هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.


 
الرئيسيةالرئيسية  PortalPortal  جستجوجستجو  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 رمان هاي خواندني....

اذهب الى الأسفل 
+2
Yasaman
Saghar
6 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية
نويسندهپيام
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 3:41 pm

رمان دالان بهشت - قسمت بیست و هفتم
یکی از آخرین جمعه هایی که به کوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیم که برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقا جعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق.
با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:
محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟!
محمد رضا در حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود، گفت: کدوم عروسی؟!
امیر با حیرت گفت: ا ، چی شد، مگه عروسی به هم خورده؟! خود حاج آقا یکی دو هفته پیش گفتن همین روزها کارت برامون می آرن، نکنه عروس عقلش رسیده و فرار کرده؟!
محمد رضا خندان گفت: بی چاره، عروس دنیا رو بگرده، داماد مثل من پیدا نمی کنه. عقلش وقتی رسید که قبول کرد زن من بشه. حرف عروس نیست که. از دست این پدر...
حرفش را خورد و با عصبانیت نانی را که برداشته بود، دوباره گذاشت توی سینی و در جواب سوال دوباره امیر توضیح داد که عروسی مدتی عقب افتاده، چون به تحریک یکی دو نفر از کارگرها بقیه کارگرها ادعای حق بیمه کرده اند که با احتساب سال های کارکردشان مبلغ قابل توجهی می شد. بعد با لحنی پر از تحقیر و کینه گفت:
غضنفر رو یادته؟!
امیر گفت: دربون کارخونه دیگه.
آ ، بارک الله، مرتیکه موهاش توی کارخونه ما سفید شده حالا پسر بی همه چیزش سر بلند کرده و دو تا لنگه خودش رو هم راه انداخته که باید ماها رو بیمه کنین، و گرنه شکایت می کنیم. پسره پررو وایستاده که بابام رو هم بیمه کنین. حق بیمه این چند ساله رو هم بدین، تازه، آقام وام عروسی هم می خواد. بگو مرتیکه، تو یک عمر زیر سایه بابای من بودی، سقف بالای سرتون و توله هایی که بابات پشت سر هم پس انداخته، توی همین کارخونه ما بوده، حالا باید توی روی بابای من وایسی؟! بری چهار تا از خودت بدتر رو هم بکنی واسه ما شاخ؟! دیروز جان امیر، کم مانده بود بزنم لهش کنم. به خودشون هم گفتم از شما بابا دربون، ننه رختشور بهتر از این توله درست نمی شه.
با این حرفش انگار نفس امیر بند آمد و رنگش مثل گچ سفید شد، در حالی که محمد و جواد مثل لبو قرمز شدند. ولی من خوب به یاد دارم در کمال شرمندگی یک لحظه چه لذت حیوانی از این حرف بردم. چون فکر کردم، ثریا خرد شد، که تا همین چند لحظه پیش داشت با محمد در مورد غنای ادبیات کلاسیک بحث می کرد و داد سخن می داد و از آن حرف های قلنبه سلنبه می زد که لج مرا در می آورد. شاید تمام این حالات سی ثانیه هم طول نکشید. که برخلاف انتظار من و شاید همه، ثریا با آرامش سر بلندی کرد و پرسید:
حالا صرفنظر از مادر و پدرشون، این درخواست حقه یا نا حق؟!
محمد رضا من و من کنان گفت: والله خوب... آره، ولی...
ثریا در حالی که نگاهش سرشار از تحقیر بود، همان طور که از جا بلند می شد گفت:
پس شما بهتره به جای این که پای اصل و نسب و شجره نامه شون رو پیش بکشین، براشون روشن کنین که حق و نا حق بودن حرفشون و این که چند ساله اون جا استخون خرد کردند و جون کندن مهم نیست!!! مهم اینه که تا موقعی جاشون اون جاست که مثل سگ اهلی گوش به فرمان باشن تا شما هر وقت دلتون خواست و البته، اگر دلتون خواست، استخون هایی رو که دلتون نمی آد دور برزین جلوی اون ها پرت کنین. چون بالاخره سیر کردن شکم هایی با حالتی مسخره به شکم او اشاره کرد مثل این ها همچین هام، آسون نیست.
این را گفت و بدون این که به بقیه نگاه کند، پشت به ما کرد و راه افتاد.
توی آن جمع شاید بعد از محمد رضا دهان من از همه بیش تر باز مانده بود و حیرتزده و گیج به جا مانده بودم. خونسردی و آرامش ثریا در موقع صحبت و از جا بلند شدن و دور شدن بدون عجله اش با آن تسلط، همه و از همه بیش تر من و محمد رضا را مثل صاعقه زده ها خشک کرده بود. وقتی به خودم آمدم که یادم نیست چه جوری خداحافظی کرده بودیم یا اصلا خداحافظی کرده بودیم یا نه؟ ولی بیرون از قهوه خانه به دنبال ثریا و همراه محمد کشا کشان می رفتم. دوباره ورق عوض شده بود. ثریا سربلند و پیروز بود و بار دیگر نگاه های محمد و امیر، غرق حیرت و تحسین و احترام بود و دل من مالامال حرص و خشم و بیزاری. هنوز رفتار قبلی اش درست توی ذهنم جا نیفتاده بود که ثریا مثل این که تازه خشم، برافروخته اش کرده بود، برگشت و رو به امیر گفت:
حالا متوجه شدین برای چی با پسر حاجی ها سر جنگ دارم؟! حالا قبول کردین که لاشخورهایی مثل این، که فکر می کنن دنیا و آدم ها رو محض آسایش خاطرشون ساختن چون پولدارن، باعث بیزاری ان؟! من از این هاست که نفرت دارم. از پدرهایی که همچین پسرهایی تربیت می کنن تا بتونن ثمره کلاه کلاه کردن های اون ها رو بهتر از خود پست فطرتشون حفظ کنن. فکر می کنی چرا این قدر به خودش حق می ده؟! خیلی آدمه؟ خیلی فهمیده س؟ یا زحمتکش و با تجربه و مرد عمل؟ اون هیچی نیست، غیر از یک بادکنک گنده بی خاصیت که با پول باباش باد شده و اون وقت به پشتوانه همون پول ها که ثمره جون کندن یک عده دیگه س، آن قدر در خودش وجود می بینه که در مورد یک پیرمرد چون زیر دست بابای....
جواد با لحنی ناراحت که در عین حالت دعوت به سکوت و آرامش داشت، حرفش را قطع کرد و گفت: بسه دیگه ثریا، حرف رو یکی دیگه زده تو چرا دعوایش رو داری با امیر می کنی؟!
ثریا همان طور برافروخته گفت: دعوا نکردم، دارم جواب اینو می دم که می گه، پسر حاجی ها چه جنایتی مرتکب شدند، همین.
دوباره رو گرداند و دور شد. محمد به جواد که سعی داشت به جای ثریا از امیر معذرت خواهی کند، گفت: می شه تو اول بگی، اصلا از چه ناراحتی؟ ثریا حرف بدی که نزد، هیچ، خیلی هم کار خوبی کرد. بالاخره یکی باید به آدم چیزهایی رو که نمی فهمه بگه. ثریا هم به اون گفت، خدا رو چه دیدی شاید مغزش تکون خورد.
با حرف امیر که مثل همیشه به شوخی و خندان گفت اوس جواد نکنه از این که جیگر خواهرت از ماها بیش تره، حالت گرفته س، هان؟!
هر سه به خنده زدند، غیر از من. جواد داشت به امیر که همیشه به او و محمد اوستا می گفت، اعتراض می کرد. امیر همیشه به جواد و محمد که در رشته الکترونیک درس می خواندند، می گفت – حالا خدا وکیلی، برق کاری هم شد رشته؟ گیریم که حالا لیسانس هم گرفتین، اون وقت تازه می شین جواد برق کار و محمد برق کار و بعد هم اگه خودتون رو بکشین و بشین فوق لیسانس تازه می شین اوستا جواد و اوستا محمد! رشته یعنی رشته من، حسابداری.
آن ها سرگرم بحث و شوخی سر این موضوع بودند و من، از شما چه پنهان، غرق حسادت نسبت به ثریا. حرص می خوردم از این که چرا هر کاری می کرد به چشم دیگران و محمد این قدر پسندیده و درست بود و لجم در می آمد از این که او به چیزهایی فکر می کرد و در موردش اظهار نظر می کرد که من هیچ به آن ها توجه نداشتم و از بخت بد بیش تر آن چیزها و حرف ها و کارها در نهایت با افکار محمد جور در می آمد و تحسین او را به دنبال داشت. ثریا غرق در فکر جلوتر از همه می رفت و من با فکری مغشوش همرا محمد و بقیه که می گفتند و می خندیدند، پیش می رفتم که ثریا رویش را برگرداند و پرسید:
بریم پایین، نزدیک چشمه بشینیم؟!
سمت راست ما، راهی باریک و سراشیبی بود که کنار چشمه ای با صفا می رسید. صرفنظر از راه سخت پایین رفتن، جای خیلی قشنگ و دنج و آرامی بود. همه قبول کردند. ثریا جلوتر از همه رفت، به دنبالش جواد و بعد من.
محمد گفت: صبر کن اول من برم، دستتو بده به من، می خوری زمین.
من که هنوز هم، اعصابم از فکرهای چند دقیقه پیش خرد بود و هم به این دلیل که ثریا خودش تنها و جلوتر از همه می رفت و نمی خواستم کم تر از او باشم، با لج گفتم: خودم می تونم برم و سرازیر شدم، ولی از پیچ اول یکدفعه شیب راه تند شد و قدم های من هم تند. نتوانستم خود را کنترل کنم، انگار اختیار پاهایم دست خودم نبود و کسی از پشت سرهم هولم می داد. به سمت پایین کشیده می شدم و سرعتم بیش تر و بیش تر می شد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشتزده بودم و وقتی در یک لحظه احساس کردم اگر نخواهم به جواد برخورد کنم از راه به پایین پرت می شوم، بی اختیار فریادی از وحشت کشیدم. جواد که با جیغ من و فریاد محمد به موقع به عقب برگشته بود، در حالی که برای نگه داشتن من خودش هم زمین خورد، توانست نگهم دارد. البته چنان محکم زمین خوردم که کف دست هایم از فرو رفتن سنگ ریزه هایی که با شدت توی دستم فرو رفت، پر از خون شد. ولی فریاد خشمگین محمد که تا آن روز هیچ وقت جلوی دیگران و مخصوصا ثریا و جواد با من آن طور رفتار و پرخاش نکرده بود بیش از درد و ترس حالم را خراب کرد و باعث خجالتم شد.
حس می کردم نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم و بغض گلویم را به سختی می فشرد. سرم را به در آوردن سنگ ریزه هایی که کف دست هایم فرو رفته بود گرم کردم تا اشکم سرازیر نشود. دلم می خواست بر سر ثریا که سعی داشت کمکم کند فریاد بزنم که محمد دولا شد و دستم را گرفت. نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم. بدون این که سرم را بلند کنم، کنارش زدم و خواستم از کنار امیر و جواد بگذرم که ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
امیر، بدون حرف بازویم را گرفت و توی پایین رفتن کمکم کرد. سکوت سنگینی که برقرار شده بود نشان می داد همه ناراحتند و این بار حتی امیر هم دیگر حوصله شوخی نداشت. این اولین بگو و مگو و درگیری واضح ما جلوی دیگران بود. امیر سر سنگینی ما را دیده بود، ولی پرخاش هیچ کداممان را، آن هم جلوی دیگران، نه. معلوم بود که او هم خیلی ناراحت است.
در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت عادی برگردانند، من که غرورم سخت جریحه دار شده بود، فقط ساکت و صامت نگاه می کردم و سعی می کردم دیگر حتی نگاهم هم به محمد نیفتد. البته ناگفته نماند که او هم هیچ سعی و تلاشی برای حرف زدن با من نکرد.
توی مسیر برگشت امیر کنارم آمد و سعی کرد با من حرف بزند. نتوانستم جواب بدهم یا حرفی بزنم. بغضی سنگینی از غصه و خشم روی سینه ام سنگینی می کرد، جلوی ثریا احساس حقارت می کردم و نمی توانستم محمد را ببخشم.
وقتی به خانه رسیدیم سرم از درد داشت می ترکید و معده ام از سوزش بی چاره ام کرده بود، ولی با این حال، بدون این که غذا بخورم، پایین توی اتاق مادرم خوابیدم. دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. وقتی بیدار شدم، نبود. مادر گفت رفته خانه خودشان. من آن قدر از دستش ناراحت بودم که برای اولین بار فکر کردم، کاش شب برنگردد، ولی برگشت. بعد از شام و تقریبا دیر وقت همان شب بود که برای اولین بار مادر با من صحبت کرد و از فراز و نشیب های زندگی گفت و این که بگو و مگو بین همه هست، منتها آدم نباید گره را با دست خودش کور کند و زن باید آرام و با گذشت باشد و ....
مادر بی آن که چیزی گفته باشم صحبت می کرد و من که فهمیده بودم امیر قضیه را برای مادر گفته، انگار پیش مادر هم، خجالت می کشیدم و از امیر لجم می گرفت. مادر سعی داشت با کوچک کردن قضیه مرا آرام کند، در صورتی که درست برعکس توی ذهن من موضوع بزرگ تر می شد و خودم را در چشم آدم های بیش تری حقیر می دیدم.
مادر گفت: قدر این چند روز را بدونین، دیگه چیزی نمانده برین سر زندگیتون، اون وقت دلتون به حال این روزها می سوزه.
بی چاره، نه مادر خبر داشت، نه من، که این چند روز باقی مانده، پایان زندگی روزگار نامزدی نیست، بلکه پایان همه چیز، لااقل برای من است.
به هر حال خشم من فرکش نکرد و آن شب برای دومین بار بود که جایم را موقع خواب جدا کردم و این دفعه دیگر او، نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نمی دانم خسته شده بود یا او هم راه لجبازی را پیش گرفته بود. هر چه بود رفتارش اوضاع را وخیم تر کرد.
در همان اوضاع و احوال ، آخرین امتحانات و کنکور را دادم و سالگرد خانم جون رسید و محترم خانم، خوشحال گفت که بعد از سالگرد باید هر چه زودتر به فکر عروسی باشیم. در همین گیر و دار کار ویزای محمد برای رفتن به آلمان هم درست شد. آن روزرها به نظرم می آمد، هر چه من برای عروسی مشتاقم، محمد عجله ندارد و این باز بر سردی رابطه ما و لجبازی من اضافه می کرد.

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 3:41 pm


رمان دالان بهشت - قسمت بیست و هشتم

برای سالگرد خانم جون که روز پنجشنبه بود، آقا رضا و فاطمه خانم هم از اصفهان آمده بودند، یک بار دیگر به بهانه سالگرد خانم جون همه دور هم جمع شدند و خانه ما شلوغ شد. از قرار همان شب، امیر با آقا رضا قرار یک مسافرت دو سه روزه را گذاشته بود که من از آن بی خبر بودم. قرار شده بود اگر آقا رضا بتواند مرخصی بگیرد، یکی دو هفته بعد خبر بدهد.

بعد از سالگرد خانم جون بود که من یک جمعه دیگر، یعنی در حقیقت برای آخرین بار، با محمد رفتم به کوه که کاش نمی رفتم. آن روز دوباره دو سه تا موضوع باعث سوءتفاهم و ناراحتی من شد و دوباره روز از نو روزی از نو.یادم است که آن روز ثریا اخم هایش سخت توی هم بود. برخلاف من که اصلا برایم مهم نبود، معلوم بود برای امیر خیلی مهم است که بداند چه شده. چون مدام به شوخی حرف را به اخم های درهم ثریا می کشید و غیر مستقیم سعی داشت از موضوع سر در آورد. محمد هم نمی دانم به خاطر امیر یا چون برای خودش هم مهم بود، بالاخره از خود ثریا علت ناراحتی اش را پرسید و معلوم شد که ثریا هم برای جدا شدن دوستش سیمین از نامزدش ناراحت است و هم از جواد گلایه دارد که برنامه مسافرت دو سه روزه آن ها را به هم زده. گویا قرار گذاشته بودند با دو نفر از دوستانشان همراه سیمین و به قول ثریا برای تمدد اعصاب سیمین به مسافرت بروند.

محمد با آرامش و خیلی راحت گفت: خوب در مورد قضیه سیمین که به نظر من ناراحتی ات موردی نداره، چون اگر درست فکر کنی متوجه می شی که باید برای دوستت خوشحال هم باشی. چرا فکر نمی کنی اگر ازدواج می کرد باید بقیه عمرش رو با ناراحتی می گذروند؟ کی گفته به خاطر یک بله، یا نه، آدم باید یک عمر بسوزه و بسازه؟ از تو بعیده! به جای این که مسیر افکار اونو عوض کنی، خودت هم شدی همپای اون؟!

ثریا جواب داد: این برای من و شماست که گفتنش آسونه، توی جامعه ما وضع یک دختر با یک پسر خیلی فرق می کنه. اون درد خودش هم فراموشش بشه، حرف مردم و این و اون رو که نمی تونه فراموش کنه و ندیده بگیره. از اون گذشته یک زن با یک مرد خیلی فرق می کنه. اون دو سال جوانیش رو پای این آدم گذاشته...

محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟! یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! در ضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست. حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید می برد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟! مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداد دختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف باد هواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده، حاضره؟!

برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود.

شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.

همه ساکت بودند که باز امیر که انگار با سکوت دشمن خونی بود، سر حرف را باز کرد و گفت: خوب این که قضیه سیمین خانم و قضاوت جناب قاضی، لطفا قربان به شکایت بعدی هم رسیدگی بفرمایین!!!

بالاخره آن قدر شوخی کرد که حرف را به مسئله مسافرت ثریا کشاند و محمد این بار هم از ثریا حمایت کرد و آتش غضب و حرص و حسادت من چندین برابر شد.

جواد گفت: محمد، تو قضاوت کن، درسته، سه چهار تا دختر، تک و تنها پاشن برن یک شهر غریب مسافرت؟!

محمد در کمال ناباوری همه ما و شاید حتی خود ثریا راحت گفت: اگر نظر من رو می خوای، آره درسته!

دهان هر سه ما از تعجب و دهان ثریا از مسرت و حیرت باز مانده بود، طوری که همه ناگهان ایستادند، ولی ثریا زودتر خودش را جمع و جور کرد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد جواد با حرص گفت: تو اصلا می فهمی چی می گی؟!

محمد جدی و خیلی راحت گفت: آره می فهمم. اینم که خواهر تو نه یک دختر بی دست و پاست نه یک دختر بچه و نه کم عقل و سر به هواست، و این که از روی احترام از تو اجازه می گیره و روی حرفت هم حرف نمی زنه بازم از فهمیده بودنشه.

جواد غضبناک گفت: یعنی چه؟ یعنی بگذارم بره؟ می دونی ممکنه چه اتفاق هایی بیفته؟ من چطوری اطمینان کنم که...

محمد با خونسردی حرفش را قطع کرد و همان طور که راه می افتاد گفت: خواهر تو، آن قدر عاقل هست که راه رو از چاه تشخیص بده و خودت هم اینو خوب می دونی. در ضمن می دونم مسئله اعتماد و اطمینان تو به خود ثریا هم نیست. جواد جون نمی شه که تو هر وقت دلت می خواد اونو عاقل بدونی، هر وقت برایت صرف نکرد، نه. خوب، حالا تو قبول داری خواهرت، عاقل و بالغ و قابل اطمینانه یا نه؟!

جواد من و من کنان گفت: خوب، آره، ولی...

محمد گفت: پس دیگه ولی نداره. چون تو الان تنها به دلیل دختر بودنش داری مانعش می شی، مگه نه؟! اونم حق داره توقع داشته باشه که تو به صرف جنسیتش رویش قضاوت نکنی، منظرمو می فهمی؟!

محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کند. حسادت نابینایم کرده بود و در حد انفجار عصبانی بودم. این شد که آن شب بدترین مشاجره و بگو و مگوی ما و در حقیقت آخرین مشاجره بین ما در گرفت. درگیری ای که باعث شد بالاخره رو در روی هم بایستیم و سر هم فریاد بکشیم و به دنبالش چهار روز حتی یک کلمه هم بینمان رد و بدل نشد و دوباره شب ها جدا خوابیدیم.

شب اول رفتم روی مبل خوابیدم و از فردا شب محمد بالشتش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی زمین خوابید و با این که دیگر دانشگاه نداشت، صبح های زود از خانه بیرون می رفت و شب ها دیر وقت برمی گشت، ساکت و خاموش و درهم.

در این وضع آشفته، من از دهان امیر شنیدم که قرار است سه شنبه به شمال برویم. تصمیم گرفتم هر جوری شده، برنامه شان را به هم بزنم. دوشنبه صبح بود که محترم خانم زنگ زد و گفت چون فاطمه خانم و آقا رضا می آیند، ما هم شب برویم آن جا و دور هم باشیم. ولی من جواب درست و حسابی ندادم. فقط در فکر این بودم که چه طور برنامه آن ها را یا لااقل رفتن محمد را به هم بزنم. آن شب کمی زودتر آمد. به محض این که آمد رفتم بالا و برای خواب آماده شدم. آمد، در را بست و در حالی که به من نگاه نمی کرد، گفت: لباستو بپوش، اگر چیزی هم برای مسافرت می خوای بردار، بریم خانه مامان این ها.

از اجباری که به جای تمایل توی حرف زدنش بود، جری می شدم. گفتم: من نه مسافرت می آم، نه خونه مامان این ها.

عصبی و بی حوصله گفت: بچه بازی در نیار، مامان این منتظرن.

منتظر شمان، خوب تشریف ببرین.

دستش را به کمرش زده بود و نگاه می کرد. سرم را بلند نکردم، ولی از صدای تند نفس هایش شدت عصبانیتش را حس می کردم. کمی مکث کرد، ولی بعد گوشی تلفن را برداشت. تند تند شماره گرفت و به محترم خانم گفت چون برای مسافرت آماده نیستیم، شب آن جا نمی رویم. وقتی محترم خانم بالاخره راضی شد، گوشی را گذاشت و تا آخر شب هیچ نگفت و من که به خیال خودم موفق شده بودم، خوشحال بودم. موقع خواب باز بدون این که به من نگاه کند یا نزدیکم بیاید. همان طور که روی زمین دراز می کشید، گفت: من، فردا می رم، تو هم باید بیای.

