| نوشته هاي جالب ... | |
|
+14Jany بهاره HeLena Assal Arghavan ليلا maryashena الهام amin MajidDiab Arakadrish دلارام Anika nAvId 18 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: نوشته هاي جالب ... السبت ديسمبر 08, 2007 7:46 pm | |
| میخواستم خواهش کنم قسمت ، نوشته های جالب رو قرار بدین ... مثل این ... | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... السبت ديسمبر 08, 2007 7:49 pm | |
| نامه آبراهام لینكلن به معلم پسرش: به پسرم درس بدهید او باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، كه در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم كه وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش ، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید كه از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید . اگر می توانید ، به او نقش موثر كتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز می كنند ، دقیق شود . به پسرم بیاموزید كه در مدرسه بهتر این است كه مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند . به پسرم یاد بدهید كه همه حرف ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می رسد انتخاب كند . ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بیاموزید كه از اشك ریختن خجالت نكشد . به او بیاموزید كه می تواند برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست . به او بگویید كه تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد . در كار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید ة اما از او یك نازپرورده نسازید . بگذارید كه او شجاع باشد ، به او بیاموزید كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید كه چه می توانید بكنید ، پسرم كودك كم سال بسیار خوبی است
... | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... السبت ديسمبر 08, 2007 8:30 pm | |
| این هم یکی دیگه ...
قانون بازگشت
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .
" خداوند پژواک کردار ماست . " | |
|
| |
Anika عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1395 Registration date : 2007-12-03
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 1:05 pm | |
| سلام خیلی ممنون از نوشته هایتان. واقعا جالب بودو خوبست همه ادامه بدهند این کار رو. باز هم تشکرمی کنم من شخصا مشتاق خواندن مطالب دیگری از طرف شما و بقیه هستم. | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 5:32 pm | |
| چقدر نوشته "قانون بازگشت" قشنگ بود، چه مثال خوبی، منم یه مدت به این مساله فکر می کردم واقعا ممنون | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 9:38 pm | |
| خواهش میکنم ... قابلی نداشت ...
اینی رو که الان میذارم ، توی فروم قبلی هم بود به گمونم ... ولی خب ... کلکسیون خوبی میشه !
نامه چارلی چاپلین به دخترش
ژرالدین دخترم: اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند .نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تو دورم ، خیلی دور ...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش . اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد ، در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار .
من پدر تو هستم ، ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی ، شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ، قصه اژدهای بیدار در صحرا ، خواب که به چشمان پیرم می آمد ، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین ، رویا....... رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه ، فرشته ای می دیدم به روی آسمان ، که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره . اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم .
من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است.
برقص .من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ، و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ، و بیشتر از آن ، صدای کف زدنهای تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ، و زندگی مردمان را تماشا کن زندگی آن رقاصه گان دوره گرد کوچه های تاریک را ، که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ، و در آن شبها ، در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ، به خواب میرفتی، و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟ ...........تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور... بس قصه ها با تو گفتم ... اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است :
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است .
من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ، اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ، احساس کرده ام.
با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ، از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است: چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ، خود گریستم .
ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ، تنها رقص و موسیقی نیست .نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ، اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ، بپرس ، حال زنش را هم بپرس .... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار .
به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ، فقط این نوع خرجهای تو را ، بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ، با اتوبوس ، با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن ، و دست کم روزی یکبار با خود بگو : " من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوب می شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که در خانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ،
همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ، اگر بخواهی ، همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ، برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم ، من زمانی دراز در سیرک زیسته ام ، و همیشه و هر لحظه ، بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند ، نگران بوده ام ، اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار ، بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ، سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب ، این الماس ، ریسمان نا استوار تو خواهد بود ، و سقوط تو حتمی است .شاید روزی ، چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند ، آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ، همیشه سقوط می کنند .
دل به زر و زیور نبند ، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ، این الماس بر گردن همه می درخشد ....... .......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.
چارلی چاپلین | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 9:46 pm | |
| لذت شکار
به خودش می گفت، یک شکارچی را در نظر بگیر که با شیفتگی بی حدی ساز و برگ شکار را اعم از تفنگ، فشنگ دان، توبره غذا، قمقمه آب، کیسه خواب و نیم چکمه تدارک دیده است و خود را به رسم معمول شکارچی ها برای یک شکار طولانی آماده کرده است، فرض کن که او با عزمی راسخ و شور و شوق تمام، با سگ هایش از خانه بیرون می آید و در لحظه ای که به نزدیک ترین پیچ خیابان می رسد، یک دسته کبک که عمرشان به سر رسیده است، به سویش می آیند. کبک ها پرواز می کنند اما محض شادی سگ ها در برابر حیرت آنها که تا کنون ندیده اند مائده ای با این وفور از آسمان فرو بیفتد، از تیررس تفنگی که دروشان می کند دور نمی شوند.
