كلاس روانشناسي و مشاوره...

میثم جان

امیدوارم با خبر های خوب برگردی

خدا همه بیمارها را شفا بده

امین

آقا میثم انشا الله که خیلی زود حالشون خوب می شه .ما همگی براشون دعا می کنیم.

اگه کاره دیگه ای از دستمون بر میاد لطفا بفرمایید.

یامن اسمه دواء و ذکره شفا
سلام به همه ی دوستای عزیزم( آنیکا و مبینای عزیز- آقا امین و نوید گل ـالهام جان ، مریم جان ، دلارام جان ، ارغوان جان ، عسل جان و مرجان جان و داداش سلمان عزیزتر از جانم)
دیدن پیغام هاتون همه ی خسته گی و ناراحتی این چند روز رو از تنم در آوورد ...مطمئنم که از دعاهای شما بوده پدرم عمل جراحیش خوب بوده... بازم اگه دلتون شکست، چشمتون بارونی شد و تو این روزا سیمتون متصل شد منو یادتون نره... الان هم اومدم از ارغوان خانم یه سوال واسه دارو بپرسم... گفتم یه سر به کلاس بزنم... دلم خیلی تنگ شده براتون ... باید یه چند روز مواظب باشم و پرستاری کنم... واسه همین افتخار اینو ندارم در خدمتتون باشم...براتون آرزوی سلامت و سعادت می کنم... ارادتمند شما...میثم

الهی شکر ...

الهی شکر ...

خدا ان شاء الله شفای عاجل نسیبشون کنه ...

الهی آمین ..

خیلی خوشحال شدم میثم جان
امیدوارم سلامتیشون رو به طور کامل بدست بیارن و بیماری و ناخوشی رفع بشه
و شما و خانواده محترمتون همیشه شاد و سالم باشید

خدارو شکر.خیلی خوشحال شدم که عمل پدرتون موفقیت آمیز بوده.انشا الله که خیلی زود بهبود پیدا می کنن.و ببخشید که دیر متوجه پیام شما شدم .

برای شما و تمام افراد خانواده آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت می کنم.

سلام ميثم عزيز ...

از دعاهاي من يكي كه نبوده ... اين رو مطمئنم !! اين لطف خدا بوده ... لطف خود خود خدا !!

برقرار باشي ... خدا تو رو براي خانواده ات و خانواده ات رو براي تو ... حفظ كنه !!

با سلام و آرزوی سلامتی برای شما و بقیه ی اعضای خانواده تان
خیلی خوشحالیم که حال پدرتان بهتر است .نمی دونم چرا فکر کردم مادرتان بیمار بودند!پستهای قبل را
هر چه نگاه کردم کلمه ی مادر را ندیدم .به هر حال خدا را شکر .مبینا هم خیلی خوشحال شد.

خوب خدا را شکر

به امید بهبودی کامل ایشون

خدا رو شکر میثم جان
انشالا به زودی خبر بهبودی کاملشو می دی
ما هم براش دعا می کنیم

بنام خدا
ممنون بچه ها واسه همه چی ... به زودی کلاس رو دوباره راه میندازم... دلم واسه شیطنتها ... مهربونیها و صحبت های قشنگ همه تون تنگ شده... سلامتی و خوشبختی همه تون آرزوی همیشگیمه ...مواظب خودتون و دوستاتون باشید ... یاحق

آقا معلم زودی بیا کرکره مغازه... ببخشید در کلاس رو باز کن که پشت در یخ بستیم توی سرما
منتظرتیم که بیای و کلاس باصفات رو دوباره رونق بدی و ما هم تا می تونیم واست شیطونی کنیم

سلام میثم جان

امیدوارم همیشه شاد باشی و خوشحالم که حال پدرتون خوب شده....

دلمون هم واسه کلاس تنگ شده....

اینجا دما شده -25

بابا محض رضای خدا هیزم بریزید این بخاریو آتیش کنید....
قندیل بستیم دیگه

تق تق ...
در قفله که
مگه آق معلم هنوز بر نگشته...
پس کی می خوای بیایی میثم جان؟
من عاشق علم و تحصیلم
منتظریم زودتر کلاسو تشکیل بدی
حال پدر هم که خوب شده انشالا

هنوز کلاس تعطیله؟

میثم جان

ما اومدیما...

آقا ما هم اومدیم هااااااا ...

هر روز میایم ...

شما حاضر رو بزن ...

یه ضرب المثل هست که میگه حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت !!!!!!!!!!!!!!!!!

البته منظورم شما نبودین دوستان عزیزم.خودمو میگم.

