| رمان هاي خواندني.... | |
|
|
|
نويسنده | پيام |
---|
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يونيو 10, 2010 4:52 pm | |
| (رمان لحظه های بی تو فصل سی و ششم ) صبح روز بعد وقتي فرامرز در آغوش فرانك ديده گشود احساس كرد گرماي تب دوباره تن فرانك را مي سوزاند و عرق چهره اش را پوشانده. به آرامي طوري كه فرانك را بيدار نكند از تختخواب به زير آمد و به طرف اشپزخانه روان شد. قرص تب بر و ليوان آبي برداشت و بالاي سر فرانك رفت و به آرامي او را بيدار كرد .سپس قرص را به او داد و با دستهاي خودش آب را به گلويش ريخت و فرانك كه از حرارت تب تندي مي سوخت دوباره از حال رفت. فرامرز مدتي كنار تخت فرانك نشست و او را نگاه كرد، سپس برخاست به حمام رفت و صورتش را اصلاح كرد فكرش خيلي مشغول بود اولين باري بود كه تب فرانك تا صبح قطع نشده و اين مورد او را شديدا نگران ساخته بود، چرا كه فكر ميكرد اين تب نشان از حادثه هولناك ديگري دارد. تا عصر صبر كرد نه تنها تب فرانك قطع نشد سرفه هاي پي در پي نيز بر مشكل او افزوده گشت و رفته رفته نفسش به تنگي افتاد فرامرز كه ديگر تحمل زجر كشيدن فرانك را نداشت لباسهاي او را بر تنش پوشاند زير بغلش را گرفت و با هم به بيمارستان رفتند پرستاران بيمارستان با ديدن وضعيت فرانك به سرعت او را به اورژانس انتقال دادند و به سفارش فرامرز كه در بيمارستان نفوذ زيادي داشت يكي از بهترين پزشكان متخصص ريه براي معاينه فرانك بر بالين او حاضر شد پيش از اينكه دكتر به سراغ فرانك برود فرامرز او را به كناري كشيد و گفت: - آقاي دكتر بهتره پيش از معاينه مطلبي رو بهتون بگم ولي نمي خوام افراد زيادي از اين موضوع با خبر بشن
دكتر با تعجب گفت: - بفرمائين خيالتون راحت باشه - نمي دونم چجوري بگم...آقاي دكتر اين مريضي كه شما بايد به ديدنش برين ايدز داره...
دكتر شگفت زده پرسيد: - ايدز؟...مطمئن هستين؟ - متاسفانه بله آقاي دكتر...مطمئنم ...اوردنش اينجا كه اگه ميشه كاري كنين از اين وضعيت يه كم بيرون بياد و چند وقتي عمرش طولاني تر بشه
دكتر سرش را پايين انداخت و كمي فكر كرد ، سپس نگاه پرمعنايي به چهره فرامرز انداخت و به طرف قسمتي كه فرانك بر روي تخت خوابانيده بودند و براي راحت تر نفس كشيدنش كپسول اكسيژن به او وصل كرده بودند رفت.... فرامرز مدتي همانجا كه ايستاده بود باقي ماند و باخود انديشيد بعد با شتاب خودش را به فرانك و پزشك معالجش رساند وبه حركات دكتر كه مشغول معاينه فرانك بود خيره شد، دكتر پس از اينكه فرانك را معاينه كاملي كرد دستور يك سري آزمايشات را نوشت و به دست پرستار داد و دستور داد او را به بخش بيماران ريوي بستري كنند ، سپس از تخت فرانك دور شد و همينطور كه از بخش اورژانس خارج مي شد خطاب به فرامرز كه در كنارش قدم بر مي داشت پرسيد - شما از وضعيت خوني بيمارتون خبر دارين؟
فرامرز بدون معطلي پاسخ داد: - نخير آقاي دكتر ايشون مدتي خارج از كشور بودن و تازه چند ماهه كه اومدن - وضعيت ظاهري شون مشكوك به سرطان خونه. براشون آزمايش و تست خون نوشتم كه هم از بابت اين موضوع مطمئن بشم و هم از اون مطلبي كه شما درباره ايدز گفتين سر در بيارم.همينطور مشاوره پزشك متخصص سرطان خون خواستم و به خاطر وضعيت بسيار خراب ريه شون تست سل هم نوشتم...ريه ايشون پر از عفونته، فكر مي كنم عفونت ريه كرده باشن، فعلا گفتم بهشون انتي بيوتيك هاي خيلي قوي بزنن تا ببينيم بعد چي ميشه. شما بايد تا فردا صبر كنين تا ما بتونيم جواب قطعي رو بهتون بديم
فرامرز از دكحتر تشكر كرد و به پذيرش بيمارستان رفت تا كارهاي مربوط به بستري شدن فرانك را انجام دهد. تمام اين امور به سرعت انجام شد و فرانك بدون هيچ دردسري در بخش بيماران ريوي بستري شد و پس از ان آزمايشات بر روي او آغاز گشت آنشب فرامرز تا دير وقت در كنار فرانك در بيمارستان ماند و شب بخاطر اينكه رياست بيمارستان اجازه نمي داد مرد در بخش زنان بماند به خانه بازگشت وقتي به خانه رسيد و در بستر فرو رفت احساس مي كرد بسترش بوي عشق و بوي فرانك مي دهد به ياد شب گذشته افتاد ولي از كاري كه انجام داده بود به هيچ وجه پشيمان نبود دلش مي خواست به جاي فرانك خودش اين زجرها را مي كشيد و او در سلامت كامل و بدون هيچ رنجي به زيستن ادامه مي داد و تنها اين فكر كه خودش نيز پس از چندي به مشكلات فرانك گرفتار مي شد التيام بخش قلب ملتهب از عشق و غمش بود تا صبح ديده بر هم ننهاد و اگر لحظه اي به خواب رفت كابوسهاي وحشتناك دست از سرش بر نمي داشتند صبح زود بلافاصله خودش را به بيمارستان رساند واز انجا كه در آن بيمارستان همه او را مي شناختند به راحتي به اتاق فرانك رفت واو را ديد كه هنوز از تب شديد مي سوزد و بيهوش خوابيده است در همين احوال پزشكي وارد اتاق شد به سوي فرانك رفت و بيدارش كرد با محبت و ملايمت معاينه اش كرد و سپس رو به فرامرز كرد و گفت: - همراه ايشون شما هستيد؟ - بله من شوهر شونم - لطفا همراه من بياين
سپس از اتاق خارج شد و فرامرز نيز پس از اينكه فرانك را دوباره بر جايش خواباند به دنبال او به ايستگاه پرستاري بخش ريه رفت. دكتر پس از اينكه مطالبي در پرونده فرانك نوشت رو به فرامرز كرد و گفت: - من متخصص سرطان خود و استخوان هستم. خدارو شكر ايشون مشكل سرطان خون ندارن ولي مسئله شود بزرگتر از اينكه كه فكر مي كنن. بيمار شما الان در حادترين و بحراني ترين مراحل بيماري ايدز قرار دارن كه متاسفانه بايد بهتون بگم كه نه از دست من كاري براشون ساخته اس نه از دست هيچ دكتر ديگه اي. خانم شما دچار يه نوع بيماري شدن كه در اصطلاح پزشكي بهش ميگن سپتي سمي معني اش اينه عفونت ريه بقدري زياد شده كه وارد خونشون شده و عفوت شديدي توي خون ايشون ديده مي شه اين عفونت خون و ريه تواما داره اين مريضو به طور كلي از پا در مياره يكي از مهمترين خصوصيات بيماري ايدز اينه كه بيمارور به قدري ضعيف مي كنه كه مقابله با هر نوع مريضي براي بيمار غير ممكن مي شه و بالاخره از پا در ميان چون وقتي سلولهاي دفاعي بدن از بين برن يا ضعيف باشن انسان امادگي ابتلا به هر نوع بيماري رو داره اين خانم هم چون خيلي زياد از حد معمول ضعيف شده اينجوري داغون شدن كسي كه به اين بمياري مبتلا مي شه هر چي ضعيف تر باشه زودتر كارش تمومه . اينجا كار زيادي از دست ما بر نمي ياد كه براي ايشون انجام بديم فقط مي تونيم چند روزي بستري شون كنيم و عفونت ريه و خونشونو خشك كنيم بعد ديگه بقيه اش با خداس...
فرامرز بي تابانه پرسيد - آقاي دكتر چند وقت ديگه زنده اس؟ - با خداس...شايد ده روز ...يا شديم يه ماه..نمي دونم بايد براش دعا كني
فرامرز با بغض پرسيد: - اخه چرا به اين زودي؟ - چون ضعيف تر از اونه كه بتونه مقاوت كنه
سپس با فرامرز خداحافظي كرد و رفت ذهن فرامرز از افكار پيچيده و مبهم پر بود و دلش كوله بار غمها سنگيني مي كرد . وظيفه خود را نسبت به فرانك عظيم تر و سنگين تر مي ديد و مي انديشيد كه چطور بايد در طي اين مدت كوتاه لحظات او را سرشار از خوشي و شادي و محبت كند. با اين افكار به اتاق فرانك داخل شد. او دوباره به خواب فرو رفته بود و صداي نفسش از شدت عفونت صدايي شبيه زوزه داشت. فرامرز به سرمي كه به دست راست او وصل بود خيره شد و تصميم گرفت تا آخرين دم ماموريت خود را كه نگهباني و پاسباني از عشق بود به بهترين وجه ممكن به انجام برساند.
ادامه دارد ... | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الإثنين يونيو 14, 2010 5:36 am | |
|
رمان لحظه های بی تو - فصل سی و هفتم | فرانك يك هفته در بيمارستان بستري بود و يكي دو روز اول تب او تا چهل و دو درجه در نوسان بود و گاها تب و لرز تواما به بدن نحيف و رنجورش هجوم مي آوردند فرامرز صبحها پس از اينكه بيدار مي شد بلافاصه كارهاي شخصي روزانه اش را انجام مي داد و به بيمارستان مي رفت و تا شب هنگام زماني كه كشيك شب بيمارستان براي ترك كردن انجا به او اخطار نمي داد از بيمارستان خارجنمي شد. او از هيچ كاري چه از نظر مادي و چه از لحاظ معنوي براي فرانك فروگذار نمي كرد و هر كاري از دستش بر مي آمد برايش انجام مي داد. پس از اينكه بر اثر داروهاي فراوان و چرك خشك كن هايي كه خود موجب ضعيف تر شدن فرانك شده بودند تب دست از سر او برداشت فرانك تازه دريافت كه فرامرز براي بازگرداندن بهبودي به او چه تلاشهايي كرده و مي كند و اينكه احساس مي كرد وجودش براي شخصي مهم و با ارزش است سبب مي شد تا روحيه اش بالا برود و براي نجات او چنگال مرگ بيش از پيش تلاش مي كرد نگاههاي حق شناسانه فرانك به فرامرز نيرويي مضاعف مي داد تا او گامهاي محكم تر و استوار تري براي كمك به فرانك بردارد. پس از يك هفته كه اثار بيماري و عفونت تا حدي از ريه و خون فرانك پاك شده بود پزشكان با هماهنگي قبلي با فرامرز او را مرخص كردند شب پيش از مرخص شدن فرانك فرامرز آپارتمان عاشقانه اشن را كاملا تميز كرد و در گوشه گوشه ان شاخه هاي گل رز قرمز گذاشت خصوصا روي تختخوابشان را از دسته هاي گل رز قرمز كوچك و زيبايي لبريز كرد تا شايد بتواند به اين شكل باعث بهتر شدن روحيه فرانك شود زماني كه فرامرز فرانك را از بيمارستان ترخيص كرد پزشك ريه او را ديد دكتر پس از احوالپرسي پرسيد - خب به سلامتي داري خانمتو مي بري خونه - بله آقاي دكتر به مرحمت و لطف شما حالش خيلي بهتره دكتر مدتي در سكوت فرامرز را نگريست و سپس گفت: - بهتره بدونين كه اين وضعيت كاملا موقتيه و با وضعي كه همسرتون داره و با انتي بيوتيك هاي قوي اي كه بخاطر خشك شدن چرك ريه هاشون مصرف كردن كه باعث شده ضعيف تر بشن و با توجه به نوع بيماري اصلي شون هر لحظه ممكنه مشكل ديگه اي براشون پيش بياد سپس كمي سكوت كرد و سرش را به زير انداخت و ادامه دادك - نمي خوام ناراحتتون كنم ولي ايكاش بذارين اين چند روز آخر عمرش حسابي خوش باشه فرامرز كه گويي بيمارستان روي سرش خراب شده باشد بي تابانه گفت:گ - يعني فرانك داره ميميره؟ آقاي دكتر نمي شه كاري براش كرد كه نميره يا حداقل ديرتر بميره؟ دكتر نگاهش را مستقيم در چشمان فرامرز دوخت و گفت: - مرگ و زندگي دست خداس. بهتره كمي خوددار باشين و به خدا توكل كنين و براش دست به دعا بردارين و پس از سكوت كوتاهي افزود : - من صلاح مي دونم كه شما هم يه تست بيماري ايدز بدين چون اين بيمار همسر شما هستن ممكنه خودتون هم به اين بيماري مبتلا باشين. فرامرز خنده تلخي كرد و به ياد آن شب رويايي افتاد و پس از مكث كوتاهي گفت: - من نيازي به تست ندارم يعني اصلا مشكلي ندارم كه احتياج به اين كار باشه - من به وظيفه پزشكي ام عمل مي كنم هر طو ميل خودتونه و صلاح مي دونين...براتون آرزوي موفقيت و سلامت دارم. و فرامرز پس از تشكر از محبتهاي دكتر با او خداحافظي كرد و به ادامه تداركات ترخيص فرانك مشغول شد. زماني كه انها به خانه رسيدند شب از راه رسيد، فرامرز در خانه را گشود و كنار ايستادتا ابتدا فرانك قدم به خانه بگذراد. فرانك در را باز كرد و با ديدن منظره گلها ناگهان بر جا خشك شد. مدتي همانطور ايستاده و به اين منظره چشم دوخته بود، سپس ناگاه خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و گريه شادي سر داد. در ميان گريه ها مرتب تكرار مي كرد: - معني اين كارات اينه كه اينقدر برات اهميت دارم كه به خاطر من خونه رو گل بارون كردي؟ فرامرز دوستت دارم دوستت دارم فرامرز همينطور كه فرانك را در آغوش مي فشرد او را با خود به داخل خانه برد پس از ورود فرانك را بر روي اولين كاناپه اي كه نزديك به در ورودي بود نشاند و از داخل جيبش جعبه كوچكي بيرون كشيد و به دست او داد. فرانك نگاهي به فرامرز و جعبه در دستش انداخت و بدون اينكه چيزي بگويد انرا از دست او گرفت و بعد كاغذ كادويش را باز كرد ناگهان جيغ كوتاهي كشيد و گفت: - اين براي منه؟ اين ديگه براي چي؟ - براي ورودت به خونه عزيز دلم... داخل جغبه سينه ريز زيبايي به چشم مي خورد كه با قطعاتي از برليان درشت اصل تزئين شده بود فرانك از روي مبل نيم خيز شد و دست فرامرز را در دست گرفت ، به آرامي انرا نوازش كرد و گفت: - دلم مي خواد براي تشكر از تموم زحمتايي كه توي اين مدت برام كشيدي و روح زندگي رو به من برگردوندي امشب تا خود صبح معناي واقعي زناشويي رو بهت بچشونم. فرامرز سرش را پايين آورد و بوسه اي بر نوك انگشتان فرانك كاشت و گفت: - امشب نه ، تو تازه از بيمارستان اومدي خونه و خسته اي بايد اول به كم قوت بگيري بعد..باشه براي فرداشب فرانك با بغض ناليد: - نه....اينقدر كار رو به فردا ننداز معلوم نيست من فردا باشم يا نه سپس از جايش برخاست و دست فرامرز را گرفت و او را به طرف اتاق خوابشان كشيد زماني كه پايش را به اتاق گذاشت ناگهان خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و صورتش را غرق بوسه كرد و بعد او را به داخل اتاق برد و در را پشت سرش بست. ادامه دارد ... |
| |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الإثنين يونيو 14, 2010 5:37 am | |
| رمان لحظه های بی تو فصل سی و هشتم ) حول و حوش ده روز از ترخيص فرانك از بيمارستان مي گذشت. در طول اين مدت فرامرز هر خدمتي كه حتي در گذشته براي فرانك انجام نداده بود از نيز به بهترين وجه ممكن انجام داد. با اين حال ريه و خون فرانك تا اندازه زيادي از عفونت پاك شده بود و او هنوز مشغول استفاده از دارو بود، اما اكثر شبها تب به سراغش مي آمد و جانش را مي سوزاند. فرامرز در تمام ساعات روز و شب همچون پرستاري دلسوز از فرانك مراقبت مي كرد و حتي لحظه اي هم چشم از او بر نمي داشت. دو، سه روزي بود كه حال فرانك نسبت به پيش خيلي بهتر شده و او در وجودش احساس آرامش ژرف و عميقي مي كرد.فرامرز از اين موضوع خيلي راضي به نظر مي رسيد و احساس مي كرد تلاشهايش نتيجه بخشيده است يك روز صبح فرامرز با صداي زنگ تلفن همراهش كه در اين مدت كه با فرانك زندگي مي كرد اكثرا خاموش بود از خواب برخاست و تلفن را جواب داد ان سوي خط شهروز بود كه گفت - به به...چه عجب ما صداي شما رو شنيديم...هيچ معلومه كجايي؟؟؟
فرامرز خنده كوتاهي كرد و گفت: - چطوري پسر... چه خبر..... چطور شد يادي از ما كردي؟ شهروز پاسخ داد - هر چي زنگ مي زنم خاموشي ، خودتم كه يه زنگ نمي زني حتي ببيني وضعيت شركت در چه حاله، حال ما كه ديگه هيچي ...... اگه اينقدذر بهت نزديك نبودم فكر مي كردم كلاهبرداري كردي و فراري شدي
فرامرز خنديد و گفت: - به خدا خيلي سرم شلوغه....بعدا بهت مي گم چرا...وقتي تو توي شركت هستي ديگه خيالم از هر بابت راحته...تازه ازت خيلي ممنونم كه هر چند وقت يه بار پول به حساب بانكي ام مي ريزي...تو دوست خيلي خوبي براي من هستي ...
سپس مكث كوتاهي كرد و افزود: - از شقايق چه خبر؟
شهروز كمي فكر كرد و بعد با صداي غمگيني گفت:: - چي بگم؟ همونجوري، هر روز يه ساز مي زنه و من بايد به هر سازي كه مي زنه برقصم.
و بعد ادامه داد: - حالا اين حرفا رو مي ذاريم براي بعد...امروز چه كاره اي؟ اصلا تهروني يا جاي ديگه؟ فرامرز خنديد و گفت: - تهرونم، چطور مگه؟ - خدا رو شكر كه تهروني....يه قرار داد حسابي جور كردم كه حتما بايد باشي و با هم تمومش كنيم، قرارش رو براي امروز ساعت يازده توي دفتر گذاشتم، حتما بايد بياي صرار دادرو با هم ببنديم كه بعدش حسابي نونمون تو روغنه
فرامرز با خود انديشيد: نمي دونه يگه اين چيزا اصلا براي من مهم نيست، كسي كهداره مي ميره بايد خودشو با معنويات سرگرم كنه ... ولي بهتره دلشو نشكنم بالاخره اون كه زنده اس و بايد زندگي كنه... و بعد به شهروز گفت: - حالا چي هست اين قراردادي كه اينقدر مهمه؟ شهروز با خوشحالي گفت: - باورت نمي شه قرار داد پيمانكاري سات پنج تا برج هيجده طبقه توي بهترين و شمالي ترين منطقه تهرونه... پاشو پاشو زودتر بيا تا طرف پشيمون نشده امضا رو ازش بگيريم
فرامرز به آرامي گفت: - تو كه خودت مي توني هر كاري خواستي بدون من بكني من اين روزا خيلي گرفتارم، نميشه بودن وجود من اين قرار داد رو ببندي؟
شهروز پا فشاري كرد: - نه نميشه...مي خوام خودتم باشي
فرامرز كه از پافشاري شهروز خسته شده بود و از طرفي بدش نمي آمد سري به شركت بزند، قبول كرد تا ساعت يازده خودش را به دفتر برساند و تماس تلفني را قطع كرد سپس فرامرز فرانك را كه در خواب و بيداري بود به آرامي و نوازش صدا زد و گفت: - خانومم...پاشو عزيزم، پاشو ببينم امروز حالت چطوره... فرانك سرش را چرخاند، نگاهي به فرامرز انداخت و لبخند عاشقانه اي برويش پاشيد و گفت: - سلام...خوبم...امروز خيلي بهترم. تو برو برو به كارت برس، منتظرت مي مونم تا بياي - خدا رو شكر يكي دو روزه كه حالت خيلي بهتره ، انشاالله يه كم بهتر شدي با هم يه مسافرت خوب مي ريم. - انشااله حالا ديگه پاشو يه دوش بگير و برو شركت ببين چه خبره و شهروز چكار باهات داره.... فرامرز شاداب از تختخواب به زير امد وقتي قصد خروج از خانه داشت جلوي در فرانك را محكم در آغوش فشرد او را بوسيد و به سختي از او دل كند و به دفتر رفت..... زماني فرامرز به دفتر كارش رسيد كه جلسه تشكليل شده بود به همين خاطر به محض ورود به اتاق كنفرانس رفت و فرصتي براي صحبت با شهروز پيدا نكرد. حلسه حدود چهار ساعت پشت درهاي بسته به طول انحاميد و حول و حوش ساعت سه بعد از ظهر به پايان رسيد. وقتي ميهمانها دفتر را ترك گفتند، شهروز و فرامرز تنها شدند. شهروز كه هم از انعقاد قرار داد ساختن برجها بسيار خوشحال بود و هم از ديدار فرامرز پس از چند ماه، به سوي او رفت و محكم در آغوشش گرفت و او را بوسيد، سپس با هم به اتاق كنفرانس بازگشتند و جلسه خودشان را پشت درهاي بسته تشكيل دادند. شهروز زماني كه فرانك دوباره به زندگي فرامرز بازگشته بود او را نديده و خبري هم از او نداشت بهمين دليل پرسيد: - چه خبر، كجا هستي چكار مي كني نكنه من كاري كردم كه از دستم دلخوري؟
فرامرز خنديد و گفت: - تو دوست خوب مني اين حرفا چيه كه مي زني مگه ميشه از تو دلخور بشم؟
شهروز دستش را زير چانه اش زد و گفت: - خب پس بگو كجا بودي و چكار مي كردي ...من منتظر نشستم تا تو برام تعريف كني فرامرز مدتي سكوت كرد و انديشيد : شهروز بهترين و مطمئن ترين دوسته منه اگه از قضيه با خبر بشه ممكنه حتي بتونه كمكم كنه از طرفي دلم داره مي تركه شهروز همون كسيه كه مي تونم براش درد دل كنم.. اون سنگ صبور من بوده و هست و تصميم گرفت همه چيز را به شهروز بگويد. سپس سكوت را شكست و گفت: - پيش فرانك بودم
شهروز شگفت زده پرسيد: - فرانك؟ فرانك كجا بود رفته بودي خارج از كشور؟
در اينجا فرامرز عقده دل گشود و هر انچه در دل نهفته داشت براي شهروز بيان كرد زماني كه به پايان قصه رسيد، شهروز متعجب و سردرگم او را مي نگريست گويي باور نمي كرد در مدت اين چند ماه اينهمه اتفاقات تلخ و سنگين براي رفيق ديرينش پيش امده باشد كه او از هيچ كدام خبر نداشته فرامرز گفت: - بايد قول بدي از اين چيزايي كه بارت گفتم كسي با خبر نشه اين از همون چيزايي كه تا روزي كه مي ميرم بايد توي سينه مون بمونه
شهروز هنوز متعجب بود - باشه قول ميدم. ولي باورم نميشه باورم نميشه كه اين حوادث برات رخ داده باشه
فرامرز ناليد: - شهروز دوست خوبم به كمكت خيلي نياز دارم تنها كسي كه مي تونه كمكم كنه تويي - خيالت راحت باشه هر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم
چندي به همين شكل گذشت. سپس فرامرز عازم خانه شد . دلش به شدت شور مي زد و ديگر نمي توانست بيش از اين بماند وقتي جلوي در شركت رسيد ايستاد و دست شهروز را گفت و گفت: - ديگه سفارش نمي كنم تا اخرين لحظه نبايد كسي از اين موضوع خبر دار بشه - مطمئن باش اميدوارم بتونم كاري برات بكنم و فرامرز به طرف خانه عشقش به راه افتاد.
ادامه دارد ... | |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الثلاثاء يونيو 15, 2010 4:31 pm | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يونيو 17, 2010 3:14 am | |
| (رمان لحظه های بی تو فصل سی و نهم ) فرامرز در طول مسيرش تا خانه ميوه و شيريني و مقداري مايحتاج خانه را تهيه كرد و به خانه رفت. وقتي در را گشود فرانك بسيار بشاش و سرحال ، آرايش كرده بود و موهايش را نيز به طرز جالبي روي شانه هايش ريخته و به استقبالش امد. انگار كه اثر هيچ بيماري در او ديده نمي شد. فرامرز از اين وضعيات بي نهايت خوشحال شد و گونه هاي فرانك را بوسيد، فرانك نيز دستش را دور گردن فرامرز حلقه كرد و با هم به خانه وارد شدند شب از راه رسيد و فارنك نيز ميز شام را آماده كرد و چند نوع غذاي لذيذ پخته بود وقتي فرامرز به آشپزخانه داخل شد غذاهاي آماده بر روي گاز را ديد نگاهي به فرانك انداخت و گفت - اخه چرا اينقدر خودتو به دردسر و زحمت انداختي؟ چرا اينهمه غذا پختي؟ - دلم مي خواست امشب دست پخت خودمو بخوري
فرامرز سرش را پاييد آورد و بوسه اي گرم بر دستان او كاشت و از آشپزخانه خارج شد تا لباس عوض كند و دست و صورتش را بشويد. پس از اينكه امور شخصي اش را به پايان رساند و به سالن خانه بازگشت. فارنك ميز شام را چيده و اماده كرده و خودش نيز كنار ميز منتظر فرامرز ايستاده بود فارمرز لبخندي بر روي لبانش نشانده و به سوي فرانك رفت، ابتدا يك صندلي از دور ميز بيرون كشيد و فارنك را روي آن نشاند و بعد خودش بر روي صندلي ديگري درست مقابل فرانك در پشت ميز نشست. فارنك بشقاب فرامرز را برداشت و برايش غذا كشيد و جلوش گذاشت و بعد بشقاب خودش را پر كرد و سپس مشغول خوردن غذا شدند در حين صرف شام فرانك بدون مقدمه گفت: - امروز كه نبودي زنگ زدم خونه مامانم اينا - چكار كردي؟ به مامنت چي گفتي؟
فرانك قاشقي غذا بر دهان گذاشت و گفت: - خيلي گريه كرد. ميدونست برگشتم ايرون و ميريضم، ولي نمي دونست مريضي ام چيه. همش التماس مي كرد كه به ديدنش برم
فرامرز سخن او را قطع كرد و پرسيد: - تو چي گفتي؟ مي خواي بري ديدنش؟ - نه گفتم حالم بهتره و تا يه ماه ديگه مي تونن به تو زنگ بزنن و بوسيله تو از من خبر بگيرن - چرا من؟ مگه بهشون گفتي با هم زندگي مي كنيم - البته كه نه... فكر كردم ممكنه تا يه ماه ديگه زنده نباشم بهشون گفتم مي خوام يكي دو هفته ديگه با تو تماس بگيرم و بعد از اون تو رو در جريان وضعيتم قرار بدم براي همينم گفتم كه مي تونه از تو خبر بگيره تا بعدا به ديدنش برم
فرامرز ديگر چيزي نگفت و بقيه شام در سكوت صرف شد. پس از شام اندو با هم ظرفها را جمع كردند وبا كمك يكديگر انها را شستند. دو فنجان چاي ريختند و با هم به حال خانه رفتند و به تماشاي برنامه هاي شبانه تلويزيون نشستند وقتي چايشان را نوشيدند فرانك بي مقدمه از جايش برخاست و به سوي فرامرز رفت. چند ثانيه مقابلش ايستاد و او را نگريست، سپس دستهاي او را از روي زانوانش كرنارزد و روي زانوهاي فرامرز نشست. فرامرز خنديد و چيزي نگفت. فرانك ابتدا سرش را روي شانه هاي فرامرز گذاشت صداي نفسهاي شمرده اش دل فرامرز را در سينه اش لرزاند، خصوصا وقتي احساس كرد گرماي بسيار تند و شديدي از نفس او بر روي گردن مي ريزد. دستش را بر روي پيشاني فرانك گذاشت و با وحشت گفت: - عجب تبي داري ... پاشو برم يه ظرف آب بيارم پاشويه ات كنم - نه نمي خواد مي خوام همين جا توي بغلت باشم - اخه تب داري مي سوزي - عيبي نداره تو بغل تو احساس امنيت مي كنم
قلب فرامرز به تندي بر قفس سينه اش مي كوفت و نمي دانست چه بايد بكند. ناچارا هيچ نگفت و در مقابل خواسته فرانك تسليم شد مدتي گذشت فرامرز انگشتانش را در ميان موهاي خوش حالت و عطر اگين فرانك فرو برده بود و نوازشش مي كرد ... پس از مدتي گفت - اگه بدوني امشب چقدر خوشكل شدي...الهي من قربونت برم زن قشنگم فرانك چند لحظه ساكت ماند و زماني كه فرامرز احساس كرد اشك فرانك گردنش را خيس كرده فرانك گفت: - كاش مي تونستم زنده بمونم و محبتهاي تو رو جبران كنم. كاش خدا عمرمو طولاني تر مي كرد و هميشه زن تو مي موندم..فرامرز دوستت دارم......
و سپس سينه اش در اثر گريه به ارامي شورع به تكان خوردن كرد و پس از چند لحظه بناگوش فرامرز را به بوسه گرفت.... فرامرز او را دلداري مي داد و نوازشش مي كرد و او همانطور در آغوش فرامرز سر بر شانه اش داشت و از تب مي سوخت . رفته رفته گريه هاي فرانك به پايان رسيد و تنفسش آرام ارام مرتب شد و پس از چند لحظه فرامرز احساس كرد او به خواب رفته است نيم ساعتي به همين شكل سپري شد و بعد فرامرز خواست او را بيدار كند و به تختخوابش منتقل نمايد چندين بار گونه هايش را بوسيد و موهايش را نوازش كرد و صدايش زد: - عشق من...خانومم .... پاشو عزيزم ، پاشو ببرم بخوابونمت
ولي صدايي از فرانك نشنيد كمي تكانش داد و دوباره گفت: - مي خواي بغلت كنم و بريم توي اتاق خوابمون؟
اما باز هم صدايي از فرانك به گوشش نرسيد.. يكباره فكري در سر فرامرز موج انداخت و قلبش به سرعت شروع به كوبيدن كرد. دلش نمي خواست اين فكر حقيقت داشته باشد ، به همين دليل مدتي ثابت نشست و هيچ حركتي نكرد ، اما پس از چند دقيقه ناگهان فرانك را از روي پاهاي خود بلند كرد و بر روي مبل نشاند و در عين ناباوري با صحنه اي مواجه شد كه هميشه حتي از فكر كردن به آن فرار مي كرد... فرانك روي مبل افتاد و سرش بر روي شانه اش خم شد... فرامرز فرياد كشيد: - فرانك....فرانكو......چي شدي؟ پاشو. يه چيزي بگو.....چشماتو باز كن....تو رو خدا نمير، منو تنها نذار....
اما كابوسي كه مدتي با فرامرز همراه بود به وقع پيوست ...فرانك مرده بود و صدايي از او بر نمي خواست..فرامرز او را در آغوش كرفت و بوسيد و بوئيد و ساعتي سر در سينه اش نهاد و گريست...پس از اينكه مدتي سپري شد، افكارش را جمع كرد كه در آن موقع شب چه بايد بكند... و نهايتا تصميم گرفت تا صبح فردا هيچ اقدامي نكند سپس فرانك را در آغوش كشيد و در ميان ضجه هايش به سوي اتاق خوباش روان شد. او را روي تختخواب خواباند و خودش نيز كنارش دراز كشيد. بعد جسد بي جان فرانك را در آغوش گرفت و گريست. فرامرز تا خود صبح لحظه اي ديده بر هم ننهاد و همواره دست در گردن عشق ناكامش فرانك داشت و مي گريست تا زماني كه سپيده صبح طلوع كرد و خورشيد هم اين منظره عاشقانه رنج آور را به تماشا نشست سپيده صبح از پنجره اتاق فرامرز و فرانك سرك مي كشيد و به فرامرز كه آرزو داشت انشب بي سحر باشد اعلام مي كرد كه صبح از راه رسيده و او بايد با عشقش براي هميشه وداع گويد. غم از دست دادن فرانك انچنان بر روحيه فرامرز اثر داشت كه در همين يك شب او را از پا در آورده بود و تو گويي باران تگرگ جدايي نان بر گلبوته وجودش باريد آغاز كرده كه گلبرگهاي جوانش را پرپر و تكه تكه نموده. در تمام طول شب فرانك را در آغوش داشت و سرش را بر روي موهاي او گذاشته و مي گريست و از اينكه چگونه بي او زندگي كند هراس داشت و به خوبي آگاه بود براي باقي ماندن كنار فرانك بايد از بودن و زيستن بگذرد و او اين كار را پيشاپيش كرده بود، اما چه مدت زماني دست فرشته مرگ او را نزد دلدارش مي برد؟ در تاريكي مطلق شب تصاويري مقابل ديدگانش جان مي گرفتند كهاو ارزو مي كرد اين تصاوير حقيقت داشتند...او فرانك را مي ديد كه در آستانه در ايستاده شاخه اي رز قرمرز در دست دارد و به او مي خندد.. اين فرانك هماني بود كه پيش از سفر به فرنگ و ابتلا به اين بيماري شوم و مرگبار مي شناخت . ارزو مي كرد جان به پيكر بي جان فرانك بازگردد و دوباره زنده شودف اما اين ارزو دست نيافتني بود...فرانك براي هميشه مي رفت و ديگر باز نمي گشت.... او تا صبح با اين تفكرات و روياها مشغول بود و حالا زمان ان فرا رسيد كه با مهربانش دلدارش وداع گويد عقربه ساعت هفت صبح را نشان مي داد كه فرامرز تصميم گرفت ابتدا شهروز را از ماجرا با خبر سازد گوشي تلفن را برداشت و شماره تلفن همراه شهروز را گرفت..شهروز خواب آلود حواب داد: - بله....؟
فرامرز با صداي گرفته گفت: - منم فرامرز...ببخشيد بيدارت كردم
شهروز كه از حالت صداي فرامرز حدس زد اتفاع ناگواري افتاده دستپاچه پرسيد: - چي شده؟ چرا صدايت گرفته؟
فرامرز بغضش را فرو داد و گفت: - ديشب فرانك مرد...پاشو زودتر خودتو به اين آدرس كه مي گم برسون... شهروز باور نمي كرد چنين حادثه اي رخ داده باشد و پس از چندي مكالمه كوتاه با فرامرز آدرس را از او گرفت و گوشي را گذاشت پس از آن فرامرز با تلفن همراه پزشك ريه فرانك تماس گرفت و از او خواست براي صدور جواز دفن به انجا برود و پزش كه مرد بسيار مهربان و خيري بود و شماره تلفنش را براي مواقع ضروري در اختيار فرامرز قرار داده بود ، پذيرفت و پس از گرفتن ادرس قول داد به زودي خودش را خواهد رساند. شهروز و دكتر همزمان با هم به اپارتمان فرامرز رسيدند . فرامرز با ديدن شهروز خودش را در آغوش امن او رها كرد و با صداي بلند گريست. دكتر با ديدن اين صحنه دستي به موهاي فرامرز كه در آغوش شهروز بود كشيد و او را به آرامش دعوت كرد و پس از آن هر سه با هم به اتاقي كه فرانك در آن به خواب ابدي فرو رفته بود وارد شدند. دكتر معانه سطحي از فارنك به عمل آورد و بعد ورقه اي نوشت و به دست فرامرز داد در فاصله ايكه پزشك و شهروز به انجا مي رسيدند فرامرز به بهتش زهرا هم تلفن زده و از آنها درخواست آمبولانس كرد. درست زماني كه پزشك جواز دفن را به دست فرامرز داد، زنك در به صدا در آمد و شهروز كه براي پاسخگويي رفته بود ، نزد فرامرز آمد و گفت كه امبولانس جلوي در ايستاده فرامرز باور نمي كرد به اين سرعت بايد با فرانك خداحافظي كند اين خداحافظي با همه وداع ها تفاوتهايي بسياري داشت و تحملش بسي دشوار به نظر مي رسيد وداعي كه پس از ان وصالي در كار نبود ...زماني كه پيكر بي روح فرانك را بروي برانكارد خواباندند فرامرز خودش را روي او انداخت و با صدايي ارام و گرفته در ميان گريه ها چيزهايي به او مي گفت كه هيچ يك مفهوم نبودند. پس از مدتي دكتر بازويش را گرفت و او را از روي برانكارد بلند كرد و در آن زمان فرامرز خطاب به جسم بي جان فرانك گفت: - آرام بخواب عزيز دلم، منتظرم باش، به زودي ميام پيشت. در آن صبح غم انگيز تنها چهار نفر برانكارد حامل جسم بي روح فرانك را داخل آمبولانس جاي دادند و آنان به جز فرامرز ، شهروز ، دكتر و راننده آمبولانس نبودند تشيع جنازه فرانك در غريبي و تنهايي انجام شد و تنها فرامرز و شهروز عزاداراني بودن كه در تشيع او شركت داشتند. فرامرز قبر كنار مزار فرانك را نيز براي خودش خريد، چون مي دانست تا چند سال ديگر او هم با همان بيماري دارفاني را وداع خواهد گفت و چه زيبا بود كه در كنار معشوقه و همسر نازنينش مي خفت او تصميم گرفت پس از انروز تا زماني كه زنده بود و نفس مي كشيد در همان آپارتماني زندگي كند كه روزي عطر نفسهاي فرانك معطر كننده فضاي ان بود.. شهروز نيز در گوشه اي ايستاده و نظاره گر صحنه هاي وداع عاشقانه و غريبانه فرامرز با فرانك بود و به پايان سرگذشت عشق بي فرجامش و سرانجام كارش با شقايق مي انديشيد... كسي جز فرشته سرنوشت كه بر سرگذشت غم انگيز فرانك مي گريست از عاقبت كار شهروز و شقايق خبر نداشت.
ادامه دارد ...
| |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يونيو 17, 2010 3:24 am | |
| (رمان لحظه های بی تو فصل چهل ) از چندي پيش شقايق قضاياي جديدي را با شهروز مطرح كرد هر وقت او را مي ديد مي گفت: - تو بايد ديگه به فكر ازدواج باشي. من نمي تونم هر چيز كه تو نياز داري برات فرام كنم و بهت بدم . تا همين حالا هم حتي نتونستم كوچكترين نيازهاي تو رو بر آورده كنم
شهروز پاسخ داد: - نه ، من هيچ وقت زن نمي گيرم. چطور مي تونم با شخص ديگه اي زندگي كنم ، در حالي كه عشق تو تمام قلب منو اشغال كرده؟
و در يكي از همين ديدارها كه اين قضيه مطرح شد، شهروز در پاسخ گفت: - اگه قرار باشه ازدواج كنم. بايد به طور كامل تو رو از دل و ذهن و زندگيم بيرون كنم. تو راضي به اين مسئله هستي؟ شقايق كمي انديشيد و گفت: - من از خوشبختي تو خوشحال مي شم... و پس از مكث كوتاهي ادامه داد: - اره، وقتي فكر ميك نم مي بينم راضيم كه تو بري سر خونه و زندگيت و منو فراموش كني....
شهروز خنديد و گفت: بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش شعرهايم را بي آبي هاي دنيا مي رسانم اين سخنان كه پاياني نداشت و فكر و ذهن و روحيه شهروز را در هم ريخته بود و هر كاري مي كرد كه شقايق در باره ازدواج با او سخن نگويد فايده اي نداشت بهار فرا رسيده و طبيعت رنگ تازه اي به خود گرفته بود. قلب جوان شهروز از انرژي سرشار بود و دلش مي خواست اين انرژي را به شكلي تخليه كند. اما هر وقت كه مي كوشيد انرژي عاشقانه اش را به پاي شقايق بريزد او خودش را كنار مي كشيد و پيشنهاد ازدواج را مطرح مي كرد در اين گونه مواقع مي گفت: - خودت كاري مي بيني من به دردت نمي خورم، پس برو به دنبال هم سن و سال خودت....
حتي خود شقايق هم يكي دو مورد دختران خوبي براي خواستگاري به شهروز معرفي كرد كه شهروز به هيچ وجه درباره شان حتي فكر هم نكرد. شقايق به خاطر اينكه شهروز بيشتر به ازدواج بينديشد تصميم گرفت مدتي با او بداخلاق كند و حتي او را از خود براند تا شايد همين رفتار سبب شود شهروز از او دل بكند و به سوي شخص ديگر كه از هر نظر مناسب اوست به قصد ازدواج برود. به همين منظور كم اعتنايي هايش براي چندمين بار آغاز شد. او شهروز را دوست داشت و دلش برايش تنگ مي شد و اين مسئله از ديدارهايش با شهروز كاملا مشخص بود هر چند كه شقايش در ديدارهايشان اعتنايي به شهروز نمي كرد اما دل بي تابش از ديدن او ارام مي گرفت از طرف ديگر شهروز از شقايق دست بردار نبود و هر چه بي مهري از جانب او مي ديد علاقه اش به او بيشتر مي شود به هيچ وجه ممكن قصد ازدواج با شخص ديگري را نداشت شهروز مي انديشيد كه اگر به شقايق رسيدگي بيشتري كند او دست از اين رفتار ناجوانمردانه اش خواهد كشيد و از بي محبتي هايش خواهد كاست . ولي اينطور نبود قصد شقايق از اين رفتارش خسته شدن شهروز و نهايتا جدايي از او بود تا بدينوسيله شهروز به فكر ازدواج بيفتد و از او دل بكند.... شقايق از اين موضوع غافل بود كه شهروز عشق او را كه چون درخت تنومندي در تمام زواياي وجودش ريشه دواند هبود با ارزشمندترين و برگترين گنجينه هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد و هرگز اين عشق را از ياد نمي برد اين دوران نيز يكي از زمان هايي بود كه فرشته مهربان سرنوشت در گوشه اي نشسته و دستش را زير چانه اش تكيه گاه كرده و بي تابي هاي دو دلداده را هر كدام براي يك چيز تماشا مي كرد و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد كسي نمي دانست در اين لحظات در ذهن و فكر او چه مي گذرد و در رابطه با عاقبت اين عشق در استين چه پنهان داشته است. در طول اين مدت مادر شهروز چند دختر بسيار ايده ال براي او در نظر گرفته و معرفي كرد كه شهروز هيچ يك را حتي براي ديدن نيز نپذيرفت. بهانه اش هم اين بود كه امادگي روحي براي ازدواج نداشته و از اين امر واهمه دارد چون شهروز به سني رسيده بود كه زمان ازدواجش فرا مي رسيد و او از هر حيث شرايطش براي اين امر مهيا شده و امادگي كامل داشت از اين رو شمار پيشنهاد دهنگان ازدواج روز به روز برايش رو به فزوني مي گذاشت او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و حتي براي ديدن انها نيز قدمي بر نمي داشت. اما از ان جهت كه فسمت و سرنوشت هميشه در زندگي آدمي نفش هاي غير قابل انتظاري بازي مي كند. زندگي او نيز مي بايد تغيير مسير مي داد و او به راه ديگري ميرفت روزي مادرش صدايش زد و خطاب به او گفت: - پسرم ، عزيزم، من براي تو ارزوهاي زيادي دارم اين حق هر مادريه كه آرزو داره پسرشو توي لباس دامادي ببينه ، عروس دار بشه ، نوه هايشو ببينه ، صاحب زندگي شدن پسرشو ببينه و هزار و يك جور مسئله ديگه..... خودم دختري رو برات كانديد كردم و در نظر گرفتم كه دلم مي خواد روي مادرتو زمين نندازي و بياي با هم بريم ببينيمش
شهروز به آرامي گفت: - مامان جون، من هنوز براي ازدواج آمادگي ندارم....
مادر نگذاشت جمله اش تمام كند و گفت: - عزيزم درست كه تموم شده، وضعيت مالي ت هم كه خدا رو شكر بد نيست، تكليف خونه و زندگي تم كه مشخصه، ديگه چي مي خواي؟ هر جووني توي سن و سال و شرايط تو آرزو داره ازدواج كنه و ثمر زندگيشو زودتر ببينه...تو چرا اينقدر از ازدواج فرار مي كني؟
شهروز گفت: - من حوصله اين كارا رو ندارم دست كم حالا نمي خوام ازدواج كنم.
مادر دستي به سر شهروز كشيد او را بوسيد و گفت: - الهي مادر به قربونت بره ، من كه نمي گم همين حالا بايد با همين دختر ازدواج كني . تو بيا و دل مادرتو نشكن ، بيا با هم بريم اونو ببين . دليل نمي شه با ديدن اون حتما باهاش عروسي كني و پس از مكث كوتاهي افزود - مطمئن باش كسي كه دوستش داري هم اگه واقعا دوستت داشته باشه از خدا مي خواد تو زودتر ازدواج كني....
شهروز براي اينكه از پيشنهاد مادر شانه خالي كند، مرتب بهانه هاي مختلف مي آورد و پس از مدتي كه مادر با او صحبت كرد براي اينكه دل مادر را به دست بياورد گفت: - باشه قبوله با هم مي ريم دختره رو مي بينيم ولي اگه نپسنديدم بهم پيله نكني ها
مادر ذوق زده گفت: - قربون پسر حرف گوش كن خوبم برم...مي دونستم روي مادرتو زمين نمي اندازي....اين دختري كه من برات در نظر گرفتم هم خودش و هم خونوادش خيلي خوبن....انشالله حتما مي پسندي
قرار بر اين شد كه دو روز ديگر به خواستگاري بروند .شهروز در طول اين مدت به تنها مسئله اي كه نمي انديشيد همين امر بود ولي تصميم داشت پيش از اينكه به خواستگاري برود شقايق را از موضوع با خبر كند و او را در جريان بگذارد شقايق از چند روز قل به همراه خانواده اش به ويلاي ساحلي شما رفته بود و كمتر با شهروز تماس مي گرفت . شهروز هم كه دسترسي به او نداشت بايد منظر مي ماند تا شقايق تماس بگيرد از اينرو به انتظار نشست... كسي نمي دانست دست سرنوش برايش چه رقم مي زد كه در طول اين چند رو شقايق هيچ تماس با شهروز نگرفت بالاخره روز موعود فرا رسيد بعدازظهر ان روز شهروز لباس شيك و تميزي كه زيبايي و جذابيتش را دو چندان مي كرد پوشيد، صورتش را اصلاح دقيقي كرد ، دست مادرش را گرفت سوار بر اتومبيل شخصي اش كه به تازگي خريده بود شد و پس از خريدن دسته گلي زيبا راهي منزل دخترك شدند. در طول راه شهروز مرتبا مي خنديد و سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت: - فكر نمي كردم يه روز برم خواستگاري كسي كه اصلا نمي شناسمش الهي قربون تو مامان خوب و مهربون و خوشكل خودم برم كه منو مي بري خواستگاري - وا...چه حرفا...مگه پسرا با كي مي رن خواستگاري؟ با مادرشون مي رن ديگه، اونم من كه همين يه پسر رو دارم.
شهروز خنده اي از ته دل كرد و گفت: - نه مامان جون مسئله اين حرفا نيستمن فكر نمي كردم روزي برسه كه خودم راضي بشم به خواستگاري رم. - مي بيني چقدر شاد و شنگولي؟ شايد قسمتت اين بوده خدا رو چه ديدي؟
به ناگاه در برابر ديدگان شهروز نقش چشمان زيباي شقايق كه نگاه نگرانش ديده به او دوخته بود جان گرفت. شهروز لحظه اي از سرعت اتومبيل كاست و تصميم بازگشت گرفت، ولي كسي در ضمير ناخودآگاهش جلويش را گرفت و به رفتن تشويقش نمود و شهروز براي اينكه خلا اي در تصميمش پيش نيايد پايش را بر روي پذال گاز بيشتر فشرد تا سر ساعت مقرر به محل مورد نظر برسند.
ادامه دارد ... | |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يونيو 17, 2010 10:40 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الإثنين يونيو 28, 2010 4:58 am | |
| (رمان لحظه های بی تو فصل چهل و یک ) وقتي به محل خواستگاري وارد شدند ، شهروز بدون اينكه توجه چنداني به اطراف داشته باشد كنار مادرش روي مبل نشست . پس از چند لحظه سرش را بلند كرد و دور و اطرافش را زير نظر گرفت. دخترك را ديد كه در گوشه اي نشسته و چشم به زمين دارد. شهروز از ديدن ان دختر بر خود لرزيد و در دل گفت پسر حيا كن، خيانت خيانته، نگاه كردن به كسي ديگه به غير از شقايق هم يه جور خيانته...پس با چشماتم به شقايق خيانت نكن مدتي گذشت و پذيرايي هاي مرسوم از شهروز و مادرش انجام گرفت. در طول اين مدت شهروز به هيچ وجه حتي نگاهش را هم به سمت ان دختر نچرخاند در همين احوال بود كه كسي در ضمير ناخودآگاهش گفت پس براي چي اومدي اينجا؟ چه خيانتي؟ تو يه پسر آزادي و مي توني به هر كس دلت خواست نگاه كني. حتي مي توني اونو انتخاب كني..نگاه كن چه دختر زيباييه.... شهروز دوباره سرش را بلند كرد و دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره اش در تكميل زيبايي اش نقش بسزايي ايفا مي كردند . اندام كاملا متناسب و خوش تراشي داشت كه همه اينها موجب شد دل شهروز در پشت ميله هاي دنده هايش فرو ريزد از اين پس شهروز آرامتر شد و با رفتار موزون تري به برخورد هايش ادامه داد. زيبايي و وقار ان دختر سبب شد شهروز در آن لحظات كمتر به شقايق بينديشد و در نگاه هاي بعدي كه بعضا با نگاه هاي پر از شرم دخترك تلاقي داشت، خريدارانه او را بنگرد... شهروز و مادرش ساعتي در منزل انها حضور داشتند و از هر دري سخن گفتند. و پس از مدت زمان كوتاهي كه شهروز و آن دختر كه آلاله نام داشت با هم لحظاتي گفتگو كردند، عازم خانه شان شدند مادر شهروز كه از حالات نگاه ها و عمق چشمان فرزندش به پيام دلش پي برده بود ، ذوق زده پرسيد - خب پسرم، دختر رو كه ديدي، نظرت چيه؟ - حالا معلوم نيست بايد بيشتر با هم آشنا بشيم - براي بار اول كه ديديش پسنديدي يا نه؟ - فعلا آره تا ببينم بعد چي ميشه
و همين جواب شهروز موجب شد موجي از شادي در دل مادر مهربانش بر پا شود و نفس راحتي بكشد. روز بعد هم خبري از شقايق نشد و شهروز كه منتظر تماس شقايق بود تا تصميم نهايي اش را بگيرد ، باز مجبور شد به انتظار بنشيند از سوي ديگر مادر شهروز براي اينكه او را در تصميم گيري ياري دهد ، برنامه اي چيد تا دومين روز پس از خواستگاري ، شهروز و آلاله با هم ديداري داشته باشند و دور از چشم بزرگتر ها در يك رستوران يا كافي شاپ با هم گفتگو كنند روزي كه قرار بود شهروز و آلاله همديگر را ببيند نيز خبري از شقايق نشد و شهروز مجبور شد بدون مشورت با او راهي محل قرار ملاقات شود ديدار آن روز براي شهروز بسيار خوشايند بود پس از آن ديدار شهروز تصميمش را گرفت، چرا كه مي ديد اين دختر همان كسي است كه براي زندگي زناشويي مي خواسته و چون تا كنون دنبال شخص روياهايش نگشته پس او را نيافته است پس از ان ديدار شهروز آنشب در بستر مدتي به شقايق و عشقش كه هنوز تمامي وجودش را در اشغال خود داشت انديشيد و سپس به خواب عميقي فرو رفت. صبح روز بعد حدود ساعت يازده شقايق با شهروز تماس گرفت.... وقتي شهروز صداي خوش آهنگ و آرامش بخش شقايق را از پشت گوشي شنيد با شتاب گفت: - هيچ معلومه كجايي؟ خيلي منتظرت بودم... - نمي تونستم باهات تماس بگيرم، دور و اطرافم خيلي شلوغ بود
و پس از مكث كوتاهي افزود. - دلم برات خيلي تنگ شده . حالا كه صداتو شنيدم خيلي شارژ شدم شهروز از لحن شقايق كه از ان بوي دلتنگي به مشام جانش ميريخت تعجب كرد با خود انديشيد عجيبه اين زن كه تا حالا اينقدر با من بدرفتار ي مي كرد و مي خواست از من جدا بشه، حالا چطور شده دلش برام تنگ شده و تا اين حد پر محبت حرف مي زنه؟ پس گفت: - دل منم براي تو تنگ شده..كي برمي گردي - از دل تو كه خوب خبر دارم، ولي معلوم نيست كي بيام چون مرتب از اينطرف و اونطرف برامون مهمون مياد
شهروز دوباره به فكر فرو رفت: اين مسئله كه مي خوام باهاش در ميون بذارم مسئله اي نيست كه بشه از پشت تلفن براش توضيح داد، بهتره تلفني چيزي نگم و منتظر بمونم تا برگرده.... - حتما بايد ببينمت ، مسئله اي پيش امده كه هر چه سريعتر بايد درباره اش باهات صحبت كنم - تلفني بگو ببينم چي شده؟ - نمي شه بايد حتما ببينمت - چي شده كه نمي توني پشت تلفن بگي؟ - خودتو ناراحت نكن مسئله مهمي پيش نيومده ، وقتي اومدي بهت مي گم...فقط زودتر برگرد - بگو ديگه جون به سرم كردي - - نمي تونم پشت تلفن چيزي بهت نمي گم
در آن زمان كمي دور و اطراف شقايق شلوغ شد و او ديگر نتوانست مكالمه اش را با شهروز ادامه دهد. پس گفت: - باشه زود بهت زنگ مي زنم، فعلا كاري نداري؟ ديگه نمي تونم صحبت كنم - نه عزيز دلم ، خداحافظ
تماس قطع شد... و شهوز هنوز بلاتكليف بود . او چاره اي نداشت مگر اينكه خودش به تنهايي درباره آينده اش تصميم بگيرد.
ادامه دارد ...
| |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الإثنين يونيو 28, 2010 5:00 am | |
| > ادامه مطلب ... (رمان لحظه های بی تو فصل چهل و دو ) روزها با شتاب از پي هم مي گذشتند و شهروز آرام آرام با آلاله انس مي گرفت. از طرفي هنوز شقايق از شمال بازنگشته بود. شهروز كه همسر آينده اش را پسنديده و از طرف او هم مورد پسند واقع شده بود، آماده مي شد تا خانواده تدارك مقدمات بله بران رسمي راببينند. در طول اين مدت كه دو سه هفته اي طول كشيد شهروز با آلاله چندين بار ديدار داشت و تمامي مسائلي ا كه لازم مي دانستند و با هم مطرح كرده بودند. شقايق نيز چند بار با شهروز تماس گرفته و اظهار دلتنگي شديد مي نمود او در يكي از تماسها گفت: - نمي دونم چرا خيلي دلم شور مي زنه...اونجا چه اتفاقي افتاده كه به من نميگي؟ و شهروز كه قصد داشت تا وقتي او را نديده كلامي درباره ازدواج به لب نياورد گفت: - اتفاق مهمي نيفتاده شقايق بلافاصله گفت: - اگه اتفاق مهمي نيفتاده چرا نمي گي چي شده؟ - صلاح بر اينه كه جصوري بهت بگم و پس از سكوت كوتاهي افزود..... - هر چي ديرتر برگردي و به ديدن من بياي به ضرر خودته - چرا؟ چون ديگه براي هر كاري دير ميشه ، دير دير.... باز مكث كوتاهي كر د و سپس ادامه داد: - دلم نمي خواد وقتي اومدي تقصيري رو گردن من بندازي. من بارها بهت گفتم سعي كن زودتر بياي شقايق كه دلشوره از صدايش مي باريد گفت: - خب چكار كنم؟ اينجا گير افتادم، وگرنه دل خودم خيلي برات تنگ شده براي ديدنت لحظه شماري مي كنم. سپس كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت: - مي دوني عزيزم وقتي مدتي باهات حرف نمي زنم و صداتو نمي شنوم كلافه مي شم. تا كوچكترين فرصتي پيدا كنم زود ميام بهت زنگ مي زنم و يه كم آروم مي شم.... ناگهان شهروز بدون مقدمه چيني گفت: - ببينم ، نكنه اونجا حواست پي چيزي يا كسي رفته كه نمي توني بياي و ببيني باهات چي كار دارد؟ شقايق كه پيدا بود از اين جمله شهروز افسرده و غمگين شده گفت: - هيچ معلومه چي داري مي گي؟مگه چند بار توي مدت اين چهار پنج سال دنبال كس ديگه اي بودم كه تو به خودت اجازه مي دي اين حرفا رو بزني؟ در ضمن وقتي تو رو دارم كه همه كار برام مي كني و هر چيز كه مي خوام بلافاصله برام فراهم مي كني ديگه مگه عقلمو از دست دادم كه سراغ كس ديگه اي برم؟ شهروز خنده كوتاهي كرد و گفت: - خدا كنه همينطور باشه ، و گر نه به خدا اگه هر وقت بفهمم به من خيانت كردي خودم با دست هاي خودم مي كشمت. - اين حرفا از تو بعيده يه لحظه هم به من شك نكن. تموم دل منو عشق تو پر كرده . هر جا كه مي رم تو رو مي بينم و صداي تو توي گوشمه.... و پس از كمي سكوت افزود: - ديگه نشنوم از اين حرفا به من بزني ها....خيلي بهم بر مي خوره و ناراحت مي شم. پس از آن مدت زمان كوتاهي با هم صحبت كردند وبعد خداحافظي كردند. چند روز به مراسم بله بران شهروز مانده بود كه يك روز صبح زود شقايق با او تماس گرفت. پس اينكه شهروز گوشي را برداشت صداي خوش آـهنگ شقايق در گوشش طنين انداخت: - سلام عزيزم ، صبحت بخير - سلام.... چطور صبح به اين زودي زنگ زدي؟ شقايق خنديد و گفت: - ديشب به تهران رسيدم فكر كردم تا از خونه بيرون نرفتي باهات تماس بگيرم و قرار ملاقات بذاريم - كي؟ كجا؟ و شقايق پاسخ داد: - همين امروز صبح يك ساعت ديگه جاي هميشگي چطوره؟ شهروز پذيرفت و بلافاصله تلفن را قطع كرد تا براي رفتن و ديدن شقايق خودش را آماده كند. شهروز يك ساعت بعد در محل مقرر حاضر شد و پس از چند دقيقه شقايق به او پيوست و داخل اتومبيلش نشست پس از سلام و احوالپرسي و تازه شدن ديدار شقايقگفت: - بگو ببينم چي شده جون به لبم كردي؟ شهروز نگاه عميقي به چشمان ملتهب شقايق انداخت و پاسخ داد: - خودت چي فكر مي كني؟ شقايق به ارامي سرش را تكان داد و گ فت: - هيچي ، حتما تازگيا با كسي دوست شدي - نه اي كاش همينطور بود و بعد افزود: - همين جمعه بله برونمه شقايق از شنيدن اين جمله يكه شديدي خورد ولي سعي كرد به خود مسلط باشد ، پس گفت: - خب به سلامتي ..... حالا طرف كي هست؟ - يكي از دوستاي مامان معرفي كرده دختره خيلي خوبه خونواده شم خيلي خوبن و عكس او را از داخل كيف جيبي اش بيرون كشيد به طرف شقايق گرفت و گفت: - ببين خيليم قشنگ و تو دل بروست شقايق عكس رقيبش را از شهروز گرفت نگاه دقيقي به ان انداخت و با عمي كه نتوانست آنرا پنهان كند گفت - آره قشنگه مبارك باشه او سعي مي كرد تسلط خود را حفظ كند و نشان ندهد چه غم عظيمي از اين خبر در دلش نشسته اما چندان موفق نبود و پس از چند ثانيه سكوت گفت: - خب حالا كجا بريم - بهتره بريم يه كافي شاپ بشينيم با هم صحبت كنيم - راجع به چي؟ - من خيلي حرفا دارم كه بايد با تو بزنم شقايق پذيرفتا شهروز مسيرش را به طرف يكي از بهترين كافي شاپ هاي شهر تغيير داد چند دقيقه بعد مقابل كافي شاپ مورد نظر از اتومبيل پياده شد و به طرف آن مكان كه در آن وقت روز بسيار خلوت بود به راه افتادند. وقتي پشت ميز هميشگي در ان محل خاطره انگيز جاي گرفتند و شهروز سفارش دو عدد كافه گلاسه به همراه كيك داد شقايق به شهروز كرد و گفت: - حالا مي خواي چكار كني؟ شهروز به آرامي همينطور كه بستني را در شير قهوه اش حل كرد نگاهي به چشمان شقايق انداخت و گفت: - به نظر تو چكار باين بكنم؟ شقايق ابروانش را بالا انداخت و گفت: - نمي دونم خودت صلاح زندگيتو بهتر مي دوني حتما توي اين مدت يه تصميمي گرفتي ديگه - اينهمه بهت گفتم زودتر بيا براي همين بود مي خواستم با تو تصميم بگيرم مگه تا كي ميشه مردمو معطل گذاشت و جواب درست و حسابي بهشون نداد؟ منم كه ديدم تو نيومدي خودم تصميم گرفتم كار رو تموم كنم..... شقايق ميان جملات شهروز پريد و گفت: - من كه حرفي ندارم خيلي هم خوشحالم فقط مي خوام بدونم با من مي خواي چكار كني؟
شهروز ابتدا چيزي نگفت جرعه اي از نوشيدني اش نوشيد و سپس ارام و شمرده گفت: - حقيقتش اينه كه درست نمي دونم بايد چكار كنم. از طرفي عشق و علاقه به تو لحظه به لحظه زيادتر مي شه و از طرف ديگه فكر مي كنم اگه كسي از ارتباطم با تو با خبر بشه دخل هر دومون اومده حالا اينش مهم نيست من چطور مي تونم از همسر عقديم كه بذارم و بهش محبت نكنم؟ و پس از مكث كوتاهي افزود: - اينم يكي از مشكلات بود كه تفاوت زياد سني مون بالاخره جلوي راهمون گذاشت بغض كلوي شقايقرا در هم مي فشرد اما مي كوشيد شهروز پي به تغيير حالات دروني اش نبرد. پس از چند لحظه كه به سختي بغضش را فرو داد گفت: - مگه اين همه مرد دو زنه وجود نداره؟ تو هم يكي از اونا، فكر كن دو تا زن داري شهروز سخن شقايق را قطع كرد و گفت: - مگه خود تو نبودي كه هي مي گفتي ازدواج كن، ازدواج كن، من همون كاري رو كردم كه تو دوسال بود بهم مي گفتي شقايق دست شهروز را گرفت و گفت: - آره من بودم كه مي گفتم ، حالا هم حرفي ندارم. تو حقته كه ازدواج كني من براي تو هيچ وقت اوني كه مي خواستي نبودم و نمي تونستم باشم. تو كار درستي كردي و منم حرفي ندارم و پس از مدت كوتاهي كه در سكوت گذشت، شقايق ادامه داد: - ولي از من نخواه كه تركت كنم. من نمي تونم تو رو فراموش كنم. شهروز اين ظلم رو در حق من مرتكب نشو شهروز كه از شدت ناراحتي و غم به خود مي پيچيد دست شقايق را نوازش داد و گفت: - عزيزم اول يه خورده از كافه گلاسه ت رو بخور تا گلوت باز شه بعد با هم بيشتر صحبت مي كنيم شقايق بي انكه اراده اي از خود داشته باشد انچه شهروز گفته بود را عمل كرد و بعد چشمانش كه اشك در آن حلقه زده بود را به شهروز دوخت شهروز گفت: - سعي كن يه خورده آروم باشي...من هيچ وقت تو رو كنار نمي ذارم، اما قبول كن كه بهتره ارتباطمون محدودتر بشه اگه مث هميشه بخوايم هر دقيقه همديگه رو ببينيم كه نميشه شقايق چيزي نمي گفت و همينطور دست شهروز را در دستانش مي فشرد و به چشمانش ديده دوخته بود چند لحظه بعد شهروز ادامه داد: - مي دونم برات سخته ولي يه مدت كه بگذره عادي ميشه حالا تو بگو ببينم نظر تو چيه بهتر مي دوني چه كر كنم - شهروز جان شهروزم ...خيلي دوستت دارم به خدا خيلي دوستت دارم اينو تازه مي فهمم ادم تا وقتي چيزي رو داره قدرش رو نمي دونه ولي وقتي از دستش ميده..... در اينجا حمله ش را نا تمام گذاشت سرش را بر روي دست هاي شهروز نهاد و تكان هاي شديد شانه هايش نشان از گريه آرام و بي صدايش داشت شهروز به آرامي دلداري اش مي داد - خانومي نازم الهي فدات بشم عشق اول و آخر من تويي كي گفته تو منو از دست دادي ؟ من تا روزي كه بميرم هيچ كس رو اندازه تو دوست ندارم اينقدر بي تابي نكن باشه هر كاري تو بگي مي كنم اصلا همين امروز همه چي رو بهم مي زنم.... شقايق سرش را بلند كرد و چشمان خيس از اشكس را به چشمان شهروز كه اكنون همان عشق گذشته از آن مي تراويد دوخت سپس سيگاري روشن كرد و گفت: - نه اين كارو نكن من يه جوري با خودم كنار ميام شهروز با نوك انگشتش اشك را از چهره دلدار ديرينش ربود ان را به زبان خود كشيد و گفت - الهي من فداي اشكاي عاشقونت بشم كه براي من ميريزي اخه تو چه جوري مي توني با خودت كنار بياي - نمي دونم نمي دونم ممكنه به قدري به اون طرف حسادت كنم كه حتي ديگه نخوام ببينمت شهروز گفت: - نه ديگه اين كارو نكن...سعي كن به خودت مسلط باشي و بهتر فكر كني و چند لحظه سكوت ميان آن عاشق و معشوق حاكم شد شقايق سخت به فكر فرو رفته بود و شهروز از اين وضعيت شقايق شديدا مي هراسيد سپس شهروز گفت - خانومي خوشكلم به چي فكر مي كني شقايق مثل ايكه از خوابي عميق بيدار شده باشد پلك هايش را چندين بار به هم زد لبخندي حزين ر روي شهروز پاشيد و گفت - هيچي داشتم به اين فكر مي كردم كه يه موقعي بود كه هر وقت مي خواستم با يه تلفنم هر جا مي گفتم حاضر مي شدي ، اما حالا چي؟ ديگه كه نمي توني اونطوري باشي يه موقع نامزدت پيشته يه وقت توي خونه اونا هستي و هزار و يك جور مسئله ديگه كه تو رو از من مي گيره تو ديگه نمي توني همون شهروز سابق باشي شهروز دست شقايق را در دستهايش محكمتر فشرد و گفت: - اين حرفا رو نزن ، من همون شهروز سابقم هر جايي توي هر وضعيتي كه باشم تا تو اراده كني هر جا كه بخواي حاضر مي شم. هيچ كس نمي تونه من و تو رو از هم جدا كنه ناگهان شقايق پرسيد: -راستي اسمش چيه شهروز سرش را به زير انداخت قطعه از كيك را در دهانش گذاشت و گفت: - آلاله، اسمش آلاله س... باز شقايق به فكر فرو رفت و پس از چند لحظه دوباره اين شهروز بود كه او را از سياه چال فكر بيرون مي كشيد: - باز ديگه داري به چي فكر مي كني؟ شقايق با نگاه عاشقش به چشمان شهروز نگريست و گفت: - يادته اون روز اول توي خونه فرمرزاينا به من گفتي اسمتونم مث خودتون گله؟ شهروز خنديد و گفت: - آره يادمه چطور مگه؟ شهقايق آخر سيگارش را در زير سيگاري روي ميز خاموش كرد و گفت: - به اون كه نگفتي اسمتون گله؟ ببينم نكنه يه موقع حرفايي كه به من مي زدي و كارايي كه براي من مي كردي براي اونم بكني ها . همه اونا منحصر به خود منه اگه اين كارو بكني ازت راضي نيستم بعد به آرامي خودش را به شهروز نزديك كرد و ادامه داد: - شهروز تو رو خدا راست بگو، اون كارايي كه براي من كردي ، براي اونم مي كني يا نه؟ تو رو خدا بگو؟ و دوباره گكريه امانش نداد تا جمله اش را به پايان برساند شهروز دوباره كوشيد آرامشش را باز گرداند و گفت: - نه عزيز دلم من هيچ وقت كارايي كه براي تو كردم و حرفايي كه به تو زدم به هيچ احدي نمي زنم...اينو بهت قول مردونه مي دم.... سپس دست شقايق را به لب هايش نزديك كرد و بوسيد و سعي كرد او را آرام كند اندو مدتي در انجا مقابل هم نشستند و سخن گفتند و سپس عازم رفتن شدند. شهروز به شقايق قول داد هرگز فراموشش نكند و هيچ كس در قلبش جاي او را نگيرد و همينطور شقايق هم....
ادامه دارد ...
| |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الثلاثاء يونيو 29, 2010 10:38 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الأحد يوليو 04, 2010 8:34 am | |
| ( رمان لحظه های بی تو فصل چهل و چهارم ) تاريخ جشن عروسي شهروز فرا رسيد او از صبح زود به دنبال خرده كاري هايي كه هنوز انجام نشده بود به اين سو و آن سو سر مي كشيد. حوالي ظهر به آرايشگاه رفت تا براي شب سر وصورتش را بيارايد. در همين اثنا شقايق به تلفن همراه شهروز تماس گرفت و گفت: - سلام - عليك سلام چه عجب يادي از ما كردي - دلم برات تنگ شده بود شهروز خنده مختصري كرد و گفت: - چطور شد امروز زنگ زدي؟ شقايق نفس عميفي كشيد و گفت: - ببخشين نبايد امروز مزاحمت مي شدم...حالا كجا هستي؟ - آرايشگاه سپس افزود: - امشب كه مياي عروسي؟ - نمي دونم نمي دونم هنوز معلوم نيست. شهروز با عجله و با تندي پرسيد - چرا مگه قرار نشد بياي؟ شقايق با صداي غمگينش پاسخ داد: - هنوز نتونستم خودمو راضي كنم. شهروز بدون معطلي گفت: - من به اين حرفا كاري ندارم وقتي وارد سالن شدم دلم مي خواد اونجا ببينمت. تو بايد قبل از من اونجا باشي متوجه شدي؟ - سعي مي كنم آرايشگر كه از دوستان قديمي شهروز بود يكي از ميزهاي آرايش را مخصوص او تر و تميز كرده و در اين لحظه به شهروز اشاره كرد كه آماده انجام كارهاي ارايشي بر روي اوست. به همين دليل شهروز به شقايق گفت: - ديگه نمي تونم باهات صحبت كنم چون ميز آرايشم آماده است. پس حرفامونو با هم زديم. تو بايد قبل از من توي سالن جشن باشي. بغض گلوي شقايق را در خود مي فشرد اما باز هم بر خود مسلط شد و گفت: - باشه سعي مي كنم قبل از تو برسم.... پس از اينكه كار شهروز در آرايشگاه به پايان رسيد عازم خانه شد. لباس دامادي اش را پوشيد و سپس به گل فروشي رفت تا اتومبيل گل زده و دسته گل دست عروس را از انجا تحويل بگيرد. سپس به دنبال همسر آينده اش به آرايشگاه زنانه رفت و او را با خود به مراسم عقد كنان برد. پس از عقد وقتي ميهماناني كه براي عقد دعوت شده بودند، همگي به سالن عروسي رفتند عروس و داماد در محل عقد ماندند تا عكس هاي يادگاري بگيرند... ساعتي گذشت و هنگامي كه شهروز تصميم گرفت به سالن جشن برود عقربه ساعت ساعتي را نشان مي داد كه معلوم بود اكثر مدعوين به سالن رسيده اند... پس شهروز آلاله وارد جشن عروسي شدند. آنها پس از ورود به جشن ابتدا با والدينشان ديده بوسي كردند و بعد با مشايعت گروهي از نزديكان به خوش آمدگويي به ميهمانها پرداختند. قلب شهروز در سينه اش به شدت مي كوفت. هر چه در ميان جمع مي گشت نه از شقايق خبري بود نه از ديگر كساني كه به همراه او به انجا دعوت كرده بود. او و همسرش به تك تك ميهمان ها خوش آمد گفتند و وقتي به گروهي از آخرين مدعويني كه در گوشه اي از سالن نشسته بودند رسيدند ناگهان نگاه شهروز در نگاه عمگين و ماتم زده شقايق گره خورد... او در چشم هايش هزاران جمله ناگفته داشت كه هر يك را با دنياي غم بر دل شهروز حك مي كرد و با حالتي كه خواستن و نياز از آن مي باريد به شهروز چشم دوخته بود. از لحظه اي كه شهروز شقايق را ديد او را كاملا زير نظر گرفت تا زماني كه به گروه آنها رسيد... با نسيرين و يگانه احوالپرسي كرد و بعد دستش را به سوي شقايق دراز كرد با او دست داد و از آمدنش به جشن آنها تشكر كرد وقتي از انها جدا شد دست در دست همسرش به سسوي محلي كه براي آنها پيش بيني كرده بودند رفتند. شهروز دوباره نگاهي به جايي كه آنها نشسته بودند انداخت و ديد كه شقايق هنوز با نگاه نگرانش او را بدرقه مي كند. در آن لحظات غم سنگيني فضاي سينه شهروز را فرا گرفت چرا كه هميشه در روياهايش آرزو داشت در لباس دامادي كنار شقايق كه جامه اي سپيد به تن دارد گام بردارد. اكنون شقايق گوشه اي نشسته و با حسرت و درد او را مي نگريست... شهروز از انتخابش بسيار راضي بود و از اين نظر هيچ مشكلي نداشت، چون همسرش بسيار زيبا و فهميده بود و از همه لحاظ جفت و يار خوبي برايش به شمار مي رفت. در آن لحظات اين عشق بود كه پس از چندي درون سينه شهروز سر بر آورده و در چهار چوب قلبش طوفاني برپا مي كرد... به هر شكل ممكن شهروز بر خود تسلط يافت و خنده بر لب آورد. در تمام طول مراسم شهروز و شقايق لحظه اي چشم از هم بر نداشتند و از راه همين نگاه ها با هم سخن ها گفتند. در اين بين چهره شقايق كه غمزده و بي سرانجام به شهروز نگاه مي كرد ، لحظه اي باز نشد و او كه تمام آمال و آروزهايش بر باد رفته بود خود را در عمق چاهي ژرف و عميق گرفتار مي ديد كه هيچ كوره راهي براي نجاتش وجود نداشت. اواسط شام پس از اينكه عروس و داماد شامشان را كشيدند و ميل نمودند و بقيه مدعوين مشغول صرف شام شدند شهروز نزد شقايق و نسرين رفت و پس از خوش آمدگويي دوباره لحظه اي روي صندلي كنار شقايق نشست. يعد از چند لحظه آرام به شقايق گفت: - مي دونم توي دلت چي ميگ ذره خودت اينطوري خواستي - توي دل من فقط آرزوي خوشبختي تو رو دارم اينو مطمئن باش... شهروز سرش را به گوش او نزديكتر كرد و آرامتر از گذشته گفت: - توي قلب من هيچ كس جاي تو رو نمي گيره عشق هميشگي من تويي و قلب من فقط مال خودته - مي دونم اين موضوع بهم ثابت شده هيچ كس توي قلب تو مث من نمي شه... - پس ديگه نگران چي هستي؟ - هيچي وقتي تموم اميدهاي آدم نا اميد ميشه و ديگه راهي براي برگشتن باقي نمي مونه طرز نگاه آدم به اطراف عوض مي شه اين جمله در شهروز تاثير عميقي داشت به طوري كه بي اختيار دست شقايق را گرفت و گفت: - اين طرز فكرت كاملا غلطه جايگاه تو توي زندگي من مشخصه فقط خودت اشتباهات گذشته رو دوباره مرتكب نشو شقايق به رويش لبخندي پاشيد و بي اراده دستي به صورت شهروز كشيد. سپس شهروز از كنار آنها برخاست از نسرين و يگانه اجازه خواست و به نزد همسرش بازگشت. تا آخري لحظات جشن شقايق در آنجا ماند با اينحال كه لحظه هاي برايش به سختي مي گذشتند. اما براي اينكه شهروز ثابت كند تا چه هد برايش ارزش قائل است با تمام دردها و رنج ها ساخت و دم بر نياورد حتي گاهي اوقات لبخندي محزون به روي شهروز مي پاشيد كه فكر كند آرام گرفته است. ولي شهروز از دل او خبر داشت.... وقتي شقايق به قصد خداحافظي به اتفاق يگانه و نسرين به نزد عروس و داماد آمدند شقايق به آرامي به شهروز گفت - دختر قشنگي رو انتخاب كردي. آرزوي من سعادت و خوشبختي توست. - عشق من به تو مث يه اقيانوس عميق و بي انتهاست كه هيچ وقت خشك نمي شه، اما با دست سرنوشت و تقدير چه ميشه كرد؟! پس از اينكه شقايق از جشن عروسي شهروز به خانه بازگشت احساس مي كرد به مكان غريي وارد شده كه با او هيچ گونه سنخيتي ندارد. درها و ديوارها ،چشم و گوش و دهان در آورده لب به سخن گشوده و مواخذه اش مي كردند كه چرا كسي كه تا آن خد شيفته و عاشقش بود را به اين راختي از دست داد... هاله در اتاقش خواب بود. او كه خودش را در سرخد جنون مي ديد، كيفش را به گوشه اي پرت كرد، دستش را به روي گوشهايش گذاشت تا صداي مبهم در و ديوار را نشنود و به سوي اتاق خوابش دويد در را پشت سر خود بست لباسهايش را با شتاب از تن بيرون آورد روي تختخوابش نشست و بغض اين مدت كه در سينه نگهداشته بود را رها كرد. گريه امانش نمي داد. همچون مار به خود مي پيچيد و مي گريست. تصور اينكه در اين لحظه به شهروز در كنار همسرش چه مي گذرد اتش به جانش مي كشيد غيرتي آميخته با حسادت تمام وجودش را در خود مي گرفت... هر گاه اين تفكرات در مغزش جان مي گرفتند بي اراده از جايش بر مي خاست و به همراه هق هق گريه سرش را به ديوار اتاقش مي كوبيد، بلكه كمي آرام بگيرد. در اين لحظات به ناگاه پرده اي از مقابل جشمانش كنار رفت و لحظاتي را كه در گذشته در كنار شهروز گذرانده بود به شفافيت يك فيلم سينمايي در برابر ديدگانش جان گرفتند. روزهايي را مي ديد كه شهروز التماسش مي كرد و از او طلب ذره اي عشق مي نمود ولي شقايق محبتش را از آن عاشق شيفته دريغ مي كرد و با سنگذلي تمام سرش را به علامت نه بالا مي انداخت... روزي را مي ديد كه با كمال بي رحمي و در عين ستم شهروز را از خانه اش بيرون كرده و او را از خود رانده بود... روزهايي را به نظر مي آورد كه شهروز به خاطر عشقي كه نهفته در دلش داشت تمام اندوخته اش را در اختيارش مي گذاشت تا او هرگز احساس تنهايي نكند و با خيالي راحت و آسوده زندگي را بگذراند با زنده شدن اين تصاوير روشن زخمهايش كه تا آن روز سرباز نكرده بودند به سوزش افتادند و او در دل ناليد... (( آره....آره ... به خدا اگه يه عاشق به تمام معنا توي دنيا وجود داشت تو بودي... تنها تو بودي كه منو فقط به خاطر خودم دوست داشتي چرا من قدر تو رو توي اين چند سال ندونستم؟ چرا عشقي رو كه هر لحظه بيشتر و بيشتر در من حلول مي كرد و شكل مي گرفت تشخيص ندادم؟ حقمه...حقمه كه به چنين سرنوشتي دچار بشم.. من مي تونستم توي اون موقعيت هر چي شهروز مي خواست بهش تقديم كنم ولي از كوچكترين ذره محبت نسبت به اون دريغ كردم...بكش بكش شقايق خانم كه سزاوارش هستي.... او تا صبح چندين بار به خواب رفت ولي هر بار كابوسي وحشتناك از خواب مي پريد. در عالم خواب مي ديد كه بر ساحلي درياي توفاني ايتساده و شهروز را كه در دريا دست و پا مي زند نگاه مي كند و مي خندد... در ميان خنده هايش زماني رسيد كه موجي زير پايش را خالي كرد و او را با خود به قعر ديا كشيد او دست و پا مي زد و مي كوشيد خودش را نجات دهد اما نمي توانست موج ها سنگين تر از آن بودند كه او بتواند از پس آنها بر بيايد پس از چندي كه ديگر اميدي به نجات يافتن نداشت به ناگاه شهروز را ديد كه با وجود اينكه خودش در حال غرق شدن در دريا بود مي كوشيد سر او را از سطح دريا بالاتر بگيرد احساس آرامشي ژرف در دلش حاكم شد اين وضعيت به قدري طول كشيد كه شهروز زير امواج مدفون شد و غرق گرديد ولي پس الز مدتي شهروز دوباره پيدا شد او بر روي سطح آب قدم بر مي داشت پشت به شقايق داشت و از او دور مي شد. با دست و پا زدن ها و تلاش هاي شقايق براي نجات آغاز شد هر چه شهروز را صدا مي زد جوابي نمي شنيد او فقط گهگاه پشت سرش را مي نگريست و لبخندي به شقايق كه در حال فرو رفتن در آب دريا بود مي زد... وقتي احساس كرد ديگر نمي تواند نفس بكشد از خواب پريد... تمام تنش از عرق خيس گشته بود و نفس نفس مي زد در جايش نشست و پس از اينكه كمي بر خود مسلط شد به فكر فرو رفت: اين همون درياي طوفاني بود ك هشهروز اون اوايل برام گفت....خدا مي خواست بهم نشون بده كه شهروز بدبخت چه جوري توي اين دريا غوطه مي زد و من از ساحل شاهد دست و پا زدنش بودم... حالا هم كه من توي اين دريا افتادم نمي تونم به شهروز بگم كه من اسير عشقم...ولي عجب ...به دديايي گرفتارم كه موجش عالمي داره.. خدايا خدايا چرا من نمي تونم حرف دلمو به شهروز بگم.... خودت يه قدرتي به من بده كه بتونم حرفامو بهش بزنم اين غرور لعنتي كه هميشه مزاحمم بوده رو از من بگير او تا سپيده به خواب نرفت سرش را در بالشش فرو كرد و به زاري گريست گريه اش به قدري آرام و بي صدا بود كه جز خودش و خدايش كسي صدايش را نشنيد.
ادامه دارد ...
| |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الأحد يوليو 04, 2010 11:01 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يوليو 08, 2010 6:02 am | |
| |
| ( رمان لحظه های بی تو فصل چهل پنجم ) روز بعد از عروسي شهروز به همراه نو عروسش به قصد ماه عسل به يكي از كشورهاي همسايه سفر كردند حدود يك هفته در آنجا ماندند اماكن ديدني و تفريحي را در كنار هم ديدند و از سفر خوش و دلپذير و به ياد ماندني ماه عسلشان لذت بذردند و لحظاتي سرشار از شادي را در كنار هم گذراندند. در طول اين يك هفته شهروز و شقايق مرتب به هم مي انديشيدند ولي نمي توانستند هيچ نوع تماسي با هم بگيرند شقايق كه از محل اقامت شهروز و شماره تلفن آن آگاهي نداشت و شهروز نيز در جايي كه همسرش دائما با او به سر مي برد هرگز با شقايق ارتباط برقرار نمي كرد... به هر شكل اين هفته نيز مانند تمام هفته هاي ديگر سالهاي عمر گذشت و شهروز و الاله به وطن بازگشته و زندگي جديد خود را در خانه خودشان در كنار يكديگر آغاز نمودند. شهروز از سفر ماه عسل سوقاتي هايي براي شقايق آورده بود كه همه از چشم همسرش دور نگه داشت و منتظر موقعيتي بود تا آنها را به دست شقايق برساند. چند روزي گذشت و روزي از روزها شقايق با تلفن همراه شهروز تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسي گفت:گ - چه خبر ؟ چه كارها مي كني؟ - هيچي مشغول زندگ و در آوردن يه لقمه نون سپس افزود: - تو چطوري ؟ خوش مي گذره؟ شقايق نفس عميقي كشيد و گفت: - والله چه عرض كنم. ... به تو بيشتر خوش مي گذره.... شهروز بلافاصله پرسيد؟ - چه خوشي؟ شقايق به آرامي و با لحن خاصي پاسخ داد: - تازه دامادي گفتن، ماه عسل و گذشت و گذار و پاگشا و مرتب اينور و اونور... شهروز ميان سخنانش پريد و گفت: - اگه اين كارا رو نكنم كه نمي شه . مردم پشت سرم هزار جور حرف مي زنن.. - من كه حرفي ندارم... شهروز دوباره اجازه نداد شقاق جمله اي را به پاياه برساند: - تو كه از دل من خبر نداري و نمي دوني بدون تو بهم چه مي گذره.... همش دلم مي خواست به جاي هر كس ديگه تو كنارم بودي، خودت اينطور خواستي ... خودت خواستي با هم نباشيم و با هم نمونيم.... شقايق پاسخي به شهروز نگفت و چند لحظه اي سكوت ميانشان حكمفرما شد.... نخستاين ماه تابستان فرا رسيده و شقايق و شهروز در آستانه ورود به پنجمين سالگرد آشنايي شان بودند از اينرو پس از چند لحظه شقايق سكوت را شكست و گفت: - شهروز جان فردا سالگرد آشنايي مونه دلم مي خواد فردا براي ناهار همديگه رو توي همون رستوراني كه اولين بار با هم ناهار خورديم ببينيم و ناهار رو با هم بخوريم - باشه عزيزم اتفاقا خيلي دلم برات تنگ شده و دلم مي خواد ببينمت از سفر ماه عسل برات سوقاتي آوردم كه با خودم ميارم و بهت مي دم. - برات دردسر نشه؟ - نه خيالت راحت باشه - پس تا فردا خداحافظ و پس از اينكه ساعت ملاقات را مشخص كردند با هم خداحافظي كرده و تماس را قطع نمودند. ظهر روز بعد طبق معمول هميشه شهروز زودتر از ساعت مقرر به رستوران رسيد وقتي ديد وقتي ديد شقايق هنوز نيامده وارد رستوران شد پشت يكي از ميزهاي رستوران نشست چون از غداهايي كه شقايق دوست داشت با خبر بود غذا را سفارش داد و انتظار شقايق را كشيد. انتظارش چندان به طول نينجاميد و پس از چند دقيقه شقايق وارد رستوران شد و به محض اينكه چشمش به شهروز افتاد با لبخندي كه بر روي لب داشت به او نزديك شد وقتي به شهروز رسيد گفت: - سلام ... بازم مث هميشه زودتر از من رسيدي؟ شهروز از جايش برخاست و همينطور كه با شقايق دست مي داد گفت: - سلام اينم نشوندهنده عشقيه كه توي دلم نهفته داردم. شقايق صندلي روبروي شهروز را عقب كشيد روي آن نشست و بسته اي كه در دست داشت را كناري گذاشت. سپس به شهروز نگاهي سرشار از عشق انداخت و گفت: - حالت چظوره معلومه زندگي متاهلي حسابي بهت ساخته . چاق شدي...! شهروز خنديد و گفت: - اولش همه چاق مي شن، ماشاالله حسابي بهم مي رسه واسه همينه كه شكمم اينقدر اومده جلو... سپس رو به شقايق كرد و افزود: - خودت چطوري از خودت برام بگو... شقايق نفس عميقي كشيد و گفت: - از چي برات بگم؟ از عشقت كه برام شب و روز نذداشته؟ سپس سكوت كوتاهي كرد و افزود: - توي اين چند وقته كه بر من گذشت از زماني كه اخرين ديدار رو با هم داشتيم تا حالا همش به تو و به كاراي توي مدت اين چند سالت فكر مي كردم يادم مي آمد كه چقدر اذيتت كردم ولي تو نرفتي و موندي... موندي و با آزارهاي من ساختي و صداتم در نيومد.... شهروز نشسته و به شقايق چشم دوخته بود.... در همين لحظات سفارشي كه شهروز در بدو ورود و پيش از رسيدن شقايق براي هر دو نفرشان داده بود سر ميز آوردند. به همين دليل شقايق سكوت كرد تا گارسون غذا را روي ميز گذاشته بود. وقتي گارسون رفت شهروز از كنار دستش بسته اي كه براي شقايق آورده بود را برداشت و روي ميز جلوي دست شقايق گذاشت و گفت: - اينا رو برات سوقاتي آوردم... و در بسته را گشود در آن بسته چندين وسيله بزرگ و كوچك به چشم مي خورد كه شهروز براي شقايق از سفر ماه عسلش سوقات آورده بود. شقايق يكي يكي سوقاتها را از بسته خارج كرد آنها را نگريست و با به دست گرفتن هر كدامشان لبخندي بر روي لبهايش نقش بست. سپس دست شهروز را به علامت تشكر گرفت و گفت: - تو عوض شو نيستي بازم اينهمه كادو برام گرفتي؟ چطور تونستي اينا رو از چشم زنت مخفي كني؟ شهروز خنديد و پاسخ داد : - تو هنوز منو نشناختي من به خاطر تو همه كار مي كنم. - اين موضوعو خوب مي دونم...ولي ديگه نبايد از اين كارا بكني تو ديگه زن و زندگي داري، بايد به فكر آسايش زنت باشي... شهروز اين جملات را نشنيده گرفت و از جيب پيراهنش چكي به مبلغ يكصد هزار تومان بيرون كشيد و به طرف شقايق گرفت.... شقايق ابتدا نگاهي به چك و بعد نگاهي به شهروز انداخت و گفت: - اين ديگه چيه؟ - هديه سالگرد آشنايي مون.... - پس اينايي كه برام آوردي چيه؟ - اونا سوقاتي هاته شقايق دست شهروز را پس زد و گفت: - نمي تونم اينو ازت بپذيرم - چرا؟ - من ديگه به هيچ عنوان از تو ماديات نمي پذيرم اينو ببر و از طرف من به زنت هديه بد ه براي اون خرج كن... شهروز دوباره چك را به طرف شقايق دراز كرد و گفت: - بگير بهت مي گم بگير من هنوز هموني هستم كه قبلا بودم از اين حرفا به من نزن. آندو مدتي سر اين موضوع با هم جر و بحث كردند و نهايتا اين شهروز بود كه موفق شد شقايق را اسير منطق خود كند شقايق نيز اين هديه را به عنوان اخرين هديه از شهروز پذيرفت. آنها مقداري از ناهارشان را ميل نمودند و سپس شقايق دوباره نگاهي به شهروز انداخت و گفت: - شهروز من فداكاريهاي تو رو تا آخر عمرم فراموش نمي كنم. محبتاي تو زندگي منو نجات داد. تو عشقو به معناي واقعي به من نشون دادي.... سپس سرش را به زير انداخت و پس از چند ثانيه ادامه داد: - منو ببخش به خاطر تموم نا مهربوني هايي كه بهت كردم منو ببخش... بغض گلوي شهروز را در هم فشرد . كمي به خود مسلط شد و به آرامي گفت: - يادته روز تولدت منو از خونت بيرون كردي؟ و ديگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد بغض در صدايش شكسته و قطرات اشك از مژگان بر روي گونه هايش مي ريختند. - شقايق با ذيدن اين صحنه گفت: - اره يادمه تو با اون همه محبت سراغ من اومدي و تولدمو تبريك گفتي و من..... و او نيز عنان گريه از كف داد و آرامي بي صدا گريست.... پس از چند لحظه شهروز دستش را پيش برد و قطرات اشك را از گونه هاي شقايق پاك كرد و گفت: - بسه بسه ديگه غذاتو بخور.... شقايق با صداي بغض آلودش گفت: - نمي تونم نمي تونم شهروز تو همه چيز من توي زندگيم بودي. عشق من جون من زندگي من تو بودي تو همه چيز به من ياد دادي اميد به زندگي عشق به بودن و خلاصه همه چيز.... شهروز به آرامي گفت: - تو چي؟ تو به من چي دادي؟ شقايق نگاه مغموم و عاشقش را به چهره شهروز دوخت و گفت: - قلبمو تو دلمو ازم گرفتي دلم پيش توست.... و سپس افزود : - هيچ وقت محبتات را يادم نميره ولي ديگه بسه كافيه بهتره همين جا تمومش كنيم تا زنت و اطرافيانت از موضوع با خبر نشدن بهتره همه چيز رو تموم كنيم. شهروز از جمله آخر شقايق يكه اي خورد و گفت: - منظورت چيه ؟ من حتي هنوزم كه ازدواج كردم نمي تونم تو رو كنار بذارم - شقايق سخنان شهروز ارا قطع كرد و گفت: - نه عزيزم ديگه صلاخ نيست من و تو با هم ارتباط داشته باشيم اگه رابطه مونو با هم ادامه بديم ممكنه تو از حق زنت براي من بذاري و هزار و يه جور مسئله ديگه كه من راضي نيستم اينطور بشه من از دور شاهد موفقيتاي تو هستم و هميشه برات داعا مي كنم درسته كه هر چي فكر مي كنم مي بينم نمي تونم ازت بگذرم ولي چاره اي نيست و بهتره تو دنبال زندگي خودت بري... شهروز خنده اي از سر ناباوري كرد و گفت: - من اصلا متوجه منظور تو نمي شم. امروز كه سالگرد آشنايي مونه منو آوردي توي اين رستوران كه اولين ناهار آشنايي مونو توش خورديم و درست مي خواي روز سالگردمون همه چيز رو تموم كني؟! شقايق لبخند محزوني بر روي لب آورد و گفت: - آره عزيزم آره . چي قشنگتر از اينه كه تاريخ سالگرد آشنايي و شروع ارتباطمون درست همون تاريخ چدايي مون بشه؟ تازه اينطوري مي تونم فكر كنم هرگز از هم جدا نشديم. و پس از چند لحظه سكوت ادامه داد..: - توي اين چند هفته هر وقت گريه ام مي گرفت جلوي خودمو مي گرفتم ولي نمي دونم چرا حالا كه نبايد گريه كنم اشكام همينطور مث بارون مي باره؟ آن دو ساعتي آنجا نشستند و درباره موضوع قطع ارتباط به بحث پرداختند و در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با شقايق است و صلاح بر اينست كه ارتباطشان را در همين جا قطع كنند. شهروز با اين وجود كه ازدواح كرده و صاحب همسرش شده بود هنوز شقايق را دوست مي داشت و كنار امدن با اين وضعيت برايش غير ممكن به نظر مي رسيد اما بايد اين حقيقت را مي پذيرفت چون شقايق به هيچ وجه زير بار ادامه ارتباط با او نمي رفت... در آخرين لحظات شهروز گفت: - مگه تو نبودي كه مي گفتي ازدواح كن، منم باهات هستم؟ پس چي شده؟ دوباره بغض گلوي شقايق را در هم فشرد و با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت: - كاش لال مي شدم و هيچ وقت اين حرفو بهت نمي زدم الان فكر مي كنم كه اي كاش بهت نمي گفتم ازدواج كني..... شهروز من نمي تونم توي زندگي زن ديگه اي باشم اينو مي فهمي...؟ شهروز كه ديگر همه چيز را تمام شده ديدي سرش را به زير انداخت و بر گور آرزوها عاشقانه زار زد ...
ادامه دارد ...
|
| |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الخميس يوليو 08, 2010 10:12 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الأربعاء يوليو 21, 2010 8:30 am | |
| روزها از پي هم مي گذشتند و سرنوشت نقش خود را در زندگي بازيگرانش لحظه به لحظه بيشتر به نمايش مي گذشت . شهروز نيز كه يكي از بازيگران سناريوي سرنوشت بود و چاره اي نداشت جز اينكه نقش خود را به بهترين نحو ممكن بازي كند تا شايد از سوي كارگردان سرنوشت يكي از بهترين هنرپيشگان به شمار رود. گو اينكه همگي بايد در نقش خود بهترين بازي را ايفا نماييم. به هر شكل شهروز در زندگي تاهل غرق گشته بود اما با اين وججود لحظه اي از ياد شقايق نازنينش كه تنها عشق دوران تجردش به شمار مي رفت غافل نمي شد. روزها و شبا به او مي انديشيد و اينكه چگونه روزگار او را از مهربان دلدارش جدا ساخت.
.............. حدود سه ماه از آخرين ديدار شهروز و شقايق در رستوران آشنايي و وداعشان مي گذشت پاييز از راه رسيده و جامه اي زرد و رنگين بر تن طبيعت مي كشيد و قلب شقايق و شهروز كه سخت خزان زده بود را با غمي عظيم مي كوبيد. شقايق هنوز با عشق شهروز دست به گريبان بود و مانند مار به خود مي پيچيد افسرده و غمگين شده و دلش مي خواست به جايي پناه ببرد كه تنابنده اي در آن زندگي نكند. در اين ميان هنوز كسي از ارتباط چند ساله او با شهروز با خبر نشده و او نيز هنوز نمي خواست كسي به راز دلش پي ببرد. ......... ساعت شش صبح را نشان مي داد كه تلفن همراه شهروز به صدا در آمد او خواب آلود نيمي از جشمانش را گشود و گوشي را از روي ميز كنار تختوابش برداشت و ان را جواب داد: - بله؟ صداي زني شتابزده و دستپاچه از آن طرف خط به گوشش نشست. - شهروز خودتي؟ - بله بفرمايين - پاشو هر چه زودتر خودتو برسون شمال - كجا.../ - شمال ...شمال ...معطل نكن | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الأربعاء يوليو 21, 2010 8:31 am | |
| رمان لحظه های بی تو فصل آخر) هفت شبانه روز بي رحمانه بر شهروز گذشت و هفتمين روز در گذشت شقايق فرا رسيد در طول اين يك هفته چندين بار كار شهروز به سرم و بيمارستان كشيده شد و ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود. شهروز به همراه گروهي كه براي شركت در مراسم شب هفت شقايق بر سر مزارش گرد هم امده بودند به ان مكان قدسي عاشقانه اش رفت پس از پايان مراسم وقتي همه از مزار او دور شدند و سوار بر اتومبيل ها و اتوبوس ها راه شهر ار در پيش گرفتند شهروز به ارامگاه محبوبش نزديك شد كنار سنگ تازه اي كه روي گور كار گذاشته بودند نشست و به ارامص صدايش زد - شقايق شقايق من صدامو مي شنوي اگه مي شنوي كاري بكن كه متجوه بشم پس از چند لحظه صدايي زيبايي در گوشهايش طنين انداخت - شهروز دوستت دارم هنوزم دوستت دارم شهروز سرش را روي سنگ مزار گذاشت و شروع به گريستن كرد انقدر گريست كه اشك صورتش بر روي خاكها ماليده شد و صورتش را گل الود ساخت شب چادر سياهش را بر محوظه گورستان مي كشيد كه شهروز گيتارش را از داخل اتومبيل بيرون كشيد و طبق خواسته شقايق شروع به نواختن ان بر سر مزار او نمود چند ساعتي گذشت شهروز پس از اينكه بارها و بارها به سنگ مزار شقايق بوسه زد سازش را داخل اتومبيل گذاشت دوباره به مزار بازگشت و بوسه اي گرم به نشن وداع روي سنگ سرد ان كاشت لبخندي محزون بر لب اورد و به طرف اتومبيلش روان شد داخل اتومبيل نشست و به راه افتاد او بي اختيار مي راند و مي گريست نمي دانست به كجا مي رود و زماني كه به خود امد خودش را در چاده چالوس ديد ... او بدون اينكه پشيمان شود به راهش ادامه داد در طول مسير شقايق را مي ديد كه در كنارش نشسته و با نگاه عاشق و بي پروايش نگاهش مي كرد شهروز ارام و بي صدا مي راند تا به مقابل مجتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و به ارامي در زد پرويز خان در را گشود و از ان جايي كه شهروز را يك هفته قبل ديده و مي شناخت و همينطور به ياد داشت كه چند سال پيش او با شقايق به انجا امده بود سلامي كرد و گفت: - آقا تسليت عرض مي كنم چه خانم خوبي بودن خدا به شما صبر بده شهروز با پرويز خان دست داد و گفت: - اجازه ميدين بيام تو؟ پرويز خان خودش را كنار كشيد و گفت: - اختيار داريد و در را گشود تا شهروز اتومبيلش را داخل محوطه ببرد. شهروز از او تشكر كرد و با اتومبيلش تا نزديك ساحل راند ان را گوشه اي پارك كرد و از ان پياده شد نيمه شب از راه رسيده بود و باران تندي مي باريد و پيكر شهروز بلافاصله پس از پياده شدن خيس از اب باران شد او ارام اما محكم و استوار قدم بر مي داشت از دري كه به سوي ساحل باز مي شد عبور كرد و كنار ساحل طوفاني دريا ايستاد نگاهي به دريا انداخت و در اسمان ان چهره زيبا و نوراني شقايق را ديد كه با نگاه شيريني به او لبخند مي زند كمي بر جاي ماند و پس از گذشت چند دقيقه به طرف اتومبيلش بازگشت در ان را گشود گيتارش را به دست گرفت و دوباره به سوي دريا روان شد روي سنگي بر شن هاي ساحل دريا نشست گيتارش را از داخل كيف چرمي اش خارج كرد و پنجه هايش را به ارامي بر روي تارهاي ان كشيد و همراه با ارتعاش تارهاي گيتار خواند. سپس از جايش برخاست و بر پا ايستاد بارش اشك از اسمان ابري چشمانش امانش نمي داد و اسمان دريا نيز با تمام وسعتش بر وسعت غم شهروز گريست. نگاهي بر پهنه درياي خروشان انداخت و ناگهان گيتاري كه در دست داشت ررا پي در پي بر ابهاي خاكستري دريا كوبيد و فرياد كشيد - نامرد ...بي رحم.... بي عاطفه....تو با بي رحمي عشق منو بلعيدي ....تو شقايق رو از من گرفتي.......شقايق همه كس من بود.. پدرم. مادرم .خ واهرم. معشوقه ام و تمام زندگيم من از تو انتقام مي گيرم... شهروز دريارا مي زد و دشنامش مي داد و دريا نيز بر خشم او مي غريد مدتي گذشت و شهروز كه اشك و باران چهره اش را كاملا خيس كرده بود دوباره بر پا استاد باز نگاهي بر پهنه دريا انداخت و شقايق را ديد كه اغوش به رويش گشوده و او را به سوي خود فرا مي خواند. گيتارش را جلوي پاهايش بر روي زمين گذاشت دست در جيب اوركتش فرو برد و تكه اي كاغذ بيرون اورد انرا نيز روي گيتار گذاشت و سپس با قدم هاي شمرده اش به ارامي به طرف دريا به راه افتاد به نزديكي دريا كه رسيد فرياد كشيد. - شقايقم عزيز دلم عشق اول و اخرم. دارم ميام. من بي تو زندگي رو نمي خوام منو پيش خودت ببر - و با گامهاي ارام و شمرده به راهش ادامه داد. موج ها به صورتش مي پاشيدند و او را به سينه دريا مي كشيدند او هنوز ارام داخل دريا قدم مي گذاشت و پيش مي رفت تا جايي كه زير پايش جز اب چيزي نبود در اين لحظه موجي عظيم بر سرش فرود امد و او را به زير اب فرو برد در زير اب احساس كرد در گودال عميقي فرو رفته و فشار سنگين اب از هر سو مانع از امدن او بر روي سطح اب مي شود وقتي شهروز دوباره روي اب امد ديد كه فاصله زيادي با ساحل گرفته است و هيچ راه بازگشتي برايش وجود ندارد در قفسه سينه اش درد شيديدي حس كرد فرياد گوش خراشي كشيد كه در دل امواج گم شد و پس از ان لبخندي بر لب اورد و همينطور كه تلاش مي كرد نفس بكشد پرده اي از مقابل ديدگانش كنار كشيده شد و تمام خاطرات گذشته زندگيش به سرعت و به وضوح از برابر چشمانش گذشتند و زماني كه پرده بسته شد شقايق را ديد كه از اسمان دستش را دراز كرده و او را به سوي خويش مي خواند.... . صبح روز بعد دريا دومين امانت خود را درست همانجا كه اولين امانت را تحويل داده بود پس داد. دريا هيچ امانتي را در خود نگه نمي دارد و اينك شهروز را به ساحل سپرد چند متر ان طرف تر گيتاري روي زمين ساحل افتاده بود كه د ر لابلاي تارهايش كاغذي به چشم مي خورد روي ان كاغذ نوشته شده بود در اين زمانه كسي درد را نمي فهمد كسي شكستن يك مرد را نمي فهمد.
پایان
| |
|
| |
arashrayan میزبان
تعداد پستها : 175 Age : 37 Location : Iran Registration date : 2007-12-07
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الجمعة يوليو 23, 2010 3:47 am | |
| سلام. دستت درد نکنه عالی بود.البته من تا وسط های فصل اول رو خوندم. کپی میکنم کم کم میخونم | |
|
| |
magnoon diab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7074 Age : 659 Location : چون ایران نباشد، تن من مباد...! Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: رمان هاي خواندني.... الجمعة يوليو 23, 2010 1:07 pm | |
| | |
|
| |
| رمان هاي خواندني.... | |
|