خشک، با تحکم و سرد.

غصه ای عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم برای چشم هایش، برای نگاه های مهربانش، برای مهناز گفتن هایش و برای آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمی آم.

خشک و عصبی گفت: اون ها میا هیچی، تو هم باید بیای.

روی باید مکث کرد و بایدی محکم گفت.

کاش می فهمید که از دوری اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش از طرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهای خودم را می دیدم و دیگر چاره ای جز ادامه راه نمی دیدم.

با همان لحن خودش گفتم: چرا؟!

چون من می گم.

لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمی آم.

گفتم و پشت به او دراز کشیدم.

یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالای سرم ایستاد که ترسیدم و ناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم .

شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟!

با وحشت و در عین ناباوری احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاری ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم. با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود. زجری که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجری که او از دست من و کارهای من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید. اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم: هیچی، گفتم، اگه باید، باشه می آم.

خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم از خودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد.

این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توی گوشم بزند؟ و من این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟!

در حالی که هنوز عصبانیت توی صدایش حس می شد، دستش را دراز کرد، بازویم را گرفت و صدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم و فریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم.

بعد پشت به او روی تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالای سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم نزد و چیزی نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان.

خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.

خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توی آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روی رف حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روی تخت های چوبی چشمم به خانم جون افتاد. حیرتزده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سرد به من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جون با ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را بردارم و بروم پیش خانم جون، ولی حلقه ام سر خورد و توی حوض گم شد، توی آب تیره و سیاه.

وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگری. من بودم و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد می زدم که با تکان دست های محمد بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم . بالای سرم بود. خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد.

بخواب، نترس. خواب دیدی.

می ترسم. بغلم کن.

نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرمای آغوشش را می خواست که نبود.

کنارم نشست و دستم را توی دستش گرفت و نگه داشت، ولی حرفی نزد. و من با عذاب خوابم برد. وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمد نبود. با گیجی مادر را نگاه می کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است. محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم آماده باشی.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 3:42 pm


مان دالان بهشت - قسمت بیست و نهم
خودش کجاست؟
نمی دونم، صبح زود با امیر رفتن بیرون. سفارش کرد صدایت بزنم.
ناله کنان از جا بلند شدم. آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است، رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواند آرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم، گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین.
زیر دوش بود که یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم و خانم جون.
یعنی خوابم تعبیر دارد؟ خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم.
صدای شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟! مغزم کار نمی کرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صدای امیر که آواز خوان از پله ها بالا می آمد، نزدیک می شد.
مهناز، مهناز؟!
چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من.
بله؟!
اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است.
جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیای فکر و خیال های آشفته غوطه می خوردم که صدای مادر از پایین بلند شد.
مهناز، بالاخره نمی خوای صبحونه بخوری؟!
حتی نای داد زدن هم نداشتم. از جا بلند شدم تا چیزی تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و حواسم جای دیگر بود. عقلم کار نمی کرد. آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوی کمد نشستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پای لجبازی من می گذاره. – در صورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوک شده بود که مغزم از کار افتاده بود. در اتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم، ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توی هر حالتی برای من اشتیاق بود و آرامش. سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم:
سلام.
سلام.
اما لحن و صدای او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساک.
دوباره گفتم: نمی دانستم باید چی بردارم؟!
دلم می خواست حرف بزنم، نمی توانستم از او چشم بردارم، برعکس او که رسمی و خشک گفت: خودم برمی دارم.
مهناز این چایی جوشید.
صدای مادرم بود. دست بردار نبود.
الان، آمدم.
ولی همچنان نشسته بودم و نگاهش می کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه، موهاتم خشک کن.
دلم می خواست بگویم – تو که اصلا منو نگاه نکردی، از کجا فهمیدی موهام خیسه؟ - یاد گذشته ها افتادم که همیشه می گفت - وقتی موهات خیسه، مثل بچه هایی می شی که زیر بارون موندن – و می گفت – اون جوری از دیدنت سیر نمی شم – و حالا حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. خسته تر از قبل از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
این طوری می خوای بری پایین؟!
راست می گفت. هنوز حوله حمام تنم بود. با شوق به طرفش برگشتم، ولی همچنان مشغول کار خودش بود. به التماس افتادم. وقتی این جوری نادیده ام می گرفت، دیوانه می شدم. تمام درماندگی ام را توی صدایم ریختم و صدایش زدم .
محمد؟!
سرش را بلند کرد. نگاهمان یک لحظه با هم تلاقی کرد، ولی او فوری از جایش بلند شد و گفت: مثل این که دیشب گفتی دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.
با اعتراض گفتم: محمد، من...
حرفم را قطع کرد. آمرانه و بی تفاوت گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه.
در ساک را بست و گذاشت روی تخت و بیرون رفت. احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و در عین حال قلبم آتش گرفته بود. وقتی با او قهر بودم، انگار دیگر توی تنم خون نبود، حس و حال از من سلب می شد و بدنم تهی و مریض. با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم پایین. ولی مثل این بود که کسی گلویم را سفت گرفته باشد، چیزی از گلویم پایین نمی رفت. سرم منگ بود و تنم بی حس.
مادر صدایش زد: مادر، محمد آقا ، شمام بیا یک چیزی بگذار دهنت. حالا تا ناهار خیلی مونده. برای ناهار کتلت درست کردم، ولی حالا کو تا ظهر. گرسنه می شی.
مثل همیشه خوشرو و مودب از مادر تشکر کرد و پشت صندلی من ایستاد. لقمه ای که مادر برایش درست کرده بود گرفت اما ننشست و برگشت که برود بیرون، اما مادر دوباره صدایش زد و بالاخره به اصرار مادر که برایش چایی می ریخت مجبور شد بنشیند.
به دستم که زیر چانه ام بود تکیه کرده بودم و موهایم از دو طرف روی صورتم ریخته بود. از ترس این که گریه ام بگیرد، چهره ام را زیر موهایم پنهان کرده بودم و سعی می کردم نگاهم نه به مادر بیفتد نه محمد. مامان همان طور که استکان چای را جلوی او می گذاشت به من که آرام آرام چایم را هم می زدم گفت:
سنگ که توش نبود. بسه دیگه چقدر همش می زنی. یک لقمه بگذار دهنت، می ری توی ماشین حالت بد می شه.
حس کردم دارد نگاهم می کند، ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بیرون رفت، لقمه بزرگی که دستش بود، نصف کرد و گذاشت جلوی من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هایش افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از رنج دوری و رفتار او بود. ولی او سریع نگاهش را از چشم هایم دور کرد و همان طور که از جایش بلند می شد، فقط گفت: زود باش، داره دیر می شه. موهاتم باید خشک کنی.
بعد ، استکان چای به دست بیرون رفت. بغض گلویم را فشرد و در عین حال زهر خند تلخی روی لب هایم نشست و فکر کردم: نگران موهای خیسم است، ولی خودم که از غصه مچاله شده ام، مهم نیستم. گرسنگی ام برایش اهمیت دارد، ولی خودم که گر سنه نگاه و توجهش هستم نه.
خدایا این چه حرف احقانه ای بود که زده بودم و او چه سخت مجازاتم می کرد. آن موقع نمی فهمیدم، ولی سال ها بعد فکر می کردم آن تنبیه برایم لازم بوده، منتها شاید خیلی زودتر. چون دیگر از بد حادثه یا تقدیر یا بد شانسی... به هر حال مهلت نشد که متنبه شوم. این شوک باید خیلی زودتر به من وارد می شد، ولی چیزی که بود، آن موقع باور نمی کردم از این بدتر هم ممکن است اتفاق بیفتد و به همین دلیل ناراحت و پریشان و حیران بودم، ولی احساس خطر نکردم و همین عقلم را سر جا نیاورد. مگر نه این که ما عقد کرده بودیم؟!!! پس جای نگرانی نبود.
بدون این که چیزی بخورم از پله ها بالا رفتم. توی فکر بودم، قبل از راه افتادن هر جوری بود، باید با او آشتی می کردم. تصمیم گرفتم بالا که آمد، معذرت بخواهم، ببوسمش و بالاخره یک جوری دلش را نرم کنم . نه خودم می توانستم این وضع را تحمل کنم، نه دلم می خواست جلوی دیگران این جوری باشد. توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد و مادر، محمد را صدا زد. میان پله ها ایستادم و گوش دادم. امیر بود که معلوم بود از پیش جواد زنگ می زند و داشت در مورد جای قرار و ساعت حرکت سوال می کرد. دوباره راه افتادم، ولی هنوز دو پله بیش تر بالا نرفته بودم که باز گوش هایم تیز شد.
سلام برسون... کدوم؟... نمی دونم؟! ... گوشی رو به خودش بده.
بی اختیار چند پله برگشتم پایین و با دقت گوش دادم. کی بود؟!
سلام ... خوبه، سلام می رسونه...
از لحنش فهمیدم که ثریاست. حال بدی شدم. حسادت مثل خنجر تیزی قلبم را زخمی کرد. حرف زدنش معمولی بود. ولی حالا که میانه اش با من این طوری بود، حتی حرف زدن معمولی اش با دیگران زجرم می داد و دیوانه ام می کرد.
باشه ، حتما ... خواهش می کنم، خداحافظ.
دوباره دیو توی وجودم بیدار شد. کینه و حسادت و حرص و لج، باز مثل بختک روی قلبم افتاد و مرا از جا کند و از فکر آشتی منصرف شدم. وقتی آمد و از میان کتاب ها یکی دو تا را برداشت و بدون حرف ساک را هم با خودش برد پایین، دلم از خشم و غضب پر شده بود و این بار از عصبانیت چهار ستون بدنم می لرزید. دلم می خواست قدرت داشتم که همه چیز را به هم بریزم. وقتی صدای خداحافظی اش با مادر آمد، یک لحظه با خود گفتم – اصلا نمی رم، الان داد می زنم و می گم، نمی آم. – ولی فوری فکر کردم – اون وقت اگر محل نگذاره و بره چی؟ نه اون جوری بدتره، دق می کنم اگه بدون من بره. – نه نمی توانستم تحمل کنم. بلند شدم، باید حاضر می شدم. چشمم که به خودم توی آینه افتاد ، از رنگ پریده ام جا خوردم، درست مثل مریض ها بودم و موهایم هنوز خیس.
نمی خواستم این شکلی باشم. کمی آرایش کردم، گونه ها و چشم هایم که رنگ گرفت، قیافه ام بهتر شد. لباسم را با عجله پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز داشت با مادر می زد و تشکر می کرد. مادر قرآنی را نگه داشته بود که از زیرش رد شوم. او هم ایستاد تا من برسم. فکر کردم، ملاحظه مادر را می کند نه من را، اگر نه منتظر نمی شد. مامان توضیح می داد که برای توی راه چه چیزها گذاشته و از من پرسید:
حوله و ملافه برداشتی؟!
او به جای من جواب داد: بله، من برداشتم.
فکر کردم که اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. مادر گفت:
بالاخره موهایت رو خشک نکردی نه؟ حالا دوباره باد می خوره به سرت سرما می خوری، اقلا شیشه را باز نکن تا موهایت خشک بشه.
در حال که قرآن را می بوسدم، چشمم به چشم هایش افتاد و دیدم که با ناراحتی نگاهم می کند. می دانستم چرا، به خاطر آرایش بود. می دانستم دوست ندارد آرایش داشته باشم، ولی به روی خودم نیاوردم. در ضمن دلم هم کمی خنک شد و فکر کردم، بگذار یکخورده هم او حرص بخورد همه اش که من نباید غصه بخورم!!!

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 3:43 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی ام

در تمام طول مسیر تا جایی که قرار گذاشته بودند حتی یک کلمه حرف نزدیم. او با اخم هایی در هم روبرو را نگاه می کرد و من ناچار از پنجره بیرون را نگاه می کردم. اول جاده چالوس قرار گذاشته بودند. امیر قبل از ما رسیده بود. از دور دیدمش که کنار جواد و پسر دیگری که من نمی شناختم ایستاده بود و صدای خنده از ته دلش تا چند متر دورتر شنیده می شد. همزمان با ما، آقا رضا هم رسید.

به محض این که امیر به ماشین رسید، محمد با غیظ گفت: بالاخره نتونستی اینو دست به سر کنی؟!نه هرچی به در گفتیم که دیوار گوش کنه، انگار نه انگار، به روی خودش نیاورد. منم به خاطر جواد، چیزی نگفتم، هر چی باشه فامیلشونه.

با نزدیک شدن جواد حرفشان را قطع کردند و من فهمیدم هر دوشان در مورد آن جوانی که نمی دانستم کیست، صحبت می کنند و از آمدنش دلخورند. بعدا فهمیدم که اسم آن جوان، خسرو و از اقوام مادری جواد است که از قرار روز قبل از مشهد آمده بود و علی رغم میل همه، مجبور شده بودند او را هم همراه بیاورند. نمی دانستم امیر و محمد از کجا و کی او را می شناختند، ولی معلوم بود که چشم دیدنش را ندارند. که البته یکخورده که گذشت، فهمیدم که چرا کسی از او خوشش نمی آید.

توی شلوغی سلام و علیک و احوالپرسی ها، من که بیش تر با فاطمه خانم و آقا رضا سرگرم بودم، مجبور نشدم ثریا را زیاد تحویل بگیرم و به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم. توی این فرصت مردها تصمیم گرفته بودند که قسمتی از وسایل را توی ماشین ما که خالی بود، بگذارند. وقتی کارشان تمام شد، چون آقا رضا اصرار داشت که زودتر حرکت کنیم، همه به سمت ماشین ها حرکت کردند و فاطمه خانم با رویی بسیار خوش و اصرار ثریا را به ماشین خودشان برد. کنار ماشین خودمان رسیده بودم که، خسرو جلو آمد و من تازه از نزدیک در ظاهرش دقت کردم . قدی نسبتا بلند داشت و موها و چشم هایی روشن، ظاهرش بد نبود. اما نگاه و رفتارش دلنشین نبود. مخصوصا نوع نگاهش جور خاصی بود که آدم را معذب می کرد.

در حالی که نزدیک می شد چند بار پشت سر هم گفت: به به مبارکه، خانم محمد آقا، تبریک.

با کمال پررویی و وقیحانه به من زل زده بود. من که از نوع نگاه و رفتارش جا خورده بودم، برای فرار از نگاهش سرم را پایین انداختم که محمد که معلوم بود حواسش بوده، از پشت سر، کنار من رسید، دستش را پشت شانه ام گذاشت، تقریبا توی ماشین هولم داد و با صدای بلند، بدون این که جواب خسرو را که حالا او را مخاطب قرار داده بود بدهد، گفت:

امیر، احوالپرسی باشه برای بعد، سوار شین داره دیر می شه.

از رفتار محمد و این که حتی برای حفظ ظاهر به خودش زحمت نداد ملاحظه خسرو را بکند تعجب کردم. دلم می خواست بدانم چه سابقه ذهنی از او دارد که این قدر با انزجار رفتار می کند ولی از آن جا که با هم قهر بودیم امکانش نبود.

امیر کنار ماشین آمد و به شوخی گفت: محمد، به خاطر مهمون عزیزمون است که این قدر سرحالی؟! یا از دست خواهر گرامی بنده س؟!

محمد با بیزاری گفت: اگر به خاطر رضا نبود، برنامه را می گذاشتیم واسه هفته بعد، آخه این یکدفعه از کجا پیداش شد؟!

امیر با خنده گفت: حالا که اومده، آش خاله س، فکر کن نمی بینیش. خود جواد هم از دستش کفریه ولی چاره ای نیست.

محمد در حالی که خسرو که باز به سمت ماشین ما میآمد، اشاره می کرد، گفت: برو دوباره داره میآد و خودش فوری حرکت کرد. به نظرم آمد خسرو باز هم لبخند به لب و دست به کمر نگاهش به ماست.

محمد عصبانی گفت: ما عروسی نمی خواستیم بریم، می خواستیم؟!

خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:

یعنی چی؟

فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:

یعنی که، این رنگ و روغن ها را از صورتت پاک کن. همین.

تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:

کدوم رنگ و روغن؟!

یک لحظه برگشت، با نگاهی تند و غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ، معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.

خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:

هر کاو فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران

چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران

بیش تر از همه صدای نی و یک ساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دو بیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران

برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکر کردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر با خودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت. بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.

خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد. باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم.

من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.

بدون این که حرف بزند یا رویش را برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد. دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از این سکوت کشنده و رفتار آزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسید. خوب حالا من یک حرفی زده بودم، یک غلطی کرده بودم، یعنی تا کی می خواست به این وضع ادامه دهد؟!

از حرص همان طور بطری به دست به او خیره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم.

یک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندویچ هم هست.

گرسنه ام نبود، دیگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از این اوضاع دق می آوردم. بدون این که آب بخورم بطری را همان وسط ماشین گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم: حماقت کردم، اگه می دونستم تا این حد می خواد به لجبازی ادامه بده، نیومده بودم، بهتر بود.

هر وقت ماشین امیر یا آقا رضا از کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بیش تر از وضع خودمان رنج می بردم.

بالاخره آن مسیر طولانی دو ساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد یک جاده باریک فرعی شدیم. این بار دیگر آقا رضا صبر هم نکرد که از دیگران برای ماندن یا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به دنبالش.

جاده با صفایی بود پر از باغ های میوه و بسیار خلوت. انگار غیر از ماشین های ما ماشین دیگری توی آن جاده نبود، به ندرت ماشینی از روبرو می آمد. هر چه امیر با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا را نگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پیچ در کمال تعجب یکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به راهی خشک و کویری تبدیل شد.

امیر هر طور بود بالاخره آقا رضا را مجبور به ایستادن کرد و بعد در حالی که از ماشین، خندان پیاده می شد، به آقا رضا گفت:

آقا رضا ، پنچ ساعته بکش ما را آوردی این جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردین؟!

آقا رضا گفت: پس تو چی می گی من عاشق گشت و گذارم و این حرف ها؟! پسر صبر داشته باش، مثل این جاده توی عمرت ندیدی. اولش رو دیدی چه با صفا بود؟ حالا این جا را هم ببین، داریم نزدیک کجور می شیم.

بعد در حالی که با سرعت حرکت می کرد گفت: دنبال من بیا، بعد از کجور رو هم ببین.

هر چه امیر داد و فریاد کرد، آقا رضا صبر نکرد و به ناچار، دوباره راه افتادیم، هر بار امیر به کنار ماشین ما می رسید به مسخره اطراف را که درست مثل دشت های کویری بود به محمد نشان می داد و سر تکان می داد. شاید حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت که از کجور گذشتیم، دوباره بعد از چند تا پیچ یکدفعه جاده دوباره سرسبز و جنگلی شد.

هر چه به طرف ارتفاع می رفتیم، هوا خنک تر می شد و جاده بی نهایت زیبا و ما حیران و متعجب! تا این که در پیچ آخری که فکر می کنم مرتفع ترین جای جاده بود، هوا مه آلود شد و بسیار خنک.

این بار دیگر خود آقا رضا ایستاد و همه پیاده شدیم. جایی به آن قشنگی در عمرم ندیده بودم. برایم باور کردنی نبود که بعد از آن جاده خشک، یکدفعه به چنین جایی برسیم که از سرما دندان های آدم به هم بخورد.

همه ذوق زده و خوشحال بودند و از زیبایی آن جا و حسن سلیقه آقا رضا تعریف می کردند و آقا رضا خندان سر به سر امیر که به قول خودش از بس ماتش برده بود، لال هم شده بود، می گذاشت و تعریف می کرد که قبلا با دوست هایش به این جاده آمده و به خنده گفت: محمد، دقت کردی این راه هم مثل زن گرفتن می مونه، اولش قشنگه و رویایی بعد به کویر می رسه و خشکی!

با اعتراض فاطمه خانم فوری در حالی که به بقیه چشمک می زد گفت:

البته خوبی اش اینه که کویرش همون یکخورده س، بعد دوباره رویاست و مثل این جا، بهشت، مگه نه، محمد؟! حالا تازه بعد از این جا، نرسیده به علمده، یک آبشار هست به اسم آب پری، می برمتون تا امیر خان دیگه هی غرغر نکنه واسه چی بکوب این راه رو اومده.

امیر با خوش خلقی گفت: همین حالا هم ما در بست چاکریم.

آن ها مشغول بگو و بخند و شوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگاه کردم. قشنگ ترین منظره ای بود که در همه عمرم دیده بودم. مه که به طرف بالا می آمد، لا به لای درخت هایی که سر درهم فرو برده بودند، منظره ای مثل خواب و رویا داشت. تنه درخت ها خزه بسته بود و کف زمین پر از گل های وحشی بی نهایت زیبایی بود که همه جا را پوشانده بود. شبنم روی گل ها و خزه ها و برگ درخت ها برق می زد و رطوبت هوا و مه رقیقی که با این منظره در آمیخته بود، درست مثل بهشت مجسم، جلوی چشم هایم بود. اولین بار بود که زیبایی طبیعت نفسم را بند می آورد. وای که اگر با محمد قهر نبودم، اگر دلم این قدر گرفته نبود چقدر می توانستم لذت ببرم. چقدر دلم می خواست کنارم بود. همه وجودم صدایش می زد، ولی پشت به آن ها تظاهر می کردم که توی عالم خودم هستم. از سرما می لرزیدم، همان طور که دست هایم را بغل کرده بودم، قدم زنان راه افتادم. از کناره تا سرپیچ، آرام آرام رفتم. دلم می خواست توجه محمد را جلب کنم، نگرانش کنم و مثل همیشه چشمش به دنبالم باشد.

فکر می کردم الان است که صدایم بزند، الان است که نگرانم شود، الان می آید! ولی خبری نبود. فقط صدای خنده های آن ها بود که بیش تر داغ دلم را تازه می کرد. خدایا، دلم می خواست زار بزنم، بی اختیار همه غضب و غصه و نفرتم را متوجه جواد و ثریا می کردم. اگر این لعنتی ها نبودند، اگر به خاطر این ها نبود، این طور نمی شد. آن ها را نفرین می کردم و برای محمد خط و نشان می کشیدم و مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم.