آقا میثم امیدوارم که با خبرهای خیلی خوب بر گردید .

خدا به همراهتون

داره غروب میشه ...

هوا گرگ و میشه...

کبریت رو میکشم و باهاش آتیش به فیتیله گردسوز میزنم ...

چشمای کم سو م پر میشه از روشنیه شعله ی چراغ ...

گذاشتن حباب چراغ روشنایی آتیش رو به بر سرو روی اتاق می پاشه و تاریکی رو به زوال می کشونه ...

با روشن شدن چراغ سایه ام نمایان میشه...

میرم کنار پنجره رو به حیاط وایمیستم... سایه ام که این روزها کمی خمیده و دلتنگ تر از قبل شده ... پشت سرم حرکت می کنه وبه تقلید از من کنار پنجره می ایسته...

پنجره رو با ز می کنم ... هوای سرد که پشت شیشه ی بخار گرفته اتاق منتظر بوده، از فرصت سو استفاده می کنه و بی دعوت وارد اتاق میشه ...

بی اختیار نفس عمیقی میکشم و بعد از اون آهی ...

(نمی دانم شاید؟ )بی اختیار آهی می کشم و بعد از اون نفس عمیقی...


سایه هم ، هم نفس و هم آه من (یا شاید؟ هم آه و هم نفس من) میشه و هر دومون هوای سرد رو مهمون جگر آتش گرفته و سوخته مون میکنیم ...

از لابه لای شاخه های عریان درختان بهار نارنج حیاط را نگاه می کنم ...

سکوت بر همه خانه حکم میرونه...
هیچ کس دیده نمیشه...

از تماشای سکوت و خانه و ایوان و عریانی بهارنارنج خسته تر از قبل به اتاق بر میگردم...

شروع میکنم ... نامه مینویسم ...

نامه ای برای سایه ام ..... چون تنها اونه که از نوشته هام یعنی همون خط خطی هام سر در میاره...

او ن هم مثل من خواندن و نوشتن نمی دونه.......

یک دفعه

صدای در من و سایه ام رو به اتاق تنهایم بر می گردونه......................

در و باز میکنم....

دم در دختری سیاه پوشی که یک بشقاب چینی با گل سرخ پر از حلوا که با خلال بادام و پسته به شکل قشنگی

درست شده و یک استکان چای،توی دستشه ایستاده

با باز شدن در اون رو به طرف من میگیره و می گه ...

آقا اینا رو بابام گفت بیارم براتون ... همه رفتن هیئت اگه دوست داشتین شما هم بیاین...
(چه خبره)

با چشماش سوالم رو نگفته متوجه میشه و میگه:

آخه امشب هم شب جمعه است هم شب اوله محرمه...

تشکر میکنم ...

شب بخیر آرومی می گه و منو تو ظلمت بی انتهای شب با سایه ام تنها میگذاره...

img][/img[
[




.................................................................................
دوستای گلم ممنون از اظهار لطفتون ... کلاس باشه تو روزای تعطیل که وقت بیشتری دارم ... اینم واسه دل پر گناه خودم و دلای مهربون شما نوشتم ...دعای خیرتون رو از حقیر دریغ نکنین ... پدرم هم خدا رو شکر بهتره...
ارادتمند همه تون ... میثم

خوش اومدی آقا معلم...

درس جدیدت هم عالی بود...

لطیف و دوست داشتنی...

ممنون هدیه ی قشنگی بود...

حداقل من یکی که احتیاج داشتم...

الهام نوشته است:

خوش اومدی آقا معلم...

درس جدیدت هم عالی بود...

لطیف و دوست داشتنی...

ممنون هدیه ی قشنگی بود...

حداقل من یکی که احتیاج داشتم...

خواهش می کنم...

خدا رو شکر خوشت اومد...

شما نسبت به من همیشه لطف داری ...

آقا میثم سلام....

شرمنده من کامپیوترم داغون شده بود نتونستم چند روز بیام...


خدارو شکر که حال پدرتون رو به بهبوده......


خیلی خوشحال شدم که خبر سلامتی شونو دادین.....


بابت اون متن زیباتون واقعا ممنون.....


مثل همیشه عالی بود.....

ايول داش ميثم ... خيلي خيلي عالي بود

واقعا لذت بردم ... حالا اسم اون دختر خانوم سياه پوش چي بود !!

بايد همراش تا در خونه شون ميرفتي ... !!

درست نبود توي اين شب تاريك ميذاشتي تنهايي بره ... !!

اين رسم جوونمردي نبود ...

!!