| نوشته هاي جالب ... | |
|
+14Jany بهاره HeLena Assal Arghavan ليلا maryashena الهام amin MajidDiab Arakadrish دلارام Anika nAvId 18 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
دلارام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 4639 Location : تهران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء يناير 16, 2008 4:42 pm | |
| خیلی قشنگ بود عسل جان قبلا خونده بودمش، اما خوندن دوبارش یه لطف خاصی داشت، ممنون | |
|
| |
Assal عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1476 Age : 35 Location : تهران Registration date : 2007-12-19
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء يناير 16, 2008 4:59 pm | |
| خواهش می کنم گلم.... | |
|
| |
Arakadrish مشتاق
تعداد پستها : 986 Location : كاخك Registration date : 2007-12-04
| |
| |
Assal عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1476 Age : 35 Location : تهران Registration date : 2007-12-19
| |
| |
Assal عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 1476 Age : 35 Location : تهران Registration date : 2007-12-19
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأحد يناير 20, 2008 3:41 pm | |
| عشق بی پایان
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند . زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود ! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمیشناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است ...! | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأحد يناير 20, 2008 5:11 pm | |
| شيوانا ( استاد معرفت ) جعبه بزرگي پر از مواد غذايي و سکه هاي طلا را به خانه زني با چندين بچه قد ونيم قد برد .زن خانه وقتي بسته هاي غذا و پول را ديد شروع کرد به بد گويي از همسرش وگفت:اي کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوان مردي بودند .شوهر من اهنگري بود که از روي بي عقلي دست راستش و نصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه اهنگري از دست داد ومدتي بعد از سوختگي عليل واز کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود .وقتي هنوز مريض وبي حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کاراهنگري اش با او صحبت کردم ولي مي گفت که ديگر با اين بدنش چنين کاري از او ساخته نيست وتصميم دارد سراغ کار ديگري برود .من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد برادرانم را صدا زدم واو را از اين خانه بيرون کردم تا لااقل خرج اضافي اورا تحمل نکنيم .با رفتن او بقيه هم وقتي فهميدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند وامروز که شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان اورديد ما به شدت به ان نيازداشتيم .اي کاش همه انسان ها مثل شما اهت معرفت وجوانمردي بودند .
شيوانا تبسمي کرد وگفت :حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم .يک فروشنده دور گرد امروز صبح به مدرسه ما امد واز من خواست تا اينها را به شما بدهم وببينم حالتان خوب است يا نه !!؟ همين !
شيوانا اين را گفت واز زن خداحافظي کرد تا برود .در اخرين لحظات ناگهان برگشت وادامه داد :راستس يادم رفت بگويم که دست راست ونصف صورت اين دورگرد هم سوخته بود ! | |
|
| |
nAvId عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2240 Age : 36 Location : همه جاي ايران سراي من است Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأحد يناير 20, 2008 5:37 pm | |
| مشکلات زندگي... استادي درشروع کلاس درس، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم. استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست، اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد. استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقي مي افتد؟ يکي از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد ميگيرد. استاد گفت حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگري جسارتا“ گفت: دستتان بي حس مي شود، عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد. همه شاگردان خنديدند. استاد گفت: خيلي خوب است. ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه. پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ درعوض من چه بايد بکنم؟ شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد! استاد گفت: دقيقا“ مشکلات زندگي هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اما اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود. فکر کردن به مشکلات زندگي مهم است، اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد، هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييد. همين امروز ليوان را زمين بگذاريد... | |
|
| |
Arakadrish مشتاق
تعداد پستها : 986 Location : كاخك Registration date : 2007-12-04
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأحد يناير 20, 2008 8:22 pm | |
| ممنون عسل جان ... ممنون داداشي
خيلي قشنگ بود .
آهنگره و ... شيوانا خيلي عالي بود .
واقعا ممنون . | |
|
| |
الهام عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2828 Age : 36 Location : ایـــــران Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس فبراير 07, 2008 6:41 pm | |
| محبت
روزی در دهکده کوچکی معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند،نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیرحتما تصویر بوقلمون یا میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد معلم خیلی متعجب شد. او تصویر یک دست را کشیده بود،ولی این دست چه کسی بود؟ بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متوجه شده بودند. یکی از بچه ها گفت:من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت:شاید این دست کشاورزی ست که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد. هر کس نظری می دادتا اینکه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:این دست چه کسی ست داگلاس؟ داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:خانم معلم این دست شماست. و معلم به یاد آورد که از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف پیش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. | |
|
| |
HeLena Admin
تعداد پستها : 256 Registration date : 2008-01-27
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... السبت فبراير 16, 2008 2:31 pm | |
| - nAvId نوشته است:
- این هم یکی دیگه ...
قانون بازگشت
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .
" خداوند پژواک کردار ماست . " واقعا زیبا و با مفهوم بود. طبیعت بهترین معلم انسان هاست. این چوپان ساده تمام زندگی و ایمان خودش رو از طبیعت به دست آورده است. واقعا ممنون نوید جان. - nAvId نوشته است:
- توی کلاس نشسته بودم و به دختری که موهاش مثل آبشار طلایی روی شونه هاش ریخته بود نگاه می کردم . می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت یه روز بهم زنگ زد و گفت " اون قلبش رو شکسته " ازم خواست که برم پیشش.منم رفتم و اون کلی گریه کرد . بعد از دیدن دو تا فیلم و خوردن چهارتا بسته چیپس دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یه روز بهم گفت که اون نمی خواد باهاش به مهمونی بره . یادم اومد که به هم قول داده بودیم که اگه یه روز هر کدوم از ما برای رفتن به مهمونی تنها بودیم پارتنر همدیگه بشیم. آخر مهمونی اومد پیشم دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت . یک هفته ، یک ماه ، یک سال ... تا فارق التحصیل شدیم . اون مثل همیشه با وقار همیشگیش ایستاده بود و با چشم های مثل کهرباش به من نگاه می کرد . وقتی مدرکشو گرفت به طرفم اومد دست انداخت دور گردنم گونه ام رو بوسید و گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت. حالا من روی صندلی ساقدوش کلیسا نشستم و دختری که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم با گفتن کلمه ی بله وارد زندگی جدیدی می شه . آخر مهمونی اومد پیشم و بهم گفت " تو بهترین داداشی دنیا هستی " اون موقع هم می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط براش یه داداشی باشم ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود...
گذشت و من حالا بازم روی صندلی کلیسا نشستم و روبروی من تابوتی قرار داره که تو اون دختری خوابیده که یه روز می خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم . دوستاش دور تابوتش جمع شدن و یکی از اونا داره یه دفتر خاطرات و می خونه . دفتری که اون دختر وقتی زنده بود نوشته بود. اون نوشته بود " می خواستم بهش بگم ... می خواستم بهبش بگم که چقدر دوستش دارم ... می خواستم بهش بگم که می خوام عشقش فقط برای من باشه ... می خواستم بهش بگم که نمی خوام فقط برام یه داداشی باشه ... اما اون مثل من نبود خب من هم خیلی خجالتی بودم دلیلش رو هم نمی دونم چی بود... " چه داستان غمگینی..
سکوت همیشه بهترین راه حل نیست.
ممنون نوید جان. - amin نوشته است:
تنهايی ...
يه روز بهم گفت: «ميخوام باهات دوست باشم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «ميخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «ميخوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامهش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ... این نوشته ی تو امین جان من رو یاد داستان مسافر کوچولو اثر اگزوپری انداخت.. داستانی که اگه هزاران بار بخونم باز هم معنای تازه ای رو در اون پیدا می کنم. زمانی که مسافر کوچولو به روباه می رسه و روباه بهش می گه من رو رام کن .. مسافر کوچولو می پرسه: برای چی؟! روباه جواب میده : برای اینکه تمام موجودات زمین تنها هستند و به دوست احتیاج دارن, برای اینکه در مغازه ی هیچ بقالی دوست نمی فروشن. زمانی که تو دوست من بشی, من با دیدن حرکت گندم های طلایی به یاد تو خواهم افتاد.
وقت رفتن مسافر کوچولو فرا رسیده بود . روباه از رفتن اون گریه می کرد .. مسافر کوچولو گفت : ولیکن اگر قرار بود که هنگام رفتن من گریه کنی, پس چرا از من خواستی که تو رو رام کنم . روباه جواب داد: به خاطر حرکت طلایی گندم ها.... | |
|
| |
Arghavan میزبان
تعداد پستها : 489 Location : تهران Registration date : 2008-01-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس فبراير 21, 2008 11:08 am | |
| زشتی و زیبایی
روزي روزگاري زيبايي و زشتي يكديگر را در كنار دريا ملاقات كردند. آنها به هم گفتند: (( بهتر است كمي آب تني كنيم . )) سپس تن پوشهاي خود را در آوردند و در آب شنا كردند . پس از مدتي زشتي از آب بيرون آمد و تن پوش زيبايي را به تن كرد و راه خود را كشيد و رفت و زيبايي از آب بيرون آمد و جامه ي خود را نيافت و از آنكه برهنه بود خجالت كشيد، پس تن پوش زشتي را به تن كرد و راه خود را كشيد و رفت . از آن پس تا به امروز مردها و زنها زيبايي را با زشتي اشتباه مي گيرند.
البته هستند كساني كه چهره ي زيبايي را ديده اند و بدون توجه به جامه اش او را شناخته اند و هستند كساني كه چهره ي زشتي را مي شناسند و تن پوش او را از چشمان آنها پنهان نگه نمي دارد.