دلم می خواست محمد را صدا کنم، از او معذرت بخواهم و هر طوری شده مجبورش کنم که آشتی کند، ولی نمی توانستم. مسیر و راه آن قدر کج رفته بودم که حالا می دیدم و فکر می کردم عذرخواهی ، خوار و بی مقدارم می کند. مدت ها بود که از رفتارهایم پشیمان و خسته بودم، اما انگار با خودم هم رودربایستی داشتم و بدبختانه چون از طرف محمد هم انعطاف و نرمشی نمی دیدم، راه برگشت را سد می دیدم. با خودم شرط می کردم، این دفعه آخر است، این بار که آشتی کردیم، دیگر رفتارم را عوض می کنم و نمی گذارم کار به این جاها بکشد و خبر نداشتم بار دیگری در کار نخواهد بود.

در افکارم غوطه می خوردم که صدای خش خش برگ ها را شنیدم، از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید.

مهناز، برای چی خرجتو سوا کردی؟!

امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم.

مگه اون جا دیوار کشیدن؟!

هیچ نگفتم، بغضی تلخ گلویم را گرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید:

مهناز، اوقات شما دو تا برای چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن.

بعد به شوخی اضافه کرد:

در ضمن همین قدر که محمد فهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟!

حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:

چیزی نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم.

خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.

دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم.

بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!

به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد.

وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.

ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!

و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم.

امیر دوباره پرسید: می آی یا نه؟

نه.

نه؟! خیله خب.

کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.

یا اخم هایت رو باز می کنی و می آی یا مجازات!!!

هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد.

دفعه آخره، می آی یا نه؟!

چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.

با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم.

خودتو لوس نکن. من محمد نیستم.

یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد:

چیزی نشده، داریم شوخی می کنیم.

ولی محمد با قدم های تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!

صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:

هیچی، دارم مجازاتش می کنم!

محمد جدی پرسید: حالا چرا این جوری؟

امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.

دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش.

امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.

بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.

دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟!

هر دو.

سرم روی سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.

همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟

حرفی برای زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟!

وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت:

مهناز، من دیگه دارم خسته می شم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 7:17 pm

دالان بهشتو یادمه قدیما 2 دور خوندم....رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 128fs318181
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 7:29 pm

flower flower flower flower flower
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالخميس فبراير 18, 2010 7:35 pm

الان این قسمتارو میخونم یاده اون موقع ها میفتم....
یادش به خیر....رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 4chsmu1
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
REZA*HAMAKI
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
REZA*HAMAKI


تعداد پستها : 1898
Age : 33
Location : Qom
Registration date : 2009-09-26

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالجمعة فبراير 19, 2010 10:49 am

Razz Razz lol!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالجمعة فبراير 19, 2010 2:59 pm

yasamiin نوشته است:
دالان بهشتو یادمه قدیما 2 دور خوندم....رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 128fs318181


من هر وقت تو دفتر سرم خلوت می شد می خونم
مخصوصا فصل اخرش رو تازه محمد برگشته
کتاب قشنگیه study study study study
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
yasamiin
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
yasamiin


تعداد پستها : 2958
Age : 37
Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸
Registration date : 2007-12-18

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالإثنين فبراير 22, 2010 8:26 am

magnoon diab نوشته است:
yasamiin نوشته است:
دالان بهشتو یادمه قدیما 2 دور خوندم....رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 128fs318181


من هر وقت تو دفتر سرم خلوت می شد می خونم
مخصوصا فصل اخرش رو تازه محمد برگشته
کتاب قشنگیه study study study study

آره اون فصلو یادمه یادش بخیر.... lol! lol!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
magnoon diab
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
magnoon diab


تعداد پستها : 7074
Age : 659
Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...!
Registration date : 2007-12-05

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالإثنين فبراير 22, 2010 3:16 pm

yasamiin نوشته است:
magnoon diab نوشته است:
yasamiin نوشته است:
دالان بهشتو یادمه قدیما 2 دور خوندم....رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 128fs318181


من هر وقت تو دفتر سرم خلوت می شد می خونم
مخصوصا فصل اخرش رو تازه محمد برگشته
کتاب قشنگیه study study study study

آره اون فصلو یادمه یادش بخیر.... lol! lol!



خدائیش کتاب قشنگیه study
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 6:55 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و یکم
اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:

همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟

در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:

نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن!

مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم:من بگم؟ تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟!

یکدفعه بر افروخته شد.

نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی.

نمی تونم.

چرا؟

تندی و تیزی لحنش آزارام می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم:

نمی دونم.

از کوره در رفت، با عصبانیت گفت:

چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.

حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم:

آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟!

یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالی که آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعد یکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:

آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه.

بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.

طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تا بتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند. رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز.

رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم.

محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها، به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟!

انگار به من برق وصل کردند.

گفت: ثریا، نه جواد.

پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم می جوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه ای از غضب و عصبانیت استخوان هایم را می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشمش دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم می خواست قدرت داشتم چنان فریادی بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج، پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توی سرم می خورد – دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا می فهمیده و به روی خودش نمی آورده؟! انگار جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توی این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صدای خسرو که گفت: - به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و حرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت:

آهای آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟!

خسرو همان طور که دور می شد با صدای بلند گفت:

والله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره....

محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و از کنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت.

همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکری مسموم و احمقانه در ذهن من شد که فاجعه ای به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد.

خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توی ماشین هول داده بود، افتادم.

صدای فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردند، مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟! بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان جایی که می گفت اسمش آب پری است، غذا بخوریم.

همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود، سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت:

امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت.

همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد و لجبازی را مثل هیزمی زیر آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوی ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد.

امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توی سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – با تلخی آخرین رفتارش جلوی دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوی دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردی نا گفتنی، دردی که تا آن روز توی عمرم حس نکرده بودم. دو نیروی عظیم توی وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد. قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور می کرد.

دیگر چیزی از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم، غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهای من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزی که به قلبم نیش می زد، دنیا را به چشمم تیره و تار می کرد. سرزنش های امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوی دیگران، به خاطر دردی که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چه طوری؟!

نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه ای در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. پیچ و خم های مداوم جاده و سرعت ماشین حالم را بدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوی دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدم های تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی های بلند بود رساندم.

دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد.

دستش را روی شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت:

لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟!

همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش می دیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صدای نفس هایش را می شنیدم و به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است.

با صدای فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم.

فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید:

مهناز جان، بهتر شدی؟! شاید گرما زده شدی. محمد، آخر یک دکتر درست و حسابی برای این ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟!

نگاهم به چشم های عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم.

گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین.

حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزی شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خوای برگردیم؟ یا شماها برگردین؟!

نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟!

فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهای ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است.

گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟!

محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید:

آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم برای همینه، نه؟!

من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی برای زدن نداشتم.

فاطمه خانم با لحنی دوستانه گفت:

خجالت بکشین. تقصیر ماهاست که گذاشتیم این همه وقت نامزد بمونین، شماها اگه عروسی کرده بودین، الان یک بچه هم داشتین. معلومه دیگه نامزد بازی زیادی باعث می شه خوشی بزنه زیر دل آدم. برگردیم تهرون من یکی که نمی رم اصفهان تا شماها را بفرستم خونه تون، اگه نه....

صدای آقا رضا حرفش را قطع کرد که می گفت: محمد، بچه ها می گن همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم، چطوره؟!

محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برای ما فرقی نمی کنه، بیام کمک؟

فاطمه خانم با خنده گفت: لازم نکرده، شما اول کمک خودتون بکنین بعد بیایین و در حالی که انگشتش را به تهدید رو به محمد تکان می داد گفت:

مگه من پام به تهرون نرسه، چون برایت یک آشی می پزم یک وجب روغن روش باشه، حالا می بینی.

بعد خندان دور شد. محمد ساکت و سرد کنارم نشست و چند دقیقه بعد پرسید:

بهتر شدی؟!

یک کم.

قرص هایت رو نیاوردی؟

نه.

صدای خنده بلند خسرو که داشت چوب جمع می کرد و نزدیک ما شده بود، باعث شد هر دو یکه بخوریم.

خسرو با لحنی کنایه آمیز گفت: ببخشید مزاحم شدم.

باز هم محمد حتی به خودش زحمت نداد، کلمه ای در جوابش بگوید و در حالی که رویش را به طرف من می کرد، زیر لب فقط گفت: - مردک مزخرف – و به من که از رفتارش ماتم برده بود گفت: اگه حالت بهتره، پاشو بریم.

از جا بلند شد و با طعنه و لحنی تلخ گفت: دستتو نمی گیرم که حالت دوباره به هم نخوره!

دوباره خون به مغزم هجوم آورد. برای اولین بار دلم می خواست خفه اش کنم و فریاد زنان بپرسم – چرا با من این طوری رفتار می کنی؟ - از نگاهم نمی دانم چه خواند که با زهر خندی تلخ گفت:

اگه ممکنه بقیه این بازی رو بگذار برای خونه، جلوی این ها دیگه بیش تر از این ادامه نده، کافیه.

راه افتاد و من هم به ناچار راه افتادم و سعی کردم غصه و خشم و عذابی را که می کشیدم با قدم های محکمی که به زمین می گذاشتم، زیر پا له کنم، ولی نمی شد. ثریا با مهربانی جلو آمد و پرسید حالت بهتره یا نه؟ دوست نداشتم حتی نگاهش کنم یا جوابش را بدهم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم. گوشه پتویی که پهن کرده بودند نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم و به بقیه نگاه کردم. محمد داشت به آقا رضا و امیر کمک می کرد که سعی داشتند اجاقی برای گرم کردن غذا درست کنند و منتظر چوبی بودند که قرار بود جواد و خسرو بیاورند.

امیر داد زد: جواد، خسرو، پس این چوب چی شد؟!

چند دقیقه بعد سر وکله خسرو و جواد پیدا شد. خسرو همان طور که یک بغل چوب روی دست هایش بود و یک دسته گل وحشی خیلی قشنگ هم روی چوب ها گذاشته بود، داشت نزدیک می شد.

ثریا گفت: چه گل های قشنگی، از کجا کندی؟

خسرو با دست پایین جاده را نشان داد و گفت: اون پایین، قشنگه؟!

من همان طور که چانه ام روی زانوهایم بود، بیخودی گفتم: خیلی.

خسرو فوری گل ها را دو دسته کرد دسته ای را تعارف ثریا کرد و دسته ای دیگر را به من داد و در جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره.

یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه می کرد و من بی شعور برای این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکر کردم.

با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمی کردم حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا؟! لجبازی همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توی زندگی زناشویی و در مورد مسئله ای این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد را از خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آری، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده.

این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. برای همین در رفتار زشتم پافشاری کردم. به حرف های بی مزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیش تر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم.

ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود. می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روی خودم نمی آوردم. می خواستم حس کند حسادت چقدر دردناک است تا دیگر این قدر راحت نگوید – به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم – و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم. غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم.

بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توی ماشین خودمان و من خوشحال از این که با هم تنها شده بودیم، توی دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او.

از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود. همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هر چه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم، دستم را روی دستش که به دنده بود گذاشتم.

محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم.

محمد؟!

بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدی گفت: بله؟!

این بله این قدر سرد بود که حرف ها توی دهانم ماسید، همه شوقی که برای آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را با خشونت از روی دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه را پایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تا از گل های خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد و گفت:

جای این آشغال ها این جاست؟

برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. برای همین با عصبانیت برای این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم:

اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون!

نگاه عصبانی اش چنان ترسناک شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را از دست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه ای از رنج و غصه و حیرانی و درماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم، چقدر اوضاع فرق می کرد. سیر وقایع طوری شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدی جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوی دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاری انجام دهم جز این که مدام برای تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماری کنم.

هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویر غبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا و جاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقع برگشتن برسد.

بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 6:56 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و دو
آن قدر توی آن دو روز محمد از من دوری کرده بود و مرا ندیده گرفته بود که عاجزانه و بی تاب آرزو می کردم به خانه برسم و از همه عجیب تر این بود که با تمام رنجی که می کشیدم، التهابم برای آشتی و تنها شدن با او بی نهایت بود. کار برعکس شده بود، حالا که به من اعتنا نمی کرد، بیشتر از مواقعی که نازم را می کشید برای آشتی بی قرار بودم. مسخره بود ولی واقعیت داشت، قبلا که او برای آشتی پا پیش می گذاشت و حس می کردم بی قرار است، انگار دلم قرص بود، عجله ای که برای آشتی نداشتم هیچ، خودم را بیش تر هم لوس می کردم. ولی حالا که هیچ قدمی برنمی داشت و نادیده می گرفت، حتی دیگر حوصله لجبازی هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم رسیدن بود و این که چطور توجهش را جلب کنم و سر حرف را باز.


از احساس این که دارم از شر وجود دیگران راحت می شوم و اطمینان از این که در تنهایی، به هر حال راهی برای نرم کردن دوباره دلش پیدا می کنم، وجودم از آرامش و شوق پر می شد.

آخرین جایی که برای خداحافظی ایستادیم، جواد و ثریا برای تشکر از آقا رضا، همه را برای ناهار فردا دعوت کردند. هر چه آقا رضا و فاطمه خانم طفره رفتند، موفق نشدند از زیر دعوت شانه خالی کنند و به هر حال همه قبول کردند. از همه بیش تر، امیر با رضا و رغبت پذیرفت، اما محمد حرفی نزد.

وقتی فاطمه خانم اصرار می کرد که ما هم به خانه حاج آقا برویم، نفسم داشت بند می آمد که نکند محمد قبول کند. می دانستیم که حاج آقا و محترم خانم همراه پدر و مادرم و علی برای دو روز به کاشان رفته اند. برای همین فاطمه خانم به امیر هم اصرار می کرد که او هم بیایید که خدا را شکر محمد قبول نکرد و من از آن جا که فکر می کردم محمد هم برای این که زودتر به خانه برسیم و آشتی کنیم قبول نکرده، خوشحال و امیدوار از فاطمه خانم و آقا رضا خداحافظی کردم و به طرف ماشین خودمان راه افتادم.

ثریا و جواد و خسرو هم همراه امیر رفتند. در آخرین لحظه جواد گفت:

محمد، شب منتظر امیر نباش. خونه ما می مونه، شما هم صبح زود بیاین.

در حالی که امیر تعارف می کرد، اما حس کردم حتما او هم مثل من ته دلش خوشحال است و از خدا می خواهد که شب همان جا بماند. ولی تمام این شادی و ذوق با حرفی که محمد به امیر زد چنان یکدفعه توی وجودم یخ زد که احساس کردم خون توی رگ هایم منجمد شد و دوباره دیو خشم و حرص و لج توی وجودم با شدتی چندین برابر بیدار شد.

امیر که آمده بود تا هم کلید خانه را بدهد و هم خداحافظی کند گفت:

بچه ها، با من کاری ندارین؟ فردا اون جا می بینمتون.

محمد گفت: کار داشتم، ولی دیگه حالا نه، برو.

در جواب اصرار امیر که می پرسید: حالا کارت چی بود؟

گفت: هیچی، اگه تو می رفتی خونه، منم شب می رفتم خونه خودمون فاطمه این ها تنهان.

امیر به طعنه گفت: حالا که دارم می رم هیچی.اگه نمی رفتم هم بنده، پاسبان زن جنابعالی نمی شدم! این یک، بعد از اونم، فاطمه خانم ، آقا رضا را داره،تو از کی پاسبان زن مردم شدی که من خبر ندارم؟!

بالاخره امیر رفت. راه افتادیم در حالی که نمی توانم حالم را توصیف کنم. من که برای رسیدن لحظه شماری می کردم حالا دلم می خواست یا خودم یا او را از ماشین به بیرون پرت کنم. بعد از آن دو روز جهنمی این آخرین کارش دیگر غیر قابل گذشت و بخشش بود. با این که امیر برادرم بود، حس می کردم با این کار محمد جلوی او له شدم. دلم را کینه ای تلخ گرفت و انگار کسی توی ذهنم خط و نشان کشید – باشه محمد آقا، به هم می رسیم. –

وضع عوض شد. به جای آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم و رفتم توی حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟!

نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ام را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم.

روی مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟!

همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست، دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. با تمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یکخورده نگاهش مهربان می شد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توی جاده افتادم – من دارم خسته می شم- پس خسته شده، آره کاملا پیداست!
احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و راه به جایی نداشتم. صدای اذان بلند شد و با همان چشم های اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا از حال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش می کردم و خدا خدا می کردم یکخورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق این همه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش.
به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توی سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او دراز کشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. صبح بود. از حرف های محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود برای رفتن صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنار خانم جون داشتم.
برگشتن محمد به اتاق، مرا از عالم خودم بیرون آورد. هر لحظه منتظر بودم که صدایم بزند، ولی خبری نبود. پشت میز نشسته بود و از صدای ورق خوردن کتاب ها معلوم بود دوباره توی کتاب هایش غرق شده. باز هم این کتاب خواندن های لعنتی!
انگار توی این دنیا، غیر از خواندن و نوشتن کار دیگری نبود. نخیر، انتظار فایده نداشت. از جا بلند شدم. حتی سرش را بلند نکرد که نشان بدهد وجود مرا حس می کند.
چیزی توی وجودم می خروشید و بی تابی می کرد. درونم غوغا بود و با زجر می خواستم خونسرد و بی تفاوت باشم. می خواستم یک جوری صدایش را در بیاورم و متعجب بودم که چرا حرفی از رفتن نمی زند.
رفتم پایین و تا توانستم صبحانه خوردنم را طولانی کردم، بلکه صدایش در بیایید، ولی انگار نه انگار. هیچ چیز از گلویم پایین نرفت. از لجم رفتم بالا و شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن و او همان طور بی خیال غرق کتاب ها بود. آماده شدم، هر چه دور خود گشتم و در و تخته را به هم زدم، دیدم فایده ندارد. مجبور شدم حرف بزنم داره دیر می شه .
هیچ نگفت. انگار اصلا نمی شنید.
دوباره گفتم: آماده نمی شی؟!
باز هم سکوت.
محمد با تو بودم.
حتی سرش را بلند نمی کرد. طاقت من هم طاق شد. اصلا رفتن یا نرفتن برایم مهم نبود. فقط تمام حواسم متوجه رفتار او بود. رفتن تنها بهانه ای بود برای حرف زدنم، ولی از بی اعتنایی او، انگار یکدفعه مشاعرم را از دست دادم. خدایا نمی دانم من احمق بودم یا مستحق عذاب که عقلم از کار افتاد.
حسادت همراه حقارت چنان مثل موریانه توی جانم افتاده بود که شعورم را از کار انداخته بود. برای چند لحظه مثل این که واقعا جنون گرفتم و دیوانه شدم. این تقدیر بود یا افکار و اعمال من که با چنین بهانه پوچی سرنوشت زندگی ام عوض شد؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که: وقتی امیر بعدها با ثریا ازدواج کرد، وقتی محمد را از دست دادم و وقتی از درون همیشه مثل آدم تشنه له له زنان وجودم محمد را می طلبید، تازه آن موقع درست فکر کردم، که دیگر خیلی دیر شده بود.
آری، آن روز ناگهان عقل از سرم پرید و برای اولین بار با لحنی گستاخ صدایم را بلند کردم و فریاد کشیدم:
صدامو نمی شنوی؟!
سرش را بلند کرد، نیم نگاه نافذ و عصبانی اش مثل برق از صورتم گذشت و باز سرش را پایین انداخت و کوتاه و عصبی گفت:
ما جایی نمی ریم.
باز با لحنی گزنده و خشمگین داد زدم، حتی خودم هم نفهمیدم چرا این حرف را زدم:
چرا؟ من دوست دارم برم!!!
از جایش بلند شد و به طرفم آمد، روبرویم ایستاد. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم توی چشم هایش که با نگاهی مخلوط از خشم و رنج و غم ، نگاهم می کرد چشم بدوزم. دیگر نگاهش عاشق نبود.
رنگ محبت چشم هایش اگر عاشقانه هم بود، آن قدر غمگین بود که دیوانه ام می کرد.
من احمق چه کار کردم؟ چه باید می کردم؟ مسلما اگر سکوت یا صحبت آرام نبود، لااقل پرسش دوباره بود. ولی انگار شیطان توی وجودم زبانه می کشید. نمی دانم، شاید خواستم همان طور که از بی توجهی و بی اعتنایی اش رنج می بردم، او هم رنج ببرد. شاید می خواستم به من توجه کند یا .... نمی دانم، واقعا نمی دانم چه شد که بزرگترین خطای زندگی ام و احمقانه ترین کار ممکن را کردم. با صورت برافروخته ، دستم را به کمرم زدم و با صدایی که از خشم دو رگه بود، گفتم:
برای چی نمی ریم؟ نکنه برای این که فکر می کنی من دوست دارم خسرو را ببینم؟!
خدایا، این کلمات بی معنی از کجا و چگونه به ذهن من آمد و من به زبان آوردم؟ اصلا این خود من بودم که با آن وضع و آن لحن این حرف های مهمل و احمقانه را به زبان آوردم؟ نمی دانم، که چه شد.
دیگر حتی مهلت نشد چشم هایش را ببینم، سیلی محمد چنان سخت و محکم و آنی، مثل برق توی صورتم خورد که هیچ چیز ندیدم. تنها حس کردم که برق از چشمم پرید.
اولین و آخرین سیلی ای بود که در عمرم خورده ام. درد چنان توی وجودم پیچید که ناخودآگاه زانو زدم و محمد حتی برنگشت که نگاهم کند. سریع لباس پوشید و بیرون رفت.
صورتم می سوخت، اما نه مثل قلبم. احساس می کردم خفیف شدم، خوار شدم و دیگر هیچ چیز نیستم. از خودم پیش خودم پیش تر احساس خجالت می کردم. یعنی این من بودم؟ این قدر زار و حقیر؟ محمد که اگر یک روز حس می کرد درد دارم، انگار خودش درد می کشید و طاقت از دست می داد، حالا حتی برنگشت که نگاهم کند.
محمد که وقتی تنها بودم، وقتی حس می کرد ممکن است بترسم، غیر ممکن بود تنهایم بگذارد، حالا رفته بود. دیگر برایش هیچ بودم.
و این از هزار ها سیلی برای روحم بدتر بود. صدای های های گریه بی امانم آن قدر بلند بود که تا وقتی در ساختمان را بست، حتما صدایم را می شنید، ولی برنگشت. باور نمی کردم برنگردد، ولی برنگشت.
رفت. نه فقط آن روز، دقیقا ده روز. ده روزی که مثل ده قرن گذشت.انگار توی برزخ یا نه، خود جهنم دست و پا زدم و زجر کشیدم و اشک ریختم و به خدا التماس کردم که برش گرداند.
چقدر دروغ برای مادر و پدرم و امیر سر هم کردم و به چه مصیبتی ظاهرم را جلوی دیگران حفظ می کردم تا کسی از غوغای درونم، سر در نیاورد. به چه بدبختی از زیر جواب دادن به سوال های مکرر امیر شانه خالی کردم و وقتی گفت:
محمد برای چه یکدفعه رفته مشهد؟!
در حالی که قلبم هری فرو ریخت و شوکه شدم، از جواب دادن طفره رفتم. حالم چنان خراب بود که با تمام تلاش و کوششم در پنهان کردن وخامت حالم، همه متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده و من بی چاره و مستاصل فقط خودم را از دید دیگران پنهان می کردم و از جلوی چشم های کنجکاو آقا جون و مادرم و نگاه های شماتت بار امیر فرار می کردم.
چقدر بدبخت بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم؟!
خدایا، توی این دنیا زجری دردناک تر از روحی که دارد پاره پاره می شود و نمی تواند دم برآورد، هست؟ چنان رنجی از درون می بردم که قابل وصف نیست. دیوانه وار قلبم سر به سینه می کوفت و من غیر از اشک و ندامت پناهگاهی نداشتم، درد و وحشت وجودم را در خودش غرق می کرد. به احدی نمی توانستم راز دلم را بگویم، رنج می کشیدم و انتظار تا آن روز که.....

ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 6:57 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و سه

خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب و حیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید:

مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟

نفسم بند آمد و پرسیدم:

مگه اومده؟!

آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند.

نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟نمی دونم، نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟!

رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه.

و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم و نمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم.

توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد.

صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، از شادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم.

سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود، داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم از دستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش را برگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد....

وجودم فریاد می زد. محمد!

ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دست هایش را توی موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد. سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام.

نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که برای من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روی میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت:

زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم...

فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواری و شتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد.

خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش...

ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:

ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بری دنبال زندگیت...

نفسم بند آمد. خون توی تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت:

من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو.

رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، با قدم هایی بلند به سمت در رفت. با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم.

محمد؟!

یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.

انگار نفس توی سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به رنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاری و قوی و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.

نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی برای همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟!

حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معنای دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توی گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد های رعد آسای امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.

این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!

فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟

در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.

مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم می آمد. مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باری بود که توی خانه ما صدای فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و برای اولین و آخرین بار، صدای امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باری هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد برای خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل.

فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش های مادر به جای جواب می غرید:

آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، برای همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!

مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:

مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!

امیر دوباره فریاد زنان گفت:

چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!

مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟

امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر را گوش می کردم که می گفت:

مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!

مادر بهتزده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:

نمی خواد زندگی کنه؟

انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف های امیر را تکرار می کرد.

امیر گفت: بله، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟

مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا کرده، مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده بگذره...

امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: هه، به همین خیال باشین، اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمی زنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع. بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!

باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.

آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یک جوری خودم را مظلوم و قابل دلسوزی ببینم و برای خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتک و احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنان سعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.

آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خوای با سکوت و مدارا زندگی کنی؟! سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزی بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همه چیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه.

با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود که قید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توی ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی را که پیش آمده بود، باور می کردم.

امیر در حالی که رگ های گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر، این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ، گریه هات حالا بعد از اینه.

هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ور تر می شد.

برای چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه های بیخودیتون، لوسش کردین، بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یک مسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین. زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، وای به حال اون بدبخت. هر دفعه ما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟ چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزی نگو، درست می شه. حالا درست شد؟! خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توی همین چند ماهی که من بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو، بهش نگفتین. حالا تازه حرف های من مال رفتارهای بیرون و توی جمعش و با غریبه ها بود. دیگه توی خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گن خلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضی هم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون که راحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.

این تویی که بدبخت شدی و نمی فهمی.

یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر رو به من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازی؟ آخه به چی می نازی که من نمی فهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعور اجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم و ابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادری که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه ت کردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودی که چشم و ابرو با کله پوک و احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!

فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم. به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم .

امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف ها نمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟ من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیده که با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون، با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشه خودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.

بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:

اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین، همین.

بعد در را محکم به هم زد و رفت.

مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زد و از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:

آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟

سرم را تکان دادم.

مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید:

یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟! مگه شوخیه دو سال شب و روز...

من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم:

ما به درد هم نمی خوریم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 6:58 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و چهار
سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزها محمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاع چگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟ واقعا اگر مطرح می شد که او مرا نخواسته، برای خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتی که محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به حال من و خانواده ام ، مخصوصا جلوی مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی و این راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توی سینه ام کم نشد. واقعیت این بود که او مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخ حقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت.




این که روزها و شب های بعدی چطور گذشت، قابل گفتن نیست، زندگی آرام ما چگونه به هم ریخت و آرامش همیشگی و فضای خوشبختی که همیشه بر خانه مان حاکم بود از بین رفت.

محترم خانم آمد، پریشان و گریان. مدام می گفت: مادر، باید به من بگی چی شده؟ مگه من می گذارم به این راحتی زندگیتون به هم بخوره؟! تقصیر ماست که زودتر دست به کار نشدیم. به خدا، مردم چشمتون زدن. باید به من بگی چی شده؟ محمد حرفی زده؟ کاری کرده؟! تو به من ببخشش. به خدا، محمد اخلاقش یکخورده تند هست، ولی توی دلش هیچی نیست.

حاج آقا آمد. جلسه گذاشتند که مثلا مرا راضی کنند و سر در بیاورند قضیه چه بوده؟ محمد رفته بود. کجا؟ معلوم نبود. و همه نگاه ها و پرسش ها متوجه من بود. فاطمه خانم و آقا رضا مرتب تلفن می کردند. امیر که حتی دیگر توی صورت من هم نگاه نمی کرد. علی سر به زیر و با خجالت می گفت:

مهناز، حیف محمد آقاست و ....

و من چطور می توانستم بگویم کسی که ناراضی است، اوست ، نه من؟ چطور می توانستم بگویم کسی که باید راضی شود و برگردد اوست، نه من؟

در دلم به تمام کائنات بد و بیراه می گفتم و به محمد. جای خوبی گیرم انداخته بود. جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. در جواب حرف های دیگران، چیزی برای گفتن نداشتم، غیر از اشک و اشک و اشک.

مثل کسانی که ماه ها بستری بوده اند، رنجور و تکیده شده بودم با رنگ و رویی زرد و استخوان های گونه بیرون زده. نه غذا از گلویم پایین می رفت نه خواب به چشم هایم می آمد. مثل مرده، انگار بدنم هیچ حسی نداشت. نه حوصله حرف زدن داشتم، نه شنیدن حرف های دیگران و تنها چیزی که باعث عکس العمل های فوری و بی اختیارم می شد. صدای زنگ در یا تلفن بود، که مرا از جا می پراند. با صدای هر زنگی، چند لحظه تصور می کردم که محمد برگشته یا تلفن زده. دائم انتظار می کشیدم، انتظاری کشنده و غیر قابل تحمل. بدون این که حتی به خودم اعتراف کنم، ولی ته دلم امیدوار بودم. امید داشتم که پشیمان شود و برگردد. فکر می کردم چند وقت که بگذرد، عصبانیتش که فروکش کند، دلش تنگ می شود و بر می گردد و برای خودم چه خیالبافی ها که به دنبال این افکار نمی کردم و شاید یکی از مهم ترین عواملی که باعث شد در برابر سوال ها و اصرار های دیگران طاقت بیاورم و حقیقت را نگویم، همین بود. ته دلم امیدوار بودم که محمد برگردد.

با سکوت روزها را می گذاراندم. در حالی که هر چه می گذشت، همراه جسمم، روحم هم تحلیل می رفت و ضعیف می شد و تنها با کور سوی امیدی که داشتم خودم را سرا پا نگه می داشتم. طفلک مادرم، مدام مغموم و ساکت بود و هر وقت هم می خواست حرف بزند بدتر از خود من، زیر گریه می زد.

مهناز، پا به بخت خودت نزن، تو دیگه الان یک زن بیوه حساب می شی. مردم چی می گن؟! مادر، دیگه فکر می کنی کی زیر بار ازدواج با تو به عنوان یک دختر می ره؟! جلوی سر و همسر، آبروی خودت و ما را نبر.

و من در دل خون گریه می کردم.

پانزده روز گذشت. وساطت ها، حرف ها، پا در میانی ها، هیچ کدام راه به جایی نبرد. تا این که آقا جون برای اولین و آخرین بار، تنها با من صحبت کرد.

بابا، من تا حالا به هیچ کدوم شما از گل نازک تر نگفتم. هر کاری کردم تا شماها ستم و سختی نکشین. شاید باید این حرف ها را زودتر، وقتی قرار بود عقد بشی می گفتم، ولی حالام دیر نشده. بابا جون، خودت می دونی چه حالا چه هر وقت دیگه، تا وقتی زنده ام، جای هر سه شما، روی چشم های منه. ولی بابا، زندگی شوخی بردار نیست، این دیگه چیزی نیست که با صبر و تحمل یا محبت و تلاش من، رفع و رجوع بشه. همه تلاش من و مادرت تا امروز برای سرافرازی شما بوده که سربلندیتون، سربلندی منه. فقط می خوام بگم، بابا جون فکر کن، درست فکر کن و خیلی فکر کن . بعضی چیزها از دست دادنشان عین به دست آوردن و زندگی دوباره س و از دست دادن بعضی چیزهام درست برعکس. بشین خوب فکر کن، این جوری چی از دست می دی؟ چی به دست می آری؟ با ترازوی عقل بسنج، کفه هر کدام سنگین تر بود، اون وقت تصمیم بگیر. آقا جون، جلوی دهن مردم رو نمی شه بست و از بخت بد، این دروازه های باز، خیلی روی سرنوشت آدم ها تاثیر دارن...

وای که از رنج آن صورت مهربان، چه خاری به قلبم فرو می رفت.

کاش می شد داد بزنم – آخه آقا جون، با کدوم عقل فکر کنم و تصمیم بگیرم؟ من و عقل و سنجش؟! – کاش می توانستم بگویم – کار از جای دیگه خرابه – ولی نمی شد و من فقط، توی بن بستی که گیر افتاده بودم، اشک را داشتم که به فریادم برسد. خدا می داند از دیدن رنج پدر و مادرم چه حالی می شدم. خدایا، این چه محبتی است که در قلب پدر و مادرها قرار می دهی که چنین گذشت و صبوری به دنبال دارد؟! می دانستم که هر دو رنج می برند و عذاب می کشند. می فهمیدم که جگرشان خون است، ولی حاضر نبودند مرا عذاب بدهند و به نظر خودشان به کاری وادار کنند که خلاف میل و خواسته ام بود. غافل از این که، این همه مهر و ملاحظه، همیشه باعث خوشبختی نیست و گاهی برای خوشبختی، سختگیری هم لازم است.

وقتی به آقا جون نگاه می کردم، دلم می خواست آن چشم های مهربان و آن دست های خسته و موهای سفید را غرق بوسه کنم. دلم می خواست به پایش بیفتم، معذرت بخواهم، از او به خاطر همه آنچه به من داده بود تشکر کنم و واقعیت را بگویم، دلم می خواست بداند که مثل خودش و شاید خیلی بدتر، در جهنمی سوزان دست و پا می زنم و بگویم که نمی دانستم آتش این عذاب که با دست خود به جان خریدم، دامن آن ها را هم می گیرد.

در این گیر و دار روزها سریع می گذشت. مریم مدام در رفت و آمد بود و زری، تقریبا دو سه روز یک بار زنگ می زد، ولی با هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتم. بالاخره غصه و رنج و گریه، بغض مدامی که مثل غده ای بزرگ راه گلویم را بسته بود و سوزش لعنتی معده و بی خوابی مرا از پا انداخت. توی بن بست عذاب و تردید و پشیمانی خرد و له می شدم و از بین می رفتم و دم نمی زدم. به این ترتیب مریضی ام با شدتی بیش تر از گذشته برگشت. ناراحتی معده ام همراه کابوس هایی که خواب را از چشم هایم می گرفت، جسم رنجورم را داغان می کرد و بالاخره کارم به بیمارستان کشید.

با خودم سر لج افتاده بودم. دوست داشتم رنج بکشم و بیمار و نزار شوم. از تحلیل رفتن خودم لذت می بردم، انگار به خودم کفاره پس می دادم. کرخ و بی حس بودم و هیچ کمکی به خودم برای بهتر شدن نمی کردم. آن روزها، فقط خدا می داند ته دلم چقدر امیدوار بودم که خبر مریضی ام به گوش محمد برسد، دلش به رحم بیاید و برگردد، ولی بر خلاف انتظارم، نه تنها برنگشت، دیگران هم وخامت حالم را پای سختگیری و اصرار خودشان گذاشتند و آن ها هم دیگر حرفی نزدند و ساکت شدند. دیگر کسی پادر میانی نکرد و در کمال ناباوری شنیدم که محمد، علی رغم مخالفت خانواده اش ، از ایران رفته.

دو ماه بعد، صیغه طلاق رسما خوانده شد، دیگر باقی مانده امیدهای من هم به باد رفت و عظمت مصیبت را باور کردم. چقدر حاج آقا اصرار کرد تا آنچه طبق قانون به من تعلق می گرفت، یعنی نصف مهرم را بدهد، ولی آقا جون قبول نکرد و گفت:

من روز اول هم گفتم، مهر بچه من خوشبختی اش است.

هر دو پدر اشک به چشم آوردند و یکی شرمنده و دیگری دلشکسته از هم جدا شدند.

سرنوشت من به همین راحتی عوض شد و زندگی ام در مسیری دیگر افتاد و چنین بود که به سه حقیقت مهم پی بردم:

دانستم دردی را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد، چه درد سنگین و غیر قابل تحملی می شود. خوره ای که این درد نا گفتنی به جان من انداخته بود، بی چاره ام می کرد و من چاره ای نداشتم.

این را هم فهمیدم که آن هایی که ، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست، برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، نه اجباری برای تحمل.

بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک، دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست. این بهانه های پوچ بود که سر رشته زندگی ما را آن قدر به هم گره زد که باز کردنش دیگر برای خودمان غیر ممکن شد. چون تنش مداومی که این گره های متعدد و به ظاهر کوچک ایجاد می کنند به همان اندازه اختلافات بزرگ، خرد کننده و از بین برنده است.

اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند، همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود، همان طور که در مورد ما شد. نرمش و صبوری بیش از حد محمد، جوانی و بی تجربگی ما، نادانی من و سکوت اشتباه بزرگ ترها که به غلط ما را بزرگ و عاقل دانستند و به حال خودمان رها کردند، ما را بی چاره کرد.

ولی افسوس که این واقعیت ها را به چه قیمت سنگینی فهمیدم. هنوز هم یاد آن روزها پشتم را می لرزاند . روزهایی که عشق به محمد، حسرت داشتنش، غصه از دست دادنش، رنج جدایی و غریبی و بی کسی عجیبی که بدون او حس می کردم و غریبه بودن در بین نزدیک ترین کسانم، توی خانه خودم داغانم می کرد. داغی که بر قلب و غرورم خورده بود، روحم را بدجوری شکسته و حقیر کرده بود. از وجودم و خودم بدم می آمد. انگار پیش خودم، زار و بی مقدار شده بودم. احساس تلخ ذلیل و بی ارزش بودن مرا می کشت. همان طور که روزی از احساس عشق محمد نسبت به خودم احساس سرافرازی و سربلندی می کردم، حالا از این حس که او بود که مرا نخواست، شکسته و خرد بودم. هیچ دردی به عظمت شکستن غرور آدم، آن هم از دست عزیزی که همه کس آدم است، نیست. چنبره ماری که مدام قلبم را نیش می زد و این زهر را به جانم می ریخت، بی چاره کننده بود و من راه به جایی نداشتم.

بیش ترین مایه زجرم این بود که من بیزار نشده بودم، حتی ذره ای از محبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی توانستم حتی کینه ای از او به دل بگیرم تا بلکه راحت تر فراموش کنم. به این ترتیب تازه می فهمیدم چقدر دوستش داشتم. خدایا، چه زجری کشیدم. خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرمای آغوشش، حمایت نگاه های مهربانش، دست های قوی و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزی نبود که بشود برای کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه ای بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توی خانه ای که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم.

یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودی بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوی چشم های بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم.

دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزی به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت.

روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم، آدمی عصبی که دیگر به جای گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه ای بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهای برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود.

چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل های اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه ای غبار گرفته یا از ورای مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند، با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بی چاره ات می کند.

خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توی خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توی فکر. وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضای تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندی می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد.

اولین پاییز بعد از رفتن محمد چه تلخ و سخت گذشت و پاییز چقدر به نظرم غم انگیز آمد. نم نم باران دیگر قشنگ نبود و ایستادن زیر باران به جای شادی آفریدن، فقط اشک هایم را سرازیر می کرد. غروب ها دلگیر و خفه بود و من درست مثل برگ درخت ها زرد ، بی جان و خشکیده.

زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگیز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم باشد و باعث شود از ترسیدن و ضعفم به جای ناراحتی، غرق شوق بشوم، دیگر نبود. با چشمانی بی فروغ و قلبی یخزده از پشت پنجره مردن و سرازیر شدن برگ ها را نگاه می کردم. آن سال همراه قلب خزان زده ام، معنای غم انگیزی پاییز را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم و شناختم. با گذر روزها وقتی چشمه اشک هایم، بی آن که از درد هایم بکاهد، خشک شد کم کم آن موجود آرام، به آدمی پرخاشگر تبدیل شد که با کوچک ترین بهانه ای آماده پرخاش و حمله بود.

پنچ ماه از رفتن محمد و سه ماه از جدایی رسمی ما می گذشت که یک کارت از زری به دستم رسید. نامه ای که سیل اشکم را دوباره روان کرد و داغ دلم را تازه.

نوشته بود:

خواهرم مهناز:

هیچ چیز از دست نرفته. نه موج اشک های همدردی ما، نه عشق دوستان تو که شاید در آن تردید داشته باشی، و نه خاطرات شیرین ایام زلال کودکی.

به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوی تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه های تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره ای دیده نشود. اما نه تا ابد.

دیدن این نور، شاید در آینده ای نزدیک میسر شود.

تولدت مبارک

دوست همیشگی تو زری – لندن

مثل ایام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثیر قرار داد.

همراه کارت یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد و عطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 6:59 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و پنج
هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم می خواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. در حالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند، همراهم بود و انجام می داد.




هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاد دارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق و امید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس و گهگاه غمگین و عصبی.

مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟

مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه باید بگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم.

انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم.

رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد. اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود. چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود.

مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم. منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش می برد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند.

رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. با این که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک، نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود.

جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشید فراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم، رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت.

عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد می کشید و دلایلم را توی صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم باز کرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم، اعمالم و حتی نیازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس کرده بودم. و این برای من، شاید ره توشه یک عمر بود.

بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و در وجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود. مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی ای که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتاد که دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. زنجیرش را باز به گردنم آویختم و در تنهایی به چشم هایش توی عکس خیره شدم و این شروع دوران دیگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعالیت و دانشگاه و زندگی عادی در یک سو و زندگی عاطفی در سویی دیگر.

من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کند و این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم. خانم جون همیشه می گفت: - مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش را کاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبت شناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سر اشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.

آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کم تر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش و پست.

شاید در تفکر همه، بیوه بودن با تعبیر جسمی آن معنا بیابد. ولی من این را با تک تک سلول هایم حس کردم و فهمیدم که خوشا به حال زن هایی که جسما بیوه می شوند. جسم و نیازهای طبیعی زود با زندگی کنار می آیند و راه عوض می کنند. ولی بدبختی که روحش بیوه می شود، درد بی درمانی را تحمل می کند که علاجی ندارد. همان طور که شاید همه فرق یک زن و دختر، از دید عوام باکره بودن دختر باشد، در حالی که به نظر من آن تفاوتی که در روح یک دختر با یک زن وجود دارد، قابل مقایسه با جسم نیست و من روحا دیگر دختر نبودم. زنی بودم که عشق را در زیباترین صورت آن تجربه کرده بود. و این حماقت بزرگی بود که کسی فکر کند با تملک جسم من، آن گذشته را کمرنگ می کند یا از بین می برد.

تملک جسم، کاری سهل و آسان است، دشوار برگرفتن بکارت روح است و به تملک در آوردن آن و این درست همان رمزی است که شاید بیش تر مردمان در نیافته باشند. در حالی که محمد، دانسته یا نادانسته دقیقا همین کار را با من کرده بود.

آرام آرام به رفت و آمد و کلاس ها و استادها و همه چیز عادت کردم. چون یکی از خاصیت های جاودانه میز و نیمکت، شاید این باشد که هر انسانی در هر سنی وقتی در کسوت شاگردی پشت آن ها می نشیند، احساس جوانی و زنده بودن و شادابی می کند. همین خاصیت ارزشمند هم بود که مرا با زندگی آشتی داد. یکی دو ماه که از شروع کلاس ها گذشت، دیگر به تدریج روابطم با همکلاسی ها دوستانه شد و فضای کلاس و دانشگاه، آشنا و مانوس.