آقا ژوزه از خودش پرسید، شکاری که این قدر آسان باشد و کبک ها به قول معروف، خود را به دم توپ بدهند، چه لطفی برای شکارچی خواهد داشت، و خودش پاسخ بدیهی سؤال را داد، هیچ.
از کتاب "همه نام ها"، نوشته ژوزه ساراماگو، ترجمه عباس پژمان. | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 9:49 pm | |
| یک گزارش تاریخی کوتاه و آموزنده
در سال ۱۲۶۴ قمری، نخستین برنامهی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند.
اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند.
شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود.
امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز .
چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچهی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم.
اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع میکنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند . | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء ديسمبر 11, 2007 10:27 pm | |
| توی کلاس نشسته بودم و به دختری که موهاش مثل آبشار طلایی روی شونه هاش ریخته بود نگاه می کردم . می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت یه روز بهم زنگ زد و گفت " اون قلبش رو شکسته " ازم خواست که برم پیشش.منم رفتم و اون کلی گریه کرد . بعد از دیدن دو تا فیلم و خوردن چهارتا بسته چیپس دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یه روز بهم گفت که اون نمی خواد باهاش به مهمونی بره . یادم اومد که به هم قول داده بودیم که اگه یه روز هر کدوم از ما برای رفتن به مهمونی تنها بودیم پارتنر همدیگه بشیم. آخر مهمونی اومد پیشم دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یک هفته ، یک ماه ، یک سال ... تا فارق التحصیل شدیم . اون مثل همیشه با وقار همیشگیش ایستاده بود و با چشم های مثل کهرباش به من نگاه می کرد . وقتی مدرکشو گرفت به طرفم اومد دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت. حالا من روی صندلی ساقدوش کلیسا نشستم و دختری که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم با گفتن کلمه ی بله وارد زندگی جدیدی می شه . آخر مهمونی اومد پیشم و بهم گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " اون موقع هم می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت و من حالا بازم روی صندلی کلیسا نشستم و روبروی من تابوتی قرار داره که تو اون دختری خوابیده که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم . دوستاش دور تابوتش جمع شدن و یکی از اونا داره یه دفتر خاطرات و می خونه . دفتری که اون دختر وقتی زنده بود نوشته بود. اون نوشته بود " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط برام یه داداشی باشه ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود... " | |
|
| |
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء ديسمبر 12, 2007 7:23 am | |
| روزی عارفی ندایی از غیب شنید ..................
که ای اهل دل........................
آیا میخواهی آنچه از درون تو میدانیم ، بر مردم آشکار کنیم تا بفهمند که تو آنقدرها هم که نشان میدهی زاهد و عارف نیستی ؟؟؟؟؟
و عارف پاسخ داد :
آیا تو میخواهی که من به مردم بگویم که حد و اندازه بخشش و رحمت تو چقدر است تا آنها بی پروا از خشم تو و با اتکا به رحمت بی انتهایت ، به هر کاری که دوست دارند ، دست بزنند ؟؟؟؟
مجددا همان ندای غیبی به گوش رسید که گفت :
بسیار خب عارف ،................تسلیـــــم !!!! | |
|
| |
Arakadrish مشتاق
تعداد پستها : 986 Location : كاخك Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء ديسمبر 12, 2007 7:54 am | |
| واي نويد گلم خيلي عالي بود
البته روي جريان اين عارفه و اون جمله كه : خدا پژواك كردار ماست !! كلي بحث دارم
ولي نامه ي چاپلين و گزارش تاريخي و جريان اون عشق پنهوني حرف نداشت
خيلي تاثيرگذار بود
واقعا ممنونم | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء ديسمبر 12, 2007 9:44 am | |
| - دلارام نوشته است:
- روزی عارفی ندایی از غیب شنید ..................
که ای اهل دل........................
آیا میخواهی آنچه از درون تو میدانیم ، بر مردم آشکار کنیم تا بفهمند که تو آنقدرها هم که نشان میدهی زاهد و عارف نیستی ؟؟؟؟؟
و عارف پاسخ داد :
آیا تو میخواهی که من به مردم بگویم که حد و اندازه بخشش و رحمت تو چقدر است تا آنها بی پروا از خشم تو و با اتکا به رحمت بی انتهایت ، به هر کاری که دوست دارند ، دست بزنند ؟؟؟؟
مجددا همان ندای غیبی به گوش رسید که گفت :
بسیار خب عارف ،................تسلیـــــم !!!! خیلی جالب بود من بعضی وقتها سر همین موضوع دچار دوگانگی میشم آخر سر از خدا بترسیم یا به رحمتش امید داشته باشیم و ... نمی دونم شاید هر دوش باید با هم باشه | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء ديسمبر 12, 2007 9:50 am | |
| - nAvId نوشته است:
- توی کلاس نشسته بودم و به دختری که موهاش مثل آبشار طلایی روی شونه هاش ریخته بود نگاه می کردم . می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت یه روز بهم زنگ زد و گفت " اون قلبش رو شکسته " ازم خواست که برم پیشش.منم رفتم و اون کلی گریه کرد . بعد از دیدن دو تا فیلم و خوردن چهارتا بسته چیپس دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یه روز بهم گفت که اون نمی خواد باهاش به مهمونی بره . یادم اومد که به هم قول داده بودیم که اگه یه روز هر کدوم از ما برای رفتن به مهمونی تنها بودیم پارتنر همدیگه بشیم. آخر مهمونی اومد پیشم دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یک هفته ، یک ماه ، یک سال ... تا فارق التحصیل شدیم . اون مثل همیشه با وقار همیشگیش ایستاده بود و با چشم های مثل کهرباش به من نگاه می کرد . وقتی مدرکشو گرفت به طرفم اومد دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت. حالا من روی صندلی ساقدوش کلیسا نشستم و دختری که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم با گفتن کلمه ی بله وارد زندگی جدیدی می شه . آخر مهمونی اومد پیشم و بهم گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " اون موقع هم می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت و من حالا بازم روی صندلی کلیسا نشستم و روبروی من تابوتی قرار داره که تو اون دختری خوابیده که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم . دوستاش دور تابوتش جمع شدن و یکی از اونا داره یه دفتر خاطرات و می خونه . دفتری که اون دختر وقتی زنده بود نوشته بود. اون نوشته بود " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط برام یه داداشی باشه ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود... " خیلی قشنگ بود شاید بهتر باشه بعضی وقتها آدم تعارف رو بگذاره کنار و گرنه مجبور میشه مثل اون جلو تابوت عشقش ..... نمی دونم والا چی بگم | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء ديسمبر 12, 2007 9:53 am | |
| - nAvId نوشته است:
- یک گزارش تاریخی کوتاه و آموزنده
در سال ۱۲۶۴ قمری، نخستین برنامهی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند.
اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند.
شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود.
امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز .
چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچهی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم.
اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع میکنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند . خدا قاتلش رو تا ابد لعنت کنه این مملکت به این جور آدمها محتاجه | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| |
| |
amin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2691 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس ديسمبر 13, 2007 7:41 pm | |
| - دلارام نوشته است:
- روزی عارفی ندایی از غیب شنید ..................
که ای اهل دل........................
آیا میخواهی آنچه از درون تو میدانیم ، بر مردم آشکار کنیم تا بفهمند که تو آنقدرها هم که نشان میدهی زاهد و عارف نیستی ؟؟؟؟؟
و عارف پاسخ داد :
آیا تو میخواهی که من به مردم بگویم که حد و اندازه بخشش و رحمت تو چقدر است تا آنها بی پروا از خشم تو و با اتکا به رحمت بی انتهایت ، به هر کاری که دوست دارند ، دست بزنند ؟؟؟؟
مجددا همان ندای غیبی به گوش رسید که گفت :
بسیار خب عارف ،................تسلیـــــم !!!! خیلی قشنگ بود دلارام جان منم به رحمت خدا بیشتر اعتقاد دارم | |
|
| |
amin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2691 Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس ديسمبر 13, 2007 8:04 pm | |
| تنهايی ...
يه روز بهم گفت: «ميخوام باهات دوست باشم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «ميخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «ميخوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامهش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ... | |
|
| |
Anika عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1395 Registration date : 2007-12-03
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 12:05 am | |
| من از آخر همیشه مطالب رو می خونم.فقط اینو دیدم.مطالب امین خان رو. باعث تاسفه که بعضی ها فقط برای فرار از تنهایی طرف کسی می رن. من رو این نکته خیلی حساس بودم. اسم این فرار رو عشق میذارن. مطلب زیاده منم تایپ فارسیم تند نیست. موفق باشید امین خان و بقیه | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 6:56 pm | |
| تنها یک روز ...
دو روز مانده بود به پایان جهان،تازه فهمیده بودم كه اصلا زندگی نكرده است...... تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد ...اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری را از خدا بگیرد التماس كرد اما خدا سكوت كرد ...به پر و پای فرشته ها پیچید اما باز هم خدا سكوت كرد فریاد زد و جار و جنجال به راه انداخت ولی باز هم خدا سكوت كرد دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد خدا سكوتش را شكست و فرمود بنده من یك روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را به بد و بیراه گفتن و جار و جنجال راه انداختن از دست دادی تنها یك روز دیگر باقی مانده است بیا و این یك روز را زندگی كن ...او با گریه گفت : اما با یك روز چه می توان كرد ؟خدا فرمود ان كس كه لذت یك روز زیست را تجربه كند گویی هزار سال زیسته است و انكه امروزش را درنمی یابدهزار سال هم بكارش نمی اید... | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 6:58 pm | |
| آن زمانها ...
پدر از دورها سخن می گفت آن زمانی که عشق حرمت داشت
آن زمان که آسمان ابری خیس باران و غرق نعمت داشت
آن زمان که عیدها تا صبح پدرش شاهنامه را می خواند
تا خود صبح عید از هر جا - هر دری پند و حرف و صحبت داشت
وقت تحویل سال دلهاشان پیش هم بود و سبز می خندید
اشک هایی که گرم می بارید روی هر گونه ای لطافت داشت
خواندن یا محول الاحوال ......... و دعایی برای خوبی سال
فال حافظ - گرفتن عیدی - بوسه هایی که طعم ذرت داشت
پدر از دورها سخن میگفت - آن زمانی که آب جاری بود
هر کسی در هر کجا و در هر شغل شوق ایثار و قصد خدمت داشت
آن زمانی که دردها کم بود مهربانی علاج و مرهم بود
آدم از آدمیتش راضی زندگانی خوب و راحت بود
پدر از دورها سخن می گفت - اشک در دیده داشت آه بر لب
اشک و آهی به یاد آن دوران - آن زمانی که عشق حرمت داشت | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 7:00 pm | |
| یک با یک برابر نیست ... !
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی بیخود های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد.
با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
یک با یک برابر است.
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید برخیزد........
به آرامی سخن سرداد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
و معلم مات برجا ماند.
و او پرسید : اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میگشت
حال می پرسم :
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 7:03 pm | |
| خورشید غروب کرده بود...
مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد...
نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ...
گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند.
علفهای سبز کنار مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید
تا گرمش کرد...
مرد غلتید تا بیدار شود...
با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دست ساقه گل را شکست چشمش که به خورشید افتاد
گفت: " ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است." | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 7:05 pm | |
| بازی روزگار ...
بازی مار و پله را که به خاطر دارید؟ همون بازی پرهیجان پشت صحنه منچ, تاس رو می
اندازی و یکی یکی خانه ها رو به جلو حرکت می دی. دل, تو دلت نیست که نکنه خانه ای
رو که می ایستی نیش مار باشه و مجبور باشی در امتداد مار سقوط کنی. اولش می خوره
تو ذوقت اما همین که به پله برسی نیش مار یادت می ره. توی هیچ صحفه بازی دم مار به
خانه اول بر نمی گرده. کافیه چندبار بازی کنی. اون وقت مهارت ریختن تاس رو یاد می
گیری.تا وقتی مهارت ریختن تاس رو یاد نگیری باید همیشه منتظر مار باشی و معلوم
نیست درازای مار, تو رو چند بار به خونه پایین برگردونه. اما بازی همین جا متوقف نمی
شه, تو دوباره تاس می ریزی و شاید این بار روی پله بعدی باشی.اونقدر این بازی تکرار
می شه تا به خونه برسی. به خوشبختی. شاید دیرتر از حریف به خونه برسی اما هیچ
وقت بازنده نیستس, مگر این که بخوای بازی رو نصفه رها کنی, اگر قبول نکنی تاس رو
بریزی برای همیشه باختی. دوست خوبم, حالا برگرد و به زندگی نگاه کن! یه صفحه
است.صفحه بازی مار و پله. چرا تو زندگی فراموش می کنی. ممکنه تو خونه ای بایستس
که نیش مار تو رو به عقب برگردونه؟چرا توی زندگی همیشه منتظر پله ای؟ و با یک بار
نیش خوردن چرا باز تاس نمی ریزی؟ اگر حریف زودتر از تو به خونه رسید و صفحه
بازی تو رو برای همیشه ترک کرد فقط یادت باشه که تو باز هم فرصت تاس انداختن
داری. | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الجمعة ديسمبر 14, 2007 7:06 pm | |
| امید...
مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات، روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار می گرفت.
دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی و تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.
هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طور که می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکر خود تجسم کند به سر می برد.
"پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و..."
در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای
مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
روزها وهفته ها گذشت...
یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند. پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت .
مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود. پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد. مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟
پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته است که تو را به زندگی امیدوار کند.
موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها و سختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند،اثری مضاعف را خواهد داشت | |
|
| |
Arakadrish مشتاق
تعداد پستها : 986 Location : كاخك Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... السبت ديسمبر 15, 2007 8:17 pm | |
| مث هميشه عالي و تاثير گذار. ممنون داداشي . خيلي قشنگ بودن . بخصوص آخري. | |
|
| |
| نوشته هاي جالب ... | |
|