جبران خلیل جبران | |
|
| |
Arghavan میزبان
تعداد پستها : 489 Location : تهران Registration date : 2008-01-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأحد فبراير 24, 2008 3:49 pm | |
| برهنه اي که شرمسار نيست
عفاف گفت :مرا با برگ درختان زيتون مستور داريد
وقاحت گفت :مرا با امتيازات و نشانها بيارائيد
شرارت گفت : مرا با لباس نيکي و صلاح بپوشانيد
رذيلت گفت : مرا با خلعت فضيلت و صميميت ملبس نمائيد
خدعه گفت : مرا با جامه اخلاص و فضيلت افتخار دهيد
خيانت گفت : تاج امانت بر سر من بگذاريد
تزوير گفت : بالاپوش صدق و محبت را بدوش من اندازيد
ظلم و ستم گفت : گوي و چوگان مسامحه را بمن بخشيد
استبداد گفت : صورت آزادي را بر چهره من نقش کنيد
اختلال گفت : مرا به زينت وظيفه مزين فرمائيد
تکبر گفت : مرا به زيور تواضع مباهي نمائيد
حق در اين هنگام قدبرافراشت و گفت : مرا برهنه بگذاريد و پيرايه اي بر من نبنديد که من ازبرهنگي خود شرمسار نيستم | |
|
| |
بهاره عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 7588 Location : قم Registration date : 2007-12-25
| |
| |
Arghavan میزبان
تعداد پستها : 489 Location : تهران Registration date : 2008-01-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الأربعاء مارس 12, 2008 8:15 am | |
| نامه ای از ویکتور هگو
قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوي ،
و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ، و اگر اينگونه نيست ، تنهاييت كوتاه باشد ، و پس از تنهاييت ، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد ....... اما اگر پيش آمد ، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني. برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي ، از جمله دوستان بد و ناپايدار ........ برخي نادوست و برخي دوستدار ........... كه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد . و چون زندگي بدين گونه است ، برايت آرزو مندم كه دشمن نيز داشته باشي...... نه كم و نه زياد ..... درست به اندازه ، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند ، كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد..... تا كه زياده به خود غره نشوي . و نيز آرزو مندم مفيد فايده باشي ، نه خيلي غير ضروري ..... تا در لحظات سخت ، وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است، همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد . همچنين برايت آرزومندم صبور باشي ، نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند ........ چون اين كار ساده اي است ، بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند ..... و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي. و اميدوارم اگر جوان هستي ، خيلي به تعجيل ، رسيده نشوي...... و اگر رسيده اي ، به جوان نمائي اصرار نورزي ، و اگر پيري ،تسليم نا اميدي نشوي........... چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابد. اميدوارم سگي را نوازش كني ، به پرنده اي دانه بدهي و به آواز يك سهره گوش كني ، وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر ميدهد..... چراكه به اين طريق ، احساس زيبايي خواهي يافت.... به رايگان...... اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني ..... هر چند خرد بوده باشد ..... و با روييدنش همراه شوي ، تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد. به علاوه اميدوارم پول داشته باشي ، زيرا در عمل به آن نيازمندي..... و سالي يكبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي : " اين مال من است " ، فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است ! و در پايان ، اگر مرد باشي ،آرزومندم زن خوبي داشته باشي .... و اگر زني ، شوهر خوبي داشته باشي ، كه اگر فردا خسته باشيد ، يا پس فردا شادمان ، باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بيآغازيد ...
اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ، ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ... | |
|
| |
Arghavan میزبان
تعداد پستها : 489 Location : تهران Registration date : 2008-01-02
| عنوان: عزیز من ... الجمعة مارس 28, 2008 1:05 pm | |
| عزیز من ... خوشبختی نامه ای نیست ، که یک روز نامه رسانی ، زنگ در خانه ات را بزند و آنرا به دستان منتظر تو برساند ... خوش بختی ، عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم و رنگینِ شکل پذیر به همین سادگی ، به خدا به همین سادگی ... اما یادت باشه که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشه نه هیچ چیز دیگه ... به همین سادگی ، به خدا به همین سادگی ... | |
|
| |
Jany عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2939 Location : قلب شما Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الإثنين سبتمبر 15, 2008 2:50 pm | |
| نمیدونم این متن جاش اینجا هست یا نه ولی چند وقت پیش توی یه مجله خوندم و خیلی خوشم اومد. بالاخره اوردم تایپش کردم...مطمئنم شما هم خوشتون میاد
..... خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک میشود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر ایمان تو کار گشا میشود. یتیمان را پدر میشود و مادر محتاجان برادری را برادر میشود عقیمان را طفل میشود ناامیدان را امید میشود گمگشتگان راه را راه میشود در تاریکی ماندگان را نور میشود رزمندگان را شمشیر میشود پیران را عصا میشود محتاجان به عشق را عشق میشود خداوند همه چیز میشود همه کس را به شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا ومغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،نادرستی ها،نامردمی ها چنین کنید تا ببینید نتایجش را مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟ «ملاصدرا» | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء سبتمبر 16, 2008 1:48 pm | |
| خيلي قشنگ بود مرجان جون و قابل تامل انگشتاي قشنگت درد نكنه خانومي | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء سبتمبر 16, 2008 1:49 pm | |
| - Arghavan نوشته است:
- زشتی و زیبایی
روزي روزگاري زيبايي و زشتي يكديگر را در كنار دريا ملاقات كردند. آنها به هم گفتند: (( بهتر است كمي آب تني كنيم . )) سپس تن پوشهاي خود را در آوردند و در آب شنا كردند . پس از مدتي زشتي از آب بيرون آمد و تن پوش زيبايي را به تن كرد و راه خود را كشيد و رفت و زيبايي از آب بيرون آمد و جامه ي خود را نيافت و از آنكه برهنه بود خجالت كشيد، پس تن پوش زشتي را به تن كرد و راه خود را كشيد و رفت . از آن پس تا به امروز مردها و زنها زيبايي را با زشتي اشتباه مي گيرند.
البته هستند كساني كه چهره ي زيبايي را ديده اند و بدون توجه به جامه اش او را شناخته اند و هستند كساني كه چهره ي زشتي را مي شناسند و تن پوش او را از چشمان آنها پنهان نگه نمي دارد.
جبران خلیل جبران جالب بود ارغوان جونم ممنون | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الإثنين مارس 02, 2009 2:05 pm | |
| حكایت جوانی كه ساعت نداشت مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟ پیرمرد : معلومه كه نه ! جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ ! پیرمرد : ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم ! جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممكنه ؟ ! پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی ! جوون : كاملا" امكانش هست ! پیرمرد : ممكنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات كنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی ! جوون : كاملا" امكان داره ! پیرمرد : یه روز ممكنه تو بیای به خونه ی من و بگی كه فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی كه یه سر به من بزنی! بعد من ممكنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت كنم ! بعد از این دعوت من ، ممكنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی كه این چایی رو كی درست كرده ؟ ! جوون : ممكنه ! پیرمرد : بعد من بهت میگم كه این چایی رو دخترم درست كرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی كنم و تو هم دختر من رو می پسندی ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد تو سعی می كنی كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كنی ! ممكنه دختر من رو به سینما دعوت كنی و با همدیگه بیرون برید ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می كنی ! مرد جوون : لبخند میزنه ! پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می كنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین ! مرد جوون در حال لبخند : اوه بله ! پیرمرد با عصبانیت : مردك ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یكی مثل تو كه حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم ! | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء مارس 03, 2009 9:47 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الثلاثاء مارس 03, 2009 10:52 am | |
| نامه ی چارلی چاپلین به دخترش "تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده هیچ وقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز..." | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس مارس 05, 2009 7:01 am | |
| خیانت تنها این نیست كه شب را با دیگری بگذرانی ...
خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !
خیانت تنها این نیست كه دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...
خیانت میتواند جاری كردن اشك بر دیدگان معصومی باشد!
" شكسپیر | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس مارس 05, 2009 7:32 am | |
| اگر دروغ رنگ داشت هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق، ارتفاع داشت من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند اگر براستی خواستن توانستن بود محال نبود،وصال و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه میتوانستند تنها نباشند اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من، کمر شکسته ترین بودم اگر غرور نبود چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم، همه وسعت دنیا یک خانه میشد و تمام محتوای یک سفره سهم همه بود و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد اگر ساعتها نبودند آزاد تر بودیم، با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم اگر خواب حقیقت داشت همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم هیچ رنجی بدون گنج نبود اما گنجها شاید، بدون رنج بودند اگر همه ثروت داشتند دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند اما بی گمان صفا و سادگی میمرد، اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزشترین کالا بود ترس نبود،زیبایی نبود و خوبی هم، شاید اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟ کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش میکردم و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه میداشتی و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد من بیگمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن من را آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟ | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس مارس 05, 2009 7:33 am | |
| منحنی قامتم، قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست
حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
(پروفسور هشترودی) | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: نوشته هاي جالب ... الخميس مارس 05, 2009 7:33 am | |
| برقــرار باشی و سبــز گل من تـازه بمـون نفسم پیــش کش تــو جای من زنــده بمون باغ دل بی تــو خزون موندنــی باش مهربــون تو که از خود منــی منــو از خودت بدون غزل و قافیــه بی تو همه رنگ انتــظاره این همه شعر و ترانــه همه بی عطر و بهــاره موندنــی باشی همیشه لب پاییزو نبــوسی نشه پر پر شی عزیــزم مهربون گلم نپــوسی | |
|
| |
| نوشته هاي جالب ... | |
|