منتها حوصله روابط خاص و صمیمی را نداشتم و همین شاید در آغاز باعث شد که همه فکر کنند آدمی مغرور و از خود راضی ام، ولی به هر حال آن ها هم به من عادت کردند و همان طور که بودم قبولم کردند.

یکی از همکلاسی ها پسری پر شر و شور به نام بهزاد بود که انگار با خودش شرط کرده بود که آرام و قرار نداشته باشد. هر وقت وارد کلاس می شد، صدای پر هیجان و شلوغ او فراتر از صدای دیگران بود و موقع درس ها هم بیش تر از همه او بود که سر به سر استاد می گذاشت و کلاس را به شوخی و خنده می کشاند. منتها چون معمولا شوخی ها و حاضر جوابی هایش همراه ادب و با دیدی ظریف بود مانع از رنجش دیگران می شد.

در مقابل او یکی از دخترهای کلاس به نام نرگس مدبر که دختری سرحال و بشاش و با نشاط بود، همیشه در جواب حرف های آقای میرزایی، یا همان بهزاد، حرفی حاضر و آماده داشت. این دو نفر، هر کدام ناخودآگاه شده بودند زبان و نماینده همجنس های خود، یعنی خانم مدبر نماینده دخترها و آقای میرزایی نماینده پسرها، که به خاطر اخلاق خوب و خوش سرو زبانی همه بچه ها دوستشان داشتند و هم قبولشان کرده بودند.

اولین پتک را به مغز خواب رفته من همان آقای میرزایی، توسط خانم مدبر، وارد کرد و خدا عمرش بدهد، چون این کارش باعث شروع دوستی من با نرگس شد، دوستی ای عمیق و پر حاصل و شیرین.

اوایل ترم دوم بود که یک روز، بعد از تمام شدن کلاس، خانم مدبر با من همقدم شد و سر صحبت را باز کرد و بعد یکدفعه گفت:

حقیقتش، این که دارم پرچونگی می کنم به خاطر اینه که این آمیرزا چند وقته به من پیله کرده که پیغامش رو به شما برسونم!

مات و متحیر پرسیدم: کی؟

خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه.

از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم:

هیس! شاید رد بشه، بشنوه.

خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت.

چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد.

مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی، با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند.

نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جا افتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود. بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد.

ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش و سردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید:

نه، من قصد ازدواج ندارم.

نرگس خندان گفت:

ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و ....

باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟

مانده بودم چه بگویم. صورت محمد جلوی نظرم نقش بست و درمانده فکر کردم – آره کسی را دوست دارم، کسی که دیگه نیست، و نمی خوام ازدواج کنم چون هنوز... – مسئله عیب و ایراد این آدم یا کس دیگر نبود. من نمی توانستم به کسی به چشم شوهر نگاه کنم. توی ذهنم دنبال جواب می گشتم که خانم مدبر، با همان لحن شوخ همیشگی اش گفت:

خیله خب، نمی خواد بگی، خودم فهمیدم!

با تردید و خندان گفتم: چی رو؟

با چشم هایی شیطنت از آن ها می بارید، گفت:

این که گیر کار کجاست؟!

کنجکاو پرسیدم: خوب، کجاست؟!

در حالی که به قلبش اشاره می کرد، گفت: این بی صاحاب، البته ببخشیدها، که همه گیرها، همیشه از همین جاست!

بعد بدون این که کنجکاوی کند یا دنباله حرفش را بگیرد، گفت:

باشه من می رم، ولی فکر نمی کنم، این بابا دست برداره.

و در حالی که دوباره به قلبش اشاره می کرد گفت: آخه کار اون بی چاره ام به همین، گیر کرده!

خندان خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:00 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و ششم

نمی دانم چرا دلم می خواست با او درد دل کنم و حرف بزنم. دوست داشتم از من سوال کند و شاید همین کنجکاوی نکردنش، مرا به گفتن، حریص می کرد و در دل از این که بی اعتنا گذشته بود، دلخور بودم. دلم می خواست این راز را به کسی بگویم. من که حتی در این مورد به مریم هم حقیقت را نگفته بودم، ناخودآگاه دنبال یک همراز بودم و نرگس با رفتارش، بدون این که علتش را بدانم، یک حس اطمینان و تمایل در من به وجود آورد.

به هر حال به بهانه پیغام های آقای میرزایی ما به هم نزدیک شدیم و رابطه مان از حدود سلام و علیک عادی گذشت و کم کم به بیرون از دانشگاه و خانه کشید.

نرگس سه سال از من بزرگ تر بود ولی از نظر فکری، به نسبت سه سال، خیلی فهمیده تر و پخته تر از من بود. مهارتی خاص در ارتباط بر قرار کردن با آدم ها داشت، با هر کس به زبان خودش حرف می زد و حرف همه را می فهمید. درست مثل این که خدا، وجودش را برای محبت کردن به دیگران آفریده باشد. مورد اعتماد و سنگ صبور همه بود. برای مشکلات دیگران چنان خودش را وقف می کرد که من ماتم می برد. چون این استعدادی بود که خودم هیچ وقت نداشتم. برای او ناراحتی هیچ کس، غریبا یا آشنا، فرق نداشت. بی تفاوت نبود و در عین حال، یک اخلاق عالی دیگر هم داشت که سبب اعتماد و اطمینان می شد. هیچ وقت خودش سوالی نمی کرد و تا خودت زبان باز نمی کردی، غیر ممکن بود حتی در مورد چیزهایی که می دانست سوال کند یا حرفی بزند و همین آدم را برای گفتن مشتاق می کرد. خصوصا من که از کشیدن بار رازی که به تنهایی کشیده بودم، در رنج بودم. بالاخره در اثر اصرار های مداوم آقای میرزایی که دیگر داشت به مزاحمت کشیده می شد و توجه بقیه همکلاسی ها را هم جلب می کرد، یک روز دل به دریا زدم و حقیقت را برای نرگس گفتم و این شد نقطه شروع دوستی نزدیک ما و برقرار شدن ارتباطی عاطفی و عمیق، آن چنان که انگار سال ها با هم دوستیم.

وقتی به آقای میرزایی، دو سه تا از دانشجوهای سال های بالاتر هم اضافه شدند، تصمیم گرفتم شر همه را از سر کم کنم. حلقه ام را دستم کردم و به کمک نرگس توی دانشگاه شایع کردم که نامزد کرده ام. هیچ وقت آن روز را که با نرگس شیرینی مثلا نامزدی ام را پخش کردیم، فراموش نمی کنم.

بی چاره آقای میرزایی چه حالی شد.

نرگس با دیدن حال و روز او گفت: خدا لعنتت کنه، بالاخره آه این آمیرزا منو می گیره!

خندان گفتم: چرا آهش؟ یک وقت دیدی خودش تو رو گرفت.

نرگس پرخاش کنان گفت: نه که خیلی چشم داره منو ببینه!!!

روزها مثل برق می گذشت و تبدیل به ماه ها می شد و ارتباط من و نرگس نزدیک تر.

اوایل سال دوم دانشگاه بودیم که نرگس گفت: از این هفته می خوام ببرمت یه جای خوب.

خنده دار بود، جای خوب نرگس همان کوه بود که من عاشقش!!! بودم. روزی که این حرف را زد، در حالی که سرم را تکان می دادم، دستم را روی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم. مسخره بود. دوباره برگشتم به همان نقطه ای که باعث بریده شدن مسیر زندگی ام شده بود، ولی مخالفت نکردم، چه عیبی داشت؟! مگر نه این که خانم جون همیشه می گفت – هر چه نصیب است به تو آن می دهند.-

قبول کردم و رفتم. در این رفت و آمدها با چند تا از دوست های غیردانشگاهی نرگس هم آشنا شدم و پا به دنیایی دیگر گذاشتم. دنیای کتاب و شعر و کوه و نقاشی و .....

مقدر این بود که دور از محمد پا به دنیایی که او عاشقش بود، بگذارم. دنیایی که روزی از آن یک جهنم ساخته بودم، زندگی ام را به دلیل مخالفت با آن، متلاشی کرده بودم، خودم را از بین برده بودم. حالا در کنار دوست هایم به آن پا می گذاشتم. در حالی که شاید بدون این که بفهمم، این بار هم عشق محمد و رسوب افکار او در دل و جانم بود که مرا به جلو می راند و این طوری بود که سال ها می گذشت و من با نرگس در مسیری افتادم که زندگی ام را از بی هدفی و بی معنایی در آورد.

یکی از دوست های نرگس که بعدها دوست صمیمی خودم هم شد، دختری بود به نام آزیتا.

نرگس روز اول او را به عنوان خانم نقاش به من معرفی کرد. پدر آزیتا ادیب و هنرمند بود، دکترای ادبیات داشت و استاد دانشگاه بود. آن طور که نرگس می گفت، پدرش یعنی دکتر ابهری عاشقانه آزیتا را که تنها فرزندش بود، دوست داشت و رابطه شان مثل مرید و مراد بود. آزیتا هم پیانو می زد، هم نقاشی می کرد و هم دانشجوی رشته هنر بود. مادرش زنی ایتالیایی بود که از بیست سالگی در ایران زندگی کرده بود. خانمی بی نهایت با شخصیت و دوست داشتنی که فارسی را با لهجه ای بسیار شیرین صحبت می کرد.

نرگس همیشه می گفت – توی خانه آن ها یک جور عشق و مهر و عاطفه ناب توی فضا موج می زند که روی دیگران هم اثر می گذاره.- و بعد به مسخره اضافه می کرد:

درست مثل خونه خود ما!!! و این چیزی بود که بعدها به وضوح دریافتم، خوشبختی هم مثل بدبختی می تواند اطراف خود را در بر بگیرد و فضای خانه آن ها همیشه به آدم این حس آرامش و خوشبختی را منتقل می کرد.

اولین باری که خانه آن ها رفتم، شب اول دی بود که تولد بیست و یک سالگی ام هم بود. آن شب به مناسبت یلدا، خانه شان مهمانی بود. من قبلا از نرگس شنیده بودم که پدر آزیتا شب یلدای هر سال مهمانی ای به راه می اندازد که به قولی شب شعر هم بود. اکثر مهمان ها هم دوستان پدر آزیتا بودند. نرگس این قدر در مورد آن مهمانی ها تعریف کرده بود که در عین کنجکاوی یک حالت اضطراب و هیجان خاص هم داشتم. مخصوصا که تا آن زمان پا توی چنین جمع هایی نگذاشته بودم.

آن شب هوا خیلی سرد بود و سوز برف داشت و ما با تمام عجله ای که کردیم، دیرتر از همه رسیدیم. آماده شدنم خیلی طول کشید، چون هر لباسی می پوشیدم به نظرم مناسب نمی آمد و بالاخره وقتی حاضر شدم، تازه نوبت دلواپسی های مادر بود و شیرین زبانی های نرگس برای مادر و پدرم که خیالشان راحت باشد. نرگس همان طور که به من خیلی نزدیک شده بود، خیلی زود هم اعتماد و محبت مادر و پدرم را جلب کرده بود و رضایت آن ها را خیلی راحت به دست می آورد.

وقتی رسیدیم، از ماشین های دم در، معلوم بود که بیش تر مهمان ها آمده اند و همین بر اضطراب من بیش از پیش اضافه کرد.

خانه شان، بیش تر از تصور من مجلل و قشنگ بود. از در وارد حیاطی بزرگ با باغچه های چمنکاری وسیع می شدیم که اطراف یک استخر بزرگ را گرفته بودند و از کناره استخر تا در ورودی ساختمان، مسافت نسبتا زیادی بود که با چراغ هایی که از لابه لای کاج های مطبق فضا را روشن می کرد. جلوه خاصی به اطراف می دادند و من بیش تر از قبل دست و پایم را گم می کردم.

آزیتا که با چهره ای گشاد دم در ساختمان منتظر بود، گفت: معلوم هست کجایین؟ چرا این قدر دیر کردین؟! یک ساعت پیش منتظرتون بودم.

نرگس در حالی که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: خوب ما فقط یک ساعت داشتیم دنبال یک دسته گل ارزون و با جلال و جبروت می گشتیم! نیم ساعت هم از دم در تا این جا طول می کشه! ما تازه نیم ساعت هم زود رسیدیم!

هر سه به خنده افتادیم که نرگس پرسید: اول بگو، اون آقاهه که سه تار می زنه اومده؟!

آزیتا با سر اشاره کرد: آره، الان می خواد بخونه، زود باشین.

با عجله سر و وضعم را مرتب کردم و همراه آزیتا وارد سالن شدیم.

من که بی نهایت معذب و دستپاچه بودم، دست نرگس را ول نمی کردم که آزیتا با حرص و آهسته گفت:

بدبخت ها چرا چسبیدین به هم دیگه؟ حالا این ها فکر می کنن از پشت کوه اومدین!

نرگس با خونسردی و آرام گفت: چه عیبی داره؟! چیزی که قراره بعدا بفهمن، بگذار حالا بدونن.

همیشه جواب هایش باعث شادی بود، این بار هم باعث شد که ما با خنده وارد سالن بزرگ و آراسته خانه آن ها شویم. من برای اولین بار خانم و آقای ابهری را دیدم. دکتر ابهری خیلی بیش از انتظارم، جوان و برازنده بود، همین طور همسرش.

دکتر مردی بود با قد متوسط و هیکلی موزون و ورزشکاری که صورتی آرام و چشم هایی با نفوذ داشت و از ورای عینک پنسی با دقتی موشکافانه نگاه می کرد. ولی در عین حال، برخورد پدرانه و صمیمانه اش به دل می نشست و خانم ابهری با این که قدی تقریبا کوتا داشت و اندامی که می شد گفت چاق است، ولی چهره ای علی رغم سن و سالش که حدود پنجاه سال بود، شاداب داشت و از ورای چشم های آبی اش با مهری خاص آدم را نگاه می کرد و لهجه ای شیرین و دوستانه خوشامد می گفت.

هر دو با رویی گشاده، به ما خیر مقدم گفتند و به مهمان ها، به عنوان دوست های صمیمی دخترشان، معرفی کردند. آزیتا جایی نزدیک خودشان به ما نشان داد و نشستیم. من که از خجالت نفسم بالا نمی آمد و فکر می کردم همه الان فهمیده اند که اولین بار است در چنین جمعی حضور پیدا کرده ام، سرم را پایین انداخته بودم و با انگشت هایم بازی می کردم، ولی نرگس خونسرد و خندان از راه دور با همه سلام و علیک و احوالپرسی می کرد.با تشر آزیتا که گفت: چرا این قدر معذب نشستی؟! بالاجبار سرم را بالا گرفتم و چشمم به چشم آقایی تقریبا جوان که روبروی ما نشسته بود، افتاد که با لبخند ما را نگاه می کرد. مجبور شدم زورکی لبخند بزنم و با سر سلام کنم که صدای سه تار همه حواس ها را به طرف بالای سالن متوجه کرد و من کمی احساس آرامش کردم و توانستم نفس تازه کنم و همه چیز را ببینم. تزینات زیبای اتاق بسیار بزرگ پذایرایی و پله های مارپیچی که از کنار سالن به طبقه بالا می رفت و شومینه بزرگی که گوشه سالن روشن بود و قاب های نقاشی بزرگ و بسیار زیبایی که به دیوار بود و شمعدان های پایه بلندی که در گوشه و کنار با شمع روشن بود، حالت اشرافی و در عین حال شاعرانه ای به سالن می داد.

غرق تماشای اطراف بودم که با سقلمه ای که نرگس به پهلویم زد به خود آمدم.

گفت: اون آقاهه که می گفتم اینه، صبر کن بخونه، اگه دیوونه نشدی معلومه...

ساکت شد.

منتظر پرسیدم: معلومه چی؟!

نرگس با خونسردی گفت: معلومه از اول دیوونه بودی!!

خنده ما را شروع سه تار زدن آقای مهرابی قطع کرد و من منتظر ماندم که ببینم این همه تعریف به کجا می رسد. صدا از هیچ کس در نمی آمد و معلوم بود همه با اشتیاق در انتظارند. در این میان انگار فقط من بودم که همچنان محو تماشای اطراف بودم که من هم با شروع شدن آواز، میخکوب شدم.

نمی دانم در آن صدا چه بود، چه سوز و شوری بود که این قدر مستقیم بر روح و قلب آدم اثر می گذاشت. حس غریبی به آدم دست می داد که قابل گفتن نیست، شور عرفانی و روحپرور، حالت جذبه و اشتیاق، حالت خاصی که قابل بیان نیست. مصرع های اول را من، مبهوت تن صدا، اصلا نشنیدم، تا به این جا رسید:

باز آی و بر چشمم نشین ای داستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

آن صدا حزین و پر احساس همراه زخمه های تار، و آن شعر پر معنی چنان اثر کاری و آنی بر قلب من داشت که ناخودآگاه اشک چشمانم را پر کرد و من که از سر شب فکر محمد، با یادآوری تولدم و سال های قبل، راحتم نگذاشته بود، بی اختیار دستم به زنجیر گردنم گره خورد و با این ابیات اشک به چشمم هجوم آورد و فکر کردم نرگس راست می گفت که این صدا آدم را مجنون می کند. آقای مهرابی همچنان می خواند.

من مانده ام مهجور از او، بی چاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

با این بیت ها، مثل این بود که تمام دردهای درونم را به شعر می شنیدم و حالی ناگفتنی پیدا می کردم. در جدال با خودم بودم تا اشکم سرازیر نشود که چشمم به همان آقای روبرویی افتاد و به نظرم آمد که با محبتی بی نهایت، آزیتا را نگاه می کند.

به هر حال آن شب و آن شعر و آن صدا، آغاز راه دیگری در زندگی من شد و باعث علاقه و روی آوردنم به شعر و کتاب.

احساس می کردم چقدر احمقم که تا حالا سر از شعر در نیاورده ام. وقتی داشتم اشک هایم را که دیگر سرازیر شده بود پاک می کردم نرگس توی گوشم گفت:

حالا همه فکر می کنن، عجب دختر فرهیخته ای هستی که با شنیدن این بیت ها اشک می ریزی، خبر ندارن جنابعالی اصلا از شعر سر در نمی آری و واسه چیز دیگه داری آبغوره می گیری!

هم خنده ام گرفت و هم به فکر فرو رفتم. راستی چرا من تا آن زمان نباید به قول نرگس، خودم از شعر سر در آورده باشم؟ برای اولین بار، احساس شرمساری و مغبون شدن کردم. در افکار مختلف غوطه می خوردم که دوباره چشمم به همان آقای روبرویی افتاد که محو تماشای آزیتا بود و به محض این که نگاهش با من برخورد کرد، رویش را به طرف دیگر برگرداند.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:01 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و هفتم
از آزیتا پرسیدم:

اون آقاهه کیه؟

آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!

ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.

من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!



خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی و آقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:


حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره.

مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟

نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پا فالگیر!

واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را باز کند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت:

شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم.

وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ، خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند.

مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت

نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:

خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!

از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.

تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر می رسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آن ها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم از سر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار و کراهت.

مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.

آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آن ها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیر سعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش می کرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از این که صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زد و امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید. چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.

به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقال جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دو بار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگر نفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بی صدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام را مدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!

آقا جون سکته کرده بود.

جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.

با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.

دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگرا، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من، امیدم پشتوانه و دلخشوی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد. هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم. دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...

درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازه ای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. این که چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند. ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.

توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:

خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.

بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:

غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...

هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.

ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم، مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا می شود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.

روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود. در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گهگاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!!

اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری، مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ از عظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو و کنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد.

چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازکدل و ظریف که لب برمی چید و بغض می کرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت در آغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟!

صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردن تو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود.

وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ای صمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهتر شد به اصرار مریم بیش تر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم، اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبری از محمد بگیرم. ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!
ادامه دارد ...

از آزیتا پرسیدم:


اون آقاهه کیه؟

آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!

ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.

من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!

خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی و آقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:


حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره.

مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟

نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پا فالگیر!

واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را باز کند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت:

شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم.

وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ، خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند.

مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت

نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:

خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!

از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.

تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر می رسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آن ها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم از سر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار و کراهت.

مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.

آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آن ها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیر سعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش می کرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از این که صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زد و امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید. چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.

به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقال جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دو بار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگر نفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بی صدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام را مدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!

آقا جون سکته کرده بود.

جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.

با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.

دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگرا، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من، امیدم پشتوانه و دلخشوی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد. هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم. دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...

درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازه ای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. این که چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند. ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.

توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:

خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.

بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:

غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...

هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.

ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم، مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا می شود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.

روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود. در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گهگاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!!

اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری، مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ از عظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو و کنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد.

چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازکدل و ظریف که لب برمی چید و بغض می کرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت در آغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟!

صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردن تو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود.

وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ای صمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهتر شد به اصرار مریم بیش تر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم، اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبری از محمد بگیرم. ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:02 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و هشتم

آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک

چقدر احساس آرامش می کردم. یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم:

چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم.

برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند.

خوب، بیا بریم.از خونسردیشان جا خوردم و با شک پرسیدم: بریم؟!

اکرم خانم گفت: آره مادر، پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم.

از حیرت دهانم باز مانده بود، گفتم: آخه، اون جا....

ساکت شدم. اکرم خانم با لبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست.

آه از نهادم بلند شد. آن جا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟!

خیلی وقته.

چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچ وقت این خونه رو نمی فروشه؟!

ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد – اون هام از این جا رفتن.

دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقا و محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دور بشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت:

خوب اگه می آی، پاشو دیگه، اگه نمی آی هم که من برم.

و من رفتم. بعد از چهار سال، چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم، وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت و آمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و....

آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که از سرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیش تر بروم.

لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد، کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش، هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سر قضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من باز آقا جون را داشتم و محمد را...

طاقتم تمام شد، رو برگرداندم و در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ...

ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید.

مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه!

گیج وحیران گفتم: نه، من اونو ...

باز حرفم را قطع کرد و گفت: می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم، دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو می گیره.

بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس، حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟!

اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لا به لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زود فهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست. مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بیخودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم.-

یواش یواش از گذشته هایش می گفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل از ازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش می کند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کرد که:

آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرگرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه رو به نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو رو جبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دو سه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب، بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداخت و می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم ما رو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. می دونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن و نپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه.

اشک از چشم اکرم خانم چکید و ادامه داد:

رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده.

گریه اش شدت گرفت، معلوم بود که بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشک می ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او را بخشیده بود.

کمی که گریه اش آرام گرفت، ادامه داد:

هیچی مادر، با یک نفرین، جیگر خودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفت و من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعث ناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من به مادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهتر که حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره.

بی چاره اکرم خانم نمی دانست و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت.

آن روز گذشت و من به مرور و در گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی ها مثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام و درگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، در تمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارند خودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی، داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح می دهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا، قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد.

و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد.

این حقایق را آرام آرام می فهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زارزنان با بهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی.

آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آن قدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدت ها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یک نفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دل هایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر، ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:03 pm


رمان دالان بهشت - قسمت سی و نهم

همان شب بود که خسته و بی حوصله از سردردی که امانم را بریده بود، روی تختم دراز کشیده بودم که نرگس به سراغم آمد. مثل همیشه سرحال و شوخ بود. گفت که با آزیتا می خواهند اسمشان را در کلاس خوشنویسی بنویسند و منتظرند که حال من بهتر شود. از سر بی حوصلگی گفتم: من، فعلا حال کلاس اومدن ندارم.

نرگس انگار اصلا حرفم را نشنیده باشد، گفت:

راستی دکتر ابهری یک کلاس حافظ شناسی توی دانشگاه ادبیات گذاشته که عمومی است، ما هم می تونیم بریم.



دوباره با بی اعتنایی گفتم: گفتم که من حالش رو ...


نگذاشت حرفم تمام شود، پرخاش کنان گفت: مهناز، این اداها را از خودت در نیار. این همه راه نیومدم که ناز جنابعالی رو بکشم یا ازت اجازه بگیرم. اومدم که بهت بگم از این هفته به بعد برنامه ات چیه، پس خودتو لوس نکن. دهن منو هم باز نکن، لطفا.

در حالی که بلند می شد، گفت: در ضمن جمعه هم کوه یادت نره.

با خونسردی داشت از در بیرون می رفت که با حرص گفتم: من بهت گفتم که نمی آم ...

در را بست رو به من و با عصبانیت گفت:

اولا که پاشو مثل آدم بشین و حرف بزن، برای من ادای بدبخت های بی دست و پا را در نیار، دوما که تو غلط کردی، مگه دست توست؟ چه مرگته که نمی آی؟ این جوری می خوای به بابات ثابت کنی که واقعا غصه داری و به خودت ثابت کنی که بچه خلفی هستی و خوب عزاداری می کنی؟! آره؟! خوب، بسه دیگه، بابات متوجه شدن، از خودت هم می تونی متشکر باشی که ...

حرفش را بریدم و گفتم: معلومه تو چته؟! مگه زوره، نمی خوام بیام. می خوام به بدبختی خودم بمیرم، به تو چه مربوطه؟!

نرگس یکدفعه آدمی دیگر شد، با چشم هایی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او دیده بودم و نه باورم می شد که اصلا داشته باشد، به طرفم پرخاش می کرد و من ناباورانه نگاهش می کردم. حرف هایش را جویده جویده می زد و به زور سعی می کرد، صدایش را پایین نگه دارد.

بدبختی؟! تو اصلا می دونی یعنی چی؟! یک عمر راحت و آسوده زندگی کردی، هر چه خواستی حاضر و آماده بوده، هر کاری دلت خواسته کردی، نگذاشتن آب توی دلت تکون بخوره مبادا در یمانی از چشم هایت بریزه!!! تا بوده که خونواده ات برات غش و ضعف کردن و بعد هم شوهرت، که اونم آخر سر به قول خودت، بازم از خریت تو گذاشت رفت. وقتی هم رفت، اون جوری رفت که مبادا کسی به خانم طعنه بزند. کی تا حالا به تو از گل نازک تر گفته؟! تا حالا کی طعم بدبختی رو چشیدی؟ کی گفته، بدبخت ها دست و پاشونو رو به قبله دراز می کنن تا بمیرن؟! بی چاره، تو چه می دونی بدبختی یعنی چی؟ اگه می دونستی، هر دفعه یا یک تلنگر، این طوری مثل جنازه رو به قبله نمی خوابیدی ...

من متعجب و حیران فقط توانستم بگویم – نرگس؟! – باورم نمی شد، نرگس این طوری، با این لحن نیشدار و تلخ حرف بزند. برای همین فکرم درست کار نمی کرد تا کلمات را ردیف کنم. بریده بریده گفتم: تو که نمی دونی ...

دوباره حرفم را برید:

من می دونم، خوب هم می دونم. چون خودم کشیدم و اونچه رو هم نکشیدم اندازه موهای سرم دوست و رفیق دارم که شرح بدبختی هاشون رو شنیدم، ولی تو چی؟! الان سه ساله منو می شناسی، اصلا به ذهنت خطور کرده از زندگی من سوال کنی؟! وقتی این قدر توی خودت غرقی، معلومه یک باد که به سرت بخوره فکر می کنی دنیا رو طوفان کن فیکون کرده! اگه تو هم ...

یکدفعه گریه اش گرفت، رویش را برگرداند، دستش را جلوی صورتش گرفت و گریه کرد. گریه ای آن قدر سوزناک و مظلوم که دل آدم را ریش می کرد.

آن شب نرگس پیش من ماند و من ناباور و گیج با یک داستان زندگی دیگر، داستان یکی از عزیزترین کسانم آشنا شدم. پرده ای دیگر از جلوی چشم هایم کنار رفت و ما بیش از پیش به هم نزدیک شدیم.

برایم تعریف کرد که:

پدر و مادرش دختر عمو – پسر عمو بوده اند و پدرهایشان از خان های سرشناس دزفول که از بچگی ناف بچه هایشان را به نام هم بریده بودند. با این که پدرش، صابر، دوازده سال بزرگتر بوده، ولی وقتی اولین دختر و تنها دختر خانواده عمویش، یعنی مادر نرگس به دنیا می آید، دو تا برادر با هم توافق می کنند که آن دختر، که اسمش را اختر گذاشته بودند، همسر صابر شود. بالاخره سال ها می گذرد، ولی وقتی اختر خانم تازه دوازده سالش بوده، پدر نرگس عاشق دختر یک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چیزی نمی فهمیده ولی عمویش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند. آقا صابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ایستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق نمی شود. برای همین قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به این امید که پدرش و عمویش سر عقل آمده باشند برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضایت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم ثروت او نمی توانسته رضایت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقا صابر هم با این امید که بعد از ازدواج سهم زمینش را از پدرش بگیرد، بالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خیال داشته بعد از گرفتن زمین ها و به نام شدن رسمی آن ها، بدون این که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی می برد که رابطه زناشویی بین آن ها برقرار نشده از زیربار این که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ریخت:

مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنیا اومد، برای مژدگانی زمین ها را به نامش می کنم. مثلا خیال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمین می کنه. غافل از این که با سرنوشت چندین نفر به خاطر کوتاه فکریش بازی می کنه. خلاصه، من به دنیا اومدم، در حالی که پدرم حاضر نبوده حتی یک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم این جوری رفتار می کرد، عوض این که پدربزرگ سر عقل بیاد، بیش تر قضیه را کش می داد و این طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه یک بار بغلم نکرد یا صدام نزد و حتی یک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزیز می کرد و احترام می گذاشت، ولی من ته قلبم همیشه آرزوی این را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشینم نه پدربزرگم. کشش خونی یک چیز غیر قابل انکاره، منم با بچگی ام با این که هیچ توجهی از پدرم نمی دیدم، کشش عجیبی نسبت به اون مردی که همیشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون این که هیچ علامتی از سمت اون ببینم، داشتم. این میون بزرگ ترهای احقم، برای این که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بیدار کنن، مرتب به من کار یاد می دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشین، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هایش رو جفت کن، برایش آب ببر و ...

من مثل یک خونه شاگرد هر کاری می کردم غیر از این که صداش کنم، از اخم هایش می ترسیدم و هیچ کس نمی فهمید که من با وجود بچگی، چه رنجی از این وضع می برم، از این که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدایی کنم. بالاخره تدبیرهای هیچ کس راه به جایی نبرد. آقا بزرگ که از زمین ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر نشد سهم پدرم را بده و این شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بیست ساله، پدرم سر به نیست گذاشت و رفت.

از جا پریدم: رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همین راحتی؟!

نرگس سرش را به علامت تایید تکان داد.

دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟

دیگه برنگشت!

هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.

صبر کن می فهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:

یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشو کشته و ...

خلاصه امید آقا بزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من بابا شد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق، همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچ وقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.

عمو صادق هیچ وقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.

من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!

نرگس خندید و گفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟

فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.

دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!

راست می گفت، بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!

زهرخند تلخی زد و گفت:

باورت می شه، الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟! همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یک روز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟

من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.

نرگس با نگاهی عصبی گفت:

اشتباه می کنی، آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر، نه جای زن عمو.

من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟

یعنی این که، از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به در شده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.

آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟

تو که هیچی، خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج می کرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم. آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم از این ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ در عین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.

یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت می سوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز، خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم، وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...

یک عمره من با اگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلا درد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...

با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشم هایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:

چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردم و سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!

بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:

پاشو، پاشو، این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، باید خیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!

در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:

هرهر و زهرمار، بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...

راست می گفت، حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود. یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. چشم های من هم، اگر چه دیر و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حال توی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.

با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد. ترسم از آدم ها و اجتماع ریخت، آن پوسته ظاهری که خودم از خودم می شناختم فرو ریخت و شخصیت نهفته ام رشد کرد و شکوفا شد، شخصیتی که پایه ذهنی اش را محمد پی ریزی کرده بود. من بدون محمد، مهنازی می شدم که او می خواست و این تحول شیرین را، داغ نداشتن او و نبودنش برایم زجرآور می کرد، زجری که عاجز از درمان یا فراموشی آن بودم. هرچه افکارم و به دنبالش اعمال و نحوه زندگی ام تغییر می کرد، بیش تر از قبل وجودم محمد را می طلبید. انگار هرچه زندگی را بیش تر می شناختم، بیش تر هم محمد را می شناختم و این برای من که دیگر او را نداشتم، شکنجه ای کشنده و دائمی بود. چه درد تلخ و ناگفتنی به جانم می ریخت وقتی او را با دیگر مردهایی که به نوعی می شناختم و می دیدم، مقایسه می کردم. نه، توی ذهن من، هیچ مردی حتی قابل فکر کردن نبود، چه برسد مقایسه با محمد.

همه این تغییر و تحول ها، مقایسه ها و تصمیم ها و نتیجه گیری ها بی اختیار توی مغز من صورت می گرفت و ذهن و قلبم با حدتی بیش تر به گذشته و محمد متمایل می شد و مرا بی چاره می کرد. چون عاشق و طالب چیزی بودم که روزی خودم باعث گم شدنش شده بودم و حالا هیچ نشانی از او نداشتم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:04 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل
روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت – برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاش های امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر، مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد.



نمی توانم احساسم را از وصلت امیر با ثریا بیان کنم. خوشحال بودم یا عمگین؟ ذوق می کردم یا حسرت می خوردم؟ نمی دانم. امیر ثریا را بی نهایت دوست داشت و من به خاطر برادرم، باید ثریا را دوست می داشتم، ثریا را که در تمام این سال ها همه سعی ام را برای فراموشی اش کرده بودم، ولی حالا دیگر قبول داشتم که گناه ندانمکاری و حماقت من پای او نیست. به هر حال او برای من تداعی کننده گذشته بود و در عین حال، احمق بودن خودم را به رخم می کشید که باز هم عذاب کمی نبود.

روزی که همراه مادر برای خواستگاری به خانه ثریا رفتیم، که حالا آپارتمانی کوچک و آراسته بود، چه حال غریبی داشتم. زهرا خانم به نسبت پنج سال، خیلی شکسته تر شده بود. آن روز او هم، مثل من، نتوانست تاثرش را پنهان کند. با مظلومیت آه کشید و بدون این که حرفی بزند، نم اشک چشمش را با دست پاک کرد. من چه تلاشی کردم که ظاهرم خوشحال باشد و آرام و بی تاثر. مادر با تمام سعی و تلاشی که در سختگیری داشت، وقتی ثریا را دید نظرش فوری عوض شد و مهرش بر دلش نشست و موافقتش را توی راه برگشت به زبان آورد:

خوب، وقتی تو چند ساله این فکر توی سرته، دختره هم این قدر خوب بود، چرا تا وقتی آقا جونت بود نگفتی که لااقل آرزو از دل اون خدا بیامرز هم بر بیاد؟!

امیر فقط آهی کشید و سکوت کرد و من در حالی که اشکی گرم چشم هایم را می سوزاند، فکر کردم – راستی الان اگه آقا جون بود چه حالی داشت؟! آقا جونی که آن قدر آرزوی سرو سامان گرفتن بچه هایش را داشت. – ولی یک چیز برایم مسلم بود که ثریا، با آن رفتار مهربان و بی آلایش و در عین حال موقرانه و مسلط، به سرعت در دل پدرم هم جا باز می کرد. نمی دانم چرا به نظرم صورتش دوست داشتنی می آمد و حتی زیبا. صورت او که مسلماً فرقی نکرده بود، پس حتماً به خاطر نگاه من بود.

مقدمات عروسی امیر و ثریا خیلی زود روبراه شد و به خواست ثریا یک مراسم معمولی و بدون تشریفات برگزار شد. امیر آپارتمانی نزدیک خانه ما خرید. و الحق با این که خانه شان جدا بود نه ثریا نه امیر هیچ وقت ما یا در حقیقت مادر را تنها نگذاشتند. ثریا که به خواست امیر دیگر بیرون از خانه کار نمی کرد، با مادر رفتاری سرشار از محبت داشت و رابطه ای دوستانه و بسیار نزدیک با من و علی برقرار کرده بود. خیلی زود جای خودش را توی خانه ما باز کرد و امیر هم تمام سعی خودش را می کرد تا پسری دیگر برای زهرا خانم باشد.

امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگر خانم جون و پدرم بودند، حتماً به وجودش افتخار می کردند. چیزی که در روابط امیر و ثریا خیلی برای من جالب بود، این بود که در حالی که علاقه بی اندازه امیر به ثریا از رفتار و نگاهش کاملاً هویدا بود، هنوز هم مثل گذشته ها وقتی می خواست، صدای ثریا را در بیاورد، صدایش می زد – زن پسر حاجی! – و نمی دانست هر بار با این حرف، من ناخودآگاه یاد چه خاطره هایی می افتم. فرق آن ها با من این بود که فهمیده بودند، چرا و چه را می خواهند و به پای خواسته شان هم آن قدر صبر و استقامت کردند تا بالاخره صبرشان به ثمر نشست و من بیش تر به عیب خودم در گذشته ها پی بردم و این که یار دانا و صبوری برای محمد نبودم. به هر حال هنوز بعد از سال ها هر بار که امیر به شوخی به جواد می گفت – چطوری اوس جواد؟! – بی اختیار یاد محمد می افتادم و فکر می کردم حالا او هم حتماً فوق لیسانش را گرفته و شده – اوس محمد! - .

وقتی محبت های امیر را به ثریا می دیدم، باور نمی کردم که امیر تا این حد بتواند مثل یک مرد عاشق و شیفته رفتار کند. دید خواهرها نسبت به برادرها طوری است که انگار توقع دارند همیشه و همه جا رفتارشان برادروار باشد. مثل زری که آن سال ها می گفت – من باورم نمی شه محمد اصلا به این چیزها فکر کنه! – من هم از شیفتگی که در کلام و رفتار امیر بود، تعجب می کردم. خلاصه همان طور که ثریا با تمام توان برای خانواده ما یک دختر دیگر شد امیر هم برای جواد و زهرا خانم پسر دیگری شد و زهرا خانم در هر فرصتی این موضوع را به زبان می آورد. خدا را شکر زندگی آن ها در مسیری درست افتاده بود و آرام پیش می رفت و من وقتی از خوشبختی امیر و خوشحالی مادرم ذوق می کردم در عین حال احساس می کردم انگار حلقه معیوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از همه خوشبختی را به چنگ آورده و از کف داده بودم و این رنج مثل خوره سوهان روحم می شد و نمی توانستم دم بزنم. هر چیزی توی این دنیا بهایی دارد که انسان برای به دست آوردنش باید آن را بپردازند. این میان عشق، مخصوصا عشق حقیقی، جزو چیزهایی است که هر کسی توان و اتطاعت پرداخت بهای آن را ندارد. و فقط معدود کسانی که از عهده پرداخت بهایش برمی آیند، می توانند سرمست و رها، تن به لذت بی همتایش بدهند و خوب مسلماً من جزو آن دسته نبودم. من که همیشه در ذهنم این امید را داشتم که محمد ارتباطش را با خانواده ثریا حفظ کرده باشد، بالاخره با ازدواج امیر و ثریا این امیدم هم تبدیل با یاس شد. وقتی نه خبری از او شد و نه حرفی درباره او از آن ها شنیدم، مطمئن شدم که آن ها هم بی خبرند و سرخورده و مایوس و نا امید باز چشم به گذشته و خاطراتم دوختم، چون امیدی به آینده نداشتم، هرچه بود اضطراب بود و بلاتکلیفی و هراس.

به یاد دارم یکی از روزهای پاییز سال آخر دانشگاه، یکی از همکلاسی هایمان به مناسبت نامزدی اش شیرینی پخش می کرد و همه به او تبریک می گفتند. یکی از بچه ها پرسید:

راستی پریسا، اسم داماد چیه؟!

وقتی پریسا گفت: محمد

دل من یکدفعه هری فرو ریخت، انگار یکی به دلم چنگ زد. عشقی که موقع به زبان آوردن آن اسم در صدای پریسا بود، قلبم را لرزاند و یک لحظه با وحشت این فکر کشنده به ذهنم خطور کرد که نکند ...؟! با دلهره و تشویق پرسیدم – فامیلش چیه؟! –

شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکار درهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم:

می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟

نرگس پرسید: با این عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟!

وقتی سکوتم را دید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت:

پرسیدم کجا می ری؟!

نمی دونم، آخر دنیا. می آی یا نه؟!

نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم و مستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودم را مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد.

بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید:

می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟!

سرم را بلند کردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت:

خاک بر سرت، وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بی چاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جور کردنش بر نیای؟!

وقتی سکوتم را دید، اضافه کرد:

یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالا بگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی از شنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش. اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ...

حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس را بستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روز همیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم.

زمان به خاطر دل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص می شد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایشایش که پسری به نام ناصر بود، ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر و زبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودک دایر کنیم و یک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه ای که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بودیم.

ثریا ماه های آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهای مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم برای من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه های مادر با شدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه ای در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول برای سر باز زدن از ازدواج نداشتم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:04 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل و یک
خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار می کرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین این که از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق می کرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم، مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت.


اصرار آن ها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آن ها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف می زد.

مادرم در روز خواستگاری، مخصوصاً برای این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید. نرگس توی آشپزخانه قایم شده بود که از لای در آقای ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بود ببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیر دیده بودمش. خلاصه، جناب آقای ارجمند با سری افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوری بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیش تر کفرم را در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهای گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدر بزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. هر چه مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روی باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیش تر می شد و سردی رفتار و اخم هایم هم بیش تر.

بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توی آشپز خانه پیش نرگس.

نرگس با خنده گفت:

قیافه آدم های مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده.

شاید حق با او بود. منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثری نداشت. با بی خیالی چای ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازی که دنبال محترم خانم می رفت که با خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردی آقای ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی از خانه بیرون کنم. بازی کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردی انتظار می رود، از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردی که قابل بیان برای دیگران نبود و حرصم وقتی بیش تر شد که مادر و امیر گفتند – آقای ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. – نگاهی که به مادر کردم، آن قدر هشدار دهنده بود که بی چاره مادر، دستپاچه رویش را به امیر کرد و با نگاه از او کمک خواست و امیر که مثل همیشه با شوخی و سر و صدا فضا را شلوغ کرده بود، هر دوی ما را به اتاق من راهنمایی کرد.

احساس آدم در مورد موضوعی واحد در دو زمان مختلف چقدر می تواند متفاوت باشد. یعنی من همان مهناز چند سال پیش بودم که همراه محمد می رفت تا دو نفری صحبت کنند؟

وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیز نبود، هیچ چیز.

هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد. از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدر دلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون!

پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم، این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس، فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد.

در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من از این که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید:

شما سوالی ندارین؟

فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالی که به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم:

نه.

جا خورد و پرسید:

یعنی هیچ حرف و سوالی نیست؟!

صدایم از خشم، خش برداشته بود. انگار تقصیر او بود که محمد را از دست داده بودم.

دوباره گفتم: نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم.

به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را برای جواب دادن های غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون این که جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی می کردم، انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد. بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوری زبانم را گاز گرفتم. چرا او را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توی اتاق و در را بست و با صدایی آهسته پرسید:

چته؟! این کارها یعنی چی؟ مهناز، من جلوی این ها آبرو دارم آخه ...

حرفش را بریدم: ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ...

گریه حرفم را قطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت.

آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توی خانه ما کش پیدا می کرد، ولی آقای ارجمند از رو نرفته بود.

نرگس می گفت: شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوری می کنی. بی چاره اینو پای خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جای دیگه خرابه!

همان روز خواستگاری با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود.

فردای آن روز وقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته ای یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندی رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت:

بیخودی واسه خر کردن من، لبخند ژوکوند نزن.

از ته دل خندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم:

ببخشید به خدا، دست خودم نبود.

نرگس در حالی که از لای ورقه هایش ورقه ای را در می آورد و به دستم می داد، گفت:

اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی.

روی یک ورقه با خطی خوش این شعر را نوشته بود:

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است.

با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که برای بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده بودم و هم خوشم آمده بود.

سه روز بعد، ثریا وضع حمل کرد و دختری ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز برای همگی ما به دنیا آورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر برای زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. برای ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، سحر شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد، علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن – و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توی وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم، ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر می کردم چقدر دلم می خواهد بچه ای داشته باشم. بچه ای که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توی مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی برای سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روی شانه یا سینه ام بود خوابش می برد، یا با سر و صداهای بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و غیر قابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه ای که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم.

وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کردم و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع، می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم.

با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد. احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاه های سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شد و فکر می کردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر برای من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه ای را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل.

از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیری نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی برای من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش؟! من افتاده ای بودم که سزای خود را می دیم و درد می کشیدم. دردی بدون دارو و امید بهبود ...
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:05 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل و دو

همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور در می آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود، همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته.از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند. مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود،

نمی توانست زیاد کمک کند،پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم.

وقتی بچه های کوچک برای اسم نویسی می آمدند، با حیرت حس می کردم به همه آن ها علاقه دارم و دوست دارم که پیش ما شاد و راضی باشند. گهگاه مثل بچه هایی که بازی می کنند، با خودم فکر می کردم همه این ها بچه های منند، بچه هایی که حالا آرزوی داشتن یکیشان را داشتم.

این شد که روز به روز بیش تر به کارم علاقه پیدا کردم و مهد خانه دومم شد که به اندازه خانه خودمان دوستش داشتم. همان سال بود که آزیتا برای تولدم یک قاب قشنگ و بی نهایت زیبا از کارهای خودش آورد.

منظره ای از یک خانه قدیمی ته کوچه ای با صفا بود که در میان درخت هایی تناور داشت و از فراز دیوارها شاخه های یاس و نسترن توی کوچه ریخته بود. این منظره بی آن که شباهتی به کوچه و خانه قبلی ما داشته باشد، مرا به یاد آن جا می انداخت و انگار عطر یاس ها را حس می کردم. این تابلو شد زینت بخش کارم در مهد کودک.

آقای ابهری هم به عنوان کادوی تولد در ضمن افتتاح مهد کودک برایم یک قاب رومیزی فرستاده بود. قاب خاتمی زیبا که در میان آن با خطی طلایی رنگ این بیت نوشته شده بود:

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

و با خطوطی مورب و در حاشیه با خطی تیره تر این بیت ها دایره وار نوشته شده بود:

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و ز پی شکرانه روم

آن روز وقتی کادوی قاب را باز کردیم و شعر را خواندیم، چقدر از دست نرگس خندیدیم که می گفت:

این جواب اون شعری است که اون شب حافظ باهاش آبرویت رو برد.

آن قاب برای همیشه روی میز کارم ماند و هر وقت چشمم به آن می افتاد، غیرممکن بود تمام بیت ها را نخوانم و بیش از پیش در قلبم از دکتر ابهری و آزیتا و نرگس ممنون نشوم. چون به کمک جلسه های ادبی دکتر بود که من تا حدودی با مفهوم عمیق واژه ها آشنا شدم و در کمال ناباوری دیدم که یک بیت شعر می تواند چقدر معنا و مفهوم داشته باشد و با کمک و راهنمایی های آن ها به کتاب و کتابخوانی علاقمند شدم. اویل گوش کردن به حرف های استاد و کم کم همصحبتی و مطالعه باعث شد توی جلسه ها جا بیفتم، دیگر خجالت نکشم، حرف ها را بفهمم و خودم هم حرفی برای زدن داشته باشم و فقط شنونده ای نادان که از همه چیز حیرت می کند، نباشم. لذت فهمیدن و دانستن و از قید خرفتی رها شدن را که به من احساس زنده بودن و اعتماد به نفس می داد اول از همه به نرگس و بعد به دکتر و آزیتا مدیون بودم. برای همین ممنونشان بودم و بی نهایت دوستشان داشتم و اوقاتی که غرق خواندن کتاب می شدم یا با لذت و عشق به موسیقی اصیلی گوش می کردم که یک روز از آن منتفر بودم، غیرممکن بود یاد محمد نیفتم و پیش خودم آرزو نکنم، کاش حالا که دیگر حرف هایش را می فهمم و حرفی برای گفتن دارم، فقط یک بار دیگر می دیدمش، کاش فقط ... ولی فایده نداشت. تا حالا ای کاش توی دنیا ثمر داشته که حالا برای من داشته باشد؟! من فقط رنج می بردم و بس. رنجی نهانی که کسی از آن با خبر نبود.

رنج بردن باعث فهمیدن می شود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا می دارد تا این که قواعد زندگی و تلخی و سختی را می شناسد و به درک و شعور می رسد. ولی وقتی به فهمیدن و درک رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت می شود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج می بری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درک نمی کنند و نمی فهمند و نمی بینند، به جانت نیش می زند و آزارت می دهد. ولی هر قدر در نادانی می شود درجا زد، در فهمیدن نمی شود. وقتی چشم هایت باز شد، دیگر نمی توانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی، و من تازه حالا می توانستم رنج آن سال های محمد را درک کنم و خجالت بکشم، اما باز هم بی فایده.

بهمن ماه آن سال بود که آزیتا طی مراسمی مفصل با مهندس پارسا ازدواج کرد و بعد از سال ها من و نرگس چه شور و شوقی برای این عروسی داشتیم. عروسی اش مرا به یاد عروسی زری انداخت و خاطرات گذشته ها. هوا همان طور سرد بود و برف ریزی می بارید و من که بعد از محمد به هر عروسی که می رفتم غمی مرموز به دلم چنگ می زد، آن روز انگار غصه ام چندین برابر بود. غصه ام زاییده حسادت نبود، یک جور غبطه نسبت به نگاه های پر مهر عروس و داماد آزارم می داد. ناخودآگاه یاد لحظه لحظه روز عقدم می افتادم و نگاه های پر محبت محمد و حس اولین باری که دستم را لمس کرد. گرمایی که از یادآوری این حس به جانم می ریخت دیوانه ام می کرد و من باز هم غیر از کلافه شدن و رنج بردن چاره ای نداشتم. آن روز هم با یادآوری روز عروسی زری باز خاطرات گذشته، روشن و زنده جان گرفته بود. یاد شوقی افتادم که برای هر چه بهتر شدن در نظر محمد داشتم و حالا که هیچ چشم و نگاهی برایم گرمای نگاه پر مهر محمد را نداشت، زجر می کشیدم.

اعتماد به نفس و رضایت خاطری که دو چشم مشتاق که انسان دل در گرو مهرش دارد به آدم می دهد، حلاوت عزیز بودن برای کسی که برای تو عزیزترین است، با هیچ حس دیگری در این دنیا قابل قیاس نیست. و حالا وقتی داشتم حاضر می شدم، دلم نگاه های موشکاف و دقت عمیق چشم های محمد را می خواست که هم تحسین می کرد، هم مواظب محفوظ بودن من بود. خدایا چقدر دلم می خواست بود و از لباسم ایراد می گرفت و از من می خواست خودم را یا صورتم را بپوشانم و من با شوق، وجودی را که دیگر متعلق به خودم نبود، می پوشاندم و او باز هم دقت می کرد و وسواس داشت و مثل کسی که عاشق گنجی باشد که می خواهد از دید اغیار پوشیده نگهش دارد، از من ایراد می گرفت.

آری، هر چیزی می تواند برای آدم به آرزو و حسرت تبدیل شود. مثل من که دلم حتی برای ایرادهای محمد هم بهانه می گرفت و حالا تازه، به ارزش دقت او به تمام کارهایم پی می بردم. دقتی پر از مهر و غیرتی پر از عشق برای حفظ وجودی که او می خواست حتی نگاهی به حریمش تجاوز نکند. از هجوم این فکرها، خدا می داند چه غوغایی توی قلبم می شد. ظاهرم آرام و شاد بود، می خندیدم ولی غمی به قدر غربت تمام دل های غریب دنیا سینه و قلبم را می فشرد. غمی غیر قابل بیان و ناگفتنی که شیرینی لحظه ها را با حسرتی جانکاه از من می گرفت و پشیمانی و افسوس را به جایش می نشاند.

با این احساس بود که در عروسی یکی از بهترین دوستانم شرکت کردم در حالی که خبر نداشتم توی این جشن نرگس را هم به نوعی از دست می دهم. آن روز نرگس که از شادی آرام و قرار نداشت، مثل صاحبخانه از مهمان ها پذیرایی می کرد، سر به سر دیگران می گذاشت و با حرف های بامزه و شوخی های بجایش دیگران را شاد می کرد و لحظه ای در بک جا بند نمی شد. و از آن جا که تقریباً بیش تر دوست ها و اقوام آزیتا را می شناخت، با حالتی خودمانی با همه برخورد می کرد. در این گیر و دار از قرار پسر عموی شوهر آزیتا گلویش سفت و سخت پیش نرگس گیر کرد.

پسر عمو که اسمش پرویز بود و مقیم آمریکا، مردی 42 ساله بود که از سنش خیلی جوان تر به نظر می آمد و می گفتند وضع مالی خیلی خوبی دارد. ولی به هر حال از نرگس چهارده سال بزرگ تر بود. وقتی مسئله خواستگاری او مطرح شد حال بدی شدم. از همه بدتر این بود که نرگس علی رغم مخالفت خانواده اش، دیگران و من و آزیتا، بعد از چند جلسه گفتگو پیشنهاد ازدواج پرویز را قبول کرد و در جواب مخالفت های شدید ما و جر و بحث های طولانی، یک روز بالاخره حرف آخر را زد. به احمقانه ترین دلایل این ازدواج را قبول کرده بود، یکی این که می گفت – پرویز منو یاد بابام می اندازه – و دیگر این که می خواست به خارج برود. کارمان از بحث به داد و فریاد و حتی قهر کشید، ولی نرگس تصمیمش را گرفته بود. فروردین به عقد پرویز درآمد و شوهرش رفت تا برای اقامت نرگس و بردنش اقدام کند.

برخلاف عروسی آزیتا که شاد بودیم، برای عقد نرگس گریه کردم. نرگس دو روز قبل از عقد همراه آزیتا آمده بود تا به اصطلاح با هم آشتی کنیم. آن روز هم هرچه سعی کردم با دلایل به او بقبولانم که اشتباه می کند، نرگس با خونسردی و آرامش برایم توضیح داد که خودش به تمام جوانب قضیه فکر کرده و تمام حرف هایی که من می زدم، خودش قبلاً سبک و سنگین کرده، منتها می گفت که خودش روحیه خودش را بهتر می شناسد و آخر سر به شوخی اضافه کرد:

تو نمی خواد دلت برای من شور بزنه، تو اگر عقلت می رسه یک فکری به حال خودت بکن که هنوز داری با یک شبح زندگی می کنی.

بعد هم مثل همیشه قضیه را با خنده و شوخی و سر و صدا تمام کرد و گفت:

حالا جریمه این که با دوست نازنینی مثل من قهر کردی، باید ناهار ما را ببری رستوران خانم جون!

منظورش رستوران معروفی بود که نزدیک خانه امیر قرار داشت و اسمش مطبخ بود. من محیط این رستواران را به خاطر سبک سنتی اش دوست داشتم و همیشه می گفتم آن جا مرا به یاد خانم جون می اندازد. یادش به خیر آن روز چقدر از حرف های نرگس خندیدیم و غصه من از رفتن نرگس و دوری اش چندین برابر شد و در عین حال احساس تنهایی و بی سرانجامی و بلتکلیفی بیش از همیشه آزارم داد.

همه دوستانم سر و سامان گرفته بودند و راهشان مشخص شده بود. فقط من بودم که حیران و سرگردان با گذشته هایم زندگی می کردم و هر چه می گذشت درمانده تر می شدم. حتی فکر ازدواج هم آزارم می داد، چون گذشته دست از سرم برنمی داشت، انگار قلب و ذهن آدم در یادآوری گذشته ها و از دست رته ها بی رحم ترین جلادهای دنیایند. با هر شدتی بخواهی از خاطره ای یا گذشته ات فرار کنی، با همان شدت آن را توی صورتت می کوبد و آزارت می دهد. من برای اندیشیدن به آینده و ازدواج و ... نخست باید گذشته ام را، در یک کلام محمد را فراموش می کردم، که برایم میسر نبود. درست مثل این که برای ندیدن و از یاد بردن چیزی رو از آن برگردانی و کسی چانه ات را بگیرد و به زور وادارت کند به آنچه روحت را می خراشد نگاه کنی، به یاد آوری و به آن فکر کنی و این جاست که دیگر راه فراری نیست. وقتی وجود خودت با تو در جنگ باشد، راهی جز تسلیم نیست. باید راضی به زجر شوی و تسلیم به خون جگر، تا روزی که قلبت چانه ات را رها کند و بگذارد، اگر نه برای همیشه، لااقل تا آن جا که ممکن است فراموشی باعث شود راه زندگی ات تغییر کند، رویت را برگردانی و تصمیم بگیری. بدبختی من هم این بود که در تمام سال هایی که به سرعت می گذشت، در تک تک لحظه هایم، اگر برای یک ثانیه هم خواستم به آینده فکر کنم، انگار کسی چانه ام را می گرفت و صورتم را به گذشته برمی گرداند. برای همین، راهی به جلو و آینده نداشتم، زندگی، احساس و آرزوهایم پشت سرم جا مانده بود. من مانده بودم و گذشته.

گذشته هم یعنی محمد.

به همین دلیل چشم هایم را می بستم و با یاد او زندگی می کردم و وقتی هم که چشم باز می کردم مسلماً جز او کسی را نه می دیم، نه می خواستم ببینم. ولی تا کی و کجا می شد به این وضع ادامه داد؟! با گذشت زمان فشار مادرم بیش تر می شد. و با زمزمه هر خواستگاری یا ازدواج دوست هایم او هم زمزمه اش را از سر می گرفت. از طرف دیگر فشار دوستانم بود که هر کدام به طریقی می خواستند مرا سر عقل بیاورند.

مریم و آزیتا با دلیل و برهان و منطق و نرگس با نیش و کنایه و شوخی می خواستند مرا وادار به ازدواج کنند. و تازگی ها گهگاه امیر هم، غیر مستقیم، گوشه و کنایه می زد و من مجبور بودم خودم را به نفهمی بزنم. برای فرار از حرف ها و خودم بر دلبستگی ام به کار می افزودم و سعی می کردم وقتم بیرون از خانه بگذرد. این جوری زمان هم، انگار دنبالش گذاشته بودند، به سرعت می گذشت.

مریم وضع حمل کرد و صاحب دختری تپل و شیرین شد که مثل عروسک پنبه ای سفید و نرم بود. اسمش را پریا گذاشت. من حالا دو تا عشق کوچولو داشتم، یکی سحر که روز به روز بزرگ تر می شد و حالا کم کم می توانست راه برود و توی خانه باعث سرگرمی ام بود و دیگری پریا که مثل عروسکی جان دار توی محل کار کنارم بود. در این میان رفتن نرگس نزدیک و نزدیک تر می شد و غصه های من بیش تر. به خصوص که آزیتا هم احتمالاً برای مدتی با شوهرش از ایران می رفت تا به پیشنهاد پسر عمویش، یا همان شوهر نرگس، ببیند می توانند آن جا زندگی کنند یه نه؟ قرار بود با نرگس همسفر شوند و من دلم به اندازه دنیا گرفته بود و احساس تنهایی و غربت می کردم. یکی از همان هفته های آخر توی کوه بود که دوباره آزیتا و نرگس صحبت را به من و آینده و گذشته کشاندند و آزیتا مثل همیشه با ملایمت و نرمی زبان به نصحیت باز کرد:

مهناز، قبول کن که تو این قضیه رو خودت این قدر برای خودت بزرگ کردی. هزاران آدم هستن که حتی با هم زندگی می کنن و بعد، جدا می شوند. درسته، یک مدت وقت لازم است، ولی به هر حال فراموش می کنن. اصلاً تو این جوری فکر کن، شاید ارزش این دوست داشتن برای تو، به خاطر همین جداییه. به خدا لیلی و مجنون هم اگه به هم می رسیدن دیگه عشقشون افسانه نمی شد. قبول نداری؟!

ولی من فکر می کنم افسانه شد، نه برای این که به هم نرسیدن. واسه این که کسی رو جای هم دیگه قبول نکردن. یعنی فراق و دوری و زجر رو قبول کردن و اسمش رو قسمت و تقدیر و زندگی نگذاشتن که بتونن فوری برن سراغ یک لیلی یا یک مجنون دیگه.

نرگس خندان گفت: ا ، نه بابا، آزیتا کلاس های بابایت کار خودش رو کرده. مردم چه غلط های زیادی می کنن! می شنوی؟!

آزیتا در حالی که می خندید گفت: حالا گیریم اینه که تو می گی. ولی خوب، بابا اون ها این کار رو دو طرفه کردن، تو چی؟! تو حتی خبر نداری مجنون تا حالا صاحب چند تا لیلی دیگه شده؟ یا اصلاً لیلی اولی رو یادشه یا نه؟! به خدا این کار تو اشتباه محضه. اگه با یک خاطره می شد یک عمر سر کرد، نصف بیش تر آدم های دنیا، تنها بودن، اصلا همه شون، ولی نمی شه. مهناز جون، تو رو خدا، ناراحت نشو، ولی قبول کن که داری احمقانه عمل می کنی. ببین اگه می دونستی کارت غلط نیست سربلند می گفتی، من هنوز محمد رو دوست دارم و نمی خوام برم دنبال زندگیم، ولی خودت می دونی این حرف بیخوده، برای همین حرفی برای زدن نداری، تازه مجبوری فکرت رو قایم هم بکنی. قبول کن که مادرت حق داره، برادرت حق داره، ما حق داریم، آخه سر کردن به پای آدمی که معلوم نیست کجاست و چه می کنه، اصلاً سر سوزنی از گذشته و تو یادی توی ذهنش هست یا نه، خودت بگو اسمش چیه؟!

نرگس فوری گفت: خریت. اصلاً شاید اون آقا زاده الان صاحب چند تا بچه باشه، اون وقت این خانم این سر دنیا شده ژولیت بی چاره گول این باقی مانده جوانی و آب و رنگت رو نخور، اینم تموم می شه، اون وقت باید بشینی مثل محمد، ماتمش رو بگیری، فکر می کنی چند وقت دیگه بخت برگشته هایی مثل آقای ارجمند، خر قیافه ات می شن و عاشق سینه چاک؟!

با زهرخندی تلخ در حالی که دلم از حرف های هر دوشان گرفته بود گفتم: یعنی تو نمی فهمی که من از همین که اون ها فقط خر قیافه من می شن فراری ام؟! اصلاً می دونین چیه؟! بابا من یک اشتباه کردم، چه می دونم یک خریت، یک دیوونگی تا آخرش هم وایسادم، تا الان که صدام در نیومده بعد از اینم همین طور، دیگه بحث سر چیه؟!

یکدفعه آزیتا گفت: ای بابا، خوب تو که این قدر اصرار داری چرا نمی گردی دنبالش؟!

با تحیر و گیج گفتم: من؟!

نرگس فوری هیجانزده گفت: وای راست می گه، چقدر خنگ بودیم، چرا تا حالا به این فکر نیفتادیم؟!

من دوباره بهت زده پرسیدم: ما بگردیم دنبالش؟!

نرگس گفت: آره دیگه، پس کی؟! بالاخره باید بفهمیم این آدمی که تو داری خودت رو فدای فکرش می کنی، کجاست؟! در چه حالیه؟!

آخه چطوری؟ از کجا؟!

نرگس با حرص گفت: باز مثل هالوها حرف زد. بالاخره تو آدرس مغازه پدرش، خونه شون، خونه کس و کارش، محل کار شوهر خواهرش، چه می دونم یک جا رو داری دیگه. خودش هم نباشه، خانواده اش این جا هستن، آب نشدن برن توی زمین که ...

این چیزی بود که من واقعاً هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. از تصور خودم که در به در دنبالش می گردم حال بدی به من دست می داد. این چیزی نبود که بخواهم. زار و حقیر، خرد و شکسته. اگر پیداش می کردم به چه دردی می خورد؟! چه حاصلی داشت؟!

نرگس دوباره انگار فکرم را خوانده بود، گفت: بابا نمی گم که برو داد بزن آهای، من خانه به خانه، کو به کو دارم دنبالت می گردم. فقط می گم دورادور یکجوری خبردار بشیم، ببینم کجاست؟ ایرانه؟ زن گرفته یا نه؟ چند تا بچه داره ...

این حرف هایش همیشه مثل کاردی بود که به قلبم فرو می رفت و من حتی رویم نمی شد به او بگویم که از تصور ازدواج محمد دیوانه می شوم.

حقیقت این بود که می ترسیدم. از این که آن حرف ها حقیقت داشته باشد، می ترسیدم و مدت ها بود از روبرو شدن با واقعیت و حتی فکر کردن به آن فراری بودم. اگر باقی عمرم هم به محمد گذشته دلبسته می ماندم، زجرش از پیدا کردن آن محمدی که نرگس می گفت، کم تر بود. گذشته زندگی من با محمد و خاطراتش مثل چاهی بود که مرا در خودش بلعیده بود و راه فراری نگذاشته بود. راست می گفتند کارم احمقانه بود، اصلاً دیوانگی محض بود، ولی چاره ای نداشتم. دیگر از دست خودم هم خارج بود. برای همین چنان با ناراحتی و تند و تیز و گزنده گفتم – نه – که آن ها ساکت شدند و دیگر چیزی نگفتند.

بقیه راه در سکوت گذشت و من در حالی که تلخی حقایقی را حس می کردم که نرگس و آزیتا می گفتند و خودم بارها به آن اندیشیده بودم، با اخم هایی درهم قدم برمی داشتم، که پیرمردی با آوایی حزین در حالی که دسته ای پاکت دستش بود و شعر سوزناکی می خواند به ما رسید و با لحنی ملتمس پرسید:

بابا، فال نمی خری؟!

من که دلم بی نهایت گرفته بود، بی اختیار دست بردم و یک پاکت را از لای پاکت ها بیرون کشیدم. ورقه ای در آن بود که رویش نوشته بود:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

بقیه اش را نخواندم. از خوشحالی و بدون این که بشمارم چند تا اسکناس از کیفم بیرون کشیدم به او دادم و بعد در حالی که کاغذ رو مثل فتح نامه جلوی چشم آن ها می گرفتم با خنده و خوشحالی گفتم:

بفرمایین اینم جواب.

نرگس با نگاهی که زهر غضب و تمسخر داشت، گفت:

نگذار بیش تر از این به کم عقلی ات ایمان بیاورم. واقعیت با این نصفه ورق کاغذ و یک خط شعر عوض نمی شه، می شه؟!

همان طور خوشحال گفتم: حالا شاید منظور از یوسف، محمد نباشه، همون عقل من باشه، این که دیگه امکان داره، نداره؟!

این بار آن دو از ته دل خندیدند و من دلم نیامد ورقه را دور بیندازم.

فردای آن روز کنار ورقه تاریخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد این شد یک رمز بین ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت:

دیدی یوسف گم گشته، باز نیامد به کنعان؟!

من هم همیشه خندان می گفتم:

گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟!
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:06 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل و سه



زمستان از راه رسید. برخلاف انتظار، آزیتا و شوهرش زودتر راهی شدند. چون از طریق اقامت مهندس پارسا در انگلیس می توانستند زودتر کارهایشان را روبراه کنند، ولی نرگس کارش بیش تر طول می کشید و به احتمال زیاد اواخر زمستان یا اوایل بهار می رفت که برای من همان دو سه ماه هم غنیمت بود.

روز خداحافظی از آزیتا و رفتنش، بار دیگر به یاد رفتن زری افتادم. بعد از سال ها دوباره با همان شدت برای رفتن دوستی که بی نهایت برایم عزیز بود، اشک می ریختم. شاید یک هفته طول کشید تا حالم کمی جا بیاید و بدون این که به زبان بیاورم، پیشاپیش برای رفتن نرگس هم عزا گرفته بودم.

برای همین روز تولد 26 سالگی ام جزو خاطرات تلخم است. همان وقت ها علی هم که درسش تمام شده بود، رفت سربازی و به عنوان افسر وظیفه به مشهد اعزام شد و این باعث بی قراری و گریه زاری مدام مامان توی خانه بود که تا حالا هیچ کداممان از او جدا نشده بودیم. از طرف دیگر، برای خرید محلی که برای مهد کودک اجاره کرده بودیم احتیاج شدیدی به پول داشتم. برای همین ناگزیر ماشینم را فروختم و این برای من که ماشین برایم مثل خانه ای متحرک شده بود و کار راه انداز بود خیلی سخت بود.


کشمکش با مادر سر مسئله ازدواج هم که روز به روز شدیدتر می شد و حالا با نبودن علی و تنهایی مادر، دیگر از خانه هم نمی توانستم فرار کنم. ثریا هم به خاطر بیماری زهرا خانم و نبودن جواد که از طرف شرکت آقای ارجمند مدام در سفر بود، نمی توانست مثل گذشته زیاد به خانه ما بیاید. پس من می ماندم و مادر و بی قراری هایش برای علی و آینده خودم. حالا که مجبور بودم وقت بیش تری توی خانه باشم تازه به تغییراتی که مادر کرده بود پی می بردم. بعد از مرگ پدر انگار مادر آن صبوری و تحمل همیشگی را نداشت، به کوچک ترین بهانه ای ناراحت می شد و گریه می کرد و آخر سر هم به این نتیجه می رسید که اگر پدرم زنده بود، اوضاع این طور نمی شد. بعد با التماس سر و ته هر موضوعی را به ازدواج من می کشید و مدام می گفت:

می ترسم مثل بابایت من هم ناغافل برم، اون وقت دستم برای تو از گور بیرون می مونه. علی مرده، بالاخره خودش گلیم خودش رو از آب می کشه. غصه تو داره منو داغون می کنه.

اگر در پاسخ، شوخی می کردم از کوره در می رفت و اگر سکوت می کردم برآشفته می شد و فکر می کرد به او اهمیتی نمی دهم و ... برای همین دیگر خانه برایم جو آرام و آرامش همیشگی را نداشت. بعد از چند سال که تازه داشتم آدمی عادی می شدم و با دنیای خودم و کارم آرامش پیدا می کردم، حالا این اوضاع پیش آمده بود و کلافه ام می کرد. از طرف دیگر مریم هم غصه ها و ناراحتی هایش را که مهتاب علتش بود به محیط کار می آورد و آن جا هم او یا پکر بود یا در فکر یا مشغول گریه.

مهتاب از آن دسته قربانی ها بود که برای فرار از چاله، چاه را ندیده و نشناخته و با سر در آن افتاده بود. او که به قول خودش با ازدواج با مردی مسن و پولدار تصمیم گرفته بود گره ای از زندگی مادرش باز کند، شده بود گره ای کورتر از بقیه برای اکرم خانم بی چاره. چون به هیچ عنوان نمی توانست شوهری را که هیچ جور با افکار و آرزوهایش جور در نمی آمد تحمل کند و از طرفی به خاطر بچه هایش راه گریزی نداشت.

مخصوصاً بعد از ازدواج موفق مریم، انگار آرزوهای مهتاب هم دوباره بیدار شده بود، سراب پول و خوشبختی عاصی و سرخورده اش کرده بود و بدجور سرناسازگاری با شوهرش گذاشته بود. با داشتن دو تا بچه، در حالی که سومی را حامله بود، یکسره در راه یزد به تهران یا برعکس بود. ولی چون با مخالفت اکرم خانم ازدواج کرده بود و خواست خودش بود، تا دهان باز می کرد همین را می شنید که – تقصیر خودته – بی چاره او هم مثل من نه راه پس داشت نه پیش. این وضعیت مهتاب، گریه هایش، پژمردگی بچه هایش، بگومگو و جنگ اعصابی که به راه می انداخت و نگرانی ای که پدید می آورد مستقیماً روی زندگی مریم و اکرم خانم هم تاثیر داشت. مریم هم که نمی خواست این مسئله را توی خانه و با ناصر مطرح کند، گریه و ناراحتی و درد دل هایش را می آورد به مهدکودک برای من. این در حالی بود که به دلیل شناخته شدن مهدکودک و بیش تر شدن تعداد بچه ها، اجباراً پرسنل و در نتیجه کارهای مهدکودک هم چند برابر شده بود و حوصله و وقت بیش تری می خواست.

از سوی دیگر فشار روحی که ناشی از رفتن نرگس بود اعصاب مرا تحت فشار می گذاشت. احساس می کردم بعد از یک دوره آرامش دوباره دنیا با من سر جنگ دارد. فشارهای عصبی تحملم را کم تر می کرد، حوصله ام را می گرفت و جسمم را فرسوده می کرد و من دوباره همه شادابی و انرژی و روحیه ای که با کمک نرگس ذره ذره به دست آورده بودم، از دست می دادم و دنیا پیش چشمم تیره و تار می شد و خودم بی حوصله و عصبی و پژمرده می شدم. این حالت هر چه بود به موعد رفتن نرگس نزدیک تر می شدیم، تشدید می شد. طوری که وقتی آخر فروردین ماه نرگس رفت، ناراحتی معده با چنان شدتی مرا از پا انداخت که یک هفته تمام بستری بودم. شبی که نرگس رفت، برخلاف قولی که هر دو به هم داده بودیم که به قول خودش – زنجموره نکنیم - ، انگار به چشم های هر دویمان سیل اشک بسته بودند. حتی کلامی حرف از دهانمان درنیامد. فقط اشک بود و اشک و وقتی پشت شیشه ها نرگس برای آخرین بار هق هق کنان دست تکان داد و رفت، من چنان احساس بدبختی و تنهایی و بی چارگی می کردم که انگار من به جای او توی شهری غریب گیر افتاده بودم. درمانده بودم، سرم را توی دست هایم گرفتم و زار زنان آن قدر توی فرودگاه ماندم که صبح شد و بلندگو اعلام کرد هواپیما از باند بلند شد.

خدایا، چه روز سیاهی بود. نرگس با خودش آرامش و طراوت روح و شادابی و نشاط زندگی ام را برد. حس و حال دوباره از من سلب شد، درست مثل زمانی که محمد رفته بود. اما بعد از هشت سال نه اعصاب آن موقع را داشتم، نه نیرو و انرژی آن زمان را.

این شد که سردرد و ناراحتی معده بی چاره ام کرد. به زمین و زمان بد وبیراه می گفتم و فکر می کردم توی این دنیا به هر چیزی دل می بندم و دلخوش می شوم حتماً باید از دستش بدهم. از سرنوشت مزخرف خودم حالم به هم می خورد و در عین حال از این که چاره ای جز تحمل نداشتم دیوانه می شدم.

آن روزها هم مثل تمام روزهای دیگر گذشت و من به سرکارم برگشتم، ولی دیگر نه آن روحیه قبل را داشتم نه حوصله ای که با دل و جان مثل سابق به کارهایم برسم. افسرده و بی حوصله سرکار می رفتم که خانه نباشم. ناراحتی معده هم بدجور آزارم می داد و مادر که حال و روزم را می دید به نذر و نیاز پناه برده بود و تقریباً دیگر به کار من کاری نداشت.

یک ماه و نیم از رفتن نرگس گذشت و من روز به روز فرسوده تر می شدم. ناامید و بی انگیزه مثل مرده ای به زور جسمم را به دنبال می کشیدم، دیگر نه حوصله کلاس رفتن داشتم نه حتی جلسه های دکتر ابهری. بعد از رفتن نرگس حتی برای یک بار هم به کوه نرفته بودم. انگار هوا هم سرلج داشت. با این که اواسط خرداد بود، مثل وسط تابستان گرم و نفس گیر شده بود و آدم را کلافه می کرد.

صبح روز دوشنبه بود که مادر گفت، فردا تصمیم دارند با خاله منصوره به جمکران بروند و اگر من قبول کنم و شب به خانه امیر بروم، مادر هم با خیال راحت شب به خانه خاله می رود که صبح زود حرکت کنند. بدون چون و چرا قبول کردم ولی چند لحظه بعد یادم افتاد که چند روز است قرار بوده با مریم به خانه اکرم خانم بروم تا با مهتاب، که دوباره به قهر آمده بود تهران، حرف بزنیم.

به مادر گفتم: من می رم خانه اکرم خانم و شب همون جا می مونم. شما نگران من نباشین.

از مادر که خداحافظی می کردم، بوسیدمش و گفتم: خوش بگذره.

نگو خوش بگذره، بگو خدا حاجتت رو بده. این همه راه توی این گرما نمی رم که خوش بگذرونم، دعا کن خدا حاجتم رو بده.

می دانستم حاجتش چیست و برای این که سر حرف باز نشود، گفتم: باشه دعا می کنم.

مادر دوباره گفت:

مهناز، حالا امشب هم اگه نرفتی عیبی نداره. فردا حتماً برو خونه امیر. زهرا خانم سه روزه بیمارستانه، زشته، ثریا دلخور می شه. برو یک سری بزن، یک حالی بپرس. ناسلامتی خواهر امیری، دختره، برادرش که نیست، خواهر و برادر دیگه ام که نداره، درسته تو هم چشمتو هم بگذاری؟!

راست می گفت. پس به مادر قول دادم و راه افتادم. طفلک زهرا خانم، روز به روز حالش بدتر شده بود تا این که کلیه هایش از کار افتاده بود و سه روز بود در بیمارستان بستری شده بود و من فقط تلفنی از امیر و ثریا حالش را پرسیده بودم. حالا که جواد هم نبود، مسلماً به ثریا سخت می گذشت. فکر کردم فردا هر طور شده به ملاقاتش می روم.

بعد از این که کارمان تمام شد، همراه مریم راهی خانه اکرم خانم شدیم. توی خیابان همان طور که منتظر تاکسی بودیم، یکدفعه چشمم به تابلویی افتاد که جلوی مرکز انتقال خون با خط قرمز نوشته بودند :

نیاز فوری به گروه خونی B+ . خون من هم B+ بود. برای اولین بار و ناگهانی دلم خواست بروم خون بدهم، حالا از من اصرار بود و از مریم انکار که می گفت:

تو خونت کجا بود؟! بیا بریم.

من که حرصم گرفته بود، با لج گفتم: انگار در مورد پشه حرف می زنه، بیا بریم ببینی خونم کجا بود؟!

مریم غرغرکنان به دنبالم آمد و بالاخره موفق شدم خون بدهم.

مریم به شوخی به خانمی که کیسه خون را می برد گفت: خانم رویش بنویسین خون یک آدم لجبازه، اگه کسی خواست و قبول کرد بهش بزنن.

از جایم که بلند شدم، سرم گیج رفت و از آن جا که هیچ وقت آبمیوه دوست نداشتم، نتوانستم آب میوه ای که برایم آورده بودند بخورم. به اصرار مریم که روبروی بیمارستان یک بستنی فروشی دیده بود، مجبور شدم همراهش بروم و یک ظرف بزرگ بستنی را که در حالت عادی بیش تر از شش تا هفت قاشق نمی توانستم بخورم، به قول مریم – کوفت کنم - . خودش فالوده خورد و برای من بیچاره بستنی گرفت و همان بستنی هم بود که مسمومم کرد و آن شب به جای حرف زدن با مهتاب، مریض شدم و قوز بالای قوز برای آن ها. تا صبح از بس حالم به هم خورد، نگذاشتم کسی بخوابد. فردای آن روز رنجور و مریض و در حالی که مدام به مریم بد و بیراه می گفتم، آمدم سرکار، به این امید که حالم با آب قند و عرق نعنایی که خورده بودم بهتر شود ولی نشد. تا نزدیک ظهر حالم خراب بود و آخر سر دیدم فایده ای ندارد. برای همین به مریم گفتم می رم درمانگاه.

دکتر تشخیص مسمومیت داد و برایم سرم نوشت. ولی من که حوصله نداشتم دو سه ساعت آن جا بخوابم، از درمانگاه بیرون آمدم و فکر کردم حالا که مادر نیست بهتر است به خانه امیر بروم.

می دانستم که ثریا سرم را برایم بزند. چون دیده بودم آمپول و سرم زهرا خانم را می زند. این بود که با آن حال خراب، راهی خانه امیر شدم و آخرین قوایم هم با دیدن محمد تمام شد و از حال رفتم.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Saghar
عضو باشگاه 1000 تایی
عضو باشگاه 1000 تایی
Saghar


تعداد پستها : 6513
Location : یه جایی میون مردم خاکی
Registration date : 2008-12-24

رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Empty
پستعنوان: رد: رمان هاي خواندني....   رمان هاي خواندني.... - صفحة 3 Icon_minitimeالأربعاء مارس 10, 2010 7:07 pm


رمان دالان بهشت - قسمت چهل و چهار

مهناز پاشو، می دونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.

صدای ثریا بود. با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشم هایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید. ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روی دستم گذاشت:

خوب دختر، تو چرا زنگ نزدی بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیر کردی رفته درمانگاه، نبودی. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟!

پرسیدم، کی زنگ زد؟!

همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده.

می فهمیدم که این همه توضیح ثریا برای چیست. می خواست به من بفهماند که جلوی محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا برای از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و برای همین به هیچ چیز دیگر نمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و این که چطور در مورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد.

بالاخره در حالی که به زحمت می نشستم، گفتم:

تو چرا دیرور نگفتی مهمون داری که من نیام؟!

ثریا خودش را به آن راه زد و گفت:

مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوری امروز دیدیمشون. اینه که می گن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چی کار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایش هایی که باید از بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ....

حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:

زن مرتضی؟!

ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.

خدایا، انگار قلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم و دهان ثریا را که این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوی شنیدنم را می گرفت.

خدایا، دیگر آرزویی ندارم.

درست مثل این که یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.

ای کاش ثریا آن جا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، برای صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدر خنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم:

خدایا، متشکرم!

که باز با صدای ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.

ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازی و بوسیدن سحر بیرون ریختم. به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی و فاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فردای نامعلومم هم نمی توانست شادی را از من بگیرد.

آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمد از من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه می فهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روی زمین!

آن شب چه شبی بود، انگار روی زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود، چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و آرامشی نماز خواندم و چشم هایم، راز و نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحر کنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد.

تازه فردای آن روز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کار افتاد:

خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟! اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!

دوباره وا رفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:

خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟! بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟1 می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟! آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته.

دوباره چه حالی داشتم. انگار شادی و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکر من بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توی مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و برای همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و ...- فقط به او پریدم:

قرار بود چی کار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاری لازم بود کردم! لزومی نداشت او کاری بکند!

از دست خودم کفری بودم، از تصویری که توی اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکری که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوری چقدر حقیر شدم و این چیزی بود که برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم برای دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه آنچه این چند سال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توی سرم چقدر افکار در هم و برهم بود و چه حال بدی داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست. و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول.

مادر با رنجش و طعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود!

آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، یادم نبود.

خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توی این خونه هست؟! از صبح که می ری، غروب می آی و من توی این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آی، می ری توی اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟!

ببخشید مامان، به خدا سرم خیلی درد می کنه.

مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید!

چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - ، انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده و طوری حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده.

این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد می کرد؟! چرا خوشحال بود؟!

با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!

آره دیگه، ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت: ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....

محمد؟! پس با او هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:

محمد گفت؟! اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما با این ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سر من پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...

مادر با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:

دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بر بخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اون ها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از این که با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. از صبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ...

مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بار نمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود، وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن او برای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. – وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بود که هیچ چیزش به آدم شبیه نبود.

همان طور که به طرف اتاقم می رفتم، گفتم: خیله خب، باشه، شما بفرمایین. خوش بگذره.

یعنی چه؟ دختره چند دفعه سفارش کرده، مگه می شه نیای؟!

مامان ...

مامان، بی مامان. وقتی اون ها به روی خودشون نمی آرن، یعنی چی؟! تو هم نباید به روی خودت بیاری. خوبه خودت گفتی نه، اگه اون گفته بود نه، چه کار می کردی؟!

وا رفتم، مادر بدون این که بداند انگشت درست روی نقطه ای گذاشت که قلبم را به درد می آورد. دردسر همین بود که او گفته بود نه، که من حالا تکلیف خودم را نمی دانستم.

مادرم ادامه داد: دیگه به قول امیر، دختر هفده، هجده ساله نیستی که. مثلا، اگه خدا بخواد، تحصیلکرده ای! بعد از اون هم، اگه نیای فکر می کنن چشمت بار برنمی داره!

کاش می شد بگویم که واقعاً هم چشمم بار برنمی دارد که با محمد باشم و کنارش نباشم. نزدیکی و غریبگی برایم تلخ و سخت بود و از همه بدتر چیزی بود که آن ها نمی دانستند و خبر نداشتند، این که او به من گفته بود به درد هم نمی خوریم و این که او مرا نخواسته بود. برای همین وقتی با او روبرو می شدم احساس بدی می کردم، احساس حقارت. نمی دانستم باید چه رفتاری داشته باشم. تازه می فهمیدم، این طوری پیدا کردنش، چقدر سخت است. با این افکار تلخ و پریشان، محکم و عصبانی گفتم:

به هر حال من نمی آم.

در اتاق را به هم زدم و به خودم دلداری دادم :

نه نمی رم. رفتن من مخصوصاً حالا که اون روز جلوی همه اون جوری رفتار کرده بودم، چه معنی دارد؟!

فقط خدا می داند چه حال خرابی داشتم، حالی که قابل بیان و بازگویی نیست. بعد از سال ها خدا خدا کردن، حالا پیدایش کرده بودم و می دیدم فایده ای ندارد، باز هم سرگردانم و بدبخت. سعی می کردم چهره اش را که آن روز چند لحظه دیده بودم مجسم کنم، اما تنها چشم هایش توی خاطرم می نشست و نگاهی که نمی توانستم معنایش کنم. حالا می فهمیدم که قادر نیستم با او روبرو شوم و حالت طبیعی داشته باشم. از وحشت آنچه ممکن است توی نگاهش ببینم به خودم می لرزیدم، از تمسخر تحقیر یا حتی بی اعتنایی که ممکن بود توی نگاه و رفتارش باشد. در حالی که می دانستم اگر خودم را هم بکشم، نگاه چشم هایم مرا لو می دهد. مگر همیشه نمی گفت از نگاهم همه چیز را می فهمد؟! چقدر مسخره است که حالا، بعد از هشت سال، با نگاه از او توجه گدایی کنم و او با تمسخر نگاهم کند. وای نه، بمیرم بهتر است.

چشمم به خط نرگس افتاد که زیر شیشه میزم بود. نوشته بود:

اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد

زیرش امضا کرده بود: نیش زهر آگین.

چون این جزو حرف هایی بود که گهگاه به متلک به من می گفت و من می گفتم، تو فقط بلدی نیش بزنی. و حالا فکر می کردم واقعاً چه شعر قشنگی است. خدایا، چقدر دلم برای نرگس تنگ شده بود، اگر الان این جا بود می توانست مرا از تنهایی ...

صدای مادر، رشته افکارم را پاره کرد:

از جا بلند شدم و با خستگی و بی حالی پرسیدم:

کیه؟!

مادر گوشی را کنار تلفن گذاشته بود و رفته بود. به تردید گوشی را برداشتم.

الو؟!

سلام مهناز خانم، منم فرزانه ...

ای مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نمی فهمیدم چه دارم می گویم. فرزانه با خوش زبانی دوباره حالم را پرسید و خودش برای جمعه دعوتم کرد و هیچ کدام از بهانه هایی را که من با بدبختی سعی می کردم ردیف کنم، قبول نکرد و گفت:

ما جمعه رو انتخاب کردیم که شما هم وقت داشته باشین.

بالاخره مجبور شدم قول بدهم. یعنی تا وقتی قول ندادم رضایت نداد. آخ که دوست داشتم تلفن را بکوبم زمین و خرد کنم. خدایا، چرا حتی خوشبختی های مرا با خون جگر قاطی کردی؟! آرزو دارم ببینمش، ولی با این حال و روز؟! یکدفعه فکر کردم، اصلاً شاید جمعه او نباشد!! یعنی ممکن است نباشد؟! اگر نباشد، چه؟! مسخره بود. خودم هم نمی دانستم چه مرگم است. مبادا واقعاً دیوانه شوم.

با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهای جورواجور کلنجار رفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم و هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی.
ادامه دارد ...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
رمان هاي خواندني....
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 3 از 6رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3, 4, 5, 6  الصفحة التالية

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
 :: علمی و ادبی :: شعر و شاعران ایرانی-
پرش به: