سيلام... در حالي که يه تيکه نون قندي رو ميذارم توي دهنم ، شروع ميکنم ...
امروز رو کلا مجردي گذروندم ...
(بذارين يه گاز ديگه به اين نون قندي بزنم ...
)
به به ...
بله ، داشتم ميگفتم ...
امروز يه روز مجردي بود ...
دير بيدار شدم ... فکر کنم ساعت 11 بود ...
صبحانه که طبق رسم زندگي مجردي پسرونه ، تعطيله ...
واسه من که اينطوريه ... پسراي با سليقه هم پيدا ميشن ها ... !
(آخ که اين نون قنديه هي من رو يه وري نيگا ميکنه ميگه بيا منو بخور ... هي ميگه بيا منو بخور ... خب چيکارش کنم ؟ دلش کوچيکه ، ميشکنه دلش ...
من برم بخورمش و برگردم ...
)
آره ... پسراي خوش سليقه صبح کله سحر بيدار ميشن
، واسه خودشون سماور رو روشن ميکنن ، نون رو از توي فريزر بيرون ميارن و ميذارن توي مايکروفر تا يخش وا شه و گرم هم بشه ... تا وسايل رو آماده کنن و به سر و وضعشون برسن
، هم يخ نون وا شده ، هم صداي قل قل سماورشون بلند ميشه
(البته ، اين صداي قل قل قليونه که ميشنوين
)... ديگه اينجاشو بستگي به قدرت خيره کننده تنبلي
داره که چايي خشک رو بريزن توي قوري و چايي دم کنن ، يا از چايي کيسه اي استفاده کنن ... ! اگه از چايي خشک استفاده کردن که ، هم خوبي داره و هم بدي ... خوبيش اينه که ميفهميم طرف خيلي با سليقه ست ، بديش هم که البته واسه خانم ها اصلا هم بد نيست ، بعدا خدمتتون عارض ميشم ...
بحث رو با سفره صبحونه ادامه ميديم ...
خلاصه ، طرف مياد 6 ساعت صبحونه رو با چه زاااااري تنهايي ميخوره ، نميدونه چي خورده ، چقدر خورده ، فقط ميخوره ...
و تنها چيزي که باعث ميشه از خوردن دست بکشه ، صداييه که از تلويزيون يا کامپيوترش ميشنوه ... !
(کامپيوتر روشنه تا صبحانه با موسيقي همراه باشه ...
اونم موسيقي ملايم ! از نوع نا اميد کننده !!! از اونا که عشقولانه شون خيلي شديده !!!
تا قشنگ صبحونه کوفتت بشه ...
تلويزيون هم روشنه ، آخه خدا رو چه ديدي ؟ شايد يهويي فرار به فرار شد ، بالاخره بايد از دنيا خبر داشت ديگه ، نميشه بي خبر باشي که !!!
... حالا اين وسط موقع خوردن صبحونه من نميدونم چرا فن توالت روشنه ؟!!!
)
بالاخره اون صدا (که از تلويزيون يا کامپيوتر بلند شده) اين آقا پسر خوش سليقه رو از ترکيدن بر اثر پر خوري نجات ميده ...
آخه ميدونين ، اين مرغاي (به قول مادربزرگ خدابيامرزم) جاپوني رو ديدين ؟ فکر نکنم ديده باشين ... همين مرغهايي که از پروتئيني ها ميگيريم ديگه ... همينايي که بهش ميگن مرغ ماشيني ...
نميدونم اينا رو از نزديک ديدين يا نه ؟ ديدين اونا رو وقتي توي مرغداري ها هستن ؟
من ديدم ... کاملا هم زندگي شون رو مورد مطالعه قرار داده ميباشم !!!
اين مرغهاي جاپوني ! صبح کله سحر که چراغ هاي توي سالن روشن ميشه شروع ميکنن به خوردن ... يه ريل وجود داره که مدادم غذا رو به اونا ميرسونه ... خلاصه ، اينقدر ميخورن و ميخورن و ميخورن که حد و حساب نداره ...
باور کنين اگه شب که ميشه چراغ ها رو خاموش نکنن ، همينطوري ميخورن ...
يعني تا وقتي چشماشون غذا رو ببينه ، ميخورن ...
من خودم شاهد بودم چند تاشون از بس خورده بودن ، ترکيده بودن !!!
بايد کاملا مواظبشون بود ، وگرنه همه شون هيمنطوري خودشون رو ميکشن ... اينقدر ميخورن که بترکن ... !!!
از بحث خارج شديم ...
طرف ديگه از سر سفره صبحونه بلند ميشه و ميره که ميره ... !
يادش ميره که سفره اي پهن بوده ...
و کي يادش مياد ؟
آهاااااااا ... وقتي اون شکمش شروع کرد به صدا کردن ... آره ...
ميره ميبينه به به ... هنوز وسايل صبحونه مونده ...
حالا با اين شکم گرسنه ، کي حوصله داره اينا رو جمع کنه ؟
بابا من خودم از گشنگي دارم ميميرم ، اگه نا داشتم که ديگه نميومدم توي آشپزخونه !
ول لش ... اينا باشه با مامان درست ميکنم بعدا ...
بعدش ناهار هم به سليقه خودشه ... و همينطوري سفره ناهارش هم ميمونه واسه شام و ...
وقتي مامانه برميگرده ، با يه صحنه خيلي جالب مواجه ميشه ...
انبوهي از ظروف توي سينک ظرف شويي ... !
حالا اينجاشو ديگه يه جوري مادر و پسر کنار ميان ...
از هر چه بگذريم ، سخن دوست خوش تر است ...
از خودم داشتم ميگفتم ...
صبحانه رو بيخيال شدم ... چرا ؟ خب دليلش رو بالا گفتم ديگه ...
به همون دليل انبوهي از ظروف و اينا ديگه ... ظروف صبحونه هم نباشه ، بهتره ديگه ... کمتر با مامانه کل کل ميکني اونوقت ... مامانه فکر ميکنه پسر دسته گلم ظرفاي صبحونه ش رو شسته حد اقل ...
( آدم بايد زرنگ باشه ...
دير که بيدار ميشي ، نيازي به صبحونه هم نداري ، بالاخره ميتوني تا ناهار صبر کني ديگه
)
بله ، اينطوري شد که نميدونم ساعت چند بود که رفتم سر وقت ناهار ...
ناهار پسراي مجرد چيه مگه ؟
يا تخم مرغه
، يا کنسروه
، يا همبرگر
و از اين جور چيزا ... !
من هم امروز همبرگر داشتم واسه ناهار ... آخه امروز گرم بود هوا ، تخم مرغ نميچسبيد ...
کنسرو هم در خانه نبود ، حالا کي حوصله داره بره مغازه ؟ تازه يه ظرف کنسرو هم ميمونه روي دستت ... حالا اصلا اومد رفتيم مغازه و کنسرو نداشت ، يا بدتر ، مغازه بسته بود ... حالا چه خاکي ميخوام به سرم بريزم با اين همه انرژي که مصرف کردم ؟ ها ؟ کي جواب من رو ميده ؟
... چرا عاقل کند کاري که باز آرد پشيماني ؟ نقد رو ول کنم برم دنبال نسيه ؟ با عقل جور در مياد ؟
بي خيال باااااااو ...
آقا امروز جاتون خالي دو فروند همبرگر سرخ نموديم ...
در ابتداي امر ، يکي از دوستان در طي تماسي که با بنده داشتند ، تعبيري خواستند از خوابي که ديده بودند
، البته من قبلا قولش را داده بودم که تعبيرش را برايش در بياورم ، ولي در کمال تاسف کتاب تعبيرات خواب بنده را همشيره محترمه ربوده بود و در آن لحظه نيز در مراسم با شکوه عروسي برادرزاده همسر گرامي اش به سر ميبرد !!!
و من شرمنده آن دوست گرامي شدم که نتوانسته بودم به قول خود عمل نمايم ... ! (حافظا ...
)
ميگم نون قندي هم خوبه ها ...
الان يه دونه ديگه ش هي داره بهم چشمک ميزنه ...
هي من چپ چپ نيگاش ميکنم ، هي منو چپ چپ نيگا ميکنه ...
هي چشمک ميزنه ...
هي بهش ميگم آقا بَده ، زشته ، عيبه ، ميردم چي ميگن ؟ جلوي جمع واسه من چشمک ميزني که چي ؟ بگم 118 بيان ببرنت ؟
آقا اونم الان افتاده به پام داره گريه ميکنه ميگه به خدا منظورم اين بود که بيا منو بخور ... همين ... تو رو خدا به 911 زنگ نزن ... !
منم واسه اينکه طاقت گريه و زاري ندارم
از شما چند لحظه فرصت ميخوام برم اين يه تيکه نون قندي رو هم بخورم تا از شرش راحت بشيم همه مون ... !
خب خب خب ... ترتيبش رو دادم ...
داشتم ميگفتم ...
جواب اون دوست گرامي رو با عذر خواهي دادم و ...
همبرگر ها که سرخ شد ، با نون کوفت نمودم ... البته ، به همراه سس کچاپ و خيار شور و نوشابه و ...
جاي همه تون سبز ... جاي همه تون نوش جان نمودم ...
حالا يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه ...
همبرگر درست ميکنم ، آآآآآآ ...
انگشتات رو هم باهاش ميخوري ...
نميدوني چرا ؟
جدي نميدوني ؟
چون سسش خيلي خوشمزه ست ...
بعد ناهار و استراحت و از اين جور چيزا پا شدم رفتم توي باغ ...
آقا دهنم رو وا نکنين در مورد هلو و اين جور چيزا که ...
بماند ...
ديدم به به ، علف هرز به اندازه قد من شده ... !
يه ظرف 20 ليتري و سم گراماکسون و يه سمپاش دستي کوچيک 1.5 ليتري مايه کارشه ...
اينم بگم که سم گراماکسون خيلي خطرناکه ، کلا چند قطره ش کافيه بريزه روي درخت که نسل اون درخت منقرض بشه ...
چند سي سي از سم رو ريختم توي ظرف 20 ليتري که از آب پر کرده بودم و خوب به هم زدم ...
مخلوط رو توي سمپاش دستي ريختم و يا علي ...
همه علف هاي هرز رو سمپاشي کردم ... بايد خياي مواظب بود که سم به درخت نخوره ... وگرنه درخت هم خشک ميشه ...
چند ساعتي کار من اين شد ...
سمپاشي که تموم شد دوباره برگشتم خونه ...
رفتم توي سرويس بهداشتي که دست و صورتم رو بشورم ...
( يه نکته اي رو بگم که ما دو تا سرويس داريم ، يکي توي خونه و يکي هم توي حياط ... آخه با اون سر و وضع کثيف که نميشه رفت توي خونه !!! ميشه ؟)
خلاصه اومدم مايع دستشويي رو ريختم توي دستم که بيام دستم رو بشورم ... ديدم بله ...
آب هم قطعه الحمد لله ... خير سرمون ميخواستيم بريم يه دوش بگيريم ... !
آب هم که نداشتيم ...
با دستمال کاغذي و يه خورده آب که مادرم ريخته بود توي قابلمه دست و پامو شستم و رفتم توي خونه ...
خسته بودم ، نشستم پاي کامپيوتر که يه خورده آهنگ گوش بدم ... و خيلي زود ، بدون اينکه متوجه بشم خوابم برد ...
همين چند دقيقه قبل هم از خواب بيدار شدم ...
و به ياد شام افتادم ...
بله ، شام ...
رفتم توي فريزر ، ديدم هم همبرگز هست و هم نون و ... هيچي ديگه ، چيزي که به درد من بخوره هميناست ...
گفتم نه ، ناهار همبرگر خوردم ، همش که نميشه همبرگر خورد !!!
رفتم توي يخچال رو بازرسي کنم ، ديدم تخم مرغ هست ، انواع لوازم صبحونه مثل کره ، پنير ، خامه ، مربا و ...
واسه شام هم که نميشه صبحونه خورد ! بيخيال اينا هم شدم ... تخ مرغ هم که ديگه خيلي تکراري شده ، حال نميده ...
با جستجويي دقيق تر ، يه دانه کتلت نيز يافت شد که يخ زده بود ، ولي از هيچي بهتر بود ... همونجا پدرش رو در آوردم ...
دوباره رفتم توي فريزر و يه جستجوي پيشرفته به عمل آورديم
و طي اين عمليات يه قبضه نوشابه خانواده نصفه ، نيم کيلو نون قندي ، مقداري حلواي برنجي و ساير متخلفات ثبت و ضبط شد ... !
در اندرون کمد هم که يه نيگا انداختيم ، مقداري بيسکويت يافت شد که بسيار مسرت بخش بود !!!
خب ، همين ديگه ...
شام ما آماده ست ...
و اين شد که هر از چند گاهي اين نون قندي ها به من چشمک ميزنن ...
الان يه نون قندي مونده هنوز ... روش اونطرفيه ، وگرنه مجالم نميداد ... يعني مجالش نميدادم ...
ميگم بفرمايد شام ... !!!
قطاب خوردين تا حالا ؟
من همين الان يه دونه رو دارم ميبلعم ...
بسي لذيذ است ...
خب ديگه ، زياد حرف زدم ...
بقيه ش باشه واسه شبهاي آتي ان شاء الله اگه رمقي بود ...
شاد باشين ...