بگه این ارتباط یه رابطه معمولی و درست و حسابی نیست همیشه یه طرف می لنگه حواست باشه طرف بچه مو نو ازمون نگیره هر چی پیش اومد به من بگو...

و اینچنین مادر شهروز پدر را نیز ار وقایعی که در اطراف شهروز رخ می داد با خبر می کرد و هر دو با هم مراقب او بودند اما دورادور...

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:00 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل نوزدهم
از آن پس ارتباط شهروز و شقایق دوباره به هم نزدیک شد تا مدتی تنها شهروز با شقایق تماس می گرفت و از آن حرفهای سرد و بی محبت گذشته از جانب شقایق حبری نبود هر چند او سخنان مهرآمیز نیز به شهروز نمی گفت ولی می کوشید محبتش را به شهروز نشان دهد.
رفته رفته تماس هایشان دو طرفه شد و از صبح تا شب چندین بار با هم تماس داشتند. در این میان شقایق نیز ملایمتر از گذشته عمل می نمود. در دل شهروز شراری از شادی و عشق بر پا بود. در طول این مدت بی مهری شقایق این جوان عاشق که شهروزش نامیدند. حتی یکبار هم از ته دل نخندید و همیشه در غم به سر می برد اما حالا سرشار از شوق و شور و عشق بود ولی همواره دل در سینه اش می لرزید مضطرب بود و با خود مشکل داشت می اندیشید که اگر باز روزی برسد که شقایق رفتار چند ماه گذشته را پیش بگیرد او باید چکار کند...؟ اینبار چگونه می تواند دلش را به چنگ آورد و این موضوع سبب می شد در عین عشق و محبت همیشه نگران باشد.
چندی بعد یکروز صبح هر چه شهروز به منزل شقایق تلفن می زد کسی گوشی را بر نداشت ساعت از یازده گذشته بود و دلواپسی پنجه به دل شهروز می کشید که شقایق تلفنش را جواب داد صدایش خواب آلود و خسته بود:
- بله...
- سلام کجا بودی چرا گوشی رو بر نمی داشتی؟

شقایق ا صدای گرفته ای پاسخ داد:
- حالم خوب نیست دیشب تا صبح بیدار بودم و درد می کشیدم. نزدیکی های صبح خوابم برد تلفن رو کشیدم و تا حالا خواب بودم.

شهروز با نرانی پرسید :
- مسئله مهمی نیست توی دلم درد می کرد کیسه آب گرم گذاشتم بهتر شد.

شهروز هنوز دستپاچه بود:
- حالا چی؟ هنوز درد داری؟
- نه زیاد نسبت به دیشب خیلی بهترم.

شهروز صدایش را بلند تر کرد:
- بابا پدرمو در آوردی آحه بگو برای چی شکمت درد می کنه/

شقایق می کوشید شهروز را ارام کند:
- مهم نیست نگران نباش
- شهروز که نگرانی در صدایش موج می زد گفت:
- عصر یه جا قرار بذار ببرمت دکتر...
- دکتر رفتم
- چی گفت:
- یه غذا توی رحمم هست که بزرگ شده و اذیت می کنه تا حالا با قرص و دارو سر می کردم ولی مث اینکه مجبورم عملش کنم

شهروز با صدایش را الا برد:
- پس چرا معطلی چرا نمی ری عملش کنی؟

شقایق سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- به خاطر اینکه مشکل مالی دارم...خرج عمل رو ندارم بدم...

شهروز فکری کرد و گفت:
- مگه خرجش چقدر میشه؟

شقایق که صدایش از درد می لرزید گفت:
- تو به خرجش چکار داری؟
- می خوام بدونم کاری ندارم
- حدود چهار صد هزار تومن
- از این رقم چقدرش رو کم داری؟
- همش هیچی از این پول رو ندارم...
- همش؟ پس می خوای چکار کنی؟ تو که نمی تونی همینطور بمونی...!
- فعلا با قرص و دارو می سازم تا ببینم چی میشه.
- برای عصر از دکتر وقت بگیر با هم بریم دکتر...
- باشه خبرت می کنم

پس از آن مدتی صحبت کردند و بعد مکالمه را قطع نمودند.
شهروز در افکارش غرق بود به دنبال راه حلی می گشت که توسط ان بتواند بدون اینکه شقایق را غمگین کند و به غرورش لطمه ای وارد نماید مشکلش را حل کند.
هر چه اندیشید راه دیگری به جز راهی که از ابتدا در ذهنش شکل گرفته بود به مغزش نمی رسید برای عملی کردن تصمیمش باید تا تماس شقایق و متعاقب ان تا عصر صبر می کرد.
ساعتی گذشت و شقایق او را با خبر نمود که از پزشک معالجش وقت گرفته و با شهروز در یکی از خیابان های نزدیک منزلش قرار گذاشت.
عصر فرا رسید و خورشید طبق روال سالیان دراز خویش ماموریت خود را برای نور گسترانی در این سوی زمین به پایان رسانیده و بساط زرینش را جمع کرد تا در ان سوی دنیا به نور افشانی بپردازند.
در این زمان شهروز به محل ملاقات رسید شاخه گل سرخی در دست داشت و انتظار شقایق را می کشید پس از امدن شقایق شاخه گل سرخ را به سوی او گرفت لبخند عاشقانه بر روی لبانش نشاند و گفت:
(( شاخه ای گل در دست
(( منتظر بر سر راه
(( من به مهمانی چشمان پر از عاطفه ات آمده ام
(( عشق معنای کدامین حف است
و به همراه گل سرخ چه معنا دارد
واژه هایی که کلام من و توست
در کتابی است که هر واژه ان شعر ناخوانده احساس منست.
من زگرمی نگاهت خواندم
که گل سرخ چه معنا دارد
و کلامت که پر از نغمه و موسیقی بود
مثل جاری شدم گرمی عشق
در رگ یخ زده لحظه دلتنگی هاست....

شقایق از شوق در آسمان ها به پرواز در آمده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت بوئید و بوسه ای بر روی گلبرگ های سرخ رنگ ان کاشت سپس دست شهروز را گرفت و به سوی مطب پزک روان شدند.
در طول راه از هر دری سخن گفتند وبه هیچ وجه از مریضی و مشکلات مالی حرفی به میان نیاوردند وقتی به مطب رسیدند شقایق از شهروز خواست به دلیل اینکه پزشک مورد نظر از آشنایان خانوادگی شان است به تنهایی نزدش برود شهروز بدون اینکه حتی ذهر ای ناراحت شود پذیرفت و مقابل در مطب به انتظارش نشست.
حدود نیم ساعت بعد شقایق بازگشت
شهروز پرسید
چی شد؟ دکتر چی گفت:
شقایق سرش را تکان داد و گفت
گفت اوضاع خیلی خرابه باید حتما عمل بشه.
شهروز به آرامی پرسید:
می خوای چکار کنی؟
عم در دیدگاه و صدای شقایق موج می زد:
بهش گفتم بازم دارو بده تا ببینم چی میشه
شهروز نگاهی به سراپای شقایق انداخت و گفت:
برگرد و به دکتر بگو که می خوای عمل کنی....
شقایق خندید:
- شهروز جان شوخی می کنی؟

شهروز قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و گفت:
- مگه درباره این موضوع ها شوخی داریم؟

شقایق با جدیت گفت:
- من به تو می گم پول ندارم تو میگی عمل کنم؟!

شهروز لبخندی سرشار از عشق به چهره زیبای شقایق که در هاله ای از غم فرو رفته و حالتی دلنشین تر پیدا کرده بود پاشید در کیف دستی اش را گشود و پاکتی به سوی شقایق گرفت و گفت:
- مگه من مردم تا روزی که من زنده م تو نباید غصه این مسائلو بخوری هر وفت من مردم اونوقت بشین و غصه بخور....

شقایق شو که شده و آرام ایستاده بود وقتی به خودش آمد نگاهی به شهروز و نگاهی به پاکت در دستش انداخت و پرسید:
- این چیه؟

شهروز با اطمینان گفت:
- همونی که برای عمل لازم داری

شقایق سرش را پایین انداخت و گفت:
- من نمی تونم این پاکتو از تو قبول کنم تموم محبت های حای خودش ولی این یکی رو دیگه حرفشم نزن....منظور من درباره پول این نبود که از تو بگیرم.

شهروز ابروان کمانی خوش ترکیبش را در هم کشید انگشت سبابه اش را زیر چانه شقایق گذاشت سرش را بلند کرد و گفت:
- مگه من و تو با هم غریبه ایم؟این پاکت را بگیر برگرد پیش دکتر بگو می خوای عمل کنی.

نوری در چشمان شقایق برق می زد هرگز نمی توانست تصور کند که شهروز تا این حد به او علاقه دارد و غم او را غم خودش می دان د نلش می خواست شهروز را در آغوش بکشد ولی افسوس که نمی توانست زبانش بند آمده بود و قادر نبود در برابر این جوان نازنین که اکنون چون مردی به تمام معنا مقابلش ایستاد ه و خود را مرد زندگی شقایق می دانست کلامی به لب آورد. حال دیگر مطمئن بود شهروز دقیقا همان تکیه گاهی است که سالها به دنبالش می گشته مردی مسئولیت پذیر و عاشق..اما در درون به خود نهیب می زد که از شهروز جوانی که تازه پا به عرصه زندگی و میدان پر تاخت و تاز اجتماع گذاشته به او روا نیست. ولی به هر ترتیب او را می دید که محکم و استوار رو در رویش چشم در جشمش دارد و پاکت حاوی پول را به سویش گرفته هیچ تردیدی هم در این ارتباط ندارد.
در برابر اینهمه لطف و صفای جوان دوست داشتنی قطره ای اشک از دیدگانش فرو چکید و در میان پرده ای از اشک شهروز را زیر رگبار نگاه های عاشقانه گرفت.
شهروز گفت:
- شقایق عزیزم برای چی گریه می کنی من که کار بدی نکردم....

شقایق با صدای بغض آلودش پاسخ داد:
- نه عزیزم دلم تو کاری کردی که اصلا توقعش رو نداشتم....

و پس از کمی تامل افزود:
- به یه شرط قبول می کنم....
- چه شرطی؟
به شرط اینکه این پولو به من قرض بدی....
شهروز خندید دست شقایق را به دست گرفت و در حالی که پاکت را در دستش جای می داد گفتک
- باشه خانومی فرض بلاعوض
- نه اگه اینطوره نمی تونم بپذیرم.

شهروز دست دیگرش را به پشت شقایق گذاشت و همینطور که او را به طرف مطب دکتر می چرخاند گفت:
- این پا و اون پا نکن زود باش برو به دکتر بگو آزمایش های قبل از عمل رو برات بنویسه.

و شقایق را به آرامی به سوی مطب دکتر هل داد
همینطور که شقایق از پله ها مطب بالا می رفت برگشت و نگاه عمیق و عاشقانه ای به شهروز انداخت که تا عمق جان شهروز را سوزاند.
ستارگان در سینه پهناور اسمان به شهروز چشمک می زندند و شب زمستان با سوز سرد ولی ملایمش زلفهای نرم شهروز را به بازی گرفته بود.
شهروز مبلغی که برای عمل جراحی شقایق مورد نیاز بود را در حساب بانکی اش نداشت و صبح که تصمیم گرفت مخارج حراحی شقایق را به عهده بگیرد به هر دری زد جواب مثبت نگرفت بالاخره با مشکلات فراوان تا عصر که قرار بود شقایق را ببیند پول را تهیه کرد و حالا که پاکت را به دست شقایق سپرده بود احساس آرامش باطنی بر قلبش مستولی گشته بود.
مدتی زیاد نگذشت که شقایق با کاغذی در دست نزد شهروز بازگشت کاغذ را به شهروز نشان داد و گفت:
- باید بریم آزمایشگاه

حالا دیر شده.
- آره فردا صبح خودم میرم دیگه تو خودتو توی دردسر نداز به خاطر من اسیر میشی
- اگه قرار به اسیری باشه خیلی وقته اسیرتم از همه مهمتر دلمه که اسیرته...

سپس نگاهی به چشمان شقایق که از عشق و اشتیاق می درخشید انداخت و گفت:
- کترت چی گفت:

شقایق خندید:
- تعجب کرد چطور به این زودی نظرم عوض شده...نمی دونست په دوست و پشتیبان خوبی دارم...

شهروز هم خندید و شانه به شانه هم به راه افتادند.
پس از صرف شام در یکی از رستوران های رمانتیک شهر. شهروز شقایق را به منزلش رساند و به خانه رفت تا روز بعد برای انجام مقدمات عمل جراحی با شقایق به آزمایشگاه برود.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:01 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل بیستم
مقدمات عمل جراحي شقايق از فرداي همانروز با شتاب آغاز شد و در طول اين مدت شهروز در تمامي لحظات همراه شقايق بود.
سرانجام پزشك معالج زماني را براي جراحي مشخص نمود و شقايق در بيمارستان بستري شد تنها در اين زمان بود كه شقايق از شهروز خواست همراهش به بيمارستان نيايد چون هاله و بستگانش در آنجا بودند و حضور شهروز در بيمارستان ايجاد خطر مي كرد.
شبي كه فردايش شقايق را به اتاق عمل مي بردند برف سنگيني مي باريد شهروز از خانه بيرون آمد و به قدم زدن در برف ها پرداخت. نگراني از حال شقايق بي قرارش كرده بود دانه هاي درشت و سپيد برف يكي پس از ديگري به نرمي بر روي موهايش مي نشستند و حال خوشي به او مي بخشيدند.
دلش مي خواست شقايق در كنارش بود تا با هم از قدم زدن بر روي برف هاي يكدست زمستاني لذت مي بردند.
صبح روز بعد شقايق را عمل كردند و غده را از داخل رحمش خارج نمودند هر چند عمل بسيار ساده بود ولي شهروز از صبح زود دست به دعا داشت و براي سلامتي عشقش دعا مي كرد.
حوالي عصر شقايق با شهروز تماس گرفت و از بهبود حالش او را با خبر نمود خوشبختانه غده خوش خيم بود و جاي گراني وجود نداشت
جراحي شقايق با موفقيت انجام شد چند روز بعد از اينكه شقايق از بيمارستان مرخص و به خانه منتقل گشت يك روز كه كسي در خانه شقايق نبود شهروز به عيادتش رفت و از اينكه مي ديد نتيجه عمل رضايت بخش بود است بسيار خوشحال بود.
روزها پي در پي از راه مي رسيدند و با سرعت باور نكردني با شتاب از پي هم مي گذشتند و رفته رفته روزهايي پاياني زمستان خبر از ورود بهار مي دادند.
روز تولد شقايق شهروز از خواب برخاست پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه با شقايق تماس گرفت و وقتي صداي او را از پشت خط شنيد پيش از هر سخني بلافاصله ترانه تولد مبارك را به وسيله ضبط صوت برايش پخش نمود و بعد خودش تولد شقايق را به زيباترين وجه ممكن تبريك گفت.
شهروز لحظه به لحظه خودش را در عشق شقايق غرق تر مي ديد و از اين غوطه ور شدن در درياي بيكران عشق شقايق لذت ها مي برد. هر روز كه احساس مي كرد عشقش به شقايق زيادتر از گذشته شده به درگاه ايزد منان سجده شكر به جاي مي آورد و از خداوندي كه درهاي عشق را هر روز بيش از پيش به رويش مي گشود سپاسگزار بود.
متاسفانه شقايق به علت عديده نمي توانست روز تولدش شهروز را ببيند ولي به او قول داد در اولين فرصت قرار ملاقاتي با او بگذارد.
يك هفته گذشت تا اين انتظار به سر رسيد و قرار شد شقايق براي ديدار با شهروز به خانه شان برود.
شهروز از صبح زود مشغول تهيه مقدمات ورود شقايق شد چندين هديه زيبا و عاشقانه برايش تهيه كرده و آنها را به زيباترين وجه ممكن تزيين كرده بود.
بعد از ظهر آن روز كسي در منزل شهروز نبود و شرايط براي ديدار آنها فراهم بود از روز پيش شهروز موضوع را با مادرش در ميان گذاشته و با هزار و يك جور التماس مادرش را راضي كرده بود تا شرايط را براي ديدار آنها فراهم نمايد مادرش نيز به شرطي كه زمان اين ديدار كوتاه باشد رضايت به اين داده بود كه آنها يكديگر را در خانه ببيند.
ظهر فرا مي رسيد شهروز كيك كوچكي تهيه كرده بود روي ميز كوچكي در تاقش مقابل يكي از كاناپه ها گذاشت دور تا دورش را با هدايا و بادكنك هاي رنگي كه هر كدام پيام دوستت دارم را نوشته بود مزين كرد. انواع و اقسام كاكائو ها و تنقلات را دور آنها چيد. دو شمع كه عدد هجده را نشان مي داد روي كيك گذاشت و منتظر ورود شقايق شد.
شب قبل متن عاشقانه اي تهيه كرده بود تا وقتي شقايق را مي بيند و به او تسليم كند در متن چنين نگاشته بود:
اي آرام دل بي قرارم.
در هجرانت چشم هايم باران عشق مي بارند. مي بارند و مي بارند تا اين سوي ناچيزي كه مانده است را هم از دست بدهند و در سياهي دنياي خود جز نقش روي ماه تو در عالم خيال تصور نكنند.
تو كجايي كه دور از تو دل شكسته ام حتي طاقت آهي را ندارد و من كه در غم عشقت مي سوزم از حريم حرم پاك اين دل كه آشيانه عشق توست پاسباني مي كنم تا در ان جز انديشه عشق اتشينت هيچ جاي نگيرد.
سينه تنگم مالامال اندوهي تلخ است. در ميان سينه ام سوزشي احساس مي كنم گويي اين دل است كه از سوختنش عطر عشق به مشامم مي رسد و تنم را از عشق مي سوزاند سراپا همچون ديوانه اي گم كرده رهن به دنبال درهاي عشق مي گردم تو مي داني اين درهاي فنا شدن كجاست؟! مي خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم....
دل من فدوي مهرباني اي توست. عشق هر روز به تكرار تو بر مي خيزد و هر صبح وقتي به ياد عشق پاكت ديده مي گشايم چشم هايم هنوز از شبنم اشك تر است.
من كه باشم تا در غم عشق تو غرقه شوم؟ هفت شهر عشق را كه بزرگان سلف در اوصافش سخنها فرموده اند و شعرها سروده اند فقط در راه مهر و محبت تو مي توان سير كرد.
عجايب هفت گانه دنيا در شب بي نظير چشمهايت خفته اند. چشم هايي كه قصه پرداز رويا هاي شيرين مشرق زمين است. چشمهايي كه از قدرت جادويي فوق العاده اي برخوردارند و .... و چشم هايي كه دلم را چه زيبا صيد خود كرده اند و اين صيد بيچاره چه دلنشين زير پاي صياد خود جان مي دهد. اما اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند...چون اين صيد ناچيز به اميد نظر كردن صيادش بر او زنده است و بدون آن نگاه ها خواهد مرد.
نشد يك لحظه از يادت جدا شوم تو كه دنيايي عشق را به كام جانم كه بي تو بي قرار شده ريختي حال بگذار تا گلدان دلم با گل روي زيباي تو آراسته باشد و اين گلدان بي گل نماند. چون خاكش را به اسم تو و بوي تو ريخته اند و در آن گل ديگري جاي ندارد و نخواهد داشت. چرا كه هر گل ديگري با خاك عشق تو نمي تواند زنده بماند و پژمرده مي شود و خواهد مرد و گلدان دلم پذيراي گل ديگري نمي شود زيرا، گل هاي ديگر به جز تو برايم همه خارند.
چون من هرگز عاشق نخواهي يافت و من كه جرمم عشق ورزيدن به توست ، عاقبت بر فراز حلقه دار بي وفاييت با دلي عاشق و ديوانه دست و پا خواهم زد و فداي دوست داشتنت خواهم شد و دل مهربانت روزي برايم تنگ خواهد شد، چرا كه چون من عاشق نخواهي يافت و كسي چون من فدايت نخواهد شد و بدان به غير از من هر كه مدعي اين سخن هاست تو را مي خواهد بفريبد چون حرف ان چشمان پرستاره را كس ديگري نمي خواند و نمي داند و با دلش لمس نمي كند نمي دانم تا كي بايد در اين امتحان سخت توسط تو آزمايش شوم.....
اي فرمانرواي سرزمين دل عاشقم تو به من بگو جواب دلم را چه بگويم اگر ز تو پرسد به او چه بگويم؟ با دل شكسته ام چه كنم؟ دلي كه از آتش بي تو بودن سوخت و اين داغ كه من بر دل ديوانه ام نهادم جمله جهان را مي سوزاند و من تحمل بار سنگينش را كردم.
اي طپش هاي دل حزينم روزي ساعتي خواستم بگويم كه عاشقت هستم . اما اي اميد جان در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر از زندگي پر بارتر و از اميد ها سرشار شد و حس كردم تو از نگاهم رازم را خوانده باشي اما اينك بدون تو و نفس هاي گرم و نوازشگرت تنهايي را با تمام ابعادش حس مي كنم و قطره قطره عشقم را با تمام ذرات وجودم در يك جمله مي گنجانم و مي گويم عزيزم دوستت دارم و بدون تو خود را تنها و بي كس مي بينم. چرا كه هجرانت پاييزي سخت براي دلم بود كه در آن برگزيزان عشق را به تماشا نشستم و رنج كشيدم.
بيا و نظري به راهي كه رفته اي بينداز بر رد پاي عشق تو كه بر دل پژمرده از دردم نشسته نگاه كن ببي دلي كه مي تواند آشيانه مطمئن عشق تو باشد چگونه زير چنگال تيز و برنده عقاب دوريت كه هر لحظه پنجه هايش را بيشتر و بيشتر به ديواره دل غرق در خونم فرو مي كند و ان را به آن ضربه اي كاري بر پيكره نحيف دلم به رسم يادبود بر جاي مي گذارد خود را سپر كرده و مي كوشد تا ذره اي از محبت تو را كه درون صندوقچه خود همچون گنجينه اي گرانبها نگهداري مي كند كاسته نشود بلكه در هر لحظه و در هر طرفه العين صدبار برايت جان مي دهد و ديوانه تر مي گردد اما خاصيت تو چنان عاشق سوختن كه چيزي هم براي تابوتش باقي نخواهي گذاشت.
بيا تا بي تو پرپر نزنم بگذار كنارت زندگي را زيبا ببينم تا رنج زيستن با دستهاي گرم و عاشقت برايم گوارا گردد.
با نگاهم به تو التماس مي كنم تا برگردي و دلم را تنها و بي كس در اين تندباد تلخ بي مهري نگذاري.
احساس چيزي نيست كه بتوان آن را هدايت يا كنترل كرد احساسي كه كنترل شود ديگر احساس نيست پس به احساساتت آزادي بده تا تو را به اوج وفا و صفا و صميميت و مهرباني سوق دهد.
من كه زير شمشير غمت رقص كنان مي روم حيف است زير بار بي وفاييت پايمال شوم و سزاوار اين همه رنج و محنت نيستم چرا به زجر كشيدنم نمي انديشي؟ مزد اينهمه قدح پرشراب جاويدان عشقم باشي؟ اما بدان اگر باشي يا نباشي هميشه قدح پر شراب عشقم باقي خواهد ماند ولي زندگي برايم چه زيباست اگر هميشه باشي...
تو اي محبوبه شبهايم نمي دانم تو مي داني كه از تب در ميان بسترم چون شمع مي سوزم؟ براي ديدن رويت دو چشم اشكبارم را به روي ماه مي دوزم؟
عزيز عزيز تر از جانم جدايي هرگز حيف خاطره ها نمي شود دست هاي تو با نوازش هاي مهربانانه اش و چشم هايت كه گوياترين نگاه هاي دنيا را در خويش دارند هميشه بزرگترين عشق ها را برايم مي آفرينند پس تا زا روزگار جدانشده ام مرا بگير تا تنهايي دوستم نشده مرا پيدا كن مرا دوست داشته باش مرا به دست فراموشي مسپار مرا به دست فراموشي مسپار....

متن را در پاكتي كنار هدايا گذاشت.
انتظار لحظه به لحظه چنگ به دل شهروز مي كشيد تا لحظه ورود شقايق نزديك شد. او از لحظاتي پيش پشت پنجره نشسته و انتظار ورود شقايق را مي كشيد هنگامي كه او را ديد كه از خم كوچه عبور كرده و به سوي منزلشان پيش مي آيد به طرف كيك دويد شمع ها را روشن كرد و بعد پيش از اينكه شقايق كاملا مقابل در خانه برسد و زنگ بزند با شتاب به سوي در پرواز كرد و آن را گشود با لبخندي محبت آميز او را پذيرا شد، سپس دستش را گرفت و بوسه اي گرم روي آن كاشت.
شهروز سر از پا نمي شناخت مثل پروانه اي كه گرد شمع مي گردد، دور شقايق مي گشت او از عشق شقايق سرشار بود و شقايق هم...
به خانه وارد شدند و شقايق پس از اينكه باراني اش را از تن در آورد به سوي اتاق شهروز روان شد ابتدا متوجه صحنه زيبا و شورنگيز داخل اتاق نشد ولي با نخستين گامي كه به داخل اتاق گذاشت بر جايش ميخكوب گشت.
شهروز از پشت سرش مي امد و كوچكترين واكنش هاي شقايق را زير نظر داشت لبخند شيريني روي لب هاي شقايق شكوفا شد سرش را چرخاند و نگاهي به شهروز انداخت كه توسط ان نگاه تمام حرف هاي دل عاشقش را يكجا به دل شهروز منتقل كرد سپس دست هاي شهروز را در دستانش گرفت فشرد و گفت:
- به خدا نمي دانم در برابر اينهمه احساس و عشق و محبت بايد چي بگويم.....

شهروز لبخند شيريني به رويش پاشيد و گفت:
- تولدت مبارك عشق من.
- امروز بهترين روز عمر منه بهترين تولدي كه تا حالا داشته ام....

شهروز دست هايش را از دستان شقايق بيرون كشيد و بازوانش را گرفت و گفت:
- عزيزم روز تولد تو روز شكوفايي زندگي منه.....

سپس او را به طرف كيك و هدايا چرخاند و ادامه داد:
- بدو برو شمعها تو فوت بكن آب شدن.

شقايق نگاهي به كيك هدايا بادكنك ها كاكائوها و پس از آن به شمع ها انداخت در اين زمان نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد و در ميان خنده هايش گفت:
- اين چه شمعيه؟ مگه من هجداه سالمه؟

شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:
- آره ديگه مگه چند سالته؟ تازه هنوز هجده سالتم نشده...

از سخنان شهروز و حالت چهره اش بر خنده شقايق افزوده شد و گفت:
- چقدر تو خوبي...مهربونيات منو ديوونه مي كنه...مي خواي بگي من هم سن و سال تو هستم؟!!!

شهروز بدن اينكه چيزي بگويد دست شقايق را گرفت و به طرف كيك و شمع هايي كه روي آن نشسته و ديده روشن و آتشينشان را بر روي اين صحنه هاي عاشقانه خلقت و كبوتر ان عاشق كه دور هم مي چرخيدند دوهته بودند كشيد.
شقايق پشت ميز به روي كاناپه نشست و شهروز چنين خواند:
- بيا شمع ها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي....

او چندين بار اين شعر را خواند و شقايق شمع ها را فوت كرد شهروز كف زد و بعد چاقويي تزئين شده به دست شقايق داد و گفت:
- زود باش كيك رو ببر

شقايق چاقو را از دست شهروز گرفت روي ميز گذاشت يكي از هدايا را برداشت و گفت:
- اول بايد كادو ها رو باز كنم.

و مشغول باز كردن هدايا شد پس از باز كردن هر هديه از ديدگانش برقي مي جهيد و با اين برق ها شراره هاي عشق در دل شهروز زبانه مي كشيد سپس شهروز پاكتي كه محتواي متن شب گذشته بود را به دست شقايق داد و گفت:
- اينو براي تو نوشته ام بخون...
شقايق پاكت را گرفت درون كيفش گذاشت و گفت:
- بهتره وقتي تنها هستم بخونم بيشتر بهم مي چسبه....
- هر طور ميلته.

شقايق قطعه اي از كيك را بريد داخل بشقاب گذاشت و ان را به سوي شهروز گرفت شهروز ابتدا بوسه اي روي دستهاي شقايق كاشت و بعد بشقاب را از دستش گرفت و مشغول خوردن كيك شد . قطعه كوچي از آن را جدا كرد و به طرف دهان شقايق برد شقايق خنده اي كرد دهانش را گشود و كيك را از دست شهروز خورد.
سپس به گيتار شهروز اشاره اي كرد و گفت:
- نمي خواي برام يه آهنگ قشنگ بزني و باهاش بخوني؟

شهروز خنديد از جايش برخاست و به طرف گيتار رفت ان را به دست گرفت لبه تختش نشست و با انگشت هاي ظريفش به نواختن گيتار پرداخت در حيت نواختن ساز با صداي دل انگيزش ترانه هاي عاشقانه دلنشيني براي عشقش مي خواند.
فضاي اتاق شهروز را هاله اي از شادي و عشق در خود فرا گرفته بود و لحظه ها در خوشي مي گذشتند.خداي عاشقان به قدري مهربان است كه هرگز نمي خواست در را به روي عشق آندو ببندد و هيچ گاه زير لب به ديوانگي هايشان نمي خنديد...
شهروز ميز مقابل شهقايق را كناري گذاشت جلوي پايش روي زمين نشست دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- عزيزم اميدوارم هزار سال بشي و سال ديگه تولدتو كنار هم جشن بگيريم بدون هيچ مشكلي و محدوديتي.....

شقايق خنديد و با نگاهي عاشقانه در جشمان شهروز ديده دوخت و گفت:
- منم اميدوارم ولي به همينشم راضيم.

آنها ساعتي كنار هم سخن از عشق و دلدادگي در گوش يكديگر سر دادند همچون پرندگان عاشق چهچهه زدند و از محبت نهفته در دلشان گفتند و پس از آن شقايق عازم رفتن شد.
شهروز همچنان دست او را در دست داشت در عمق چشمانش غم غريبي نهفته بود دستهاي شقايق را فشرد و گفت:
- عزيز دلم وقتي به زمان او مدنت نزيك ميشه دل تو دلم نيست و از شدت شوق و هيچان سر جام بند نيستم اما امان از وقتي كه مي خواي بري دلم مي خواد توي سينه ام بتركه هنوز نرفتي دلم بات تنگ مي شه... چي ميشد تو مال خودم بودي و هرگز از هم جدا نمي شديم؟

شقايق خنديد و گفت:
- تا ببينيم آينده چي ميشه...

شهروز گفت:
- از لحظه اي كه توي ماشين مي شيني دلم برات يه ذره ميشه .. اصلا انگار نه انگار كه تا حالا پيشم بودي در همين حين اتومبيل تاكسي سرويس رسيد و راننده زنگ در را به صدا در آورد.
- شقايق به آرامي دستش را از دست شهروز بيرون كشيد و به سوي در حركت كرد شهروز جلوي در خانه پيش از اينكه شقايق در را باز كند بوسه اي روي دستانش كاشت خداحافظي گرم و عاشقانه اي با او كرد و شقايق سوار بر اتومبيل از مسير ديد شهروز خارج گشت...

شهروز به خانه بازگشت و در دل احساس دلتنگي شديدي نمود اين همان عشق بود كه لحظه به لحظه بيشتر فضاي دل و وجود شهروز را به محاصره خود مي كشيد.
شهروز پر بود.... پر از عشق شقايق و اين اشباع پاياني نداشت.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:02 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و یکم
در اين ميان شقايق و هاله زندگي راحتي داشتند و شقايق به هيچ وجه نمي گذاشت دخترش دوباره از ارتباط او و شهروز بويي ببرد كم شدن تماس ها و روابط شهروز و شقايق سبب شده بود كه هاله در ذهن خود فكر كند همه چيز تمام شده و به روال عادي اش بازگشته پس ديگر پيگير جريان نشد و ذهن جوانش را به مسائل ذيگري معطوف داشت
شقايق به خاطر اينكه دخترش دوباره به او مشكوك نشود حتي سعي مي كرد مواقعي كه او در خانه نبود و به مدرسه يا كلاس هاي آموزشي يا تقويتي مي رفت با شهروز تماس بگيرد و اين موجب شده بود ذهن مسموم هاله از هر گونه سوطني نسبت به او پاك گردد.
از طرفي شقايق احساس مي كرد باز آرام آرام وابسگي اش به شهروز زياد و زيادتر مي شود و همچنين به خوبي مي دانست كه نبايد شهروز را بيش از اين به خود وابسته كند اما نمي توانست جلوي دلش را بگيرد و در برابر محبتهاي بي حد شهروز تسليم محض گشته بود ولي در پس ضمير ناخود آگاه اش كسي مرتبا به او نهيب مي زد و او را از ادامه اين راه پر مخاطره مي هراساند و فاصله سني اش را به يادش مي آورد.

بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيد و پرنده پيام آور بهار در راه بود تا به همراه حود روح سبز بهار را بياورد و جان تازه اي به طبيعت و دلها ببخشد و درختان از شكوفه هاي زيبا پر شده و به زمين حال و هواي خوشي ارزاني مي داشتند.
در اين ميان فضاي دل شهروز و شقايق نيز با فرارسيدن بهار از عطر عشق سرشار شده و پرستوي عشق به لانه دلشان بازگشته بود آندو مرتبا با هم تماس داشتند و محبت روز به روز سينه پرمهرشان را مالامال تر مي ساخت.
و سپس گذشت با شتاب لحظات و روزها سال نو را با خود به ارمغان آورد.
پرندگان خوش ترنم در هر سو خبر از آمدن پرنده بهار مي دادند و وقتي پرنده خوش آواز بهار در آسمان آبي به پرواز درآمد ديگر پرندگان و همچنين انسان ها به استقبال اش شتافتند و به آواي زيايش گوش سپردند.
لحظات تحويل سال جديد براي شهروز با تمامي سال هاي ديگر تفاوت فراوان داشت.... او در كنار پدر و مادرش پاي سفره هفت سين زيبايي كه چيده بودند نشسته و در آن لحظاتي روحاني و دل انگيز جز به شقايق و عشقش به هيچ موضوعي ديگري نمي انديشيد.
زماني كه از تلويزيون صداي دعاي پيش از تحويل سال به گوش رسيد شهروز تنها براي سلامتي و بهروزي شقايق دعا مي كرد.
او دست به دعا داشت و براي عشقش دعا مي خواند از خدا مي خواست سال هاي بعد در كنار دلدارش پاي سفره هفت سين بنشيند و به هنگام تحويل سال نو دست او را در دست داشته باشد و چشم در چشم خمار از عشقش بدوزد...
و هنگامي كه ثانيه شمار ساعت روي لحظه تحويل سال ايستاد و به نشان حلول سال نو صداي شليك توپ به هوا بر خاست چشمانش را بست و چهره شقايق را در مقابل ديدگانش مجسم كرد با تجسم چهره زيباي محبوبش تمام پيكش را لرزش خفيفي در بر گرفت و دو قطره اشك از ديدگانش فرو غلطيد.
در اثر اين حال شيرين و خوشي كه روح و جان و جسمش را فرا گرفته بود لبخندي به لب آورد جشم هايش را گشود قطرات اشك را با نوك انگشت از چهره سترد و همان انگشتش را به زبانش كشيد.
در دل انديشيد خون دلي كه در راه عشق شقايق به چشم هاي مست عاشقش راه يافته و اين خون دل گرانبها سزاوار هدر رفتن نيست بايد آن را بوسيد و دوباره به بطن جان بازگرداند چون اين قطرات متبركند...
سپس از جايش برخاست پدر و مادئرش را بوسيد و عيد را تبريك گفت و دهانش را شيرين نمود دور از چشم مادر و پدر گوشي تلفن را برداشت و شماره منزل شقايق را گرفت پس از اينكه صداي گرم دلدارش را در گوش هايش طنين انداخت نفس عميقي كشيد و گفت:
- عيدت مبارك عزيز دلم

شقايق به دليل اينكه هاله در كنارش بود و نمي توانست سخني بگويد گوشي را گذاشت و تماس را قطع كرد.
شهروز به همين هم راضي بود مي خواست شقايق بداند او تحت هر شرايطي تنها به عشقش فكر مي كند و بس....
سپس كتاب حافظ را به دست گرفت تا در نخستين ساعات سال نو تفالي بزند.
در دل گفت:
(( اي حافظ به من بگو در اين سالي كه پيش رو دارين عشق بين من و شقايق چه خواهد كرد...))
كتاب را باز كرد و چنين خواند
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو...

پس از خواندن شعر كتاب را بست و اين تفال را در آغاز سال نو به فال نيك گرفت.
بوي سال نو و عيد نوروز همه جا را در بر گرفته و بازار ديد و بازديد اين رسم كهن ايراني در تمام خانواده ها رواج داشت. در طول چند روز نخستين سال يكي دوبار شقايق به شهروز تماس گرفت و سال نو را به او تبريك گفت و در چهارمين روز سال قرار شد شقيق براي ديدار شهروز به منزلشان برود.
ان روز كسي در خانه شهروز نبود و همه براي بازديد به كرج رفته بودند.
شهروز انتظار ورود شقايق را مي كشيد حدود ساعت يازده صبح شقايق به خانه شهروز رسيد.
شهروز همچون هميشه پشت پنجره ايستاده و انتظار شقايق را مي كشيد و پس از ديدن او به سوي در دويد در را گشود و با شوق فراوان دست شقايق را در دست گرفت و پس از تبريكات مرسوم به خانه وارد شدند.
اينبار شهروز به جاي اينكه شقايق را مستقيما به اتاقش ببرد او را به سالن پذيرايي راهنمايي كرد تا طبق رسومات از او پذيرايي سال نو و عيد به عمل آورد.
پس از آن كه در حد لازم از عشقش پذيرايي نمود پيشنهاد داد كه به اتاق شخصي اش بروند شقايق نيز پذيرفت.
پس از ورود به اتاق شهروز عيدي هاي شقايق را از كمدش در آورد و به او داد. طبق معمول عيدي او نيز شامل چند هديه مختلف بود و شقايق را ذوق زده كرد..شقايق نيز از كيفش دو بسته بيرون كشيد يكي بزرگتر و ديگري كمي كوچكتر ...هديه بزرگ يك جلد كتاب حافظ اعلا و هديه كوچكتر نوار كاست بود. زماني كه شهروز هديه كوچكتر را گشود. شقايق گفت:
- اين نوار گلچيني از ترانه هاي خواننده محبوب من كريس دبرگ هست ترانه هايي كه برات ضبط كردم رو بيشتر از همه آهنگ ها دوست دارم.
- شهروز قاب كاست را گشود و از بوي عطر روح نوازي كه از داخل قاب بر مي خاست مست شد. شهروز ان را به بيني اش نزديك كرد و نفس عميقي كشيد بوي شقايق بود... بويي كه هميشه از تن شقايق مشامش را نوازش مي كرد...

شهروز گفت:
- عجب بوي مست كننده اي....

و پس از اينكه دوباره آن را بوييد افزود.
- عجيبه، منم اين خواننده را بيشتر از تمام خواننده ها خارجي دوست دارم
سپس به سوي ضبط صوتا رفت و نوار را داخل ان گذاشت پيش از اينكه ضبط صوت را روشن كند شقايق گفت:
- از همين جا كه روشنش كني همون ترانه اي شروع ميشه كه من هميشه به ياد تو گوش مي كنم. حرف دل من براي تو توي شعر همين ترانه گنجونده شده.
شهروز خنده شيريني كرد و براي اينكه به سخنان دل دارش زودتر پي ببرد به سرعت ضبط را روشن نمود.
صداي موزيك و پس از آن آواي خوش آهنگ ترانه خوان در اتاق پيچيد:
(( پاسخي وجود دارد كه روزي آن را خواهيم دانست
و تو بايد دردها را از خود براني
پيش از اينكه بتواني دوباره زندگي را آغاز كني
آري بگذار آغاز شود دوست من بگذار آغاز شود
بگذار اشك عشق از قلبت جاري گردد
و هر گاه در شبهاي تنهايي به نوري احتياج داشتي
مرا چون آتشي به درون قلبت ببر....

در حين پخش ترانه شهروز از مقابل ضبت صوت برخاسته جلوي پاي شقايق روي زمين نشسته دستهايش را در دست داشت و خيره در چشمانش مي نگريست پس از پايان ترانه بوسه اي روي انگشتان شقايق كاشت و گفت حالا نوبت منه كه ترانه محبوبم را از همين خواننده رو برات برات پخش كنم. سپس به سوي ضبط صوت رفت از قفسه نوارهايي كه كنار ضبط قرار داشت يكي را انتخاب كرد برداشت و ان را داخل دستگاه گذاشت
آوازه خوان چنين خواند:
(( به وقت سپيده دم از خواب بر مي خيزم احساس ناراحتي مي كنم
صداي تنفس تو را در كنارم مي شنوم
و در مي يابم كه خواب زماني را مي ديدم كه ممكن است روزي از راه برسد و تو در زندگيم نباشي
آهسته از بستر بيرون مي خزم از پله ها به طبقه پايين مي روم
هنوز از دلهره خوابي كه ديده ام ناآرام و غمگينم
به خوبي مي دانم كه به قدر كافي احساساتم را برايت ابراز نمي كنم
و نمي گويم تا چه حد برايم ارزش داري
وقتي شب هنگام از خانه خارج مي شوي بسيار زيبا به نظر مي رسي
و هر گاه قدم به هر جا مي گذاري توجه همه به تو جلب مي شود
زماني كه در كنارت ايستاده ام غروري خانه قلبم را تسخير مي كند
اين غرور از اينست كه مي دانم تو امشب اينجا در كنار من هستي
تو محبوب مني يار و ياور مني تو به من اميد مي بخشي
تو به من نيرو مي دهي و مرا با خودت به دوردست ترين ساحل آرزوها مي بري
و با توست كه مي خواهم به جاودانگي برسم
آري با توست كه به جاودانگي خواهم رسيد...

اينبار شقايق بود كه دست شهروز را مي فشرد و با نگاهش تحسينش مي نمود
مدتي به همين شكل سپري شد شقايق گفت:
- شهروز جان ما هفته دوم عيد رو عازم شماليم
- به سلامتي كجاي شمال مي خواين برين؟
- بين نوشهر و علمده يه روستايي هست به نام آندرور بهش اتارور هم مي گن...
- جا دارين يا ميخواين اجاره كنين؟

شقايق سرش را به علامت تاييد فرود آورد و گفت:
- يه ويلا كنار درياي خانوادگي داريم كه هر وقت هر كدوم مي خوايم مي ريم اونجا

شهروز نگاه عاشقانه اش را به چشمان خمار شقايق دوخت و گفت:
- باهان تماس مي گيري؟

شقايق لبخنده شيرينش را به روي شهروز پاشيد و گفت:
- حتما اگر موقعيت بشه حتما باهات تماس مي گيرم.
- پس منتظرت هستم

شقايق دست شهروز را فشرد و گفت:
- باشه...

سپس شقايق براي رفتن آماده شد و پس از چندي با شهروز خداحافظي كرد و رفت.
آنها آن روز را با هم ديدار خوبي داشتند و شهروز خيلي راضي به نظر مي رسيد.
كسي نمي دانست سرنوشت اين عشق به كجا ختم مي شود جز فرشته سرنوشت كه در گوشه اي نظاره گر خلق صحنه هاي عاشقانه اي بود كه اين دو دلباخته قصه ما خالقش بودند.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:02 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و دوم
شقايق هفته دوم عيد را به همراه خانواده اش در ويلاي كنار دريا گذراند و در طول اين مدت تماسي با شهروز نگرفت.
لحظه ها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها مبدل مي شد و بهار با همه طراوتش رنگي سبز و زيبا به زندگي و طبيعت مي پاشيد زيبايي هاي طبيعي براي شهروز با عشق در هم مي آميخت و لحظاتي خوش و شيريني برايش خلق مي گشت.
با گذشت زمان ارتباط شهروز و شقايق نزديك و نزديكتر شد و ديدارهايشان در هفته به يكي دوبار مي رسيد.
در اين بين شهروز به كلي مسئوليت زندگي شقايق را به عهده گرفته و علاوه بر رسيدگي هاي مادي مرتبا برايش هداياي با ارزشي مي خريد تا احساس كمبود نكند.
شقايق از وجود شهروز در كنارش احساس آرامش و امنيت مي نمود، اما هر چند يكبار كه زمانش هم كوتاه بود سر ناسازگاري مي گذاشت و زمزمه هاي سرد و تلخ جدايي سر مي داد در اين گونه مواقع با اين وجود كه شهروز در درون خود لحظات سخت و دشواري مي گذراند ولي با معضلي كه شقايق برايش مي ساخت دست و پنجه نرم مي كرد تا موفق مي شد نظر شقايق را به خود جلب نمايد.
رفته رفته اولين سالگرد آشنايي اين عشاق فرا رسيد حدودا از ده روز مانده به روزي كه براي شهروز از ارزش والايي بر خوردار بود شقايق دوباره ناسازگاري پيشه كرد اخلاقش بسيار تند و خشن گشته بود. شهروز هر چه كوشيد او را به وضعيت مناسب بازگرداند موفق نشد.
با اين حال از تلاشش دست نمي كشيد و در يكي از ديدارهايشان خطاب به شقايق گفت:
- اگر براي من ارزش قائلي روز سالگرد آشنايي مون اين ارزش رو به من ثابت كن...

و شقايق در پاسخ جواب داد:
- تا ببينم اونروز چي برايم پيش مي آيد.
نخستين روز سالگرد آشنايي آنها روز جمعه بود از شب گذشته شهروز شور و حال خاصي داشت يك لحظه از ياد شقايق غافل نشد با خيال شقايق به بستر رفت و خواب او را ديد كه در كنارش آ واي عشق در گوش هايش سر داده است...
صبح سر مست از رويايي كه شب گذشته ديده بود چشم هايش را در بستر گشود نخستين موضوعي كه به خاطر آورد اين بود كه آن روز روزي بود كه در يك سال قبل سرنوشت برايش ورق جديدي در كتاب زندگي رقم زده و شقايق نازنينش را در مسير زندگي با او همراه و همنوا ساخته بود.
مدتي در بستر ماند و به او انديشيد به يكسالي كه گذشت چندان خود را مشغول اين افكار نكرد و در بستر به زير آمد. آبي به سر و صورتش زد به اتاق خصوصي اش بازگشت و منتظر تماس تلفني شقايق شد.
چون جمعه بود شهروز به هيچ وجه نمي توانست با شقايق تماس بگيرد و چاره اي نداشت جز اينكه بنشيند و انتاظار بكشد اما به خوبي برا اين مسئله واقف بود كه ديدارشان در آن روز تقريبا غير ممكن است.
او در طول سالي كه گذشت سر رسيدي تهيه و تمامي تماس ها و ديدارهاشان را با قيد ساعت و مكان در آن نوشته بود همچنين دفترچه خاطراتي براي نوشتن خاظرات لحظاتي كه در كنار شقايق مي گذراند داشت
سر رسيد را برداشت و اين يك سال را دوره كرد...
همينطور كه مشغول دوره خاطرات عاشقانه اش بود در بعضي اوقات كه با خاطرات تلخ مواجه مي گشت با التهاب به خود مي پيچيد و برخي مواقع هم كه عشق روي خوشش را به او نشان داده بود لبخند شيريني بر لب مي آورد.
ظهر از راه رسيده و خبري از شقايق نبود با اينحال شهروز نااميد نشد و باز به انتظار شست او پس از صرف مختصري ناهار به اتاقش بازگشت نوار موزيكي ملايمي داخل ضبط صوت گذاشت روي تختخوابش دراز كشيد و دوباره به فكر فرو رفت هر چه عقربه هاي ساعت زمان را بر گرده خويش به حلوتر مي كشيدند بر اضطراب و انتظار شهروز افزوده تر مي شد و در قلبش فشار بيشتري احساس مي كرد.
تا عصر و پس از ان غروب نيز خبري از شقايق نشد اتهاب و دل نگراني دمار از روزگار هشروز در آورده و او را چون مرغ سركنده اي كلافه و بي قرار ساخته بود.
وقتي عقربه ساعت روي ساعتي كه در سال گذشته شقايق در همان زمان با شهروز تماس گرفته بود نشست شهروز روي تختخوابش لم داد دفترچه خاطراتش را به دست گرفت و با قلبي شكسته از بي اعتنايي و بي تفاوتي محبوبش به خواندن و مرور خاطراتش پرداخت.
موزيك ملايمي از باند هاي ضبط صوت به گوشهايش مي ريخت كه بر حال عاشقانه اش لحظه به لحظه مي افزود او با خواندن خاطرات دلدادگي اش غرق در حال خوشي گشته و متوجه گشت زمان نشده بود.
وقتي آخرين برگ دفترچه خاطراتش را خواند سر بلند كرد و متوجه شد خورشيد در پشت كوه هاي بلند در بستار خواب خزيده و شب فرا رسيده است چراغ خواب كنار بسترش را روشن كرد و با دلي سرشار از غم در اولين صفحه سفيدي كه در ادامه دفترچه خاطراتش خودنمايي مي كرد نوشت:
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند.
به دشت پر ملال غم پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه ساز شب در سحر نمي زند
دل خراب من دگر خرابتر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خرابتر نمي زند
گذرگهي است پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي سلاي آشنا به رهگذر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفكنند نم سزاست.
و گرنه بر درخت تر كسي تبر نمي زند.
با نشوتن اين شعر كمي آرامش را دست رفته اش را باز يافت گويي با كسي دردل كرده باشد خودش را سبك تر از پيش حس مي نمود اما اين كار از غم دروني اش چندان نكاست باز مي خواست بنويسد باز مي خواست فرياد ها و ضحه هاي دروني اش را در جايي ثبت كند و به گوش هاي كوچك و خوش نقش نازنين نگارش برساند پس كاغذي پيش رويش گذاشت و بر سينه سپيد آن چنين نگاشت:

عشق ديروز و امروز م سلام
عزيزم سلام مرا كه از اعماق دل شكسته ام بر مي خيزد تا دل ستمديده ام را مقابل خاك پاي گرانبهايت فدا كند پذيرا باش.
مهربانم وقتي به ياد گذشته بر باد رفته مي افتم هنوز با تمام وجودم وجود نازنين تو و عشق جاودانه ات را كه قلبم را چنگ مي زند و مي فشارد در روحم حس مي كنم. اما افسوس و هزاران افسوس كه چه زود در غم بي تو بودن پرپر مي زدم.
نازنينم بيا تا دوباره شبهايم با عطر نفس ها و صداي خوش طنينت غطر آگين شود بگذار تا گهواره سينه ام دوباره بستري گرم و دلپذير براي عشق آتشينت باشد.
آرام جانم در فراغت ديدگانم خون مي بارند و سينه ملتهب از عشقم ناله هاي سوزناك خود را در درون فرو مي خورند و در بيرون فشار ناله هاي داغ از عشقم هر دم اثري بر چشم ها و چهره ام بر جاي مي گذارند.
بي تو نابودم بي تو هيچم قسم به چشم هاي افسونگرت بي تو اين زندگي سراپا رنج و درد ار كه به پر كاهي نمي ارزد نمي خواهم اين دل سرشار از شوق شور آتش هيجان اشتياق گرما تو عشق تو و خواستن تو و شقت هيچ جاي ندارد مگذار دل گرمم كه از آتش عشقت توان مي گيرد در سرماي هجر تو جان ببازد.
عشق من مي تواند تكيه گاهي مطمئن براي تو باشد تا با اتكا به آن از بار غصه ها نجات يابي و بتواني بار غصه هايت را با كسي قسمت كني كه دوستت دارد و از تمام زندگيش برايت مي گذرد و مي خواهد شريك غمهايت باشد تا شانه هاي نازكت زير بار آنها خم نگردد.
در كشتي ياد تو نشسته ام و بادبان نام تو بر احتزاز است باور نمي كنم بي تو دنيا قابل تحمل باشد بي تو اين دل خسته به چه كار مي آيد ؟ بي تو زيستن بيهوده است بي تو در درياي متلاطم دل پر التهام بي ماهي مي ماند بگذار نگاه مشتاقت جام جهان نماي من باشد بگذار زورق شكسته دلم در درياي دل پر موجت شناور بماند مگذار ماهي نيمه جان دلم بدون درياي وجودت بميرد اگر از كنارم بروي خواهم مرد بيا و مگذار بي تو بميرم همسفر خوب عشقم رفيق نيمه راه نباش بگذار راهي را كه با هم شروع كرديم در آن با هم گام برداريم و به پايانش برسيم شايد پايانش روشن باشد....
تو كبوتري هستي كه هميشه حس مي كنم از اين سفرت باز نمي گردي تو يك نوع نيمه خدايي نمي دانم با تو چگونه رفتار كنم لحظه اي مهربان و لحظه اي پر از خشم و طوفاني ... با تو چه بايد كرد عزيزم؟
همه جاي بدن من با عطر دست هاي تو آميخته است روي پوست جوان من گرماي دست هاي تو مي سوزاند و در عمق پيش مي رود روي ني ني چشمانم تصوير تو ثابت است دلم مي خواهد پرسم تو چه طعمي داري؟ طعم مستي ؟ ...نه....! تو همه فصول بودي و هيچ كدام نبودي باور كن در هر نقطه من خدا را مي ديدم خداي كوچكم تو همه جا بودي همه جا هستي و سخت دست نيافتني و من هميشه از خودم مي پرسيدم آيا روزي باز هم من در كنارت خواهم بود؟
حالا دلم مي خواهد گريته كنم بنشينم و زار بزنم آخ كه اي كاش مرگ مي آمد و قلب مرا از زيستن بيهوده خالي مي كرد..
به تو و عشق پاكت قسم فقط تو را مي خواهم اين را هميشه گفته ام و باز هم فرياد مي زنم كه عشق تو را درون صندوقچه قلبم گذاشته ام و كليد آن را به دست هاي نازنينت سپرده ام تا آن را درون قلبت پاكت بگذاري بدان كه در قلبم را به روي هيچ كس ديگر نخواهم گشود چرا كه كليدش به دست توست و عشق جاودانه ام تو هستي كه به درون دروازه قلبم راه پيدا كردي و فاتح و سلطان قلعه فولاد دلم شدي اين فولاد سخت را در آتش سوزان عشقت نرم كردي و در صيقل عشقت آن را به شكل صورت زيباتين ترسيم نموده اي پس بدان كه هيچ چيز نمي تواند نقش اندام قشنگت را از دلم پاك كند تو براي ابد در آنجا چون بتي باقي خواهي ماند و من چون بت پرستي تو را پرستش خواهم كرد..
احساس غريبي داشت ...فكر مي كرد شقايق با اين كارش قصد داشته به او ثابت كند كه ارزشي برايش قائل نيست و اين را فروريختن قصر امال و آرزوهايش مي دانست.
شب تابستاني فرا رسيده و ستارگان در آسمان نور پنج گوششان را به زمين مي پاشيدند شهروز باز روي بستر دراز كشيد و به آسمان شب ديده دوخت ستارگان زيبا را چون دوشيزگان زيباتري مي ديد كه با چشم هاي نوراني شان به او چشمك مي زدند و قصد داشتند او را از حال آشفته اي كه داشت خارج سازند.
شهروز بي قرار بود دلش آرام نمي گرفت نيمه شب نزديك و در سالگرد بهترين روز زندگيش هيچ خبري از شقايق نداشت و اين هر لحظه بر آزار روحيش مي افزود.
آنشب شام نخورد و مارد مهربانش كه تا آن زمان با دقت تغيير حالات شهروز را زير نظر گرفته بود به اتاقش نزد او آمد بدون اينكه سوالي از دليل بي قراري فرزندش بپرسد كه ممكن بود همين سوال موجب غمگيني بيشترش شود قرص آرام بخشي به او داد كمي مقابلش نشست نگاهش كرد سپس شب بخير گفت و از اتاق شهروز خارج گشت.
او خود به خوبي مي دانست پسرش در چه حال است و از چه مي سوزد پس چرا بايد با سولات تكراري غذابش مي داد...!؟
شهروز قرص آرام بخش را خورد تا شايد توسط آن كمي به اعصابش آرامش بخشد زماني كه احساس كرد تمام عضلات بدنش شل شده اند و مغزش نيز آْرام آرام به خواب مي رود بلافاصله انديشيد:
نه نبايد بخوابم بايد به خودم ثابت كنم چقدر شقايق را دوست دارم من بايد خودمو عذاب بدم....!
سپس به ناگاه چشمانش را گشود به سرعت از جايش برخاست و شروع به راه رفتن در اتاقش كرد اتاق دور سرش مي گشت پاهايش حس را ه رفتن نداشتند اما با اين وجود باز راه رفت....
كمي كه در اتاق قدم زد خواب از سرش پريد و دوباره خودش را روي بستر انداخت وقتي باز گرماي خواب تمام بدنش را فرا گرفت براي بار دوم از بستر بيرون خزيد و بدون توجه به ضعف شديدي كه به وجودش چيره گشته بود سرش را رو به سقف اتاق گرفت و به قدم زدن پرداخت
هنگاي كه سرش را فرود آورد چشمش روي ديوار به شمايل حضرت علي افتاد مقابل تصوير ايستاد و خيره نگريست و ناليد:
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
كه جز ولاي توام نيست هيچ دستاويز

قطره اشك از شيار گونه هايش لغزيد و راه به زير چانه اش جست سپس سرش را پايين انداخت و به زاري گريست مدتي به همين شكل سپري شد و پس از آن شهروز دوباره سرش را بالا برد تصوير زيبا و جذاب چهره مولا را زير رگبار نگاه هاي ملتمسانه اش گرفت و گفت:
يا مولا علي من شقايق رو از شما و حضرت رضا دارم شما دو ذات اقدس بودين كه اونو به من برگردوندين حالا هم بزرگواري كنين و اونو از من نگيرين من شقايق رو هميشه از شما مي خوام من در همه حال و همه جا قلبم فقط براي اون مي تپه...بهتون قول ميدم كه از امسال تا هزار سال ديگه هزار برابر الان عاشقش باشم و دوستش داشه باشم اين عهد رو با شما مي بندم...
سپس با بغضي كه گلويش را در هم مي فشرد افزود.:
ايمر المومنين يا شاه مردان
دل ناشاد مرا شاد گردان
و به هق هق افتاد پس از مدتي تغضيم كوتاهي مقابل عكس كرد وباز به قدم زدن در اتاق پرداخت سپس روي بسترش نشست عكس شقايق را به دست گرفت و زير لب گفت:
از عشق تو چه ها كشيدم نشد يك لحظه از يادت جدا شم....
و با صداي بلندتري ادامه داد
خدايا چه عشقي توي اين سينه تنگه!.....
آن شب جندين بار از جايش برخاست در اتاق قدم زد به بسترش رفت و باز اين روش را تكرار كرد تا زماني كه احساس كرد همينطور كه راه مي رود ديگر چيزي را نمي بيند و هيچ نمي فهمد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:03 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و سوم
در آن لحظاتي كه شهروز انتظار تلفن شقايق را مي كشيد شقايق در حال و هوا و شرايط ديگر بود
صبح زود به عشق شهروز بيدار شد و مي خواست از اول صبح تا شب چندين بار با شهروز تماس بگيرد اما زماني كه از اتاق خوابش بيرو ن آمد هاله را ديد كه بر عكس جمعه هاي ديگر صبح زود بيدار شده و در مقابل تلوزيون نشسته است.
هاله با ديدن شقايق سلامي كرد و شقايق پس از پاسخ دادن به سلام او دست و صورتش را شست و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده كند. براي شقايق تعحب آور بود كه هاله صبح به اين زودي بيدار شده اما نگذاشت هاله پي به تعجبش ببرد پس از صبحانه فكر مي كرد كه شايد هاله مدتي به اتاقش برود و يا براي قدم زدن يا خريد از منزل خارج شود كه اين تصورش نيز درست از اب در نيامد.
حول و حوش ظهر بود كه زنگ در صدا در آمد و هاله به طرف اف اف دويد در اين ميان شقايق آرزو مي كرد يكي از دوستان هاله باشد و پس از انكه آنها با هم سرگرم شدند او بتواند حداقل تلفن كوتاهي به شهروز بزند و سالگرد آشنايي شان را تبريك گويد اما ناگهان هاله به طرفش ديويد و بانگراني گفت:
- مامان....بابا اومده.....پشت دره....

شقايق ابتدا باورش نمي شد كه شوهر سابقش آمده باشد همينطور كه هاله را نگاه مي كرد او به سوي در رفت و در ورودي را گشود و پدرش را با اكراه به داخل خانه دعوت كرد.
شوهر سابق شقايق نگاهي به او انداخت و به سردي سلامي گفت و شقايق نيز به همان سردي جوابش را داد و حتي براي خوش آمدگويي به او از جايش بر نخاست.
مرد خودش را به روي مبل انداخت و پس از چند دقيقه سكوت گفت:
- شقايق اومدم اون صد و پنجاه توماني كه بهت قرض دادم ازت بگيرم.

شقايق فكري كرد و با تعجب پرسيد:
- كدوم صد و پنجاه تومان؟
- هموني كه دو سه سال پيش ازم گرفتي مبل راحتي بخري....

شقايق گفت:
- اون كه براي خونه خودت بود ديگه براي چي بايد بهت پس بدم؟

مرد با بي اعتنايي گفت:
- تو اون موقع گفتي كه به عنوان قرض بهت بدم حالا منم ديگه كاري به اين كارا ندارم كه تو با اون پول جه كار كردي

شقايق مدتي فكر كرد و گفت:
- حالا فعلا پول ندارم برو هر وقت داشتم مي ريزم به حسابت.

ناگهان مرد با حالتي غير عادي و خشونت فرياد كشيد:
- نداري كه نداري....من اينقدر همين جا مي شينم تا پولو بهم بدي....

شقايق كه توقع چنين برخوردي را نداشت به آرامي گفت:
- اين چه جور حرفيه كه مي زني؟ احترام خودتو نگهدار.....
- به خودم مربوطه كه با هر كسي چه جوري بايد حرف بزنم تو هم حرف زيادي نزن برو پولو تهيه كن و بيار.

شقايق كه سعي مي كرد به خودش مسلط باشد گفت:
- باشه سعي مي كنم تو اين چند روزه برات تهيه كنم و بهت بدم.

مرد نگاهي از روي خشم به شقايق انداخت و به تندي گفت:
- تا پولمو نگيرم پامو از اين خونه بيرون نمي ذارم.

شقايق كه از شدت عصبانيت صدايش مي لرزيد گفت:
- مرد حسابي آخه الان از كجا پول بيارم؟

مرد پوزخندي زد و گفت:
- من نمي دونم برو از بابات بگير برو از هر كجا كه دلت مي خواد تهيه كن

در اين ميان هاله گوشه اي نشسته و با چشماني نگران به پدر و ماردش ديده دوخته بود و دست و پايش ميلرزيد شقايق نگاهي به او انداخت و با حالت چشمانش به او فهماند كه نگران نباشد و به اتاقش برود.
مدتي در سكوتي سنگين گذشت و صدايي از هيچ كدام در نيامد پس از چندي مرد سكوت را شكست و گفت:
- بهت گفتم تا پولو نگيرم پامو از در اين خونه بيرون نمي ذارم حالا ديگه خودت مي دوني بهتره زودتر يه فكري بكني.

شقايق كه از آبروريزي و سر و صدا در محل مي ترسيد از جايش برخاست و بدون اينكه كلامي بگويد به طرف تلفن رفت به هر جا كه عقلش مي رسيد زنگ زد و لي اكثر كساني كه به ذهنش مي رسيدند در خانه نبودند و كساني كه در خانه بودند هم اين مقدار پول در روز تعطيل در خانه نداشتند.
شوهر سابق شقايق همچنان روي مبلي كه زا ابتدا نشسته بود نشسته و با عصبانيت به تلويزيون نگاه مي كرد شقايق مي كوشيد حتي نظر كوتاهي هم به مرد نيندازد ولي زماني كه مطمئن شد در آن بعد از ظهر تعطيل دستش به جايي بند نيست رو به او كرد و گفت:
- به هر جا زنگ زدم جور نشود. تو برو تا فردا عصر حتما برات تهيه مي كنم و بهت مي دم

مرد چيزي نگفت و همچنان به تلويزيون نگاه كرد
ساعتي به همين شكل بدون اينكه اين سه نفر كلامي سخن بگويند گذشت و شب از راه رسيد مرد كه گويي خسته شده بود نگاهي به هاله و سپس به شقايق انداخت و گفت:
- من مي رم ولي فرا عصر ميام پولو ازت مي گيرم.

سپس از جايش برخاست و بدون خداحافظي از در خارج شد و با عصبانيت در را بهم كوبيد.
همين كه مرد پايش را از خانه بيرون گذاشت هاله به طرف مادرش دويد خود را در اغوش شقايق رها كرد و از ترس گريست...شقايق نوازشش مي كرد و هيچ نمي گفت و در دل مي انديشيد.:
خدايا چرا امروز....چرا امروز كه سالگرد يكي از بهترين روزهاي عمرمه بايد اين اتفاق بيفته و روزم رو خراب كنه........

تازه سپيده دميده بود كه شهروز چشمهايش را گشود ابتدا نمي دانست كجاست كمي به اطرافش نگريست و چون وضعش را مانند روزهاي ديگر نيافت بلافاصله در جايش نشست در اين زمان بود كه صحنه هاي روز و شب گذشته همچون پرده سينما مقابل ديدگانش جان گرفتند و به خاطر آورد كه چگونه با خود مبارزه مي كرده سپس نگاهي دوباره به دور و برش انداخت و متوجه شد كه شب گذشته در حين راه رفتن كنترلش را از دست داده و به جاي عمودي افقي روي تخت افتاده پاهايش روي زمين بوده و در هان حال به خواب رفته است.
با ياد آوري اين صحنه ها غم سنگيني بر دلش نشست.
مدتي كه گذشت با خود انديشيد كه اگر شقايق روز قبل به هر دليلي نتوانسته با او تماس بگيرد صبح همان روز حتما تماس خواهد گرفت اين بود كه بر خاست و به سرعت به سوي حمام رفت دوش آب سرد گرفت و كمي سر حال آمد پس از صرف صبحانه به اتاق خصوصي اش باز گشت و باز به انتظار نشست.
انتظارش تا ظهر طول كشيد ولي آن روز هم خبري از شقايق نبود ساعت يك بعد از ظهر را نشان مي داد كه طاقت شهروز طاق شد و شماره تلفن شقايق را گرفت پس از چند بوق پياپي صداي شقايق در گوش هايش طنين انداخت:
- بله...

شهروز نمي دانست ذوق زده باشد يا غمگين پس با حالت خاصي گفت
- سلام عزيزم هيچ معلوم است كجايي؟

شقايق بلافاصله گفت:
- خونه هستي؟
- آره
- خودم بهت زنگ مي زنم

شهروز دستپاچه گفت:
- زنگ زدم سالگرد اشنايي مونو تبريك بگم
شقايق ميان سخنانش دويد:
- باشه خودم زنگ مي زنم
و تلفن را قطع كرد
شهروز متعجب گوشي را گذاشت و به فكر فرو رفت:
چرا بايد شقايق اينقدر سراسيمه باشه؟ چرا تلفنو به اين زودي قطع كرد....؟
پس از مدتي كه با اين گونه سوالات دست و پنجه نرم كرد انديشيد:
بايد منتظر بمونم تا خودش بهم تلفن بزنه.....
انتظارش ساعتي به طول انجاميد و درست ساعت دو بعد از ظهر شقايق با او تماس گرفت او گفت:
- مگه چي شده بود؟

شقايق به آرامي گفت:
- هيچي قضيه مفصله...

شهروز مكثي كرد و گفت:
- ديروز خيلي منتظرت شدم چرا زنگ نزدي؟
- به خدا از صبح همش دنبال فرصت مي گشتم باهات تماس بگيرم از صبح تا عصر هاله يه دقيقه از كنارم دور نشد عصر هم مهمون اومد و بدتر شد...

شهروز ميان حرفش پريد
- يعني حتي يه دقيقه هم نتونستي خودتو به گوشه اي بكشي و يه زنگ كوتاه بهم بزني؟

شقايق كه غم از صدايش موج مي زد گفت:
- شهروز تو ديگه عذابم نده من دلم به تو خوشه تو هم داري ازم گله مي كني به اندازه كافي از اين طرف مي كشم تو ديگه نمك روز زخمام نپاش.

شهروز با نگراني گفت:
- شقايق جان بگو ببينم چي شده؟
- چيز مهمي نيست....

شهروز تن صدايش را ملايم تر كرد:
-بگو عزيزم بگو شايد بتونم مشكلت را حل كنم.
بغض گلوي شقايق را فشرد....
- ديروز بعد از ظهر شوهر سابقم اومد سراغم. صد و پنجاه هزار تومان از من طلب داره پدرمو در آورده حالا هم پاشو كرده تو يه كفش و پولشو مي خواد منم ندارم نمي دونم چكار كنم از ديروز تا همين الان صد بار زنگ زده ديروز از ظهر تا شب اومده بود نشسته بود توي خونه و مي گفت تا پولمو ندي نمي رم همون وقت كه تو زنگ زدي هم اومده بود پشت در خونه مي گفت تا پولو ندي نميرم ...من و هاله با هزار زور و زحمت ردش كرديم رفت...

شهروز بدون معطلي گفت:
- اينكه غصه نداره همين الان پاشو يه تاكسي سرويس بگير و بيا اينجا پولو بهت ميدم ببر بهش بده ...اصلا چرا از اول به خودم نگفتي؟

شقايق انتظار نداشت شهروز به اين سرعت مشكلش را حل كند گفت:
- من به اندازه كافي شرمده تو هستم نمي خوام اينبار هم تو توي دردسر بيفتي مي خوام مبل هاي خونه رو بفروشم و پولشو بدم.

شهروز با پرخاش گفت:
- زن حسابي مث اينكه عقلت رو از دست دادي؟ اين چه حرفيه مي زني زود باش پاشو بيا اينجا تا يك ساعت ديگه منتظرتم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:04 pm

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و چهارم
شقايق پذيرفت و قرار شد تا يك ساعت ديگه خودش را به منزل شهروز برساند و پس از آن تماس قطع شد.
شهروز پس از اينكه گوشي را گذاشت لباس پوشيد و راهي بانك شد مقداري پول از پدرش در حساب بانكي اش داشت كه توسط ان مي توانست نياز شقايق را مرتفع كند. او فقط به اين مي انديشيد كه از هر طريق ممكن بتواند مشكل محبوبش را حل نمايد و به مسائلي كه در كنار اين موضوع ممكن بود براي خودش مشكل ساز شود به هيچ وجه نمي انديشيد از اين رو به بانك رفت و مبلغ مورد نظر ار از بانك گرفت...سپس به سرعت خودش را به قنادي رساند كيك كوچكي به همراه شمعي كه شماره يك را نشان مي داد خريد كمي هم خرت و پرت تهيه كرد و به منزل بازگشت.
از انجا كه آن روز بخت با شهروز يار بود مادرش از ظهر براي ديدار يكي از اقوام نزديك از منزل خارج شده تا شب باز نمي گشت و خيال شهروز از بابت خانه آسوده بود.
شهروز همچون سالروز تولد شقايق اتاقش را تزئين كرد هدايايي كه براي شقايق تهيه ديده بود كنار كيك روي ميز گذاشت نامه اي كه شب گذشته برايش نوشته بود را هم در پاكتي كنار هدايا جاي داد. عقربه ساعت روي سه بعد از ظهر لغزيد كه شقايق زنگ در را به صدا در آورد شهروز به سوي در پر كشيد و ان را به روي عشقش گشود با نگاه مشتاق و عاشقش او را زير رگبار عشق گرفت و پس از خوش آمد گويي به داخل منزل دعوتش كرد اما دريغ از حتي يك شاخه گل كه شقايق براي سالگرد آشنايي براي شهروز در دست داشته باشد....
هنگامي كه شقايق پا به اتاق شهروز گذاشت نگاهي به هدايا انداخت و خنديد و گفت:
- باز جشن گرفتي؟

شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و پاسخ داد:
- خب سالگرد آشنايي مونه ديگه....

شقايق دست شهروز را گرفات ، فشرد و گفت:
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني

سپس روي مبلي كه ميز و كيك و هدايا مقابلش بود نشست شمع روي كيك را فوت كرد هدايايش را يك به يك گشود پاكت نامه را داخل كيفش گذاشت و به همراه شهروز غرق در لحظات خوش عاشقي شدند.
پس از مدتي شهروز از جايش برخاست از داخل كشوي ميز كارش پاكت حاوي پول را بيرون كشيد و جلوي شقايق گذاشت و گفت:
- اينم امانت شما كه پيش ما بود...

مكث كوتاهي كرد و افزود:
- اين دويست هزار تومنه بقيه ش براي اينكه نكنه پول توي جيبت نداشته باشي خجالت بكشي به من بگي...

برقي از عشق و شادي از چشمان شقايق بيرون جست نگاهي به پاكت و نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- الحق كه تو عاشقتريني ...فكر نمي كردم به اين سرعت بگي بيا پولو ببر....

كمي سكوت كرد و سپس ادامه داد:
- مطمئن باش من محبت ها تو رو مي فهمم با اين حال كه ديروز ناراحتت كردم تو امروز اينقدر به من محبت كردي تو فكر مي كني من نمي فهمم براي چي همين الان و بدون معطلي بهم اين پولو دادي؟

مي دونم مي دونم فقط به خاطر عشق توي قلبت همه اين كارا رو مي كني...

شهروز دست شقايق را در دست گرفت و گفت:
- دلم مي خواد بتونم امنيتي بهت بدم كه توي زندگيت خيالت از هر بابتي راحت باشه
- اون امنيتي رو كه ميگي بهم دادي مردونگي و احساس پاكي كه در تو ديدم هيچ جاي دنيا نديدم و نشسنيدم....

شهروز لبخند زيبايي به روي شقايق پاشيد و نگاه عاشقش را مستقيما به چشمان او دوخت:
- نمي دوني چقد دوستت دارم تمام كارهايي كه سعي مي كنم براي تو انجام بدم در مقابل عشقي كه به تو دارم هيچه...

شقايق هم لحظه به لحظه به حالت عاشقانه نگاهش مي افزود:
- منم دوستت دارم... اصلا ميدوني دوستي با تو رو به قدري دوست دارو و براي اين دوست داشتن ارزش قائلم كه حتي اگه يه روزي بگي ديگه نمي خوامت اونوقت اين منم كه از زندگيت بيرون نمي رم...

سراسر وجود شهروز را شوق و هيجان در بر مي گرفت به حدي كه لرزش پيكرش آشكارا نمايان بود او گفت:
- من هميشه از خدا همين رو مي خوام مي دوني به قول معروف من هسته م بيخ ريش تو بسته...

مكثي كرد و سپس افزود:
- وقتي توي خودم غرق مي شوم به اين فكر مي كنم كه اگه روزي برسه كه تو دوباره مث پارسال دم از نامهربوني بزني و بخواي اذيتم كني ديگه اينبار حتما مي ميرم يا ديوونه مي شم و راهي تيمارستان.....
- نه بهت قول ميدم كه ديگه مث اون روزا نشه ....منم هسته بيخ ريش تو بسته....

شهروز فكري كرد و پرسيد:
- با ماشين نسرين چكار كردي خسارت اونو از كجا دادي؟
- مي خواستي چكار كنم؟ يك ميليون تومن به ماشينش خسارت خورد. نصفش رو خودش داد قرار شد نصفش رو هم من به صورت ماهيانه پنجاه هزار تومن بهش بدم
- چقدرش رو دادي؟

شقايق سرش را به زير انداخت و گفت:
- هنوز هيچي ...ميدوني چيه؟ يعني هنوز از اين مبلغ چيزي نداشتم كه بدم.

شهروز به فكر فرو رفت و پس از چند دقيقه گفت:
- بهش بگو از اين ماه بدهي رو مي پردازي....

شقايق با حالتي تعجب اور به سوي شهروز نيم خيز شد و گفت:
- يعني چي؟ حتما اينم تو مي خواي بدي؟

شهروز سعي كرد موضوع را براي شقايق جا بياندازد:
- فعلا از اين ماه شروع مي كنيم ببينيم چي ميشه...

اشك در ديدگاه شقايق حلقه زد قطره اي از آن از گوشه چشمانش به روي دست شهروز چكيد و شهروز شتابزده گفت:
- چرا گريه مي كني اين حرف من كه گريه نداره....!

شقايق بغضش را در گلو فرو خورد:
- شهروز مهربونم شهروز خوبم نمي دونم در برابر اينهمه محبتت چي بايد بگم فقط مي تونم بگم تو رو كه دارم هيچ عصه اي ندارم...
سپس مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
واقعا اگه تو رو نداشتم چكار مي كردم؟

شهروز لبخندي زد و گفت:
- من مخلصتم دوستت دارم ديگه عزيزم نمي خوام غمو توي جشات ببينم حالا هم از وقتي اومدي احساس مي كنم يه چيزي اذيتت مي كنه نه تنها الان چند وقته كه غمگيني...

شقايق به فكر فرو رفت سپس نگاه غمگين و عاشقش را به چهره شهروز پاشيد و گفت:
- فكر مي كنم درست ميگي چند وقته خيلي خسته ام روحيه ام رو هم از دست دادم اصلا ديگه دلم نمي خواد زنده باشم.

شهروز سراسيمه گفت:
- اين چه حرفيه مي زني مگه من مردم خودم يه فكر حسابي برات مي كنم

بعد همينطور كه به چشمهاي شقايق نگاه مي كرد و دستش را د ر دست مي فشرد به فكر فرو رفت
پس از مدتي گفت:
- بهتره چند روزي بري شمال يه آب و هوايي تازه كني براي روحيه ات خيلي خوبه درسته كه دلم برات تنگ ميشه ولي به خاطر خودت حرفي ندارم خرجتم خودم ميدم.

شقايق لبخندي زد و گفت:
- مگه مي تونم هاله رو تنا بذارم و برم؟ تازه تنهايي كه خوش نميگذره...

شهروز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- ديگه من اوناشو نمي دونم اين بهترين راهي بود كه به نظرم رسيد.

ناگهان شقايق دستهايش را به هم كوفت و گفت:
- يافتم...تو هم با من مياي...تو هم مياي دوتايي با هم ميريم...

شهروز با تعجب پرسيد:
- من ديگه كجا بيام؟ ممكنه برات بد بشه.

شقايق بي تفاوت پاسخ داد:
- چه بدي؟ مگه ما به مردم كاري داريم كه اونا بخوان خودشونو توي كار ما دخالت بدن؟

و پس از مدتي افزود:
- من كه از هيچ كسي نمي ترسم اگه هم كسي ما رو با هم ببينه ككم نمي گذه...

شهروز لبخندي به رويش پاشيد و گفت:
- من از خدامي خوام باهات باشم حالا خودت مي دوني جواب ساكنين دور و اطراف ويلاتونو چي بدي.

شقايق كه از موافقت شهروز خوشحال شده بود گفت:
- تو بيا من يه چيزي براي جواب پيدا مي كنم.
- باشه حالا كي بريم؟
- بذار برنامه هامو جور مي كنم بهت خبر ميدم بايد هاله رو بذارم پيش يكي از خواهرام وبيام...

سپس به فكر فرو رفت كمي كه گذشت شهروز پرسيد:
- به چي فكر مي كني

شقايق كه هر لحظه برق عشق بيشتر از ميان ديدگانش بيرون مي ريخت چشم هاي شيفته اش را مستقيم در چشم هاي عاشق شهروز دوخت و گفت:
- فكر مي كردم اگه تو نباشي چي ميشه؟ به سر من چي مياد؟ فكر مي كني از پيشت كه مي رم همه چيز حرفات كارات و عشقت از يادم ميره؟

شهروز ذوق زده گفت:
- الهي فداي تو خانم خوبم بشم كه اينقدر مهربوني

سپس خنده شيريني كرد و ادامه داد:
- فكر خوبي كردم يا نه؟ نمره ام رو چند ميدي؟

شقايق با صداي شادش پاسخ داد
- نمره تو هميشه بيست بوده و هست چه از نظر ارائه راه حل چه از نظر عشقت.

مكث كوتاهي كرد و سپس افزود:
- هيمشه خدا رو شكر مي كنم كه تو رو به من بخشيد...

سپس شقايق به خانه بازگشت به خواهرش تلفن زد و گفت كه قصد دارد چند روزي به تنهايي براي استراحت و تمدد اعصاب به ويلاي شمال برود و از او خواهش كرد در اين چند روزه كه او در تهران نيست هاله را به عنوان مهمان قبول كند و مواظب او باشد خواهرش با كمال ميل پذيرفت وقرار شد شقايق هاله را پيش از سفر نزد او ببرد.
سپس هاله را صدا زد و گفت:
- هاله جون عزيز دلم اگه تو اجازه بدي مي خوام يكي دو روز برم شمال

هاله دستهايش را محكم به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون ميريم دريا....

شقايق جمله هاله را ناتمام گذاشت خطاب به او گفت:
- نه عزيزم متوجه نشدي من مي خوام خودم تنهايي برم....

هاله با ناراحتي گفت:
- يعني نمي خواي منو ببري؟ من تنها چكار كنم چرا نمي خواي منو ببري؟

شقايق به آرامي گفت:
- اولا براي اينكه تو بايد به كلاسهاي تابستوني ات برسي بعدشم يه خورده اعصابم خرابه احتياج دارم به تنهايي . بهتره يه سفر تنهايي برم يه خورده حالم جا بياد

هاله كه مادرش را خيلي دوست داشت نگاهي به او انداخت و مدتي چيزي نگفت ولي پس از چند دقيقه گفت:
- منو كحا مي ذاري؟
- با خالت صحبت كردم قرار شد قبل از رفتنم تو رو ببرم حونه اونا بذارم مي دونم خونه خاله بهت خوش مي گذره بهت قول مي دم يه بار هم با هم بريم زود زود...

هاله چيزي نمي گفت و از حالات چهره اش به خوبي نمايان بود كه چندان از تصميم ماردش راضي نيست پس از مدتي كه در سكوت گذشت شقايق گفت:
- پول باباتم از خاله نسرين قرض گرفتم و بهش مي دم..ديگه تو هم كاراتو بكن كه بايد فردا بري خونه خاله...
هاله باز هم چيزي نگفت و پس از مدتي با چهره ناراضي به اتاق خودش رفت تا خودش را آماده كند.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالسبت أبريل 17, 2010 5:06 pm

لحظه های بی تو فصل بیست و پنجم )



روز بعد شقايق با شهروز تماس گرفت و قرار شد صبح دوشنبه عازم ويلاي شمال شوند و تا پنج شنبه آنجا بمانند با هم وعده گذاشتند كه راس ساعت شش صبح روز دوشنبه در ترمينال باشند بليط تهيه كرده و حركت كنند
شقايق تمام شرايط را براي اقامت چند روزه در شمال فراهم آورده و اطمينان داشت با مشكلي مواجه نخواهند شد.
صبح دوشنبه شهروز خيلي زودتر از حد معمول از خواب بيدار شد از شب قبل وسايل مورد نيازش را جمع آوري كرده و كنار هم گذاشته بود. وقتي به مسائل خصوصي اش رسيدگي كرد لباسهاي سفرش را پوشيد و با اتومبيل اژانس خودش را به ترمينال رساند
شب گذشته با مادرش در رابطه با سفر شمال صحبت كرد و او را در جريان گذاشت و مادرش نيز پس از سفارشات ضروري كه براي شهروز لازم مي دانست رضايت به اين مسافرت داد.
ساعت يك ربع به شش صبح را نشان مي داد كه شهروز در سالن ترمينال ايستاده و منتظر شقايق بود عقربه ساعت از شش صبح مي گذشت و هنوز خبري از شقايق نبود شهروز كه احساس مي كرد شايد مشكلي پيش آمده باشد براي جلوگيري از هر گونه خطر احتمالي در هنگام ديدارش با شقايق خودش را به گوشه اي پنهان از نظر ها كشيد و در انتظار شقايق ماند
پس از حدود نيم ساعت تاخير در موعد ديدار شقايق قدم به سالن ترمينال گذاشت شهروز با دقت اطراف و پشت سر او را زير نظر گرفت وقتي كاملا مطمئن شد كسي همراه شقايق نيست خودش را به او رساند و با نوك انگشت به پشتش زد و گفت:
- سلام خانم بد قول
- سلام ببخشيد خواب موندم...

سپس با هم به سمت تعاوني مورد نظرشان حركت كردند و بليط تهيه نمودند . چون كمي دير شده و اتوبوس آماده حركت بود بدون تامل از سالن خارج و سوار اتوبوس شدند.
پس از ساعتي اتوبوس در جاده سر سبز شمال ره مي سپرد و پيچ و خم هاي جاده را يكي پس از ديگري مي پيمود . شقايق سرش را روي شانه شهروز گذاشت و به خواب رفته بود.
راننده اتوبوس را در مقابل يكي ار رستوران هاي كنار جاده نگهداشت تا مسافرين صبحانه ميل كنند. شهروز آرام شقايق را صدا زد و شانه به شانه هم براي صرف صبحانه از اتوبوس پياده شدند.
مدتي بعد ، پس از صرف صبحانه دوباره سوار اتوبوس از پيچ و خم هاي جاده مي گذشتند و به مقصد نزديك و نزديك تر مي شدند.
ظهر از راه مي رسيد كه به ترمينال نوشهر رسيدند و پس از تحويل گرفتن بارهايشان سوار بر يك اتومبيل كرايه به سوي علمده راهي شدند. حدود بيست كيلومتري علمده يعني درست اواسط جاده نوشهر علمده شقايق از راننده اتومبيل خواست توقف كند. سس رو به شهروز كرد با انگشت اشاره سمت چپ جاده رو به دريا در قهوه اي رنگي را نشان داد و گفت:
- اونجاست...مجتمع ويلايي سيتروس ويلاي ما تنها ويلائيه كه توي اين مجتمع از همه به دريا نزديكتره...

سپس كرايه اتومبيل را حساب كردند چمدان هايشان را برداشتند و به طرف در مجتمع راه افتادند زنگ زدند سرايدار در را گشود و با ديدن شقايق گفت:
- سلام عرض مي كنم خانم
- سلام پرويز خان حالت چطوره؟ بچه ها خوبن؟

پرويز خان دست راستش را بر روي سينه گذاشت و گفت:
- قربون شما دست بوسن

شقايق به شهروز اشاره كرد و خطاب به سرايدار گفت:
- اين آقاي محترم از دوستان بسيار خوب و نزديك ما هستن و قصد دارن اينجا استراحت بكنن همه چيز كه براي آسايش و پذيرايي از ايشون فراهمه؟

پرويز خان سلام مختصر و كوتاهي به شهروز كرد و بعد رو به شقايق كرد و گفت:
- بله خانم بعد از تماستون از تهران همه چيز جفت و جور كردم.

شقايق همينطور كه به چمدانها اشاره مي كرد گفت:
-بسيار خب پس كمك كن چمدون ها رو به ويلا ببريم

پرويز خان دو چمدان به دست گرفت و از جلوي آنها راهي ويلا شد شهروز و شقايق هم از پشت سرش مي آمدند و هر كدام ساك كوچكي را حمل مي نمودند.
اين مجتمع شامل چندين ويلاي بسيار زيبا با طرح اروپايي بود كه رنگ آميزي بسيار جالب و قابل توجهي در جلوه ان نقش بسيزايي ايفا مي نمود محوطه سبز مجتمع بسيار جذاب و ديدني بود و دل هر صاحب ذوقي را به شوق مي آورد گل ها از همه رنگ و همه نوع دور تا دور محوطه را فرا گرفته و سنگ فرش قرمز رنگي در سراسر زمين مجتمع تا لب دريا امتداد داشت.
دريا به آرامي موج هاي كوتاهش را به ساحل زيباي مقابل مجتمع مي رساند و صحنه اي شاعرانه مقابل چشم بيننده به دست بزرگترين نقاش روزگار يعني نقاش طبيعت با قلم بي همتايي رقم زده بود
شهروز محو تماشاي اين طبيعت زيبا و دست نيافتني شده و بي اراده پشت سر پرويز خان و شانه به شانه شقايق ره مي سپرد.
به ويلا رسيدند شقايق كليد را از جيب مانتواش در آورد و در را باز كرد اين ويلا هم همانند ويلاهاي ديگر مجتمع بسيار زيبا و خوش نقشه ساخته شده بود از در ورودي كه وارد شدند راهروي كوتاهي آنها را به سالن گرد و دلباز و رو به درياي ويلا راهنمايي كرد نرسيده به سالن گرد ويلا راهرويي به دست چپ و راهرويي به دست راست به چشم مي خورد سمت چپ به آشپزخانه جلو بازي كه راه به سالن نداشت ختم مي شد و سمت راست سه اتاق خواب زيبا و شيك را در خود جاي داده بود.
اتاق ها و سالن ويلا كاملا مبله بودند و در آشپزخانه نيز همه نوع وسايل آشپزي وجود داشت
شقايق ليست وسايل مورد نيازش را به سرايدار خوشروي مجتمع داد تا آنها را برايش تهيه كند شهروز نيز وسايل همراهش را كناري گذاشت و خودش را روي مبل راحتي وسط سالن ويلا انداخت.
شقايق نگاهي به شهروز كرد لبخندي به روي لب آورد و گفت:
- خسته شدي عزيزم؟
- من هيچ وقت از با تو بودن خسته نمي شم
- پس پاشو وسايلت رو جمع جور كن تا منم بساط ناهار رو روبراه كنم

شهروز همينطور كه بر ميخاست گفت:
- بهتره براي ناهار بريم بيرون ...تو هم خسته اي و احتياج به استراحت داري.

شقايق نيز در راه آشپزخانه گفت:
- دلم مي خواد توي اين سفر فقط دست پخت خودمو بخوري

شهروز وسايل هر دويشان را به داخل اتاق ها انتقال داد جابه جا كرد و دوباره به سالن بازگشت . شقايق در آشپزخانه مشغول آماده كردن ناهار بود شهروز دستش را زير چانه اش گذاشت به لبه ديواره جلو باز آشپزخانه تكيه داد و شقايق را زير رگبار نگاهش گرفت.
شقايق از دور چشمكي به او زد و گفت:
- الهي فدات بشم برو روي تراس جلوي ويلا يه ميز ناهار خوري هست اونو بكش وسط تراس و صندلي هاشم دورش بچين

شهروز بدون اينكه جرفي بزند خودش را به در تراس رساند آن را گشود پا روي تراس ويلا گذاشت و از ديدن منظره اي كه مقابل ديدگانش مي درخشيد و در جا خشكش زد...
دريا با تمام عظمتش دقيقا مقابل روي او قرار داشت و فاصله اش با آب هاي مواج درياي خزر بيش از ده متر نبود...منظره اي سبز فاصله ساحل شني دريا و ويلا را پوشانده بود كه گل هاي خوش رنگ از همه رنگ به آن دلربايي خاصي مي بخشيد.
شهروز ناخود آگاه از راه باريكي كه از ميان سبزه ها و درختان تا كنار دريا كشيده شده بود به سوي دريا به راه افتاد سكو هاي بتوني زمين رو به روي ويلا از ساحل دريا جدا كرده بودند.
صداي امواج آرام دريا خلسه غير قابل وصفي در ميان تك تك رگ ها و تمامي وجودش مي ريخت. مدتي به همان حال در جا ايستاد و اين منظره روح نواز را به تماشا گرفت.
ناگهان صداي خوش آهنگ شقايق از آن خلسه بيرونش كشيد او با صداي بلند گفت:
- آقا شهروز قرار بود ميز رو رو به راه كني...خودتم كه از راه به در شدي...!

شهروز پشت سرش را نگريست و ديد شقايق ميز و صندلي هايش را وسط تراس آورده و چيده است. خنده جانانه اي سر داد كه حكايت از حال خوشش داشت و گفت:
- تو منو به بهشت آوردي تازه توقع داري از ديدن باغ هاي بهشت از راه به در نشم؟

شقايق باريش دست تكان داد به طرف ويلا برگشت و گفت:
- تا ده دقيقه ديگه ناهار حاضر ميشه هر جا مي خواي برو ولي تا وقتي ناهار آماده شد برگرد.
و به داخل ويلا بازگشت.
ويلا در معدود مناطقي واقع شده بود كه جنگل هاي شمال ايران با دريا كمترين فاصله را دارند از اين رو بهترين و دست نيافتني ترين مناظر را مقابل ديدگان هر بيننده اي به تصوير مي كشيد شهروز محو تماشاي زيبايي هاي بي نظير طبيعت منطقه شده و به قدم زدن در محوطه مجتمع مشغول بود صداي امواج دريا آرامشي عميق در روحش ريخته و روح حساسش را به وجد آورده بود
ظاهرا ده دقيقه فرصتش به پايان رسيده و شقايق براي صرف ناهار در محوطه دنبالش مي گشت از فاصله چند متري صدايش زد و گفت:
- آقاي من ناهار حاضره

شهروز به او نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
- مي بخشيد حواسم نبود الان ميام

و پشت سر شقايق به طرف ويلا روان شد در ميان راه بر سرعت خود افزود و دستش را در بازوان شقايق حلقه كرد و با هم به ويلا رسيدند و پشت ميز ناهار كه از هر حيث آماده بود نشستند.
شقايق از تهران ناهار را آماده كرده و با خود اورده بود يك غذاي حاضري و بسيار ساده انها كنار هم نشستند و مضعول صرف ناهار شدند در حين خوردن ناهار مرتبا با هم شوخي مي كردند و مي خنديدند و زيبايي هاي اطرافشان بر حال خوششان مي افزود
پس از پايان ناهار شهروز در جمع آوري ميز به شقايق كمك كرد و ظرف ها را نيز به اتفاق هم شستند سپس شقايق از شهروز اجازه خواست كه ساعتي استراحت كند شهروز هم به كنار دريا رفت تا از طبيعت زنده منطقه استفاده نمايد.
يك صندلي به همراه خود كنار سكوهاي ساحلي برد بر روي آن نشست و به فكر فرو رفت امواج كوتاه و مرتب دريا در فكر كردن به او كمك مي كردند با خو د مي انديشيد كه آينده براي او و شقايق و عشقشان چه در نظر دارد؟ ارتباطش به كچا خواهد انجاميد ؟ و اگر روزي شقايق در كنارش نباشد چه خواهد كرد...؟
گاهي انسان در مسير ماجراهايي قرار مي گيرد كه نمي داند چرا و چگونه در مسير آن قرار گرفته و هنگاميكه مي خواهد از آن طنابها و بند ها بگذرد مي بيند كه دست و پايش در گره پيچيده و ناگشودند ماجراها گرفتار آمده است.
پس بر جاي مي ماند و مي انديشد كه چگونه در آن دام ها افتاده است و ان زمان است كه علاقمند مي شود بماند و تماشاگر پايان ماجرا باشد
شهروز نيز با همين وضعيت دست به گريبان بود و چاره اي جز ايستادن تا پايان ماجرا را نداشت ناگفته نماند كه او علاقمند بود پايان را ببيند و لمس كند ...او از عشق شقايق گاه به سر حد جنون مي رسيد و تك تك ياخته هايش عشق شقايق را فرياد مي كشيدند....
در همين افكار غرق بود كه ناگاه تصوير جهره شقايق بر پهنه دريا جان گرفت و بر وسعت بيكران دريا جز چهره شقايق كه با نگاه عاشقش شهروز را به نظاره گرفته بود چيزي وجود نداشت تصوير شقايق جان داشت و خنده زيبايي لبهاي خو نقشش را به بهترين وجه مي آراست.
شهروز ار صحنه اي كه مقابل ديدگانش جان گرفته بود بر خود لرزيد و براي اينكه از تو هم خارج گردد چندين بار دست به چشم هايش كشيد و دوباره پهنه دريا را نگريست اما هر لحظه تصوير زنده و زنده تر مي شد و در برابر ديدگان عاشق شهروز بيشتر و واضح تر جان مي گرفت...
شهروز احساس كرد نيرويي غير قابل توصيف از قلبش مي جوشد و دريچه قلبش را باز مي كرد چيزي مانند وحي دلش را مالامال مي نمود جملات مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و شعري زيبا را رقم مي زدند.
شهروز كه هميشه كاغذ و قلم به همراه داشت بي اراده آنها را از جيبش بيرون كشيد و بر سينه سپيد كاغذ با قلم سياهش چنين نگاشت:
مي توان بر پهنه آينه ها
پاكي عشق ترا تصوير كرد
مي توان با رنگ و بوي لاله ها
سوره عشق تو را تغيير كرد
مي توان بر غنچه هاي رازي
نام زيباي ترا تحرير كرد
مي توان از مستي چشمان تو
باده خواران يك به يك تعيز كرد
مي توان با غمزه جادوي تو
كشور آلاله را تسخير كرد
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تعيير كرد
مي توان با همنوايي هاي تو
مرگ را هم چاره و تدبير كرد
مي توان در پيچ و تاب موي تو
صد دل ديوانه را زنجير كرد
مي توان افسانه عشق ترا
با پرستو گفت و عالمگير كرد
مي توان با نغمه لالائيت
هم نوايي با من دلگير كرد
مي توان با مخمل سبز غزل
جامه اي بر قامتت تصوير كرد

هر بيتي كه مي سرود با نگاهي بر تصوير زيباي شقايق بر صفحه آبي دريا مهر تثبيت بر آن مي زد و بعد بيت ديگر ار مي سرود تا نهايتا به آخرين مصراع رسيد و در اين زمان وقتي به دريا نگريست ديگر چهره شقايق را بر سينه دريا نديد
گويي به آرامشي ژرف رسيده باشد نفس عميقي كشيد و بعد شعري كه سروده بود را مرور كرد
چند لحظه بعد تماس دست هاي ظريف و داغ شقايق را بر روي شانه هايش احساس كرد از روي كاغذ سر بر داشت و او را نگريست.
شقايق چشمان شيفته اش را به او دوخته بود و هيچ نمي گفت.
شهروز دستش را گرفت، از جايش بر خاست و او را بر روي صندلي نشاند ، خودش هم مقابل شقايق بر روي سكوي ساحلي دريا ويلايي نشست و گفت:
- خوب خوابيدي عزيز دلم؟
- آره خيلي خسته بودم
- نظرت درباره يه چايي داغ چيه؟
- خيلي خوبه ...بشين برم بيارم

و از جايش برخاست شهروز دستش را گرفت و همينطور كه دوباره او را روي صندلي مي نشاند گفت:
- نه عزيزم خودم مي خوام برات چايي بريزم حالا ديگه نوبت منه كه از تو پذيرايي كنم
و حال رفتن به سوي ويلا با صداي بلندتري گفتك
- در ضمن تو اينجا اومدي كه استراحت كني نه اينكه از من پذيرايي كني...
وقتي به آشپزخانه رسيد و چاي را درون فنجان ها ريخت، تصميم گرفت تا شب هنگام و موقعيت مناسب درباره شعرش چيزي نگويد.
غروب از راه مي رسيد و اندو همچنان كنار دريا نشسته و غرق گفتگو بودند
غروب دريا چه زيباست...درست مانند اين است كه دريايي از خون جاري گشته و همه جا را فرا گرفته. اين صحنه براي عشاق دنيايي سخن دارد اما غمي كه از اين پديده زيباي خلقت در دل عاشق مي ريزد در وصف نمي گنجد...حال انكه وقتي دو دلداده در كنار هم دست در دست يكديگر داشته و اين عظمت زيبا را بنگرند سراسر وجودشان را شوق شور و هيچان در بر مي گيرد و شقايق و شهروز نيز در همين وضعيت به سر مي بردند.
غروب آنها را به اوج عشق و دلدادگي مي كشاند و لحظاتي ميانشان شكل مي گرفت كه در زندگي هر دويشان منحصر به فرد بود و فقط همان يك بار اتفاق مي افتاد. در نظر شهروز آسمان به رنگ گونه هاي شقايق سرخ بود و در اين غروب زيبا دل عاشقش از گرماي عشق بي قراري مي كرد . خورشيد آرام آرام در آغوش دريا فرو مي رفت و از نگاه انها پنهان مي شد. انگار كه شبي سياه در راه بود اما خورشيد شبهاي تار شهروز شقايق بود كه هم اكنون در كنارش بر روي شنهاي نرم ساحل نشسته و هميشه برايش خورشيد بي غروبي را مي مانست كه از برق نگاهها و شعله چشمان شقايق نوري و سيع بر شبهاي تارش مي تابيد
آنها هر لحظه عشق را بيشتر در قلب خود احساس مي كردند و ناگاه به لحظه اي رسيدند كه نيروي عظيمي سراسر پيكرشان را در بر گرفت
ساعتي از تاريكي شب مي گذشت و نور افكناي بزرگي كه در اطراف سكوها كار گذاشته شده بود نور وسيعي به دريا و اطراف آن مي پاشيدند هنوز شقايق و شهروز از جايشان تكان نخورده و در عشق غوطه مي خوردند. در اين لحظات شهروز كاغذي كه شعر را در ان نوشته بود از جيبش بيرو ن اورد و گفت:
- وقتي خوابيده بودي برات شعر گفتم

شقايق با نگاه مشتاقش او را به خواند تشويق كرد و گفت:
- شعراي تو خيلي قشنگه من همشونو دوست دارم

سپس افزود:
- راستي چطور مي توني شعر بگي؟
- من معتقدم شعر شان نزول داره شعر به قلب شاعر نازل ميشه و وقتي شاعر از او ن پر شد يك قطعه شعر شكل مي گيره من معتقدم شعر جون داره احساس داره قلب داره نفس مي كشه حرف مي زنه و شاعر موظفه از سينه اش بيرون بريزه و اگه اين كار رو نكنه در حق شعرش ظلم كرده چون اونو كشته پس به اين شخص ديگه نمي گن شاعر مي گن قاتل...

شقايق كه از جملات شهروز هيچان زده شده بود گفتك
- پس زودتر بخون ببينم اينبار شاعر مهربون من چي گفته.....

شهروز مشغول خواندن شعر شد...
در حين خواند شعر شقايق با نگاه خمارش شهروز را مي نگريست و چهره اش زير نور مهتاب و نور افكنهايي كه در يا را روشن ساخته ونور ملايمي نيز به آنها مي پاشيد جاذبه مسخ كننده و مسيحايي پيده كرده بود شهروز پس از خواند هر بيت نگاهي به چهره پر محبت محبوبش مي انداخت وقتي به قسمت:
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تغبير كرد
رسيد بي اراده گفت:
- منظورم همين چشم ها و همين نگاهيه كه الان و با اين حالت قشنگ داره منو نگاه مي كنه...

و بدون اينكه كنترلي از خودش داشته باشد سرش را خم كرد و بوسه اي گرم بر دستان شقايق كاشت شقايق نيز دستي سرشار از محبت بر سر شهروز كشيد و او بقيه شعرش را خواند...
در پايان شهروز چنين خواند
تقديم به بهترينم مهربانترينم تنها مالك سرزمين دل ديونه ام، شقايق نازنينم كه سينه پر مهرش براي من گنجينه اي سرشار از محبت نهفته دارد...
و گفت:
- اميدوارم هميشه در كنارت باشم حتي از فكر اينكه بي تو زندگي كنم ديوونه مي شم...
آنها ساعتي ديگر كنار دريا نشستند و چون دو مرغ عشق دو.ر هم پر زدند و از عشق اوازها سر دادند سپس شهروز گفت.:
- نظرت درباره شام چيه؟
- براي شام جوجه كباب حاضر كردم تو اينجا باش من مي رم گوشت ها رو به سيخ مي كشم و ميام

شهروز از جايش بر خاست و گفت:
- با هم مي ريم تو بگو گوشت ها و سيخ ها رو كجا گذاشتي بقيه كارها با من

به آشپزخانه رفتند شقايق سيخ ها و گوشت هاي جوجه كبابي را به شهروز داد و او مشغول به سيخ كشيدن گوشت ها شد در اين ميان شقايق مرتبا مانند كبوتري عاشق دور شهروز مي چرخيد و قربان صدقه اش مي رفت. كار شهروز به پابان رسيد و از شقايق پرسيد:
- كجا بايد بساط كبابو راه بيندازيم؟

شقايق با انگشت اشاره گوشه سمت راست تراس را نشان داد و گفت:
- اونجا يه بار بكيو هست كه مي تونيم توش جوجه ها رو كباب كنيم.
سپس از يكي از كمدهاي كابينت بسته ذغالي بيرون آورد و به سمت تراس به راه افتاد شهروز كه سيني حاوي سيخ هاي جوجه را به دست داشت به دنبالش روان شد
شقايق قصد داشت خودش آتش را درست كند كه باز هم شهروز جلويش را گرفت و مشغول تميز كردن محوطه داخل باربكيو شد سپس ذغال ها را داخل آن ريخت كمي الكل روي آنها پاشيد و كبريت زد
در تمام طول مدتي كه شهروز مشغول آماده كردن شام بود شقايق در كنارش ايستاده و نگاهش مي كرد و گاه قربان صدقه رفتار و حركاتش مي رفت پس از اينكه كبابها آماده شد شهروز گفت:
به نظرت كجا شام بخوريم؟
شقايق سرش را با ناز تكان داد و گفت:
- هر جا تو بگي...

شهروز بدون تامل گفت:
- وسايل شامو كنار سكوها مي چينيم و لب دريا شام مي خوريم

شقايق پذيرفت و به كمك هم به سرعت وسايل شام را به كنار سكوهاي ساحلي منتقل كردند
چه شب دلچسبي و دلپزيري بود آندو روبهروي هم كنار ساحل نشسته و همچون عشاق افسانه اي قصه ها از خوردن شام در كنار هم لذت مي بردند مزه جوجه كباب انشب با طعم تمام جوجه كباب هاي دنيا متفاوت بود و لذتي عميق در جان آندو مي ريخت. هر لقمه را همراه با عشق فرو مي دادند پياپي براي هم لقمه مي گرفتند و در دهان هم مي گذاشتند از ليوان هم نوشابه مي نوشيدند و خلاصه غرق در عشق بودند آن شب بهترين شب عمر هر دويشان بود.
در اين ميان از ياد فرامرز و نسرين هم غافل نبودند و به خاطر اينكه وسايل آشنايي شان را فراهم آورده بودند از ته دل برايشان آرزوهاي قشنگ كردند...
در همين اثنا شهروز گيتارش را كه از تهران به همراه آورده بود كنار ساحل آورد به دست گرفت نگاه عاشقش را در چشمان شقايق دوخت و همراه با صداي روح فزاي گيتار عاشقانه برايش خواند.
تو شكوفه بهاري حاليته تو مث گل اناري حاليته
تو صداي چشمه ساري حاليته تو مث دل بي قراري حاليته
صبح فردا توي چشمانت مث خورشيد خداس
تو مث لطف خدايي تو رو اينجا مي بينم تو رو اينجا مي بينم
واي اگه دل بونه بگيره تو رو تو سينه بخواد
منو شرمنده نكن كاش تو رو اينجا ببينم.



ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالإثنين أبريل 19, 2010 2:13 pm

flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 20, 2010 3:28 am

(لحظه های بی تو فصل بیست و ششم )


تا نيمه هاي شب دلدادگان قصه ما كنار دريا باقي ماندند و از با هم بودن لذت ها بردند و بعد به قصد اينكه براي ديدن سپيده صبح بيدار شوند و به كنار دريا بيايند هر يك در بستر خود خزيدند.
هنوز هوا تاريك بود كه شهروز با صداي گرم و دلنشين شقايق از خواب بيدار شد:
- شهروز جام... شهروزم...پاشو عزيزم الان خورشيد در مياد و طلوعشو نمي بينيم ها
او به اتاق شهروز آمده و به نرمي و با محبت از خواب بيدارش مي كرد شهروز چشمانش را بر وي چهره زيبا و گشاده شقايق گشود ابتدا نمي دانست كجاست و فكر مي كرد خواب مي بيند اما پس از چند ثانيه به خاطر آورد كه در شمال و در ويلاي شقايق به سر مي برد با به ياد آوردن اين نكته لبخند شيريني به روي شقايق پاشيد و بلافاصله در بستر نشست سپس بر خاست به سرعت دست و رويش را شست و به شقايق كه در اين فاصله خودش را كنار سكوهاي دريايي رسانده بود پيوست.
از دو فنجان قهوه گرمي كه روي سكوها به چشم مي خورد مشخص بود كه شقايق خيلي زودتر بيدار شده و اين نشاندهنده ميزان عشقش به شهروز بود چرا كه شقايق به هيچ وجه از خوابش نمي گذشت.
شهروز كنارش نشست و با لحني ملايم و آرام گفت
- صبحت بخير عزيزم...از اينكه امروز صبح چشممو به روي تو باز كردم سراپاي وجودم لبريز از عشق و اميده....

شقايق خنديد و در حاليكه فنجان قهوه را به دست شهروز مي داد گفت:
- ميدوني عزيز دلم از وقتي كه بيدار شدم و بالاي سرت اومدم تا همين حالا داشتم فكر مي كردم اگر از تو كوچكتر بودم و با تو ازدواج مي كردم و زن تو بودم با تو كه اينهمه دوستم داري چقدر خوشبخت مي شدم....يعني خوشبخت ترين زن عالم.....مگه هر زني از شوهرش چي ميخواد؟ بجز محبت و عشق كه تو نسبت به من بيشترينش رو هم داري...؟!

شهروز كه از اين جمله انهم در ان وقت صبح دچار شور و شعفي ژزرف شده بود دست شقايق را به دست گرفت و گفت:
- همين حالا هم مي توني اين كار رو بكني بهت قول مي دم اگه اين كار رو انجام بدي خوشبخت ترين زن عالمت مي كنم...خودت قضاوت كن اين اندازه اي كه الان دوستت دارم وقتي تمام و كمال مال خودم بشي خيلي بيشتر از اينها دوستت خواهم داشت من به خاطر اينكه هوايي نشي نمي تونم محبتممو اونجوري كه توي دلمه بهت ابراز كنم ولي اگه زنم بشي بهت قول مي دم زندگيت بهشت موعود بشه.

قطره اي اشك گوشه چشمان شقايق درخشيد به زحمت لبخندي به لب آورد و گفت:
- همه اين حرفا رو خوب مي دونم اما حيف كه دست ما كوتاه است و خرما برنخيل....من نمي تونم تو رو استثمار كنم تو جووني راه درازي پيش روت داري من به خودم اجازه نمي دم سد راه زندگيت بشم فقط دلم مي خواد هميشه در كنارت باشم و از گوشه اي شاهد موفقيت ها و خوشبختي تو باشم....

شهروز ميان سخنان شقايق پريد و گفت:
- من تنها در كنار تو مي تونم خوشبخت باشم بيا و در حق من محبت كن اين خوشبختي رو هرگز از من نگير

شقايق مدتي ساكت بود و پس از چند دقيقه به ناگاه پرسيد:
- شهروز اصلا اين عشق چيه كه وقتي مياد همه چيز را از ادم ميگيره و يه چيزاي ديگه به آدم مي بخشه..!؟

شهروز خنديد و پاسخ داد:
- فلسفه اش طولانيه حوصله داري يه مقدارش رو برات بگم؟

شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
- آره بگو خيلي دلم مي خواد فلسفه عشق رو از زبون تو بشنوم

و شهروز شروع به تفسير عشق كرد:
- عشق آرزوست و آرزو همه يك احساس بنابر اين هر گاه احساسي عميق بر تو حاكم مي شود چيزي آرزو مي كني عشق در حقيقت مطلق است اما مفهوم آن به تناسب آگاهي فرد تفاوت مي كند هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روحش به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر جاي شكوفايي برايش باقي نمانده است. عشق از مجراي عقيده ظهور نمي كند از مجراي عمل ظاهر مي شود مرجعيت و مقام نمي شناسدبلكه موضع درياف است و فعاليت...اين عشق است كه براي اذهان ما نشاط به ارمغان مي آورد و ما را قادر به شكوفايي مي سازد تنها راه كسب عشق از طريق عرضه عشق ميسر مي گردد هر چه بيشتر ايثار كني بيشتر مي گيري و تنها راه ايثار عشق اين است كه خود را آنچنان از آن سرشار كني تا از تو لبريز شود و به مغناطيس عشق مبدل شوي اگر بتواني عشق را در تماميتش ببيني همه چيز را خواهي دانست و گر نه تا ابد در جهان تاريكي و بلا رنج خواهي كشيد عشق همه چيز را زيبا مي كند و نفس تقدس به خاكي كه بر آن قدم مي گذاري مي دمد با عشق زندگي مالامال از شكوه و سربلندي است كسي كه عاشق مي شود بايد خودش را براي پرداخت تاوان آن عشق آماده سازد كه عشق همانطور كه لذت و شادكامي در پي دارد غم و سردرگمي نيز به دنبال خواهد داشت اما غم عشق چه غم شيريني است و چه گوارا به كام دل عاشق مي ريزد حتي اگه دل عاشق را بشكند... چرا كه هر چيز شكسته اش بي خريدار است، مگر دل كه شكسته اش قيمتي تر است و خدايش دوست تر دارد.... وقتي عشق در قلب آدمي خانه مي سازد حال دل دگرگون مي شود چه انقلاب ها چه سوزش ها چه خوشي ها چه غم ها و چه شادي هايي فضاي آن را در بر مي گيرد اوقات خواب و بيداري و ساعات روز و شب به گونه اي ديگر مي گذرد و افكار و تصورات و روياها و ارزوهاي آدمي رنگ تازه اي به خود مي گيرد....
در اينجا شقايق سخنان شهروز را قطع كرد و گفت:
- وقتي با اين لحن حرف مي زني قدرت كلامت خيلي بيشتر ميشه مث كساني كه آدمو موعظه مي كنن....

شهروز خنديد و شقايق افزود:
- پس دوست داشتن چيه؟ چه فرقي بين دوست داشتن و عشق هست؟ آيا دوست داشتن همون عشقه؟!

شهروز كمي انديشيد و به سخنانش ادامه داد:
- عشق مجازي و دوست داشتن هرگز با هم يكي نيستند عشق در مقام مجازي يك جوشش كور است پيونديست از سر نابينايي و دوست داشتن پيوندي است خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال عشق از غريزه آب مي خورد و هر چيز از غريزه آب خورد بي ارزش است. دوست داشتن از روح طلوع مي كند تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد. عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و سال ها بر آن اثر مي گذارد و دوست داشتن در وراي سن و مزاج...عشق يك فريب بزرگ و قوي است، دوست داشتن يك صداقت صميمي .....عشق خشن و تند است و در عين حال ناپايدار دوست داشتن به لطافت جان مي گيرد ، لطيف و نرم است و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان...عشق نيرويي است كه عاشق را به سوي معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبعه ايست در دوست كه هر چند هم به او پشت كند به رسم وفاداري باقي مي ماند. عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست...عشق ذلت جستن دوست داشتن پناه جستن....عشق جابه جا مي شود ، سرد مي شود، مي سوزاند ، دوست داشتن از كنار دوست خويش بر نمي خيزد سرد نمي شود كه داغ نيست، نمي سوزاند كه سوزاننده نيست...در دوست داشتن بوي خيانت به هيچ وجه به مشام نمي رسد ولي در عشق خيانت را به وفور مي توان يافت ... و من اينگونه بر احساس خودم نسبت به تو نام دوست داشتن مي گذارم اما در مقام معنوي ، نام عشق.....

سپس چرعه اپاياني قهوه اش را فرو داد و افزود:
- والاترين صفت خداوند عشق است. عشق معنوي عظيم ترين و ماورايي ترين نيرو در همه كائنات است .. صفات الهي از مجراي عشق همچون آفتاب صبح مي درخشند اگر بتواني عشق را بدون قيد و شرط به درون قلبت راه دهي هر آنچه در عالم هستي وجود دارد جذب تو مي شود اگر حقيقت خلوص در عشق را يافتي بدان كه خداوند تا ابد با توست..عشق قلب را الهام مي بخشد و ابتدا در قالب عشق انساني ظاهر مي شود اين عشقي است كه در طلب خدمت معشوق همسر ، فرزندان ، بستگان، دوستان و ايده آل هاي انساني است آنگاه قلب با از خودگذشتگي و ايثار تصفيه مي شود و عشق آن را تصاحب مي كند...عشق جوهر و روح زندگي هر چيز و هر كسي است كه در جهان هستي حضور دارد اما خود بي تغير و لايزال است. عشق والاترين و با ارزشترين كالاهاست و ريشه در خانه خدا دارد.عشق در هر دلي كه شكوفه كرد، روح را به عاليترين درجات كمال رهنمون مي شود در قلبي كه منزلگاه عشق است همه فضائل نيكو نيكي ها وجود دارند و همه خصلت هاي زشت و ناپسند پژمرده شده مي ميرند مي گويند عشق مرزي ندارد و حدي نميشناسد، به هيچ شرطي محدود نمي شود و همانند منشا خود خدا در تمامي جنبه هاي منفعت بارش حاضر مطلق قادر مطلق است هر موجي از عشق كه در دل عاشق بر مي خيزد با خود پيام شادي و شعف از جانب معشوق به ارمغان مي اورد و هر فكري كه بر چنين قلبي خطور كند نشاني از عملي نيك و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقيقي عشق اين است كه عاشق را به نواحي متعالي عشق رهنمون شود و راهرا به سوي وراي اقاليمي كه در ان تزوير ، كذب و هر چيز نادرست پيدا مي شود باز كند...پس كسب دانش و كاربرد عشق در عاليترين گنبد بهشتي يعني رستگاري كامل و حقيقي است...

شقايق ديگر چيزي نگفت و ديده به افق شرق دوخت. او دست شهروز را در دست داشت و به گرمي مي فشرد
شهروز نيز ديده به دريا و خاور دور داشت و به دنبال افق گمشده عشقش مي گشت تا شايد خورشيد عشق از آنجا طلوع كند و زندگي مبهم عاشقانه اش در صبح اميد و عشق رنگ تازه اي به خود بگيرد...
دريا در آن تاريكي نزديك سپيده صبح حالتي رعب انگيز داشت به اين مي مانست كه هر لحظه ممكنست پيكره اي غول اسا در دل آن بيرون بيايد به ساحل قدم گذارد و همه چيز را زير گام هاي بزرگ خود له كند....
ارامآرام آسمان دريا به رنگ لبهاي شقايق سرخ شد و عطري دل انگيز تمام فضاي اطرافشان را در بر گرفت شقايق و شهروز غرق نگاه به طلوع خورشيد بودند و از اين منظره خارق العاده لذت مي بردند.
در دوردستها قايقي چوبي به چشم مي خورد كه در افق با اواز امواج دريا بالا و پايين مي رفت و به نرمي مي رقصيد
ناگاه شهروز به آرامي به شقايق گفت
- اين طلوع خيلي قشنگه ولي او ن طلوع عشق من كه تو هستي و من هميشه اين طلوعو با تو دارم چيز ديگه اس ...شقايق تو براي قلب مكن همون خورشيدي كه هميشه بي غروبي...

قطره اي اشك در شيار گونه هاي شقايق نمايان شد و او دوباره مشغول تماشاي منطره طلوع خورشيد گشت.
رفته رفته سپيده صبح ازفلق نمايان مي شد و افق شرق را نور نارنجي رنگي در بر مي گرفت . نور لحظه به لحظه بالاتر مي آمد و لحظه اي رسيد كه گويي تشتي از آتش از سوي مشرق سطح دريا را فرا مي گيرد. فلق و دريا يكپارچه آتش شده بودند. چه صحنه با شكوه و پر عظمتي است صحنه طلوع و غروب خورشيد در دريا..گويي خورشيد از خوابي عميق بيدار شده و براي شستن دست و رويش تن به دريا سپرده است
خورشيد بالا و بالاتر آمد و شيارها و خطوطي از نور بر روي سينه آرام دريا پديدار كرد. جريان هاي آب و امواج در مسير نور خورشيد چون ستاره مي درخشيدند و طبيعي زيبا را به رخ مي كشيدند گويي دريا جان دارد و پس از ديدن نور خورشيد صبح گاهي به استقبالش شتافته و به او خوش آمد مي گويد...
اين صحنه ها عشق را در قلب هاي جوان و عاشق دلباختگان داستان به حد اعلاي خود مي رساند و انها را به مرز جنون مي كشاند صحنه هاي دلدادگي انها نيز در آن طلوع زيبا ديدني بود...
شهروز و شقايق سه روز به يادماندي و خاطره انگيز را در كنار هم در ويلاي ساحلي گذراندند و صبح روز پنج شنبه زمان بازگشت فرا رسيد. آنهااز شب گذشته وسايلشان را جمع آوري كرده پس از ديدن طلوع آفتاب آماده حركت بودند
آن روز به هنگام طلوع آفتاب شهروز دستش را روي شانه شقايق گذاشت و گفت
تنها دليل زندگيم با يه غمي دوستت دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت رو وقتي ميارم
شقايق خنديد و به بهانه ديدن طلوع رويش را از شهروز برگرداند تا او قطره اشكي كه از شيار گونه هايش فرو مي چكيد را نبيند...
هيچ يك دوست نداشتند از آن بهشتي كه در اين چند روز در كنار هم ساخته بودند جدا شوند اما چه مي توانستند بكنند...؟ تقدير بود و سرنوشت كه آنها را به هر سويي كه مي خواست مي كشيد....
گاه از گذشت لحظه ها و روزها اينطور به نظر مي رسيد كه زندگي جز خوابي نيست. لذايذ پايدار نيستند .پس از سپري شدن هر لحظه جز خاطره اي از آن به جاي نمي ماند...شهروز نيز به هنگام طلوع سپيده صبح آن روز به همين مسائل مي انديشيد....
شقايق هم با اينجال كه خستگي از تن و روحش كالما به در رفته و روحيه تازه اي يافته بود دلش نمي خواست به تهران بازگردد...
شهروز در اين چند روز به هيچ وجه اجازه نداده بود شقايق دست به كاري بزند و خودش به تنهايي به تمام امور رسيدگي مي كرد.
چه لحظات خوشي بر آنها گذشت و حال هيچ كدام دوست نداشتند ان محيط را ترك كنند از همه مهمتر اين بود كه پس از رسيدن به تهران باز بايد از هم جدا مي شدند....
به هر شكل ممكن ويلا را ترك گفتند و به خاطر اينكه تا رسيدن به مقصد در كنار يكديگر راحتتر باشند به پيشنهاد شهروز ار نوشهر تا تهران با يك اتومبيل دربستي آمدند در طول راه دستهايشان در هم بود و چيزي نمي گفتند همين سكوت ميانشان سخنها رد و بدل مي نمود آنها در عشق در مرحله اي قرار داشتند كه از راه نگاه و دل با هم سخن مي گفتند و راز دل را براي هم فاش مي نمودند...
در ميان راه مقابل رستوراني توقف كردند و صبحانه خوردند و باز جاده بود و التهاب رسيدن.


ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالأربعاء أبريل 21, 2010 7:36 am

flower flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 27, 2010 3:42 pm


رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و هفتم
تهران با تمام مشغلات و گرفتاريهايش به رويشان آغوش گشود و خوش آمدشان گفت....باز هم همان زندگي گذشته از صبح انتظار شهروز براي تماس شقايق.....وعده اي ديدار آنها با هم بيشتر شده و در هفته چهار يا پنج باز همديگر را مي ديدند شقايق هر كجا كه مي رفت شهروز را نيز با خود مي برد ديگر حضور شهروز در كنار شقايق برايش هميشگي شده بود اما شقايق ثبات اخلاق نداشت. اگر روزي خوب و مهربان مي نمود در عوض ده روز بد اخلاق و نامهربان بود و مرتبا به شهروز ايراد مي گرفت جنگ و جدال به راه مي انداخت و قهر مي كرد در اينگونه مواقع شهروز مجبور بود در مقابل دعواهاي شقايق فقط كوت كند و شنونده سخنان تلخي كه از زبان شقايق مي شنيد باشد و وقتي شقايق به هر بهانه اي قهر مي كرد چند روزي نازش را مي كشيد تا با هم آشتي كنند.
شهروز نمي گذاشت در زندگي هيچ مشكلي به شقايق فشار بياورد تمام بدهي هايش را پرداخت كرده و هر چيز كه مي خواست بلافاصله برايش آماده مي نمود شقايق را تشويق مي كرد كه براي علاج بيماري هايش نزد پزشكان متخصص و متبحر برود خودش نيز همراه او مي رفت و تمام هزينه ها را متقبل مي شد ولي افسوس و هزاران افسوس كه شقايق توجهي به اين از خود گذشتگي ها و ايثار ها نداشت و فقط ساز خودش را مي زد او توجهي نداشت كه شهروز به خاطر آرامش او تن به چه خفت ها و خواري هايي مي دهد تا وسايل آسايشش را فراهم آورد برايش فرق نمي كرد كه شهروز براي تهيه ماديات زندگي اش چه مشكلاتي را متقبل مي شود و در مواقعي كه مبلغ مورد نيازش را تهيه نمي شد از چه كساني قرض مي گرفت و چه حرف هاي نامربوطي كه مي شنيد...حال به جاي اينكه آرام جانش باشد تا او بتواند با اتكا به اين آرامش دل زير بار مشكلات كه همگي مربوط به خود شقايق مي شد شانه راست كند هميشه آزارش مي داد و به او زخم زبان مي زد شهروز به اين مسائل توجهي نداشت و تنها به اين نكته مي انديشيد كه محبوبش سرش را راحت در بستر بگذارد و زندگي را بدون فكر و خيال بگذراند.
روزي ساعت هفت صبح شقايق به شهروز تلفن زد و گفت كه براي رسيدگي به امور درماني به بيمارستان مي رود و مي خواهد كه شهروز نيز او را همراهي كند. شهروز مثل هميشه پذيرفت..اما شقايق پيش از اينكه با او قرار بگذارد به بهانه كوچكي با او قهر كرد و گفت كه شهروز به بيمارستان نرود و پس از آن گوشي را گذاشت.
شقايق مي دانست در اينگونه مواقع شهروز به محل مورد نظر خواهد رفت تا پس از ديدنش ناراحتي را از دلش در بياورد همينطور هم شد...شهروز راس ساعت هشت صبح مقابل بيمارستان ايستاد تا در صورت خروج او از بيمارستان به سويش برود و از او به خاطر تقصيري كه مرتكب نشده معذرت خواهي كند.
ساعت ها گذشت ولي از شقايق خبري نشد شهروز از جايش تكان نمي خورد مبادا شقايق از بيمارستان خارج شود و او را نبيند اما باز هم از شقايق هيچ اثري نبود ظهر و بعداز ظهر فرا رسيد و باز هم شقايق از بيمارستان خارج نشد ان روز يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان آن سال بود. پاها و كمر شهروز به دليل اينكه ساعت ها در يك جا سر پا ايستاده بود از درد مي سوختند.
وقتي عقربه ساعت بر روي پنج بعد از ظهر متوقف شد شهروز به سوي نزديكترين تلفن عمومي به راه افتاد و شماره منزل شقايق را گرفت.در طول اين مدت عاملي كه بيشتر از همه او را براي ماندن تشويق مي كرد اين بود كه خودش ار محك بزند و ببيند چقدر بر عشقش راسخ و پايدار است
وقتي ارتباط برقرار شد پس از چند بوق پياپي صداي خواب آلود شقايق را نشان از خواب قيلوله داشت از پشت گوشي در گوشش نشست و دريافت كه او در منزل است بدون اينكه حرفي بزند گوشي را گذاشت و راهي خانه شد....
عصر آن روز پس از اينكه به خانه رسيد به فاصله چند دقيقه اي شقايق به او تلفن زد وقتي شهروز ماجرا را برايش تعريف كرد او گت كه به بيمارستان ديگري رفته و پيش از ظهر به خانه بازگشته اما نام بيمارستان را به شهروز نگفته بود كه او به آنجا نرود او نمي دانست با اين كارش چه ظلمي در حق جوان عاشق داستان ما روا داشته......
از اين نوع مسائل بسيار بر سر شهروز آمد...
مدتي بود كه شقايق قهر كرده و شهروز هر كاري مي كرد او راضي نمي شد همچون گذشته به ارتباطش ادامه دهد.
صبح يك روز پاييزي كه باران سختي مي باريد با شهروز تماس گرفت و گفت براي خريد به بازار روز شهر مي رود.شهروز اين زمان را براي صحبت حضوري با شقايق مغتنم شمرد و با خود انديشيد كه با او مي رود اما شقايق نپذيرفت با اين وجود شهروز به سرعت لباس پوشيد و با اتومبيل آ‍ژانس خودش را به بازار مورد نظر رساند حدود دو ساعت زير باران ايستاد ولي در اينجا نيز خبري از شقايق نشد حوالي ظهر از تلفن عمومي با شقايق تماس گرفت و زماني كه شقايق دانست او زير باران در خيابان به انتظارش ايستاده بدون توجه به عشقي كه شهروز را به اين كار وا مي داشت به قهقهه خنديد و گفت كه چون مي دانسته شهروز با توجه به حرفش به آن مكان خواهد رفت به دروغ به او گفته است كه قصد دارد براي خريد برود و هدفش از اين كار تنبيه شهروز بوده است و او جاي ديگري رفته و شهروز را بازيچه قرار داده بود.
شهروز به علت اينكه ساعاتي زير باران سيل آسا انتظار شقايق را كشيده بود بيمار شد و تبدار در بستر افتاد اين تب را تب عشق مي دانست و به هيچ وجه ناراحت نبود اما جواب دل شكسته اش را كه بازيچه انگاشته شده بود را چه كسي مي داد...؟
اينها همه از تفاوت سني وحشتناكي كه ميان آنان حاكم بود سرچشمه مي گرفت شقايق به هيچ وجه نمي توانست عشقي كه در دل شهروز وجود داشت را درك كند و همه ديوانگي هاي عاشقانه او برايش همچون بازي سرگرم كننده بود.
تابستان جاي خودش را به پاييز داد و پس از ان زمستان فرا رسيد ارتباط شهروز و شقايق به همان شكل ادامه داشت شقايق اكثر اوقات در ميان سخنان تلخي كه به شهروز مي گفت سخن از جدايي نيز به ميان مي آورد گاهي پايش ار در يك كفش مي كرد و از شهروز مي خواست كه ازدواج كند و او را فراموش نمايد با تمام اين اوصاف شهروز شقايق را روز به روز بيشتر دوست مي داشت و حاضر نبود يك ثانيه هم فكر جدايي را به سرش راه بدهد فقط گاه به اين نكته مي انديشيد كه اگر روزي برسد كه ديگر نتواند نيازهاي مادي شقايق را برآورده سازد يا اينكه بدهي هاي شقايق تمام شود و از نظر مالي احتياج به شهروز نداشته باشد چه خواهد شد؟ ايا در ان زمان شهروز را كنار مي گذاشت؟ از اين تفكر مو بر تنش راست مي ايستاد و لرزه بر پيكرش مي افتاد
باز سالگرد تولد شقايق و متعاقبا عيد نوروز نزديك بود شقايق چندي پيش از تولدش دوباره سر ناسازگاري با شهروز گذاشته و اين بار فقط قصد جدايي و قطع ارتباط داشت. شهروز هر چه مي كوشيد تا شايد نظرش را تغيير دهد تلاشش بي اثر بود روز و شب شهروز اكنده از غم و غصه و درد بود و در ذهنش فكري جز بازگرداندن شقايق وجود نداشت اين بود كه شب تولدش همينطور كه در اين افكار غوطه مي زد تصميم گرفت نامه اي برايش بنويسد و هر طور كه ممكن بود آن را به دستش برساند پس چنين نگاشت.:
آه از آن زاهد خودكامه من
در هواي هوس آلوده اين معبد عشق
دل من همچون عود
به رهت مي سوزد
وعده كردي بروي
وعده كردي بگذاري بازش
وعده كردي كه به صد بوسه گرم
نرم نرمك بنوازي بازش
آه اي زاهد خودكامه من
از دلم بي خبري
اينهمه رنج و ملال و اندوه
ديدي و مي گذري
آه از آن زاهد خودكامه من
بوسه بر آن لب گرم تو چه كس خواهد كاشت
اي سراپاآتش
چه كسي در تب آغوش تو جا خواهد داشت
اه اي زاهد خودكامه من
بي من و بي دل غمديده من
گر دل تو شاد است
روز ميلادت اگر امروز است
روز ميلاد مباركبادت..........
ذهن آشفته ام ياري نمي كند تا انچه در دل غمديده ام پنهان دارم به روي سينه سپيد كاغذ منتقل نمايم اي كاش لحظه ها متوقف مي شد و سپس به گذشته ها باز مي گشت تا گرماي ان عشق آتشين را مشتاقانه تر درك و لمس مي كردم
تو كه با دست هاي گرم و نجيبت عشقي جاودانه را برايم به ارمغان اوردي اكنون كجايي تا بار اينهمه اندوه را از پشت خم شده از درد و رنجم برداري و دل مرا كه چون پرنده اي در كنج قفس غمها اسير است ار از بند صه ها برهاني و با اتكا به صندوقچه قلب سرشار از عشقت دل مرا از رنج ها برهاني و با دست هاي زيبا و ظريفت دل مرا از قفس غم ها نجات دهي و در كنار گنجينه هميشه نهان سينه گرمت بگنجاني
سينه اي كه دشت سرسبز آرزوهايم بود و دريايي بيكران زندگيم را در اقيانوس پهناور خود جاي داده بود اكنون براي كدام سپيدبختي مي تپد ....؟ چشم هاي پر سحر و افسوس تو كه روزي گاري چند يار و ياورم بود لحظاتي زيباي عشق را با سياهي هاي جادويي اش برايم گرمتر مي كرد و هنگامي كه عاشقانه نگاهم مي كردي و قطرات بلورين اشك كه از عشق نهفته در دل مهربانت در لابلاي مژگان سيهت برايم مي افشاندي اكنون ان چشم هاي زيبا را هر صبح به روي چه كسي مي گشايي....؟؟
لبهايي كه هر لحظه با شور و شوقي جنون انگيز نام مرا مي خواند اكنون بروي چه كسي مي خندند....؟
لبهاي گرم و شيرينت كه مستي همه شرابهاي هالم در مقابل شهد شيرين آنها هيچ است اكنون لبهاي چه كسي را نواز مي دهد...؟
اما روي رسيد كه مرا با كوله بار غمها بر چاي گذاشتي و رفتي. كاش در همان دم جان مي دادم تا طعم زهرآكين بي تو بودن را هرگز نمي چشيدم
اكنون كه بي تو و با ياد تو بر جاي مانده ام در لابه لاي ميله هاي اهني قفسي كه تو برايم ساختي چون پرنده اي سركنده بال و پر مي زنم و از شدت رنج مي نالم شايد صدايم از ميان ميله ها آهنين اين قفس كه تو براي دل بي پناه و بي گناهم ساختي بيرون رود در آسمان بيكران گم شود و روزي در جايي كه عطر دلنشين نفسهاي گرم تو در هوايش موج مي زند در گوش هاي نازنينت طنين اندازد و دل مهربانت را كه چون سنگ خارا سخت شده نرم كند و به رحم آورد تا شايد بار ديگر دروازه هاي قلبت را به رويم بگشايي و به سويم بشتابي و دو دست مهربانت را به رويم باز كني و مرا سخت در آغوشم بفشاري تا از شدت گرماي بازوان سپيد مرمرينت ذوب شوم و در وجودت حل گردم در ان ةنگام دوباره دروازه هاي زيباي خوشبختي را به روي خويش باز خواهم ديد و خود را سعادتمند ترين مرد عالم خواهم دانست....
صبح تولد شقايق وقتي شهروز از خواب بيدار شد به سرعت صورتش را تراشيد حمام كرد و سر ساعت نه صبح شماره شقايق را گرفت. به محض اينكه او به تلفن پاسخ داد مانند سال گذشته ترانه تولدت مبارك را برايش پخش كرد پس از پايان ترانه گوشي را به دست گرفت و گفت:
- سلام. تولت مبارك عزيز دلم....
شقايق به سردي پاسخ داد:
- عليك سلام..... باز از اين لوس بازي يا كردي؟
شهروز جمله شقايق را نشنيده گرفت و گفت:
- فكر مي كنم اولين نفري بودم كه تولدت را تبريك گفت....!
شقايق به سردي سابق پاسخ داد:
- بر فرض كه اينطور باشه...!
شهروز مدتي سكوت كرد و بعد با لحن غمگيني گفت:
- خوب نيست خانم خوشكلي مث شما صبح روز تولدتش اينقدر بداخلاق باشه ها....
- اگه تو تلفنو قطع كني خوش اخلاق مي شم
شهروز كه به شدت غمزده به نظر مي رسيد گفت
- اگه از خونه بيرون نمي ري شايد بازم بهت زنگ زدم....
- از خونه بيرون نمي رم لازم هم نمي بينم كه شما دوباره زنگ بزني.و....
تماسشان قطع شد و بلافاصله پس از آن شهروز شماره تاكسي سرويس را گرفت و يك اتومبيل خواست
او قصد داشت براي ديدار شقايق به منزلش برود و انتظار هر نوع برخوردي از جانب شقايق را داشت اما بخش عمده انديشه اش در اين سير مي كرد كه اگر شقايق او را غير منتظره به همراه هديه مقابل خانه اش ببيند دست از رفتار نادرستش برخواهد داشت....
به همين منظور انگشتر طلا و جواهري كه از پيش برايش تهيه كرده بود داخل جعبه اي گذاشت ان را كادوپيچ كرد نامه اي كه شب گذشته نوشته بود را داخل پاكتي جاي داد و به همراه پاكت ديگري حاوي مقداري وجه نقد به دست گرفت و سوار اتومبيل آژانس شد.
تا رسيدن به مقصد دل در قفس سينه اش بي تابي مي كرد...وقتي به مقصد رسيد اتومبيل را همانجا نگهداشت و خودش به طرف منزل شقايق رفت. زنگ را فشرد و پس از چند ثانيه صداي شقايق بود گه مي گفت:
- كيه....؟
و چون شهروز پاسخي نداد پس از ثانيه اي افزود
- اومدم...
در را گشود و شهروز ، شقايق را ديد كه به هنگام باز كردن در خانه خنده شيريني بر لب دارد، لباس زيبايي پوشيده و به طرز زيبايي خودش را آراسته ...گويي انتظار كسي را مي كشد. شقايق با ديدن شهروز اخم هايش را در هم كشيد و با لحن بسيار تندي گفت:
- اينجا چي مي خواي؟
شقايق از ديدن شهروز تعجب زده شده و دست و پايش مي لرزيد رنگ به رخسار نداشت و نمي دانست چه بايد بكند
شهروز لبخندي زد و گفت:
- سلام عزيزم تولدت مبارك
سپس هدايا را به طرف او گرفت و ادامه داد
- اومدم كه زودتر از همه هديه تولدت رو بدم....
شهروز از برخورد اول شقايق به خوبي دريافت كه با رفتار بسيار بدي مواجه خواهد شد اما به هيچ وجه انتظاري كاري كه شقايق با او كرد را نداشت....
او هنوز روي پله جلوي خانه شقايق ايستاده بود كه شقايق سعي كرد در را به رويش ببندد
شهروز در را گرفت و گفت:
- من نيومدم مزاحمت بشم هديه هامو مي دم و مي رم
شقايق فرياد كشيد:
- نه خودتو مي خوام نه هديه هاتو
- باشه...خودمو نخواه ولي اينا رو بگير
و از لاي در هدايا را به سوي شقايق گرفت. شقايق دست شهروز كه كادو ها در ان بود را لاي در گذاشت تمام وزنش را روي آن انداخت و در را فشار داد با اين حال كه شهروز از درد به خود مي پيچيد چيزي از درد نگفت و قط التماس كرد كه شقايق هدايا را بپذيرد.
پس از مدتي گويي كمي دل شقايق به رحم آمده باشد لاي در را گشود و گفت:
- از جون من چي مي خواي؟ چرا ولم نمي كني برم پي كارم؟
شهروز دستش را بيرون كشيد و با دست ديگرش كمي آن را ماساژ داد و گفت:
- هيچي ...من از تو هيچي نمي خوام...بيا اينا رو بگير من ديگه هيچ كاري باهات ندارم
شقايق به علمت ناراحتي سرش را تكان داد دست شهروز را گفت و او را به راهروي منزلش كشيد و گفت:
- زود باش هر چي مي خواي بگو و برو....
شهروز مي كوشيد او را به آرامش دعوت كند پس به ارامي گفت
- دعوتم نمي كني بيام تو....؟!
- نه زود باش ...زود باش...
شهروز جعبه انگشتر و دو پاكت را به سوي شقايق گرفت و با بغض گفت
- تولدت مبارك
شقايق دست شهروز را پس زد و گفت
- نمي تونم اينا رو از تو قبول كنم...ببرشون
- چرا؟
- چون ديگه نمي خوام هديه قبول كنم...
مدتي با هم كلنجار رفتند تا شقايق انگشتر و پاكت پول را پذيرفت . سپس پاكت حاوي نامه را به شهروز نشان داد و گفت
- باز از اين اراجيف نوشتي....!؟
شهروز سرش را تكان داد لبخندي غمگين زد و با لحن تاسف باري گفت:
- يادمه يه زماني با اصرار ازم مي خواستي برايت بنويسم حالا مي گي اراجيف....؟
شقايق چيزي نگفت و پس از چند لحظه شهروز ادامه داد:
- اگه زحمتي نيست يه ليوان آب به من بده
شقايق بدون اينكه كلامي بگويد به داخل ساختمان رفت و شهروز كه جان در زانوانش نداشت و احساس مي كرد پاهايش ضعف مي روند بر روي زمين نشست شقايق با ليوان اب بازگشت و زماني كه شهروز را در ان وضعيت ديد فرياد كشيد:
- پاشو ....پاشو از اينجا برو...چرا اينجا نشستي؟
شهروز از تحقيرهاي شقايق كلافه شده بود. كنترلش را از دست داد و بغضش تركيد
به زحمت از جايش برخواست نگاه پر معنايي به شقايق انداخت و بدون اينكه جرعه اي از آب بنوشد به طرف در روان شد وقتي در را گشود رو به شقايق كرد و گفت
- توقع اين رفتار رو ازت نداشتم امروز هرگز از يادم نمي ره...
شقايق دست شهروز را گرفت و به آرامي گفت
- برو...خواهش مي كنم برو....
و شهروز از خانه خارج شد شقايق به سرعت در را پشت سر شهروز بست و شهروز دل شكسته و غمگين از اينكه شقايق پس از آن همه محبت او را از خانه اش بيرون كرد و در اتومبيل آژانس نشست و به خانه بازگشت.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 27, 2010 3:43 pm

(لحظه های بی تو فصل بیست و نهم )




چند روزي پيش از فرا رسيدن روز سالگرد شقايق به همراه جمعي از افراد خانواده اش راهي ويلاي ساحلي شمال شده بودند و شهروز هيچ گونه دسترسي به او نداشت
شب پيش از روز موعود شهروز غمگين و خسته در بسترش غنوده و فكر مي كرد كه با شقايق چه بايد بكند...!؟
در خود توان جدايي نمي ديد ولي نمي بايد اجازه مي داد اينگونه با او بازي شود
هر چه انديشيد فكرش به جايي نرسيد پس كتاب خواجه حافط را به دست گرفت و براي پيدا كردن راه حل چنين نيت كرد
اي حافظ به من بگو چكار كنم كه شقايق دوباره مث اوايل ارتباطمون دوستم داشته باشه....؟!
سپس كتاب را گشود و چنين خواند
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شكنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش

آن شب نيز چون شب هاي ديگر گذشت و صبح فرا رسيد شهروز در بسيتر ديده گشود نخستين موضوعي كه به ياد آورد سالگرد آشنايشان بود به خاطر اوردن اين موضوع موجب شاد و بشاش شدن شهروز در صبح آنروز شد اما بلافاصله اين مطلب در خاطرش زنده شد كه شقايق در تهران و در دسترسش نيست و همين باعاص غم غريي فضاي سينه اش را در هم كوبد.
هر لحظه ان روز همچون سالي بر او مي گذشت و انتظار براي شنيدن صداي زيباي شقايق از ان سوي خطوط تلفن دمار از روزگارش در آورده بود
ساعتي از ظهر مي گذشت كه صداي شقايق از طريف كابل هاي تلفن در گوش شهروز نشست
پس از سلام و احوالپرسي شهروز به گرمي گفت
- عزيز دلم امورز رو بهت تبريك مي گم
- مگه امروز چه خبره؟
- يعن تو يادت رفته امروز سالگرد آشنايي مونه؟
- سالگرد آشنايي؟؟؟؟

و سپس با سردي و صراحت ادامه داد:
- اين كه تبريك نداره تو بايد به من تسليت بگي....

با شنيدن اين جمله مثل اين بود كه سطلي از آب يخ بر سر شهروز فرو ريخته باشند نخست باورش نمي شد اين سخنان را از زبان شقايق مي شنود اما حقيقت داشت
شهروز ابتدا پس از شنيدن جمله شقايق چيزي نگفت و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
- امروز بهترين روز نزدگي من بوده و هست و خواهد بود
- تو رو نمي دونم ولي من از همه چيز پشيمونم كاش اصلا اونروز بهت تلفن نمي زدن

شهروز از جملات شقايق گيج و منگ شده بود و نمي دانست در برابر حملات بي امان او چه بايد بكند از اين رو كمي انديشيد و پاسخ داد:
- چرا؟....مگه من توي اين مدت چه بدي در حق تو كردم جز اينكه هر چي مي خواستي برات فراهم كردم؟ جز اينكه از فكر و خيال نجاتت دادم و تموم عشق و جونم رو به پات ريختم؟

شقايق به تندي و با خشونت پاسخ داد:
- بس كن..... بس كن....من با تو مشكلي ندارم مشكلم با خودمه....

و سپس افزود :
- برو بچه ها اومدن ...ديگه نمي تونم باهات حرف بزنم هر وقت اومدم تهرون خودم بهت زنگ مي زنم.
شهروز دستپاچه گفت:
- يه برنامه بچين ببينمت برات كادو گرفتم

و شقايق بدون اينكه پاسخي بگويد گوشي را گذاشت.
پس از اينكه شهروز گوشي را به روي دستگاه تلفن نهاد با كوله باري از غم ها به فكر فرو رفت سينه اش از غصه لبريز بود هرگز حتي تصور نمي كرد از ميان لبان دلدارش اين جملات بيرون بريزد ساعت ها با خود خلوت كرد و به دنبال راه حل گشت....نهايتا نتيجه اين شد كه او تصميم گرفت مدتي با شقاق سر سنگين باشد و اگر توانست بر خود غلبه كند چند روزي جواب تلفن هايش را ندهد
اين تصميم از دو حال خارج نبود يا شقايق دست از آزارهايش بر مي داشت و يا اينكه به كلي از شهروز دست مي كشيد و او را كنار مي گذاشت در صورتي كه شكل نخست اتفاق مي افتاد شهروز نتيجه دلخواه و در حاليكه خالت دوم پيش مي آمد.....
شهروز هنوز براي وضعيت دوم تصميمي نداشت اما با اين وجود عزمش را براي اجراي تصميمش تا رسيدن به صورت اول جزم كرده و خود را براي عملي كردن ان آماده مي ساخت
يكي دو روز از شقايق خبري نشد و اين نشان از آن داشت كه او هنوز در شمال به سر مي برد صبح روز سوم شقايق با شهروز تماس گرفت همانطور كه شقايق در صحبت كردن سر سنگين مينمود شهروز نيز بسيار خشك و سرد سخن گفت و پس از مدت زمان كوتاهي تماس را قطع نمود
شهروز خيلي با خودش مبارزه كرد تا توانست آنگونه حرف بزند ولي براي انجام تصميمش چاره اي جز اين نداشت چند روز ديگر به همين شكل سپري شد. روزها و شبهاي شهروز به سختي مي گذشتند جرا كه بر خلاف ميل و دلش رفتار مي كرد و مي كوشيد تا شقايق را از خود براند
چند روز كه گذشت تماس هاي شقايق كم و كمتر شد اما اين رفتار شهروز موجب شد در لحن كلامش تغييراتي بسزايي نمايان گردد
شهروز از اين تفكر كه مبادا با اين وضعيت شقايق را از دست بدهد آرام و قرار نداشت و مرتبا براي جلوگيري از قطع ارتباط احتمالي شقايق با او به دنبال راه حل مي گشت
فكر و خيال امانش را بريده بود لحظاتي بر او به سختي مي گذشتند بدون شقايق زندگي برايش معنا نداشت و در اين لحظات با خود به اين شعر مي انديشيد و ان را زمزمه مي كرد
لحظه هاي تلخ مرگه
لحظه هاي بي تو بودن....
از اين رو براي دفتر خاطرات روزها و شب هايي كه از ابتدا آشناي اش با شقايق تا آن روز بدون حضورش و در غمش بر او مي گذشت نام لحظه هاي بي تو را انتخاب كرده بود
به هر شكل ممكن مي يابد اين لحظات را پشت سر مي گذاشت و فكر و خيال ها و غم و غصه ها را تحمل مي كرد تا نتيجه مورد نظرش را كسب كند
رفته رفته شهروز به حدي مقاوم شده بود كه اكثر تلفن هاي شقايق را بدون پاسخگويي قطع مي نمود چرا كه از حالت صحبت كردن شقايق به اين موضوع پي برده بود كه به هدفش نزديك است و نتيجه دلخواهش را گرفته پس مي بايد به بعضي از اين تلفن ها به سردي پاسخ مي گفت و بعضا انها را بدون پاسخگويي قطع مي نمود
در هر شكل شهروز از اين وضعيت غمگين بود چون دلش نمي خواست بر خلامف ميلش عمل كند و مدتي صداي معشوثه دوست داشتني اش را نشنود و او را نبيند دلش براي دلدارش پر مي كشيد و ارزوي ديدنش را داشت
به هر صورت ممكن ايام را مي گذراند و آماده بهره برداري از محصولي كه كاشته بود نشسته و انتظار مي كشيد
در يكي از همين روزها اواسط روز تلفن اتاق شهروز به صدا در آمد شهروز گوشي را برداشت و پس از شنيدن شقايق از انجا كه دلش به شدت براي او تنگ شده بود بي اراده به او پاسخ گفت
شقايق گفت:
- سلام

شهروز بي تفاوت و سرد پاسخ داد :
- عليك سلام...فرمايش
- خواستم حالت رو بپرسم...
- خوبم خدا رو شكر
شقايق كه صدايش آشكارا مي لرزيد گفت:
- دلت نمي خواد باهام حرف بزني؟

شهروز كه مي ديد در درونش غوغا و طوفاني غظيم برپاشده براي اينكه نتيجه معكوس نگيرد و از عداب وجدان زجر نكشد به حالت كلامش كمي آرامش داد و گفت:
- فعلا كه داريم با هم حرف مي زنيم

جوابهاي كوتاه و كليشه اي شهروز سبب شد كه شقايق دنبال بهانه اي براي ادامه گفتگو بگردد از اين رو پس از كمي سكوت گفت:
- راستي دستت درد نكنه كه پول بدهي قسط اين ماهم رو به حسام ريختي راضي به زحمتت نبودم
- در طول اين مدتي كه شهروز مي كوشيد بر خود غلبه كند تا شايد بتواند شقايق را به زانو در آورد با ز هم از مسئوليت هايي كه نسبت به او بر عهده داشت شانه خالي نكرد و مي كوشيد درست سر وقت آنها را به بهترين وجه ممكن به انجام برساند
چرا كه نمي خواست دلدارش غم ماديات زندگي را متحمل شود
شهروز با شنيدن جملات شقايق كمي به فكر فرو رفت و سپس گفت:
- اون مربوط به انجام وظيفه مي شه من وظايف و مسئوليت هايي در قبال تو دارم كه تحت هر شرايطي بايد انجام بشه

شقايق با صداي غم آلودش گفت:
- نه عزيزم تو هيچ وظيفه اي در قبال من نداري اينا محبت تو رو مي رسونه نه وظيفه ات رو.....

وقتي ديد كه شهروز جوابي نمي دهد ادامه داد:
- شهروز جان فيش پولي رو كه به حسابم ريختي دم دستته؟
- چطور...؟
- آخه مث اينكه توي اسناد بانك مشكلي پيش اومده اگه ممكنه شماره و تاريخش رو برام بخود

شهروز از جايش برخاست و كيف دستي اش را باز كرد و فيش را در آورد و شماره و تاريخ فيش را براي شقايق خواند
سپس شقايق گفت
- من بيشتر از اين مزاحمت نمي شم...

او توقع داشت شهروز به صحبت ادامه دهد و نگذارد تماس را قطع كند و چون ديد كه شهروز عكس العملي نشان نمي دهد پس از مدتي ادامه داد:
-كاري، چيزي با من نداري
شهروز كوشيد لحن جدي كلامش را از دست ندهد و با اينحال كه دلش مي خواست مثل گذشته ها با شقايق از عشق سخن بگويد بر خود مسلط شد و گفت:
- از اولش باهاتون كاري نداشت

بغض در صداي شقايق تركيد و گفت:
- خدارو شكر كه از اول باهام كاري نداشتي ببخش كه وقتت رو گفتم

سپس از خداحافظي گوشي را گذاشت
شهروز كلافه بود مرتب به خود نهيب مي زد كه چرا بايد اين كار را بكند ولي چاره اي جز اين نداشت آرام آرام خود را به هدف نزديك حس مي كرد و مي بايد براي رسيدن به آن اين روش را تا پايان ادامه مي داد.




ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 27, 2010 3:43 pm

(لحظه های بی تو فصل بیست و هشتم )




بهار با همه زيبايي هايش در راه بود و طبيعت از خوابي سنگين بر مي خاست همه چيز رنگ و بوي بهاري گرفته و دل هاي آدميان به استقبال نوروز باستاني اين سنت زيبا مي رفت. اما فضاي دل شهروز را غمي عظيم بسان كوهي استوار و سنگين در بر گرفته و هر آن او را در دل سياهي هاي غصه هايش بيشتر غوطه ور مي ساخت
شقايق عنوز به نامهرباني هايش ادامه مي داد و هر لحظه دل شهروز را گامهاي سپاه غم لگذ مال مي كرد. شهروز هر چه مي كوشيد دوباره دل محبوبش را به دست بياورد شايد از رفتار ناپسندش دست بر دارد تلاشش بي فايده بود.
آنها ديدارهايشان را با هم داشتند ولي شقايق در برخوردهايش بسيار تند و خشنم و در اكثر اوقات نسبت به شهروز بي تفاوت بود.با تمام اين وجود شهروز به تعهداتش پاسخ مي گفت. و با اينكه از جانب شقايق بي مهري فراوان مي ديد هنوز هم مسئوليت هايي كه درباره او به عهده گرفته بود را به بهترين وجه و تحت هر شرايطي انجام مي داد
نوروز فرا رسيد و شهروز كه از چندين روز پيش از نوروز هيچ گونه خبري از شقايق نداشت كماكان به انتظار نشسته بود تا شايد به بهانه عيد نوروز صداي گرم شقايق را بشنود اما انتظارش بيهوده بود و از او خبري نمي شد
در طول اين مدت يكبار شهروز شماره تلفن منزلش را گرفت و پس از اينكه صداي شقايق را شنيد تبريك عيد را گفت ولي شقايق گوشي را قطع كرد و اعتنايي به شهروز نشان نداد
تا پايان تعطيلات نوروزي شهروز هيچ خبري از شقايق نداشت بندرت از خانه خارج مي شد تا مبادا شقايق تماس بگيرد و از او را نيابد حتي براي ديد و بازديدهاي مرسوم سال نو هم به بهانه هاي عديده همراه خانواده اش نمي رفت و بيشتر اوقات از كنج اتاق خصوصي اش كز كرده و فكر مي كرد
روزي از همين روزها با خود انديشيد كه مگر اين ديوارها و در و پنجره ها چه گناهي مرتكب شدند كه بايد شاهد غم و شكستهايش باشند؟چرابايد همه روزه رفقاي خوب و غمخوار و بي صدايش باشند. با خود مي انديشيد كه حتما روزي سينه اين ديوارها از غم خواهد تركيد و سقف و در و ديوار بر سرش خراب خواهند شد تا شايد مرگش از راه برسد و سينه مالامال از دردش پس از مرگ آرام بگيرد
اما آن رفقاي بي صدا و صامت كه با چشم هاي پر مهر ولي غمگينشان او را در همه حالات مي نگريستند انقدر با وفا بودند كه هر چه شهروز مشت بر سر و رويشان مي كوبيد و ناله هاي غمناكش را بر سرشان مي كشيد و در برابر شان ابراز غصه هاي عاشقانه مي داشت دم بر نمي آوردند و در سكوت دردهايش را مي شنيدند. و قطعا دردرون به حالش خون مي گريستند.
آنها همدلش بودند نه همزبانش و اين خود نعمتي بود بزرگ ...نعمت عظيمي كه خداوند برايش مقدر فرموده بود كه همدل هايي مهربان راز دلش را بشنوند و دم نزدنند.
پس از پايان تعطيلات نوروزي شقايق تماس هاي كوتاهي با شهروز داشت كه در آنها نيز مكررا قصدش را براي قطع ارتباط با او تكرار مي كرد
شهروز عاشق به همين ديدارها تلخ نيز راضي بود چرا كه از عشقش چيزي نمي خواست و توقعي از او نداشت حال كه شقايق نوش جانش نبود و نيش جانش بود باز هم خدايش را شكر مي گفت كه با تمام اين احوال هنوز او در كنارش است.....



مدتي پس از اينكه شقايق و شهروز از سفر شمال بازگشتند روي شقايق با خود خلوتي كرد و به زندگي خودش و شهروز انديشيد
فكر مي كرد كه مزاحم زندگي شهروز است و شهروز حاضر است بهترين هاي زندگي اش را بخاطر او فدا كند شقايق به اين امر راضي نبود انديشيد كه تا چند وقت ديگر هاله بزرگ مي شود و تا حدودي از كنترل خارج اگر روزي تصادفا شهروز ار با شقايق ديد چه اتفاقي مي افتاد و از همه مهمتر تا چندي ديگر دور و اطراف هاله را كه اينك رفته رفته به زيبايي و طراوتش افزوده مي شد خواستگاراني مي گرفتند ايا شقايق با وجود اينكه دختري بزرگ داشت كه در شرف ازدواج بود باز هم حاضر مي شد ارتباطش را با شهروز ادامه دهد؟
اين تفكرات موجب شد كه باز تصميم بگيرد به هر نحو ممكن ارتباطش را با شهروز قطع نمايد اما از چه راهي؟ شهروز يه هيچ صراطي مستفيم نبود و تحت هيچ شرايطي راضي به قطع ارتباط با شقايق نمي شد، حتي در بعضي اوقات ضراحتا بيان مي داشت كه اگر شرايط حكم كند حاضر است براي مدت كوتاهي با شقياق ارتباط نداشته باشد تا شرايط دوباره عادي شود و ارتباطش را با شقايق از سر بگيرد
از طرفي شقايق نيز به شدت شهروز را دوست داشت و نمي توانست خودش را راضي كند كه از او دل بكند دلش براي شهروز به شدت تنگ مي شد و نمي توانست او را ببيند ولي مي كوشيد در ديدارها طوري رفتار كند كه شهروز تركش گويد
سعي مي كرد با شهروز به سردي رفتار نمايد و او را نسبت به خودش دلزده و متنفر كند اما اين انديشه اي بسي بي پايه و اساس بود و باعث مي شد كه شهروز هر لجظه در درونش بيشتر خرد شده و از بين برود با تمام اين احوال شقايق تصميمي را كه گرفته بود هر بار به نحو جدي اجرا مي كرد...

////////////

لحظات بر شهروز در بي وفايي مطلق مي گذشت بهار برايش رنگ و بويي نداشت و شقايق هر لحظه بر بي مهري هايش مي افزود با نيحال كه سخن شقايق غالبا از جدايي بود باز هم با شهروز ديدار داشت و در اغلب ديدارهايشان او را خار و خفيف مي كرد با اين وحود شهروز دوستش داشت و تمامي حالاتش مصداق خارجي اين بيت بود كه:
تو وفا به جور مي كن
به حفا چكار داري.....؟!
شهروز نيز اينطور عمل مي نمود
گاه با خود مي انديشيد كه شقايق او را تنها براي مرتفع شدن نيازهاي مادي اش در كنار خود نگهداشته اما باز ارامشش را حفظ مي نمود و جز محبت در برابر سو استفاده هاي شقايق عكس العملي نشان نمي داد
اين تفكر سبب شد كه حتي در يكي از ديدارهايشان خطا به شقايق گفت
- اگه يه روزي در چنين سال ديگه خواستي ماجراي عشقمونو براي كسي تعريف كني نگي من آدم احمقي بودم و هر چي بهم بد و بيراه مي گفتي بازم محكم و ايستاده بودم و خودم و زندگيمو به پات مي ريختم و فدات مي كردم...؟!

شقايق در پاسخ گفت:
- نه اگه خواستم درباره تو با كسي حرف بزنم مي گم يه عاشق به تمام معنا بودي عاشقي كه توي قرن بيست و بيست و يك حتي توي كتابا هم پيدا نمي شه....

و پس از كمي سكوت افزود:
- مطمئنم اگه تنها بودم با تو خوشبخترين زن دنيا مي شدم مي دوني شهروز تا وقتي مامانم زنده بود تمام هم و غم من اون بود و از هر چيزي توي دنيا بيشتر دوستش داشتم و حالا كه اون نيست مهر و محبت تو را جايگزين محبت مامانم كردم و مث اون دوستت دارم فكر نكن نمي فهمم من محبت هاي تو رو خوب درك مي كنم اما چه كنم كه نمي تونم پاسخگوي محبتاي باشم با اينحال كه تو از همه زندگيت توي اين مدت براي من مايه گداشتي ولي من نتونستنم هيچ كار مثبتي برات بكنم.....
شهروز نگاه عاشقانه اش را در چشمان شقايق دوخت و گفت:
- اشتباه نكن تو براي من خيلي مفيد بودي تو باعث شدي خودمو بهتر بشناس تو باعث شدي مرد بشم تو منو با عشق واقعي آشنا كردي از وقتي كه عاشق شدم ، فرصت بيشتري براي پرواز كردن و بعد به زمين خوردن...! تو نمي دوني اين خيلي عاليه! هر كسي شانس پرواز كردن و بعاد به زمين خوردن رو نداره اين تو بودي كه اين شانس رو به من بخشيدي و ازت متشكرم....!
شقايق اين همه صفاي باطن شهروز شگفت زده بر جاي مانده بود و هيچ نمي گفت او خوب مي دانست در چه جايي بايد شهروز را از عشق خودش هيجان زده كند و در اين مدت رگ خواب او را به خوبي به دست آورده بود از اين رو هر گاه احساس مي كرد كه شهروز به دليل بي محبتي فراوان به مرز انفحار رسيده و فقط جرقه اي لازم است تا منفجر شود تنها ساعتي خودش را مجذوب و عاشق و شيدا نشان مي داد و باز پس از مدت كمي همان آش بود و همان كاسه
شهروز حتي لحظه اي از ياد شقايق جدا نمي گشت و فضاي ذهن و دلش را تنها بو و عطر عشق شقايق آكنده ساخته بود در لابلاي شاخ و برگ درختان ذهنش جز عطر ياد شقايق عطر ديگري به مشام نمي رسيد و اين موجب مي شد شهروز هميشه از عشق بي قرار باشد
گذر روزها همچنان به سرعت ادامه داشت و دومين سالگرد اشنايي عشاق قصه ما در اواسط نخستين ماه تابستان از راه رسيد
.




ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالأربعاء أبريل 28, 2010 7:07 am

flower flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء مايو 11, 2010 10:24 am


رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و نهم
چند روزي پيش از فرا رسيدن روز سالگرد شقايق به همراه جمعي از افراد خانواده اش راهي ويلاي ساحلي شمال شده بودند و شهروز هيچ گونه دسترسي به او نداشت
شب پيش از روز موعود شهروز غمگين و خسته در بسترش غنوده و فكر مي كرد كه با شقايق چه بايد بكند...!؟
در خود توان جدايي نمي ديد ولي نمي بايد اجازه مي داد اينگونه با او بازي شود
هر چه انديشيد فكرش به جايي نرسيد پس كتاب خواجه حافط را به دست گرفت و براي پيدا كردن راه حل چنين نيت كرد
اي حافظ به من بگو چكار كنم كه شقايق دوباره مث اوايل ارتباطمون دوستم داشته باشه....؟!
سپس كتاب را گشود و چنين خواند
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شكنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش
آن شب نيز چون شب هاي ديگر گذشت و صبح فرا رسيد شهروز در بسيتر ديده گشود نخستين موضوعي كه به ياد آورد سالگرد آشنايشان بود به خاطر اوردن اين موضوع موجب شاد و بشاش شدن شهروز در صبح آنروز شد اما بلافاصله اين مطلب در خاطرش زنده شد كه شقايق در تهران و در دسترسش نيست و همين باعاص غم غريي فضاي سينه اش را در هم كوبد.
هر لحظه ان روز همچون سالي بر او مي گذشت و انتظار براي شنيدن صداي زيباي شقايق از ان سوي خطوط تلفن دمار از روزگارش در آورده بود
ساعتي از ظهر مي گذشت كه صداي شقايق از طريف كابل هاي تلفن در گوش شهروز نشست
پس از سلام و احوالپرسي شهروز به گرمي گفت
- عزيز دلم امورز رو بهت تبريك مي گم
- مگه امروز چه خبره؟
- يعن تو يادت رفته امروز سالگرد آشنايي مونه؟
- سالگرد آشنايي؟؟؟؟
و سپس با سردي و صراحت ادامه داد:
- اين كه تبريك نداره تو بايد به من تسليت بگي....
با شنيدن اين جمله مثل اين بود كه سطلي از آب يخ بر سر شهروز فرو ريخته باشند نخست باورش نمي شد اين سخنان را از زبان شقايق مي شنود اما حقيقت داشت
شهروز ابتدا پس از شنيدن جمله شقايق چيزي نگفت و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
- امروز بهترين روز نزدگي من بوده و هست و خواهد بود
- تو رو نمي دونم ولي من از همه چيز پشيمونم كاش اصلا اونروز بهت تلفن نمي زدن
شهروز از جملات شقايق گيج و منگ شده بود و نمي دانست در برابر حملات بي امان او چه بايد بكند از اين رو كمي انديشيد و پاسخ داد:
- چرا؟....مگه من توي اين مدت چه بدي در حق تو كردم جز اينكه هر چي مي خواستي برات فراهم كردم؟ جز اينكه از فكر و خيال نجاتت دادم و تموم عشق و جونم رو به پات ريختم؟
شقايق به تندي و با خشونت پاسخ داد:
- بس كن..... بس كن....من با تو مشكلي ندارم مشكلم با خودمه....
و سپس افزود :
- برو بچه ها اومدن ...ديگه نمي تونم باهات حرف بزنم هر وقت اومدم تهرون خودم بهت زنگ مي زنم.
شهروز دستپاچه گفت:
- يه برنامه بچين ببينمت برات كادو گرفتم
و شقايق بدون اينكه پاسخي بگويد گوشي را گذاشت.
پس از اينكه شهروز گوشي را به روي دستگاه تلفن نهاد با كوله باري از غم ها به فكر فرو رفت سينه اش از غصه لبريز بود هرگز حتي تصور نمي كرد از ميان لبان دلدارش اين جملات بيرون بريزد ساعت ها با خود خلوت كرد و به دنبال راه حل گشت....نهايتا نتيجه اين شد كه او تصميم گرفت مدتي با شقاق سر سنگين باشد و اگر توانست بر خود غلبه كند چند روزي جواب تلفن هايش را ندهد
اين تصميم از دو حال خارج نبود يا شقايق دست از آزارهايش بر مي داشت و يا اينكه به كلي از شهروز دست مي كشيد و او را كنار مي گذاشت در صورتي كه شكل نخست اتفاق مي افتاد شهروز نتيجه دلخواه و در حاليكه خالت دوم پيش مي آمد.....
شهروز هنوز براي وضعيت دوم تصميمي نداشت اما با اين وجود عزمش را براي اجراي تصميمش تا رسيدن به صورت اول جزم كرده و خود را براي عملي كردن ان آماده مي ساخت
يكي دو روز از شقايق خبري نشد و اين نشان از آن داشت كه او هنوز در شمال به سر مي برد صبح روز سوم شقايق با شهروز تماس گرفت همانطور كه شقايق در صحبت كردن سر سنگين مينمود شهروز نيز بسيار خشك و سرد سخن گفت و پس از مدت زمان كوتاهي تماس را قطع نمود
شهروز خيلي با خودش مبارزه كرد تا توانست آنگونه حرف بزند ولي براي انجام تصميمش چاره اي جز اين نداشت چند روز ديگر به همين شكل سپري شد. روزها و شبهاي شهروز به سختي مي گذشتند جرا كه بر خلاف ميل و دلش رفتار مي كرد و مي كوشيد تا شقايق را از خود براند
چند روز كه گذشت تماس هاي شقايق كم و كمتر شد اما اين رفتار شهروز موجب شد در لحن كلامش تغييراتي بسزايي نمايان گردد
شهروز از اين تفكر كه مبادا با اين وضعيت شقايق را از دست بدهد آرام و قرار نداشت و مرتبا براي جلوگيري از قطع ارتباط احتمالي شقايق با او به دنبال راه حل مي گشت
فكر و خيال امانش را بريده بود لحظاتي بر او به سختي مي گذشتند بدون شقايق زندگي برايش معنا نداشت و در اين لحظات با خود به اين شعر مي انديشيد و ان را زمزمه مي كرد
لحظه هاي تلخ مرگه
لحظه هاي بي تو بودن....
از اين رو براي دفتر خاطرات روزها و شب هايي كه از ابتدا آشناي اش با شقايق تا آن روز بدون حضورش و در غمش بر او مي گذشت نام لحظه هاي بي تو را انتخاب كرده بود
به هر شكل ممكن مي يابد اين لحظات را پشت سر مي گذاشت و فكر و خيال ها و غم و غصه ها را تحمل مي كرد تا نتيجه مورد نظرش را كسب كند
رفته رفته شهروز به حدي مقاوم شده بود كه اكثر تلفن هاي شقايق را بدون پاسخگويي قطع مي نمود چرا كه از حالت صحبت كردن شقايق به اين موضوع پي برده بود كه به هدفش نزديك است و نتيجه دلخواهش را گرفته پس مي بايد به بعضي از اين تلفن ها به سردي پاسخ مي گفت و بعضا انها را بدون پاسخگويي قطع مي نمود
در هر شكل شهروز از اين وضعيت غمگين بود چون دلش نمي خواست بر خلامف ميلش عمل كند و مدتي صداي معشوثه دوست داشتني اش را نشنود و او را نبيند دلش براي دلدارش پر مي كشيد و ارزوي ديدنش را داشت
به هر صورت ممكن ايام را مي گذراند و آماده بهره برداري از محصولي كه كاشته بود نشسته و انتظار مي كشيد
در يكي از همين روزها اواسط روز تلفن اتاق شهروز به صدا در آمد شهروز گوشي را برداشت و پس از شنيدن شقايق از انجا كه دلش به شدت براي او تنگ شده بود بي اراده به او پاسخ گفت
شقايق گفت:
- سلام
شهروز بي تفاوت و سرد پاسخ داد :
- عليك سلام...فرمايش
- خواستم حالت رو بپرسم...
- خوبم خدا رو شكر
شقايق كه صدايش آشكارا مي لرزيد گفت:
- دلت نمي خواد باهام حرف بزني؟
شهروز كه مي ديد در درونش غوغا و طوفاني غظيم برپاشده براي اينكه نتيجه معكوس نگيرد و از عداب وجدان زجر نكشد به حالت كلامش كمي آرامش داد و گفت:
- فعلا كه داريم با هم حرف مي زنيم
جوابهاي كوتاه و كليشه اي شهروز سبب شد كه شقايق دنبال بهانه اي براي ادامه گفتگو بگردد از اين رو پس از كمي سكوت گفت:
- راستي دستت درد نكنه كه پول بدهي قسط اين ماهم رو به حسام ريختي راضي به زحمتت نبودم
- در طول اين مدتي كه شهروز مي كوشيد بر خود غلبه كند تا شايد بتواند شقايق را به زانو در آورد با ز هم از مسئوليت هايي كه نسبت به او بر عهده داشت شانه خالي نكرد و مي كوشيد درست سر وقت آنها را به بهترين وجه ممكن به انجام برساند
چرا كه نمي خواست دلدارش غم ماديات زندگي را متحمل شود
شهروز با شنيدن جملات شقايق كمي به فكر فرو رفت و سپس گفت:
- اون مربوط به انجام وظيفه مي شه من وظايف و مسئوليت هايي در قبال تو دارم كه تحت هر شرايطي بايد انجام بشه
شقايق با صداي غم آلودش گفت:
- نه عزيزم تو هيچ وظيفه اي در قبال من نداري اينا محبت تو رو مي رسونه نه وظيفه ات رو.....
وقتي ديد كه شهروز جوابي نمي دهد ادامه داد:
- شهروز جان فيش پولي رو كه به حسابم ريختي دم دستته؟
- چطور...؟
- آخه مث اينكه توي اسناد بانك مشكلي پيش اومده اگه ممكنه شماره و تاريخش رو برام بخود
شهروز از جايش برخاست و كيف دستي اش را باز كرد و فيش را در آورد و شماره و تاريخ فيش را براي شقايق خواند
سپس شقايق گفت
- من بيشتر از اين مزاحمت نمي شم...
او توقع داشت شهروز به صحبت ادامه دهد و نگذارد تماس را قطع كند و چون ديد كه شهروز عكس العملي نشان نمي دهد پس از مدتي ادامه داد:
-كاري، چيزي با من نداري
شهروز كوشيد لحن جدي كلامش را از دست ندهد و با اينحال كه دلش مي خواست مثل گذشته ها با شقايق از عشق سخن بگويد بر خود مسلط شد و گفت:
- از اولش باهاتون كاري نداشت
بغض در صداي شقايق تركيد و گفت:
- خدارو شكر كه از اول باهام كاري نداشتي ببخش كه وقتت رو گفتم
سپس از خداحافظي گوشي را گذاشت
شهروز كلافه بود مرتب به خود نهيب مي زد كه چرا بايد اين كار را بكند ولي چاره اي جز اين نداشت آرام آرام خود را به هدف نزديك حس مي كرد و مي بايد براي رسيدن به آن اين روش را تا پايان ادامه مي داد.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء مايو 11, 2010 10:25 am


رمان لحظه های بی تو - فصل سی ام
تقريبا يك ماه از وضعيت جديدي كه شهروز پيش آورده بود مي گذشت و در اين اواخر دو سه روزي بود كه از تماس هاي شقايق خبري نبود
روزي بر حسب تصادف شهروز در خانه تنها بود حوالي ساعت ده صبح زنگ در به صدا در آمد
شهروز به سوي پنجره اي كه مشرف به خيابان بود دويد و از پشت آن شقايق را ديد كه كنار در ايستاده و منتظر است. ابتدا احساس كر ضعف تمام وجودش را در بر گرفته اما بعد با خود انديشيد:
مث اينكه به نتيجه دلخواهم رسيدم خودش آومده پشت در و مي خواد بي محبتي هاشو از دلم در بياره...چه خوب شد كسي خونه نيست...
و با همين تفكرات به طرف در ورودي دويد و آن را گشود
او مي كوشيد چهره اي در هم و حق به جانب را به خود بگيرد و زياد به شقايق نگاه نكند
وقتي در را باز كرد شقايق با سيماي غمزده ولي چشماني شاد كه از ديدار شهروز مي درخشيد مقابل او ظاهر گشت و گفت:
- سلام بي معرفت
شهروز با همان ابروان در هم كشيده گفت:
- سلام اين طرفا؟/؟؟؟
شقايق لبحند حزيني به روي لب هاي زيبا و گوشت آلودش آورد و گفت
- تعارفم نمي كني بيام تو؟
- چرا بفرمايين
و خودش را كنار كشيد و شقايق وارد شد
وقتي شقايق از پله ها بالا مي رفت و شهروز پشت سرش حركت مي كرد مرتب در دل قربان صدقه قد و بالاي او مي رفت و تازه در اين زمان دريافته بود در طول اين مدت چقدر دلش براي شقايق تنگ شده اما تصميم گرفت به خود مسلط باشد تا به هدفي كه آن را دنبال مي كرد نايل گردد
آنها با هم وارد اتاق خصوصي شهروز شدند و او پس از اينكه شقايق روي مبل هميشگي اش نشست مقابلش قرار گرفت و گفت:
- فكر نكردي بدون هماهنگي با من ممكنه كسي توي خونه باشه؟
شقايق سرش را تكان داد و پاسخ داد:
- تو هنوز منو نشناختي . عشق اين حرفا سرش نمي شه الان دو سه روزه كه از صبح زود سر كوچه تون وايسادم تا ببينم چه وقت مي تونم سراع تو بيام حتي تصميم داشتم اگه توي خيابونم ديدمت بيام سراغت...خلاصه امروز صبح كه ديدم مامانت با آژانس از خونتون بيرون مي رفت، فهميدم كه تا مدتي بر نمي گرده و تو خونه تنهايي
شهروز از شنيدن اين سخنان به سختي بر خود پيچيد..شقايق چند روز به خاطر او پشت در منزلشان انتظارش را مي كشيد و او بي تفاوت در خانه نشسته و به تنها موضوعي كه نمي انديشيد همين انتظار شقايق بود
دلش مي خواست شقايق را در آغوش بكشد و انچه عشق در دنيا و در قلبش وحود دارد يكجا درون قلب او بريزيد ولي افسوس افسوس كه هنوز مي بايد خودش را حفظ مي كرد تا از يك ماه انتظار و دلتنگي نتيجه دلخواهش را بگيرد..از اين رو مدتي سكوت كرد و سپس گفت:
- خودت نخواستي و نذداشتي من بشناسمت اگه از اول اينطوري عشقتو نشون مي دادي و منو عذاب نمي دادي چي مي شد؟ اومدي پشت در خونمون كه منو خجالت بدي؟
شقايق ميان سخنان شهروز دويد
- نه عزيزم اين حرفا چيه مي زني؟ دلم مي خواست رودررو باهات صحبت كنم پشت تلفن كه باهام حرف نمي زني
شهروز گفت:
- چي مي خواستي بگي؟ مگه تو حرفي هم براي گفتن باقي گذاشتي؟
شقاي دست داخل كيفش برد جعبه كاكائو و چند بسته كادو پيچ شده ديگر بيرون كشيد و گفت:
- بيا فدات بششم اينا سوغاتي هاي شماله كه برات آوردم چندتاشم از همين جا برات گرفتم
شهروز سعي كرد بي تفاوتي اش را حفظ كند:
- نمي تونم بپذيرم..مي دوني من ديگه با تو كاري ندارم ..اينا رو هم بردار و با خودت ببرهمونجايي كه تا حالا بودي
قلب شقايق در سينه اش به شدت مي كوفت نمي دانست در مقابل سرسختي هاي شهروز چه بايد بكند پس لب به سخن گشود و گفت:
- مي دوني چيه؟ تا وقتي با من آشتي نكني پامو از خونتون بيرون نمي ذارم من اومدم باهات آشتي كنم تو رو خدا منو ببخش . شهروز من بدون تو نمي تونم زندگي رو ادامه بدم به خدا خودمو مي كشم خونم ميوفته گردنت ها...
شهروز ميان جملات شقايق پريد و گفت:
- چرا تا حالا به اين فكر نيفتادي و اينقدر عذابم دادي؟ مگه من جز دوست داشتنت چه گناهي داشتم؟ جز اينكه همه چيزمو در طبق اخلاص گذاشتم و خالصا مخلصا هر كاري تونستم برات كردم؟
جويباري از اشك از كنار ديدگان شقايق جاري بود او آرام و بي صدا مي گريست و تنها از اشكي كه چهره زيبايش را غسل مي داد پيدا بود در درونش چه مي گذرد...
شهروز ديگر بي قرار شده بود . آرام و قرارش را از كف داده و دلش مي خواست شقايق را دلداري دهد و به او بگويد كه همه اين رفتارش به خاطر اين بوده كه شقايق دست از نامهرباني هايش بردارد ولي نمي توانست چون مي بايد منتظر حركتي ديگر از جانب او مي شد.
پس از مدتي شقايق دست هايش را به سوي شهروز دراز كرد و گفت:
- نمي خواي مث هميشه دستامو بگيري؟ از من بدت مياد؟
شهروز سرش را تكان داد و چون ديگر كنترلي از خود نداشت زير لب گفت:
- من از خدا مي خوام....
شقايق خودش را به سوي شهروز كشيد و گفت:
- پس چرا نمي ياي؟
شهروز از جايش برخاست به طرف شقايق رفت وقتي به مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي به سراپاي او انداخت برابرش زانو زد دستهايش را در ميان دست هاي گرم و مردانه اش گرفت و به ناگاه بغض سنگينش تركيد و گريستن آغاز كرد.
چهره اش را د ميان دست هاي ظريف و زيباي شقايق گذاشته بود و به زاري مي گريست
اين اشك غم نبود اشك شادي بود شهروز دريافته بود كه شقايق هنوز دوستش دارد و از اين خوشحال بود كه عاقبت انتظارش به سر رسيده و شقايق به سراغش آمده بود
شقايق سرش را ميان انبود موهاي مشكي و براق شهروز گذاشته بوي خوش موهاي شهروز را به درون مي كشيد و اشك مي ريخت
مدتي به همين شكل سپري شد سپس شقايق دوباره بسته ها را به دست گرفت سكوت را شكست و گفت:
- حالا اينا رو ازم مي گيري؟
- آره عزيزم اره فداي شكل ماه و قلب مهربونت بشم
و پس از اينكه بسته ها را گرفت مدتي سكوت كرد و بعد گفت:
- چقدر اين مدت بهم سخت گذشت . پدرم دراومد تا تونستم جلوي خودمو بگيرم و بهت زنگ نزنم...قول مي دي ديگه اذيتم نكني؟ قول مي دي همون شقايقي باشي كه من دلم مي خواد؟
لخظه به لحظه هيجان دلدادگان قصه ما بيشتر و بيشتر مي شد و در اين زمان شقايق نفس نفس زنان گفت:
- آره ، اره ، به خدا قول مي دم هموني كه تو مي خواي باشم .شهروز باور كن كن بدون تو زنده نمي مونم
سپس رو به آسمان كرد و گفت:
- خدايا اين چه عشقيه كه توي دلم گذاشتي ...؟ من بالاخره از اين عشق ميميرم....
و شهروز عاشقانه دست هاي مهربان شقايق را به زير بوسه هاي گرم خود گرفت./...
ان دو ساعتي كنار هم نشستند و از دل عاشقشان براي هم سخن ها گفتند و همچون دو كبوتر عاشق در آسمان محبت دور هم چرخيدند و آواز عشق را به بهترين صورت ممكن در گوش هم ساز كردند.
فرشته سرنوشت باز هم از ديدن اين صحنه زيبا به وجد آمده و دور و اطراف انها مي گشت. به قدري اين صحنه ها برايش زيبا و خوش بود و به حدي در عشق شقايق و شهروز غرق گشته بود كه به هيچ وجه به آينده و حوادثي كه انتظار عاشق و معشوق ما را مي كشيد حتي نيم نگاهي هم نمي انداخت. او از همان لحظه انان خوش بود و لحظات چنين پر شور و حالي را با بهترين هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد. پس برايشان آرزوي روزهاي خوش بيشتري مي كرد و بوسه هايي گرم به روي سر هاي قشنگ و جوانشان مي كاشت...
حال شهروز در آن روز در توصيف نمي گنجد...شهروز در آن لحظات شور انگيز در عمق عشق غوطه مي زد و اميد نجاتش نيز نبود.

پس از آن روز ارتباط شهروز و شقايق بهتر از پيش شد شقايق از اين موضوع هراس داشت كه اگر روزي شهروز تركش كند چه خواهد كحرد؟ و به خاطر همين ترس روز به روز بيشتر به شهروز محبت مي كرد.
پس از گذشتن يكي دو ماه دوباره شقايق بناي ناسازگاري و آزار شهروز را گذاشت او به محض اينكه احساس مي كرد شهروز را در چنگ دارد و او را تحت هيچ عنوان از دست نخواهد داد اذيت و آزار او را آغاز مي نمود.
به همين ترتيب يك سال گذشت و شقايق و شهروز كماكان با هم در ارتباط بودند . شقايق هر جا كه مي رفت شهروز را هم با خود مي برد آنها در گوشه گوشه شهرر با هم خاطره داشتند و گاه لحظات خوش و گاه روزهاي تلخي را در كنار هم مي گذارندند.
به هر شكل روز ها مي گذشتند و شهروز با همه خلقيات شقايق كه چون هواي بهاري بي ثبات و متغير بود مي ساخت و دم بر نمي آورد شقايق نيز از همين موضوع سوء استفاده مي كرد وبر غصه هاي شهروز مي افزود
روي شهروز در يكي از ملاقاتهايشان خطاب به شقايق گفت:
- عيبي نداره عزيزم تو هر كاري با من بكني ناراحت نمي شم. چون مي دونم داري خودتو خالي مي كني اگه تو ناراحتي ها و غم ها تو سر من خالي كني بهتر از اينه كه بشيني و عصه بخوري و توي خودت بريزي يا اينكه با هاله دعوا و مرافعه كني و آخرش از پا در بياي و داغون بشي...من تحمل مي كنم تو هر كاري دلت خواست با من بكن ...من به خاطر دوست داشتن تو همه مصائب و سختي ها رو تحمل مي كنم
در اين زمان شقايق دست شهروز را در دستش گرفت و گفت:
- شهروز من...خوب مي دونم تو فرشته نجات مني هميشه به اين قضيه معتقد بودم و هستم كه تو يه چيزي توي روحيه و مردونگي ات داري كه مرداي ديگه ندارن...چيزي داري كه تو رو از مرداي ديگه متمايز كرده..من جلب همين خصوصيات منحصر به فردت شدم.
شهروز سرش را تكان داد و گفت:
- متاسفم كه نتونستم اون طوري كه بايد توي زندگيت مفيد باشم...منو ببخش
شقايق دست شهروز را فشرد نگاه عاشقش را به او انداخت و گفت:
- اصلا اينطور نيست تو هر كاري از دستت بر بياد يا حتي برنياد هم براي من انجام مي دي ديگه مي خواستي برام چه كار بكني؟
كمي مكث كرد و سپس افزود.:
- اصلا مي دوني چيه؟ وجود تو توي زندگي من باعث اتفاقات خوب زيادي در خود من شد...مثلا اعتماد به نفس منو زياد كرد منو از غم و غصه نجات داد باعث شد بدونم هميشه كسي هست كه اگه خواستم سر مو بذارم روي شونه هاش اون مي تونه تكيه گاه امن من باشه و خيلي چيزاي ديگه
شهروز دست شقايق را بوسيد و گفت:
- تلاش من هميشه براي همين بوده كه تو اطمينان داشته باشي كسي هست كه در موقع لزوم بتوني بهش تكيه كني...شقايق من دوستت دارم
- به اندازه تموم زندگيم دوستت دارم..دلم مي خواست دوتايي با هم توي دريا مي افتاديم و در حال غرق شدن بوديم اونوقت من تورو نجات مي دادم و خودم به جاي تو غرق مي شدم. او ن موقع بود كه مي فهميدي فدا شدن يعني چي...به خدا دلم مي خواد فدات بشم ..در راه عشق تو مردن براي من افتخاريه....
- شقايق كه از سخنان شهروز به وجد آمده بود گفت:
- منم دوستت دارم اگه دوستت نداشتم به خاطر تو پي خيلي مسائل و حرفاي احتمالي رو به تنم نمي ماليدم..مثلا همين ديدارها پي در پس تو مي دوني توي اين شهروز بزرگ اگه كسي از خانواده ما من و تو رو با هم ببينه چه وضعيتي برام پيش مياد؟
و پس از اينكه دقيق تر به چشماي شهروز ديده دوخت ادامه داد:
- من از عشق تو نسبت به خودم با خبرم و دقيقا مي دونم چقدر دوستم داري، هميشه هم تلاش اين بوده كه اين نكته رو بپذيرم و قبول داشته باشم كه تنها كسي كه حامي و پشتيبان منه تويي...تنها كسي كه منو براي خودم دوست داره تويي...عشق به معناي واقعي رو تنها توي قلب تو بايد جستجو كرد چون هيچ جاي ديگه پيدا نمي شه هر وقت هر جايي حرفي از عشق و عاشقي زده ميشه يا ترانه عاشقونه مي شنوم يا داستان عشقي مي خوانم ياد تو مي افتم.ولي حيف كه نمي شه از تو جلوي كسي حرف بزنم....
شهروز لبخندي زد و گفت:
- هميشه دوست دارم روحت رو ارضاء كنم...چون كسي كه روحش ارضاء شد به هيچ چيز ديگه احتياجي نداره....
- اصلا مي خواي راستش رو بدوني؟...من تحت هيچ عنوان ول كن تو نيستم...
در قلب شهروز از سخنان شقايق هياهويي بر پا شده بود ولي با اينحال هميشه مي ترسيد كه شقايق را از دست بدهد
آنها در استانه ورود به پنجمين سال آشنايي شان بودند و شهروز از اينكه توانسته است چهار سال شقايق را تحت هر شرايطي براي خودش حفظ كند خوشحال بود گاهي احساس مي كرد در طول اين چهار سال با چنگ و دندان شقايق را براي خود نگهداشته ولي با همه اينها از نتيجه كارش راضي بود.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء مايو 11, 2010 10:25 am


رمان لحظه های بی تو - فصل سی و یکم
در طول چند سالي كه از رابطه شهروز و شقايق مي گذشت فرامرز كماكان با شهروز در تماس بود و دوستشان ادامه داشت اغلب اوقات در كنار يكديگر به سر مي بردند و از تمام رموز زندگي هم خبر داشتند.
وضعيت شراكتشان نيز هنوز ادامه داشت و از نظر شغلي نيز با هم در ارتباط بودند.
اما در اين اواخر مدتي بود كه شهروز بدون هيچ دليل خاصي از فرامرز بي خبر بود و هر چه برايش پيغام مي گذاشت كه با او تماس بگيرد فرامرز تماسي نمي گرفت.
آخرين باري كه اندو همديگر را ديدند فرامرز بر عكس هميشه كه جواني شاد و پر انرژي بود و همه دوستان او را بمب روحيه لقب داده بودند در هم و گرفته مي نمود و كم سخن مي گفت. چندي نيز در محل كار حاضر نمي شد و اين مسائل سبب شده بود كه شهروز فكر كند شايد فرامرز قصد دارد با او قطع ارتباط كند
حقيقت ماجرا از اين قرار بود كه يكي از شب ها فرامرز خسته از كار روزانه ديرتر از هر شب به منزل رسيد كمي از نيمه شب گذشته بود كه صداي زنگ تلفن او را از خواب بيدار كرد او بدون اينكه چشم هايش را بگشايد دستش را به طرف گوشي دراز كرد آن را برداشت و با صداي خواب آلود پاسخ گفت:
- بله...
صداي تنفسي سريع و نا آرام از آن طرف خط در گوشش پيچيد و پس از اينكه كسي جوابش را نداد دوباره گفت
- بله... بفرماييد...
سپس ادامه داد
- اين وقت شب آدومو از خواب بيدار مي كنين كه چي بشه؟
ولي هنوز صداي تنفس سريع و نا آرام ادامه داشت
فرامرز تصميم گرفت گوشي را بگذارد دوشاخه را كشيده و بخوابد كه ناگهان صداي ظريف و خسته دختري كه ملتهب مي نمود و در گوشهايش پيچيد....:
- سلام...
فرامرز كه خواب آلود بود صدايي كه از آن طرف خط به گش مي رسيد را تشخيص نداد و پس از مكث كوتاهي گفت
- عليك سلام...فرمايش؟!
- خوبي؟
- خوبم ...شما؟
- منو نشناختي؟
فرامرز فكري كرد و گفت:
- متاسفانه نه....با من كاري داشتين؟
دخترك نفس عميقي كشيد و گفت:
- مگه شما فرامرز خان نيستين؟
فرامرز كه مي ديد شخصي كه مخاطبش فرار داده او را مي شناسد با كمال تعجب گفت:
- چرا خودمم....شما كي هستيد؟
- دخترك هنوز به تندي نفس مي كشيد:
- فكر مي كردم صدامو نشناسي ...بعد از اين چند سال....
و سپس شمرده و ارام ادامه داد:
- فرانك....من فرانكم
فرامرز چمله اي كه شنيده بود را باور نمي كرد سپس با تعجب پرسيد:
- فرانك!....كدوم فرانك؟
دخترك آرام خنديد و گفت:
- فرانك خودت ...فرانك جهار سال پيش...
فرامرز انديشيد كه شايد كسي دستش انداخته يا يكي از دوستان قديمي قصد ازارش را دارد با اين تفكر گفت:
- فرانك اينجا نيست...تو كي هستي؟
دخترك آه بلندي كشيد و ناليد:
- اي كاش از اينجا نرفته بودم... بابا چرا باورت نمي شه؟ من فرانكم....
اين بار مثل اين بود كه فرامرز باور كرده باشد گفت:
- كي اومدي؟ مگه نمي خواستي خارج بموني؟
- چرا ...مي خواستم بمونم. تازه برگشتم يه هفته اي ميشه....
فرامرز خنده غمگيني كرد و پرسيد:
- چي شده ياد ما را كردي؟
- خيلي دلم مي خواد ببينمت دلم برات حسابي تنگ شده تو اين يه هفته كه رسيدم چندين بار با خونتون تماس گرفتم ولي مامانت گوشي را برداشت. فكر مي كردم ازدواج كردي و تصميم داشتم ديگه زنگ نزنم.يكي دو بارم شماره خونه شهروز اينا رو گرفتم ولي اونم خونه نبود با خودم فكر كردم كه اگه امشبم جواب تلفنو ندي ديگه زنگ نزنم و اين بود كه بهتر دونستم دير وقت باهات تماس بگيرم...از اينكه خودت گوشي رو برداشتي خيلي خوشحالم.
با اين حال كه فرانك با وضعيت بدي از فرامرز جدا شد .. اما فرامرز با شنيدن صداي او خيلي خوشحال بود ولي غمي سنگين هنوز قلبش را در هم مي فشرد...
پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم گشت فرامرز گفت:
- منم خيلي خوشحالم كه صداي تو رو شنيدم دلم برات خيلي تنگ شده....
و بعد از مكث كوتاهي افزود:
ميدوني با رفتنت با من چه كردي؟ تو تموم روح و علاقه منو به زندگي ازم گرفتي.....
فرانك جمله فرامرز را قطع كرد و گفت:
- حالا وقت اين حرفا نيست، به من بگو ازدواج كردي يا نه؟ ...نامزدي، چيزي نداري؟
- مگه فرقي مي كنه؟ ديگه مهم نيست....
فرانك پاسخ داد:
- حتما مهمه كه مي پرسم.
- فرانك فكري كرد و گفت: تو كه رفتي همه چيز منو بردي روحيه شاد و شنگول منو ، عشق به زندگيمو و هر چيز ديگه اي كه داشتم باهاش زندگي مي كردم توي قلب من هنوز ملكه قلبم تويي..تويي كه هنوز فرمانرواي سرزمين قلب مني...بعد از تو ديگه كسي رو توي زندگيم راه ندادم و تموم درها رو بروي خودم بستم ...فرانك تو با من خيلي بد كردي...
فرانك كه در اين مدت سكت كرده بود و به سخنان فرامرز گوش سپرده بود در اين زمان بغض در گلويش شكست و در ميان گريه ها گفت:
- كاش نرفته بودم. من تقاص تموم بدي هايي كه به تو كردم رو پس دادم....
و سيل اشك و آه امانش نداد تا به سخنانش ادامه دهد.
فرامرز كه از شنيدن صداي گريه فرانك از خود بي خود شده بود دستپاچه گفت:
- چرا گريه مي كني....به خدا من تورو خيلي وقته كه از ته لم بخشيدم..چه تقاصي؟ چه اتفاقي برات افتاده؟
ولي فرانك نمي توانست در ميان گريه اي كه قدرت تكلم را از او گرفته بود چيزي بگويد...
پس از مدتي كه فران ارام گرفت گفت:
- كي مي تونم ببينمت.؟
- هر وقت بخواي.
- فردا چطوره؟
- خيلي خوبه . ولي قبلش بهم بگو چي شده كه تا اين اندازه پريشوني؟
فرانگ گفت:
- بهتره يه كم صبور شاي فردا همه چيز رو برات مي گم....
فرامرز به تندي گفت:
- تا فردا پدرم در مياد زودتر بگو ببينم چي شده؟ اگه نگي تا صبح خوابم نمي بره...
- بايد حضورا بهت بگم از پشت تلفن نميشه...
فرامرز پذيرفت و پس از اينكه ساعت و محل ملاقاتشان را مشخص كردند تلفن را قطع كرد.
فرامرز پس از مدتها صداي فرانك را شنيده و از ته دل خوشحال بود، اما معمايي ذهنش را به بازي مي گرفت... چه موضوعي مي توانست در طول اين مدت براي فرانك پيش امده باشد كه او را تا اين حد پريشان و مضطرب ساخته بود..هر چه اتفاق افتاده بود فرامرز مي بايد تا فردا و ساعت مقرر انتظار مي كشيد تا فرانك را ببيند و پي به ماجراهايي كه در طي اين چند سال برايش رخ داده ببرد.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالثلاثاء مايو 11, 2010 10:26 am

(لحظه های بی تو فصل سی و دو)




صبح فرا رسيد و فرامرز كه تا سپيده آفتاب ديده بر هم نگذاشته و اگر هم لحظه اي به خواب رفته بود روياهاي پريشان ديده بود از بستر خارج گشت و پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه اش از منزل خارج و به سوي دفتر كارش روان شد.
در طول مدتي كه تا ظهر در دفتر بود از فكر فرانك غافل نشد و اينكه چه موردي براي او پيش آمده كه تا اين حد پريشانش ساخته لحظه اي راحتش نمي گذاشت...
آند براي صرف ناهار در يكي از رستورانهاي درجه يك شهر قرار ملاقات داشتند و زماني كه عقربه هاي ساعت نزديك شدن زمان مقرر را نشان مي دادند فرامرز از شهروز خواست مراقب امور شركت باشد و خودش بدون اينكه مطلبي از تماس شب گذشته فرانك و ملاقات انروز شان به شهروز بگويد دفتر را به قصد ديدار فرانك ترك كرد . نيم ساعتي زودتر از زمان مقرر به محل مورد نظر رسيد و وارد رستوران شد. پيش غذايي سفارش داد و ضمن اينكه آرام آرام مشغول صرف ان بود، منتظر فرانك نشست دقيقا را ساعتي كه با هم قرار گذاشته بودند در ستران گشوده شد و پيكره اي آشنا اما كاملا تكيه پا به داخل رستوران گذاشت.
در اين زمان نفس فرامرز به شماره افتاده بود و تمام تن چشم شده ، فرانك را مي نگريست از ديدن تصويري كه مشغول نظاره آن بود برخود لرزيد و باور نداشت اين همان فرانك چند سال پيش است كه قدم به رستوران گذاشته....
چهره اش كاملا تكيده رنگ پريده و زرد شده و اندامش به شكل كاملا محسوسي لاغر و نحيف گشته بود. چشم هايش كه روزي برقي پر قدرت از تمام زواياي ان بيرون مي جهيد اكنون به گورستان بي روحي از آرزوها بدل گشته و نگاهش نگاه مرده اي را مي مانست كه براي بازگشتن به هستي و باقي ماندن تلاش مي كند...دستان و انگشتان گوشت آلود و سفيدش به استخوانهاي كشيده اي تبديل شده بود كه در بعضي از نقاط ان برآمدگي هايي كه نوك ان قرمز بود به چشم مي خورد...
فرامرز با اين حال كه از ديدن اين صحنه كاملا جا خورده بود سعي كرد تسلطش را حفظ كند و چيزي به روي خود نياورد اين بود كه از جايش برخاست و پس ا اينك هفرانك به ميزي كه فرامرز انتخاب كرده بود رسيد دست او را به گرمي فشرد و با نگاهي كه هنوز حكايت از عشق داشت او را نگريست و گفت:
- خوش آمدي...
- سلام. از ديدنت خيلي خوشحالم.....

فرامرز همينطور كه مي نشست او را نيز به نشستن دعوت كرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود هيچ وقت فكر نمي كردم باز ببينمت
فرانك آرام بر روي صندلي مقابل فرامرز نشست و چيزي نگفت.
مدتي سكوت ميان آندو حاكم بود سپس فرامرز سكوت را شكست:
- خب غذا چي ميل داري؟

و منوي رستوران را مقابل فرانك گرفت. فرانگ نگاهي به آن انداخت و گفت:
- هر چي خودت مي خوري براي منم از همون سفارش بده.

فرامرز گارسون را صدا زد و غذا و دسر را سفاش داد سپس رو به فرانك كرد و پرسيد:
- تعريف كن ببينم چي شد كه رفتي؟!چي شد كه برگشتي؟!
فرانك سرش را به زير انداخت و هيچ نگفت...پس از مدتي كه چند دقيقه اي به طول انجاميد سرش را راست گرفت ، نگاهش را در عمق نگاه فرامرز دوخت و گفت:
- به دنبال خوشبختي مي گشتم ولي راهشو درست پيدا نكردم راهي كه من رفتم اشتباه بود

فرامرز لبخند مهربانانه اي به روي فرانك پاشيد و گفت:
- چرا ؟ مگه چي شده؟ بعد از رفتن تو به خارج از كشور چي به سرت اومد؟

فرانك دوباره به فكر فرو رفت و پس از مدتي چنين تعريف كرد:
- از چند سال پيش توي سرم افتاده بود كه به خار ج از كشور برم چون فكر مي كردم زندگي توي كشور راي اروپايي و امريكايي خيلي بهتر از اينجاست ، بخاطر همين به هر دري كه ممكن بود زدم تا به يكي از اون كشورا برم ، اما نشد. من نا اميد نشدم و اين رويا رو هميشه توي ذهنم پرورش ميدادم وقتي يواش يواش به پايان تحصيل نزديك مي شدم. احساس كردم ادامه تحصيل توي يه كشور خارجي بهترين بهانه براي ترك وطنه . اون موقع فكر مي كردم من و تو با هم از ايران مي ريم و يه گوشه ديگه از دنيا زير چتر محبت هم عاشقونه زندگي ميكنيم ولي وقتي فهميدم بايد براي رسيدن به كشور مورد نظرم با يكي از شهرونداي اونجا ازدواج مصلحتي كنم و حتما هم بايد حدود پنج سال باهاش زندگي كنم تصميم گرفتم براي رسيدن به ارزوم پا روي قلبم بذارم تورو فراموش كنم و از ايران برم...زماني كه با تو خداحافظي مي كردم تموم كارام انجام شده بود و طرفي كه بايد اون طرف آب شوهر من مي شد هم در قبال گرفتن مبلغي پول پذيرفته بود اين كار رو بكنه پس توي اون يه هفته باقي مونه مسائل قانوني ازدواجم با اون مرد انجام شد و كاراي مربوط به ويزا و خروج از كشور رو انجام دادم و تو يه سحرگاه تابستوي از ايران رفتم وقتي داشتم سوار هواپيما مي شدم چنان پله ها رو تند تند بالا ميرفتم كه كسي از پشت منو نگيره و مانع از رفتنم بشه، حتي به پشت سرم هم نگاه نمي كردم مبادا چيزي منو نگه داره و نذاره برم. زماني كه به كشور مورد نظرم رسيدم و از هواپيما پياده شدم توي پوستم نمي گنجيدم و مرتب بالا و پايين مي پريدم توي فرودگاه يكي از فاميلامون كه توي او ن كشور اقامت داشت به استقبالم اومده بود و منو با خودش به محل اقامتش و خونش برد...

وقتي فرانك به اينجا رسيد گارسون غذايي را كه فرامرز سفارش داده بود سر ميز آورد و پس از اينكه از فرامرز انعام خوبي دريافت كرد اندو را تنها گذداشت و رفت.
همين طور كه فرامرز قسمتي از غذا را در دهان گذاشت گفت:
- خب بعد چي شد؟

فرانگ نگاهي به فرامرز كه مشتاق شنيدن بود انداخت آه كوتاهي كشيد و ادامه داد:
- قرار بود فرداي اون شبي كه وارد كشور غريب شدم شوهر مصلحتي مو ببينم زياد برام مهم نبود زن چه كسي شدم تنها چيزي كه برام اهميت داشت اين بود كه بتونم تو اونجا دوام بيارم و اقامت بگيرم. حاضر بودن براي اين كار تن به هر چيزي بدم ورود به اون كشور رو هميشه توي روياهام مي پروروندم و وقتي به اونجا رسيدم حتي آدماشم يه جور ديگه مي ديدم هواش آسمونش خيابوناش و خلاصه همه چيزش برام يه طور ديگه بود و حالا كه تونسته بودم به اونجا برسم ديگه تحت هيچ عنوان حاضر نبودم اين موقعيت رو از دست بدم...صبح روز بعد از ورودم به همراه يكي از فاميلامون كه توي خونشون اقامت كرده بودم براي گردش به سطح شهر رفتيم و ناهار رو بيرون خورديم عصر كه به خونه رسيديم روي پيام گير تلفن پيغام شوهر مصلحتي مو شنيدم كه قرار بود تا چند ساعت ديگه به ديدن من بياد و قسط دوم پولي رو كه قار بود بهش پرداخت كنم رو بگيره . چون زياد برام مهم نبود اون طرف كي باشه و چي بخواد، رفتم و يه ساعتي خوبيدم بعد طرف اومد من تازه خواب بيدار شده بودم و حوصله هيچ كاري نداشتم ولي اون كه مرد جوون ، خوش تيپ و خوش رويي بود با زبون چرب و نرمي بهم خير مقدم گفت.... از اونجا كه به زبان تسلط كامل اشتم بدون احتياج به مترجم با اون شروع به صحبت كردم...از تيپ و قيافه اش خوشم اومد و يه جورايي به دلم نشست مث اينكه اونم از من بدش نيومده بود، چون مرتب چرب زبوني مي كرد و بعد از مدتي كه طبق قرار قبلي خواستم مبلغ مورد توافق رو بهش بدم اولش قبول نكرد و گفت كه ممكنه خودم بهش احتياج پيدا كنم ولي بالاخره با اصرار من پذيرفت...

فرامرز صحبتهاي فرانك را قطع كرد و گفت:
- فعلا بسه غذاتو بخود كه از دهن افتاد....

و بعد بشقاب غذاي فرانك را مقابلش گذاشت و خودش مشغول صرف غذايش شد ..نيمي از غذا در سكوت صرف شد و انها جز اينكه گهگاه نگاههاي پرمعنايي به هم مي انداختند كاري ديگري نمي كردند و حرفي هم نمي زدند
وقتي فرانك محتواي بشقاب را به نصف رساند آهسته گفت:
- نمي خواي بقيه داستانمو بشنوي؟
فرامرز لقمه اي كه در دهان داشت فرو داد و گفت:
- چرا ولي اول بايد غذاتو بخوري بعد بقيه ماجرا.....
- دستت درد نكنه من كه سير شدم...حالا اگه تو بخواي تا غذاتو مي خوري منم بقيه ماجرارو تعريف مي كنم....
- مث اينكه براي تعريف كردن خيلي عجله داري؟

فرانك با تندي گفت:
- آره، آره...بذار بگم...بذار خودمو زودتر خالي كنم....

فرامرز كه احساس مي كرد نبايد زياد فارنك را احساساتي كند وپي به روح خسته و رنج ديده او برده بود به آرامي گفت:
-آروم باش عزيزم...اروم باش...
و پس از چند لحظه ادامه داد:
- اگه راحتي ، من سراپا گوشم و دوست دارم داستانتو بشنوم....






ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالخميس مايو 13, 2010 3:32 pm

flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالأربعاء يونيو 09, 2010 4:19 pm


رمان لحظه های بی تو - فصل سی و سه
فرانك پس از مدتي سكوت كه پيدا بود قصد دارد بر احساساتش تسلط يابد بقيه قصه اش را اينطور تعريف كرد:
- مدتي گذشت...توي اين مدت مرتب مشغول گشت و گذار بودم و هر روز به اين طرف شهر مي رفتم . ديگه تموم خيابوناي شهر و مث كف دست بلد بودم. در طول اين مدت پسره كه ژوزف صدايش مي كردن گهگاه به ما سر مي زد و حتي يكي دو بار هم منو به صرف شام دعوت كرده بود و منم قبول كردم. رفتار ژوزف با من چنان پر محبت بود كه گاهي احساس مي كردم اين مرد به معناي واقعي لياقت همسري منو داره و از خدا مي خواستم باهاش زير يه سقف زندگي كنم. حتي يه بار كه با هم به رستوران شيك و رمانتيكي رفته بوديم اين مسئله رو يه جوري بهش رسوندم. اونم خنديد و چيزي نگفت. ديگه يواش يواش رفت و اومدمون زياد شده بود و اكثرا روزا رو بعد از پايان ساعت كار روزانه ژوزف دنبالم مي اومد و با هم به گردش مي رفتيم روزاي تعطيل كه بدون استثنا با هم بوديم منم چون در حقيقت زن ژوزف بودم از اينكه باهاش بگردم احساس شرم و گناه نمي كردم ديگه داشتم با محيط انس مي گرفتم و اونجا رو خيلي دوست داشتم درسته كه با فرهنگ ايروني هيچ هماهنگي اي نداشت اما من چون اونجا رو دوست داشتم جوون برازنده اي بود احساس مي كردم از همه نظر به چيزي كه مي خواستم رسيدم ...حدود يه سال از ورود من به او ن كشور مي گذشت توي يه شركت خصوصي كار پيدا كرده بودم و خونه اي هم اجاره كرده و به زندگي عادي مشغول بودم. بعضي شبا از محل كارم به آپارتمان ژوزف مي رفتم و بعضي از شبا كه دير مي شد. شبو پيش شوهر قانوني ام مي موندم. اونم با آغوش باز پذيراي من بود.
- در اينجا فرامرز ناهارش را به پايان رسانده بود و گارسون دسري كه از قبل سفارش داده بود ارا سر ميز آورد.
- فرامرز به دسر اشاره كرد و گفت
- بخور خيلي خوشمزه است حتما خوشت مي آيد....
فرانك لبخندي كمرنگ زد ظرف دسر را پيش كشيد و قاشقي از ان را در دهانش گذاشت سپس همينطور كه مشغول صرف دسر بود ادامه داد:
- دو سه سالي به همين شكل گذشت....چند وقت بود كه از صبح كه بيدار مي شدم تا شب كه خوابم مي برد احساس خستگي مفرط مي كردم. نمي دانستم چرا....اولا فكر مي كردم به خاطر كم خوابي دچار اين حالت شدم، اما هر چي مي خوابيدم فايده نداشت. در طول روز اصلا حال و حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم فكر مي كردم دلم براي وطن تنگ شده براي مامانم پدرم و براي همه فاميل و دوستان اما اين حالتم درست بشو نبود...مدتي به همين شكل گذشت چند وقتي بود كه شبا از شدت عرق كردن زياد از خواب بيدار مي شدم و مي ديدم تمام لباسم عرق خاليه، اين موردم زياد جدي نگرفتم. چند وقتي اين حالت را ادامه دادم تا اينكه يه شب از شدت تب زياد كلافه از خواب پريدم. از تب به خودم مي پيچيدم بلند شدم و دو تا قرص تب بر با هم خوردم يه كم حالم بهتر شد اما تب قطع نمي شد نمي دونم چرا خوب نمي شدم يه هفته اي گذشت و ژوزف چندين بار منو پيش دكتر عمومي برد و داروهاي اونم مصرف كردم ديدم علاوه بر تب ، بيرون روي مكرر و بدون دليل هم به مشكلم اضافه شد. ديگه مطمئن بودم ويروسي وارد بدنم شده كه ارگانيزم طبيعي منو دچار مشكل كرده پيش هر دكتري هم كه مي رفتم درست سر در نمي آورد و يه سري داروهاي تكراري بهم مي دادن بيچاره ژوزف شده بود پرستار من از سر كار كه مي اومد يه راست به خونه من وارد مي شد و تا شب مراقبم بود من ديگه نمي تونتم سر كار برم از نظر مالي هم در وضعيت بدي بودم به همين دليل وضعيت تغذيه خوبي نداشتم و مرتب و خامت حالم بد و بدتر مي شد.
دسر هر دوي آنها به پايان رسيده و فرامرز دو دستش را زير چانه هايش تكيه گاه كرده و به قصه فرانك گوش سپرده بود و فرانك پس از اينكه از داخل كيفش بسيته سيگاري خارج كرد يكي از سيگارهاي انرا گوشه لبش گذاشت و روشنش كرد و اينگونه ادامه داد:
- نمي دونستم چه اتفاقي برام افتاده كه حالم لحظه به لحظه تغييرات پيش بيني نشده اي مي كرد يواش يواش حالتهاي عصبي بدي پيدا كرده بودم. مرتب بهانه مي گرفتم و به پروپاي ژوزف مي پيچيدم كه نهاياتا منجر به اين شد كه اون يك شب منو ترك كرد و ديگه سراغمو نگرفت. اما تحريكات عصبي من تمومي نداشت و روز به روز بدتر مي شد اين حالات عصبي رو هم روي اين حساب گذاشته بودم كه مريضي دمار از روزگارم در آورده بود بخاطر همين زياد بهش اهميت نميدادم حدود چهل روز از اين حالات گذشت و من تقريبا به وضع جديدم عادت كرده بودم در طول اين مدت دفعتا ده تا پونزده درصد وزنم كم شده بود و من اين كاهش وزنمو روي حساب بيماري گذاشته بودم. يه چند وقتي بود كه حالم بهتر شده بود يه روز كه از خواب بيدار شدم ديدم غدد لنفاوي و سطحي بدنم متورم شده و سراسر بدنم تك و توك غده ها بيرون زده اين ديگه برام غير قابل تحمل بود نمي دونستم چرا اين وضعيت دچار شدم، اون روز تا ظهر توي رختخواب موندم فكر كردم و گريه كردم......نزديكاي ظهر شماره همون فاميلمون كه اول كار پس از ورود به اون كشور پيششون زندگي مي كردم رو گرفتم و ازشون خواستم به دادم برسن . چون همه خانواده سر كار بودن روي دستگاه پيام گير براشون پيغام گذاشتم و عصر كه اونا به خونه رسيده بودن صداي منو مي شنون و بلافاصله به من زنگ زدن. بعد از اينكه وضعيتمو براشون گفتم خيلي سريع خودشونو به من رسوندن و منو به يكي از بهترين بيمارستاناي شهر بردن وقتي وضعم رو براي دكتر شرح دادم بي درنگ دستور به يه سري آزمايشايي رو داد كه بالافاصله همونجا ازم ازمايش به عمل اوردن و جوابش رو هم خيلي زود دادن بعد از اينكه دكتر جواب آزمايش منو ديد رو به من كرد و گفت يه بيماري عفونيه كه زود خوب مي شه و وتي به اتفاق همراهام از اتاق خارج مي شديم يكي از همراهامو صدا زد و خواست كه اون توي اتاق بمونه. بعد از چند دقيقه اونم به ما ملحق شد و گفت كه دكتر خواسته چند روز ديگه دوباره سري بهشون بزنيم. اونشب وقتي به خونه رسيديم خيلي خسته بودم چند روزي از اين ماجرا مي گذشت و حال من روز به روز بدتر مي شد اشتهاي غذاخوردن نداشتم پوستم مريضي هاي عجيب و غريب گرفته بود و روي بشتر جاهاي پوستم زخم مي شد و عفونت مي كرد ديگه مريضي از ظاهرم كاملا مشخص بو.د
- فرانك سيگارش را در زير سيگاري خاموش كرد و نگاهش را از روي فرامرز گرفت و به ميز دوخت . پس از مدتي قطره اي اشك از ميان مژگان بلندش بر روي ميز چكيد و بعد از چند دقيقه گريه اش به هق هق مبدل گشت....
فرامرز دستپاچه گفت:
- چي شد؟ چرا اينجوري مي كني؟؟
فرانك در ميان گريه هايش گفت:
- كاش هيچوقت هوس خارج از كشور به سرم نيفتاده بود اين خارج رفتنم خودمو بدبخت كردم....
فرامرز كوشيد فرانك را كه دچار بحران روحي رواني شديد شده بود به آرامش دعوت كند
- عزيزم آروم باش حالا كه توي وطن خودت هستي ديگه چرا ناراحتي؟
فرانك لبخند تلخي به روي لب آورد و گفت:
- همين.....همين كه توي وطن خودمم داره عذابم ميده ....همين كه به وطنم خيانت كردم...
فرامرز آهسته و با آرامش خاصي گفت:
- خب يه خورده به خودت مسلط باش و بقيه ش رو تعريف كن
فرانك كمي سكوت كرد و با دستمال اشك هايش را از گونه ها پاك كرد و گفت:
- وقتي براي بار دوم به اون بيمارستان رفتم دكتر خواست تنها با من صحبت كنه به محض اينكه تنها شديم رو به من كرد و گفت كه بايد به خودم مسلط باشم و حقيقت تلخي رو بپذيرم ...اون گفت كه علائم بيماري من مشكوك به بيماري ايدزه البته هنوز مطمئن نبود و مي خواست چند روزي منو توي بيمارستان تحت نظر بگيره و آزمايشاي مختلف روم انجام بده...ديگه حرفاي دكتر رو نمي شنيدم باورم نمي شد كه دچار اين بيماري صعب العلاح شده باشم....وقتي به خودم اومدم كه روي تخت يكي از اتاقا خوابيده بودم و سرم به دستم بود.
فرامرز مات و مبهوت ديده به چهره زرد و تكيده فرانك دوخته بود و تازه دريافته بود كه چرا دخترك تا اين حد نحيف و رنجور شده.
سرش به دوران افتاده و باورش نمي شد كه آن دخترك شاد و بشاش چند سال پيش امروز دچار چنين مشكل حاد و پيچيده اي شده باشد.
و فرانك همچنان قصه غصه دارش را باز مي گفت:
- از آونروز شده بودم مث موش آزمايشگاهي هر روز آزمايشاي مختلفي روم انجام مي دادن تا مطمئن بشن مشكل من چيه و بعد از چند روز كه از بيماري من مطمئن شدن پزشك معالجم به همراه يه روانشناس سراغم اومدم دكتر روانشناس كه مرد خشرو و ميانسالي بود برخورد گرمي با من كرد و بعد از خوش و بشي كه اصلا حوصله شو نداشتم دستي روي موهام كشيد و گفت كه بعد از آزمايشايي كه روم انجام شده به اين نتيجه رسيدن كه ويروس بيماري ايدز توي تنم به اندازه كافي رشد كرده و كاري هم از دست هيچ پزشكي بر نمي ياد و فقط خودمم كه مي تونم در حق خودم كار مثبتي بكنم بعد گفت كه زياد نمي تونن منو توي بيمارستان نگهدارن و من بايد به زندگي عادي برگردم....
فرانك ساكت شد فرامرز سرش را ميان دستهايش گرفته بود و فكر مي كرد او صداي فرانك را نمي شنيد و تنها به اين مي انديشيد كه چگونه انسان به روزي مي رسد كه بايد مرگ باورهايش را به نظاره بنشيند...
فرانك مي كوشيد دريابد درون فرامرز چه مي گذرد اما اين امري بيهوده بود چرا كه به قدري افكار پيچيده و درهم به مغز فرامرز هجوم اورده بود كه كسي نمي توانست از افكارش سر در بياورد.
فرانك به ارامي فرامرز را صدا زد و پرسيد:
- فرامرز ....به چي فكر مي كني؟
- هيچي....هيچي.....
پس از مكث كوتاهي افزود:
- خب بقيه اش بعد چكار كردي؟
و فرانك دوباره لب به سخن گشود:
- اونروز دكترا خيلي باهام حرف زدن و سعي كردم كهري بكنن روحيه مو از دست ندم ولي من بيشتر حرفاشونو نمي شنيدم..به اين فكر مي كردم كه نتيجه بي وفايي به تو اين بلارو سرم آورده..چند روزي تو اون بيمارستان بستري بودم و خلاصه يه روز به دكتر معالجم گفتم ميخوام از بيمارستان مرخص بشم و به ايران برگردم.اولش دكتر چند دقيه اي نگام كرد و بعد گفت كه از نظر او نهيچ اشكالي نداره ولي بايد خيلي مراقب باشم كه به هيج وجه و به هيچ دليلي كسي رو آلوده نكنم منم قبول كردم و دكتر منو از بيمارستان مرخص كرد ديگه دناي اطرافم برام طور ديگه اي شده ود وقتي كه فكر مي كردم دارم يواش يواش مي ميرم دلم نمي خواست ديگه دنايي وجود داشته باشه گاهي يه احساس رواني بهم مي گفت حالا كه من به اين مريضي ميتلا شم چرا ديگرانم مبتلا نشن...در اون وضعيت دلم مي خواست هر كسي رو كه مي تونم به اين مريضي بكشونم اما وجدانم راضي نمي شد پاكي ذاتمو به كثافت و لجن بكشونم فكر مي كردم من ناخواسته به اين راه كشيده شدم و شوهر قانونيم منو به اين روز انداخته حالا اگر قراره بميرم بهتره پاك و دست نخورده بميرم چند وقتي توي اون كشور موندم ديگه تصميم خودمو گرفته بودم و اين چند روزه باقي مونده رو پيش عزيزانم مي گذروندم بايد بر مي گشتم و از تو از تو كه بهت بي وفايي و نامردي كردم حلاليت مي خواستم.....
فرامرز سعي كرد وضعيت و موقعيت فارنك را درك كند پس در سكوت نشسته و به حرفهايش گوش سپرده بود و فرانك همچنان سخن مي گفت:
- توي اين مدت خيلي ضعيف شده بودم احساس مي كردم قوه و بنيه مبارزه با اين بيماري رو ندارم و از اون مريضايي هستم كه ايدز خيلي زود از پا درشون مياره پس بايد هر چه سريعتر براي برگشتنم به ايران اقدام مي كردم خلاصه بليطمو رزرو كردم و چند روز بعد به ايران برگشتم.
فرانك ديكر ساكت شده بود فرامرز او را نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت...پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم بود فرامرز پرسيد
- چند وقته اومدي ايران؟
فارنك به ارامي پاسخ داد:
- يه هفته است
- خونوادت چطوري باهات برخورد كردن؟ از موضوع خبر دارن؟
فرانك نگاهش را به ظرف دسر كه هنوز پر بود انداخت و گفت:
- حقيقت اينه كه خيلي دلم مي خواد ببينمشون اما نمي دونم با چه رويي.... سراغشون نرفتم...
- پس كجا رفتي؟ كجا زندگي مي كني؟
- از فرودگاه يه راست رفتم هتل توي اين يه هفته از اونجا بيرون نرفتم
- يعني به خونواده ات سر نزدي؟ فكر نمي كني شايد اونا بدونن تو به ايران برگشتي و نگرانت بشن؟
- نمي دونم شايد سري بهشون زدم ولي براي خودم مسلمه كه نبايد پيششون بمونم...
- خب برنامه ات چيه؟ مي خواي چكار كني؟
- فعلا تصميم دارم هتل بمونم تا ببينم چي ميشه....
در همين احوال فرامرز گارسون را صدا زد و از او صورتحساب را خواست وقتي صورتحساب رستوران را پرداخت خطاب به فرانك گفت:
- پاشو بريم تا يه جايي برسونمت بقيه حرفامونو توي راه مي زنيم.
فرانك كيف دستي اش را برداشت و به همراه فرامرز از رستوران خارج شد وقتي در اتومبيل فرامرز نشستند تا مدتي صحبت نمي كردند و براي اينكه سكوت از ميانشان برداشته شود فرانك ادرس هتل محل اقامتش را به فرامرز داد و دواره سكوت بود كه همچنان حكومت مي كرد
پس از مدتي كه هر دو به فكر فرو رفته بودند فرامرز گفت:
- فعلا چند روز ديكه توي همون هتل بمون با منم در تماس باش ببينم چه كري مي تونم از دستم برمياد برات انجام بدم
فرانك نگه پرمعنايي به فرامرز انداخت و گفت:
- فرامرز قصد من از ديدن تو اين نبود كه برات مزاحمت درست كنم يا اينكه كاري برام بكني فقط مي خواستم منو ببخشي و حلالم كني شايد اين روزاي آخر عمرم ديگه عذاب وجدان نكشم.
- من هنوز دوستت دارم اميدوارم حالا حالا ها زنده باشي و من بتونم هر كاري از دستم بر مياد برات انجام بدم نمي خواد نگران چيزي باشي فقط چند روز به من مهلت بده تا ببينم بعد چي ميشه و چكار مي تونم بكنم الان كه مغزم اصلا كار نمي كنه...
فرانك چيزي نگفت و بقيه راه در سكوت طي شد مقابل در هتل وقتي فارنك از اتومبيل پياده مي شد فرامرز گفت:
- ببين عزيزم تا هر جايي كه بتونم پشتت بهم محكمه غصه هيچي رو نخور
فرانك لبخندي به روي فرامرز پاشيد كه حاكي از قوت قلبي بود كه در اين زمان كوتاه از فرامرز دريافت كرده بود . سپس گفت:
- با اينكه من بهت نارو زدم بازم تو اينطور محبت رو بهم ثابت مي كني
و ناگهان با بغض ناليد:
- فرامرز منو ببخش ...ببخش
سپس در اتومبيل را بست و به طرف هتل دويد.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالأربعاء يونيو 09, 2010 4:20 pm


رمان لحظه های بی تو - فصل سی و چهار
صبح روز بعد فرامرز با عزمي راسخ از خانه بيرون رفت ابتدا سري به فرانك زد و بعد راهي چند آژانس املاك شد. پس از اينكه چندين آپارتمان را در بهترين نواحي شهر براي اجاره ديد به مراكز خريد شهر رفت تا براي خريد وسايل براورد قيمت كند.
عصر دوباره به چندين آژانس املاك ديگر سر زد و نهايتا نتيجه اين شد كه آپارتماني در يكي از بهترين و شمالي ترين برجهاي شهر براي فرانك اجاره كرد اين آپارتمان دو خوابه صدوده متر بنا داشت و به طرز بسيار زيبا و جذابي مبله شده بود تنها كمي از وسايل ضروري مانده بود كه صبح روز بعد فرامرز انها را نيز تهيه كرد و تا عصر در آپارتمان چيد و اپارتمان را تميز كرد.
عصر از آپارتمان به فرانك زنگ زد و با او براي شام قرار ملاقات گذاشت...سپس به خانه بازگشت و خودش را آماده كرد و به هتل رفت از لابي هتل شماره اتاق فرانك را گرفت و او را از حضور خود در هتل با خبر گرد. ده دقيقه اي در لابي به انتظارش نشسته بود كه در آسانسور باز شد و فرانك با لبخند شيريني به سويش آمد.
وقتي بهم رسيدند پس از سلام و احوال پرسي فرانك كليد اتاقش را به مسئول پذيرش هتل سپرد و شانه به شانه فرامرز به سوي اتومبيل فرامرز كه مقابل در ورودي هتل پارك بود به راه افتاد
پس از مدتي كه اندو كنار هم نشسته بودند فرامرز گفت:
- خب دوست داري امشب شامو تو كدوم رستوران بخوريم؟
فرانك نگاهي زير چشمي به فرامرز انداخت و بدون مقدمه گفت:
- فرامرز قبل از اينكه به سوال تو جواب بدم مي خوام ازت يه سوالي بپرسم.
- بپرس
- تو مي خواي با من چكار كني؟ ميشه برنامه ات را برام بگي؟
- اين همون چيزيه كه خودت بعدا جوابشو مي گيري...
- يعني چي؟ منظورت چيه؟
- بذار اول بريم شاممونو بخوريم بعد راجع به اين موضوع صحبت مي كنيم
- اخه
- ديگه اخه نداره عزيزم..و....هيچي نگو تا بعد درباره اش حرف بزنيم..
فرانك به اجبار سكوت كرد و ديگر سوالي نكرد انها شام را در فضايي آزاد و زير نور ملايم شمع ميل كردند و پس از به پايان رسيدن شام دوباره در اتومبيل نشستند . فرامرز بدون اينكه چيزي بگويد به آرامي اتومبيل را به سوي آپارتماني كه اجاره كرده بود راند .وقتي از خيابانهايي كه به هتل مشرف مي شدند گذشتند. و فرامرز به هيچ كدامشان وارد نشد فرانك نگاهي به او انداخت و گفت:
- ميشه بگي كجا داري مي ري يا اينم يه رازه؟
- دلم مي خواد يه كم با هم بگرديم و بعد ببرمت هتل
فرانك سكوت كرد و فرامرز به سوي شمالي ترين نقطه شهر راند .پس از گذشت چندي فرامرز به داخل كوچه اي پيچيد و مقابل در زيبا و بزرگي ايستاد. نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- پياده شومي خوام جايي رو نشونت بدم.
- كجارو؟
- تو پياده شو، خودت مي فهمي...
فرانك نگاهي متعجبانه به فرامرز انداخت و بدون اينكه كلامي بگويد پياده شد فرامرز در اتومبيل را قفل كرد و با هم وارد ساختمان شدند. پس از اينكه داخل اسانسور جاي گرفتند فرامرز كليد طبقه آخر برج را فشار داد و اسانسور انها را بالا برد. فرانك با شگفتي اعمال و حركات فرامرز را نگاه مي كرد و مي كوشيد چيزي نگويد . سرانجام زماني كه آنها جلوي در آپارتمان مورد نظر از آسانسور پياده شدند. فرامرز كليد را از جيب خود بيرون آورد و در را گشود و گفت:
- فرانك عزيز دلم. اينم جواب سوال سر شبت.
فرانك درست متوجه چيزي كه فرامرز گفته بود نشد و پرسيد:
- منظورت چيه؟ اينجا كجاست؟
- خونه من و تو، از حالا به بعد ما با هم اينجا زندگي مي كنيم
و دستش را پشت فرانك گذاشت و او را جلوتر از خود به داخل خانه فرستاد. فرانك از شوك منظره اي كه مقابل رويش قرار داشت جلوي در روي زمين نشست و به ديوار تكيه داد . فرامرز ترسيد كه مبادا حال فرانك بد شده باشد با عجله دستش را روي پيشاني فرانك گذاشت و گفت:
- چت شد؟ چرا اينجوري شدي؟
ضعف سراسر بدن فرانك را بر گرفته و عرق سردي بروي پيشاني اش نشسته بود. فرامرز با عجله به آشپزخانه رفت و با ليواني آب قند بازگشت. چند جرعه از آنرا به دهان فرانك ريخت و بعد به آرامي زير بغل او را گرفت و با خود به سوي سالن پذيرايي كشيد و او را روي مبل نشاند. پس از چند لحظه حال فرانك رفته رفته بهتر شد . چشمانش را گشود و به اطراف نگاهي انداخت و با بغضي كه نشان شادي دروني اش داشت گفت:
- تو اينجا رو براي من درست كردي؟ من لياقت اين همه محبتاي تو رو ندارم. تو بايد منو توي كوچه ها ول مي كردي تا بميرم . من به تو بد كردم و تو به من اينهمه محبت....
فرامرز در ميان سخنانش گفت:
- خيل خب. ديگه زيادي به خودت فشار نيار عزيزم...
و موهاي او را به نوازش گرفت. پس از مدتي دستش را گرفت گفت:
- پاشو مي خوام بهت همه جاي خونمونو نشون بدم.
فرانك كه احساس مي كرد دفعاتا اتشي عظيم از عشق در قلبش بيداد مي كند نگاه عاشقانه اي به فرامرز انداخت و با حركتي سريع دست فرامرز را كه اينك بالاي سرش ايستاده بود بوسيد و گفت:
- من چقدر بي رحمم كه تو رو با اين قلب مهربون گذاشتم و رفتم.
فرامرز سرش را خم كرد و بوسه اي بر موهاي فرانك كاشت و گفت:
- هنوزم مث همون وقتا دوستت دارم. حالاكه با هم هستيم بايد قدر لحظاتمونو بدونيم...
فرانك جمله فرامرز را ناتمام گذاشت و با صدايي مغموم گفت:
- آره مخصوصا كه ديگه فرصتي زيادي نداريم زمان من خيلي محدوده...
سپس از حايش برخاست و كنار فرامرز قرار گرفت. مدتي چشم در چشم هم دوختند. و بعد فرامرز دست او را گرفت و به طرف اتاقها روان شدند فرامرز با شور و شوق خاصي همه جاي خانه را كه با شيك ترين وسائل تزيين شده بود به فرانك نشان مي داد و فرانك بيماري خادش را از ياد برده بود وقتي به آشپزخانه رسيدند پشت ميز ناهار خوري كوچك ان نشستند و فرامرز گفت:
- خب، برنامه بعدي اينه كه فردا صبح با هم مي ريم يه محضر آشنا كه از قبل وقت گرفتم بين ما صيغه محرميت مي خونه و ديگه با هم محرم مي شيم و راحت مي تونيم كنار هم زندگي كنيم تا صبح فردا من مي رم خونمون وسايلمو جمع كنم و فردا ميان دنبالت با هم مي ريم محضر تو امشب راحت استراحتتو بكن كه فردا حسابي شارژ باشي. توي كشوهاي ميز توالت اتاق خواب برات همه جور وسايل آرايش گذاشتم. حسابي خودتو خوشكل كن تا بيام دنبالت در ضمن همون فردا صبح با هم ميريم و حساب هتل رو پرداخت مي كنيم و بر مي گرديم خونمون....
فرانك باور نمي كرد فرامرز در حق او اينچنين از خود گذشتگي نشان دهد به ارامي اشك مي ريخت و تنها حق شناسانه ترين نگا هها را نثار فرامز شيدا مي كرد. پس از مدتي كه توانست كمي به خود مسلط باشد لبخندي بر لب آورد و گفت:
- نمي دونم بايد بهت چي بگم فقط مي تونم بگم ازت ممنونم...ممنون...
آنها چندي مقابل هم نشستند و با يكديگر سخن گفتند و بعد فرامرز آماده رفتن شد. مقابل در كه رسيد نگاهي به فرانك كرد و گفت:
- دلم مي خواد فردا صبح كه ميام دنبالت مث يه عروس خوشكل ببينمت...
فرانك سرش را به علامت رضايت پايين آورد خنده موزوني بر لبانش نشاند و چيزي نگفت، فرامرز نيز با او خداحافظي كرد و رفت.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 5 Icon_minitimeالأربعاء يونيو 09, 2010 4:21 pm

(رمان لحظه های بی تو فصل سی و پنجم )




صبح روز بعد فرامرز دنبال فرانك رفت و با هم به محضري كه قرار بود صيغه محرميت در آن خوانده شود رفتند وقتي از محضر خارج شدند و داخل اتومبيل نشستند فرامرز دستش را در جيب بغل كتش فرو برد جعبه كوچكي به همراه يك پاكت از آن خارج كرد و با شادي گفت:
- اينم كادوي ازدواج من براي دختر روياهام.

فرانك با خوشحالي جعبه و پاكت را گرفت و ابتدا جعبه را گشود يك حلقه پلاتين كه روي آن الماس درشتي برق مي زد، چشمهاي فرانك را خيره كرد او نگاهي به حلقه و بعد نگاهي به فرامرز انداخت و با صدايي كه از خوشحالي و شوق به طرز شگفتي مي لرزيد گفت:
- اين مال منه؟
- اره عزيزم مگه غيز از تو كس ديگه اي هم دختر روياهاي من هست؟

فرانك كه ديگه همسر فرامرز شده بود خودش را در آغوش او رها كرد و گونه هايش را بوسيد و پس از تشكر پاكت را برداشت تا آنرا بگشايد ناگهان از ديدن چيزي كه در پاكت بود از شوق جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- آه...خداي من.....بليط مشهد...نمي دوني چقدر دلم مي خواست يه زيارتگاه حسابي برم.فرامرز تو چه خوبي. نمي دوني چه نياز روجي شديدي به اين زيارت داشتم.
فرامرز دست نحيف و لاغر فرانك را در دست گرفت آنرا بوسيد و گفت:
- مي دونستم كه اين بليط رو خريدم.

آنها با قلبي شاد و لبي خندان به راه افتادند طوري رفتار مي كردند كه كساني كه در خيابان آنرا مي ديدند تصور مي كردند فرانك و فرامرز عروس و دامادي هستند كه عازم عقد كنانند.، غافل از اينكه در عقد آنها جز خودشان شخص ديگري حضور نداشت و شاهد عقد شان نيز چند نفر از دوستان فرامرز كه در همان محضر كار مي كردند بودند.
آنها كمي در خيابانها به گشت و گذار پرداختند و حول حوش ظهر به رستوران هتل محل اقامت فرانك رفتند .پيش از اينكه به رستوران بروند به قسمت پذيرش مراجعه كردند، تصفيه حساب نمودند و سپس وسايل اتاق فرانك را به اتومبيل منتقل كردند.
وقتي پشت ميز رستوران نشستند و غذا سفارش دادند فرانك با لحن غم انگيزي خطاب به فرامرز گفت:
- فرامرز مي خوام يه حقيقتي بگم اما مي ترسم ناراحتت كنم.
- هيچ وقت فكر نمي كردم دوباره يه روزي تو رو ببينم حالا كه تو پيشم هستي و در واقع زنمي ديگه هيچي نمي توني منو ناراحت كنه.
- منم مي خواستم همينو بگم. حالا كه به هم محرم هستيم و من زمتم بايد بدوني كه بيماري من بيماري وحشتناكيه و من به هيچ وجه به خودم اجاره نمي دم كه تورو به اون بيماري مبتلا كنم. بايد به من قول بدي كه هيچ وقت دلت نخواد با من همبستر بشي.
- اگه من مي خواستم به تو محرم باشم دليلش اين نيست كه بخوام باهات همبستر بشم، دليلش اينه كه ما تا هر وقت كه مي خوايم با هم زندگي كنيم. كنار همديگه راحت باشيم و مشكلي پيش رومون نباشه . عشق تو براي من پاكتر از اين حرفاس كه به هر علتي بخوام لكه دارش كنم...
- نه ...منظورم اين نبود مي خواستم بگ تو عزيز مني تنها كس مني. معلوم نيست من تا كي زنده باشم ولي مي خوام تو هميشه زنده باشي و زندگي كني، اين حق توئه...درسته كه تو حق داري از من هر چيزي بخواي، ولي من خودمو نمي بخشم اگه تورو آلوده كنم
- اولا اميدوارم حالا حالاها زنده باشي ، بعدشم من زندگي كردن بدون تورو نمي خوام. بعد تو منم نمي خوام زنده باشم و اصلا همون بهتر كه با بيماري تو بميرم...
- ديگه اين حرفو نزن...ديگه نمي خوام درباره اين موضوع چيزي بشنوم...فهميدي؟
- آره عزيزم فهميدم بهتره روز قشنگمون را با اين حرفا خراب نكنيم.

مدتي غذا در سكوت صرف شد ولي آرام آرام فرامرز سكوت را شكست و جو ميانشان را دوباره فضايي شاد مبدل ساخت
فرامرز و فرانك در كنار هم زندگي پر استرسي را آغاز كرده بودند و فرامرز به خوبي از اين موضوع مطلع بود. او مي دانست دير يا زود فرانك خواهد مرد و لش مي خواست از روزهاي پاياني عمرش را در آسايش و عشق بسر ببرد. از اينرو هرچه او مي گفت و گهگاه با حالاتي عصبي و پرخاشگرانه سخن مي گفت، فرامرز به او بيشتر محبت مي كرد و عشق مي ورزيد.
روزها از پي هم مي آمدند و مي رفتند و محبت جايش را در ميان آندو بيشتر باز مي كرد سفر ماه عسل مشهد سبب شد كه زيارت كمي از التهاب روحي رواني فارنك را كاهش دهد ولي قواي جسماني او روز به روز تحليل مي رفت و او ضعيف تر مي شد و وزنش رو به كاستي شديدي نهاده بود . فرامرز انواع و اقسام قرصهاي ويتامين و غذاهاي سرشار زا ويتامين را برايش فراهم مي كرد اما چندان تاثيري بر ضعيف شدن فرانك نداشت او از شدت ضعف و تبهاي شبانه به قدري لاغر شده بود كه مانند پوستي بر استخوان در آمده بود اكثر اوقات دچار حملات شديد عصبي مي شد و حالات عصبي درونش لحظه به لحظه بيشتر خودنمايي مي كردند.
فرامرز همچون دوستي مهربان شوهري فداكار و پرستاري دلسوز به فرانك خدمت مي كرد و خودش را وقف او كرده بود ديگر به محل كارش نمي رفت و تنها روزي يكبار با مادرش تماس مي گرفت كه او را از سلامت خودش با خبر سازد اما نمي گفت كحاست و چه مي كند.
در طي گذشت زمان عشق در تمامي زوايا و سلولهاي بدن فرانك و فرامرز ريشه دواند و انها رفته رفته به مثال يك روح در دو كالبد نزديك مي شدند و اين بود كه سرنوشت فارمرز ار رنگ تازه اي زد و مسير زندگي اش را تغيير داد
فرامرز كوشيد روزهاي پاياني عمر فرانك سرشار از لحظات خوش و شيرين باشد و به همين منظور هر روز او را به گردش و تفريح مي برد و از هيچ چيزي برايش دريغ نداشت اما بيماري فرانك كه روز به روز حاد تر مي شد و ضعف شديدي كه بر نفوذ بيماري در وجودش مي افزود فرامرز را كه اينك حتي نسبت به پيش از خروچ فرانك از كشور بيشتر او را دوست مي داشت بسيار نگران و پريشان ساخته بود
هر شب فرامرز مي بايد فارنك را كه از شدت تب مي سوخت پاشويه كند و سپس با دستمال عرق سرد از پيشاني اش بزدايد. هر گاه مي انديشيد كه زمان مرگ فرانك نزديك است بر خود مي لرزيد و بغضي عميق راه نفس او را مي بست گاه احساس مي كرد به قدري نسبت به فرانك وابستگي و عشق دارد كه بدون او حتي قادر به نفس كشيدن نيست. نمي دانست بدون فرانك چگونه زندگي خواهد كرد...
شبي تب چنان تن رنجور فرانك را در پنجه هاي خشمگين خود گرفته بود كه فرامرز دو ساعتي او را پاشويه كرد تا اندكي از التهاب تب او كاسته شد ولي از اينكه تب دس از سر فارنك برداشت استخوان درد سبب شد او نتواند از جايش تكان بخورد فرامرز مقابل پاهاي او بر لبه تخت نشسته و پ1اهاي فرانك را ماساژ مي داد تا او احساس آرامش كند. همينطور كه مشغول ماساژ بود و ساقهاي نرم فرانك را در مشتهاي خود مي فشرد احساس كرد شوري غريب بر تمام بدن مستولي مي گردد و گرماي شورانگيز از ساقهاي فرانك كه روزي از خوش تراشي دل هر صاحب ذوقي را با خود مي برد و امروز به دو پارچه استخوان بدل گشته بود به كف دستهاي فرامرز مي ريخت و از آن به تمامي سلول هاي بدنش رسوخ مي كرد.
در آن لحظات او نگاه عاشقش را در چشمهاي فرانك كه از شدت درد سرخ و متورم شده بودند دوخته بود و مشتاقانه نگاهش مي كرد فرانك نيز مي كوشيد با حلات نگاه و لبخند محزوني كه بر لب داشت قدرشناسي اش را به خاطر محبتهاي فرامرز به او نشان دهد.
فرامرز همينطور كه تن بيمار فرانك را به نوازش گرفته بود چشمهايش را بست، سرش را پايين آورد و لبهاي داغش را بر ساقهاي مرمرين او نشاند و بوسه اي طولاني از آنها ربود وقتي سرش را بالا آورد و به چهره فرانك نگاه كرد او نيز چشمهايش را بسته بود و از اين عمل فرامرز در خلسه اي عميقي فرو رفته بود
چندي به همين شكل سپري شد و زماني كه فرانك ديده گشود بلور اشك در مجمره ديدگانش كالما هويدا بود. فرامرز از ديدن ديدگان به اشك نشسته عشقش فرانك از خود بي خود شد و با حركتي خودش را از مقابل پاهاي فرانك به بالاي سرش انداخت صورت او را در ميان دستانش گرفت و با زبانش اشكهاي همسرش را از ديدگانش ربود و به ارامي گفت
- چيه عزيزم؟ براي چي گريه مي كني
- چيزي نيست..فقط نمي دونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم اخه تو نمي دوني توي دلم چه خبره...نمي دوني عشقت توي قلبم چه غوغايي به پا كرده و فكر اينكه معلوم نيست چند وقت ديگه كنارتم و كي بايد از پيشت برم داره ديوونم مي كنه ..نمي دوني چقدر دلم مي خواست اين بيماري لعنتي رو نداشتم و مي تونستم با هم مث همه زن و شوهر هاي ديگه باشيم.
- تو زن مني..حالام مي تونم مث تموم زن و شوهرا باشيم.

و پس از به زبان آوردن اين جمله بي پروا لبانش را به لبهاي سرخ و گوشت آلود فرانك چسباند ابتدا فرانك چند لحظه اي نمي دانست چه بايد بكند اما ناگهان با حركتي عصبي سرش را از ميان دستها و لبهاي فرامرز بيرون كشيد و به تندي گفت:
- چكار مي كني؟ ولم كن...

فرامرز به آرامي موهاي فرانك را نوازش كرد و گفت:
- فرانك جون من فكرامو كردم دلمك مي خواد باهات يكي بشم مي خوام همون بلايي كه سر تو اومد و باعث شد اينهمه زجر بكشي سر منم بياد تا بفهمم تو چي كشيدي
- ولي من نمي تونم بذارم تو اين بيماري رو بگيري تو هميشه به من محبت كردي و من هميشه به تو ظلم كردم حالا ديگه نمي خوام تو رو با خودم توي اين مرداب بكشم.
- عزيز دلم حرفاي تو همه اش درست ، ولي توي اين چند ماه من حسابي فكرامو كردم به قدري عاشقتم كه دلم مي خواد هر چي توي خون و سلولهاي تو هست توي تن منم باشه اين حرفايي كه تو ميگي منم قبول دارم ولي من داوطلبانه به استقبال اين بيماري مي رم. اين عشقه كه منو به اين راه مي كشونه مي خوام عشقمو به تكامل برسونم...

فرانك در حالي كه به ارامي اشك مي ريخت سر فرامرز را در آغوش گرفت و به نوازش موهايش پرداخت. پس از چند لحظه دوباره سر او را بالا گرفت نگاهي كه ازشعله عشق مي سوخت به او انداخت و گفت:
- اول بايد يه قولي به من بدي...
- هر كاري بخواي انجام مي دم.
- بايد به من قول بدي كه بعد از من تنت رو تسليم هيچ كس نكني و يه آدم ديگه رو به اين بيماري لعنتي گرفتار نكني..قول ميدي؟
- قول ميدم عزيزم..من به غير از تو دست به هيچ كس نمي زنم. دستاي كه تو رو لمس كرده باشه نمي تونه كس ديگه اي رو لمس كنه...

فرامرز لبخندي زد و بدون اينكه چيزي بگويد لب فرامرز را به روي لبان خود چسباند و انرا بوسيد و سپس به آرامي لبهاي او را زير دندانهاي خود به نرمي فشرد و انا تا صبح به قدري به يكديگر نزديك شدند تو گويي با هم يكي شده اند.




ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
رمان هاي خواندني....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 5 از 6رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: شعر و شاعران ایرانی-
پرش به: