مثل هميشه بازم تنهام خونه
الان که داشتم ظرفاي ناهارم رو ميشستم، يادم اومد که هنوز در مورد ديدارمون توي نمايشگاه ننوشتم !
پس اومدم و دست به کار شدم ...
راستي، هر کي هر چي فکر ميکنه از قلم انداختم بگه ها ...
---------------------------------------------------------------------
جمعه بود، ها ؟
جمعه 18 ارديبهشت 1388 ...
من بعد کلي ماجرا، تونستم پنج شنبه حرکت کنم
پنج شنبه ساعت 11:30 شب از بهشهر حرکت کردم به سمت تهران ... البته با اتوبوس ...
ممممممم ...
صندلي شماره 24 بود ...
کنارم يه آقاي حدودا 60 الي 65 ساله نشسته بود ...
البته من کنار پنجره نشسته بودم ... خودم هم همين رو ترجيح ميدم ...
فيلم چي گذاشته بودن ؟
ممممممم ...
يادم نيست دقيقا ...
داستانش رو يه جورايي يادمه ها، ولي اسمش رو يادم نيست ...
حدود يک ساعت طول کشيد تا به ساري رسيديم ...
ميدون خزر ... (که البته در اصل اسمش ميدون ولي عصر هست) ...
جايي که هميشه از اونجا به دانشگاه ميرم !
جايي که اتوبوس هاي سرويس دانشگاهمون اونجا توقف ميکنن و خاطرات بس فراوان از اتوبوس هاي سرويس دانشگاه !
( ميگم ها، من هر چيزي ميخوام تعريف کنم، کلي خاطرات جالب يادم مياد ... اگه به همش بخوام برسم و توضيح بدم فکر کنم يه دو سالي طول بکشه !)
خلاصه، از بحث اتوبوس و چگونگي سفر ميگذريم ...
با اين توضيح که در طول مسير من فقط نيم ساعت خوابيدم ...
ساعت 5:30 صبح روز جمعه بود که به تهران رسيدم ...
هوا فکر کنم يوخده سرد بود، شايدم نبود ...
اينجاشو درست يادم نمياد ...
ولي يادمه که لباس گرم پوشيدم ...
و به يه کيف سامسونيت مشکي به راه افتادم ...
اوووووه ... حالا تا ساعت 10 چيکار کنم ؟
رفتم توي ترمينال (ترمينال شرق - تهران پارس) و يه خورده نشستم که يه آقاي به اصطلاح گدا (لباسش تر و تميز بودا، حتي کراوات هم داشت؛ فقط قيافه ش جوري بود که انگار چند ماهه حموم نرفته!) گير داد بهمون که آقا يه کمکي بکن ...
منم که والا دوست ندارم به همچين افرادي بصورت مستقيم کمک کنم، چه بسا اصلا فقير نباشن ...
ترجيح ميدم پولم رو به کميته امداد بدم و اينطوري بهشون کمک کنم ...
خلاصه، از جا بلند شدم و از ترمينال زدم بيرون ...
حالا اينجا راننده تاکسي ها گير سه پيچ ميدن که آقا تاکسي دربست، تا فلان جا فلان قدر ميبريم، آقا کجا ميري برسونم شما رو؟ آقا ...
آقا و کوفت !
خب من خودم چشم دارم ديگه، دارم شما رو ميبينم که در حال زحمت کشيدن هستين ...
ولي ميخواستم تا يه جاهايي رو پياده برم که وقت بگذره ...
اين شد که خودم رو به اون سمت ترمينال رسوندم که از راننده ها خبري نبود ...
و در خيابان هاي تهران پارس راهي شديم !
هيچ جايي هم باز نبود که برم يه صبحونه اي، چيزي بخورم ...
جمعه، سر صبحي ...
بعد از اندکي پياده روي تصميم گرفتم سوار تاکسي بشم و خودم رو به مصلی برسونم، بلکه در مصلي باز باشه و سرم رو بتونم اونجا گرم کنم ...
از يه نفر پرسيدم که چطور ميشه خودم رو به مصلي برسونم؟
اونم به اصطلاح کمکم کرد، گفت برو فلان جا، از فلان جا تاکسي بگير، مستقيم ميبرتت !
رفتم همون فلان جايي که آقا فرمودند، اونجا از يه نفر ديگه پرسيدم، گفت اينجا چرا اومدي ؟ برو فلان جاي ديگه، از فلان جا ماشين بگير تو رو ميرسونه ...
خلاصه، فکر کنم اين تهراني ها هنوز اين عادت مخ کار گرفتنشون رو ترک نکردن!
خب بعضياشون که اصلا بلد نيستن و براي اينکه ضايع نشن يه چيزي ميگن !
يه عده ديگه هم آزار دارن، عمدا آدرس اشتباه ميدن ... خودم شاهدم ها !
والاااااا ...
گفتم من از کمک اين جماعت چيزي عايدم نميشه ...
واسه همين از نقشه خودم استفاده کردم و بالاخره خودم رو به مصلي رسوندم ...
متاسفانه در مصلي بسته بود ...
همه در ها رو چک کردم، هيچ کدوم باز نبود ...
از نگهبان پرسيدم ساعت چند باز ميشه ؟
گفت ساعت 10 !
با خودم گفتم، به به ... کارمون گرفت ...
ساعت هنوز 6:30 الي 7 بود ...
به علي زنگ زدم، هنوز خواب بود ...
بهش گفتم زودتر بياد ها ... اونم گفت ببينم چي ميشه ...
ولي از همه دير تر اومد تقريبا
براي گذروندن وقت به طرف خيابون قنبرزاده رفتم فکر کنم ...
اميدوارم اسمش رو اشتباه نکرده باشم ...
از روي پل هوايي رد شدم ...
اونجا از يکي آدرس يه پارک رو پرسيدم که بتونم يه خورده بشينم اونجا ...
اونم نشونم داد ...
نميدونم، توي يکي از کوچه پس کوچه هاش بود ... به پارک کوچيک رسيدم ... که البته فضايي براي بازي کردن نداشت، فقط يه خورده فضاي سبز بود ...
و البته چند تا نيمکت و چند تا هم آلاچيق ...
نيمکت ها نارنجي رنگ بودن تا جايي که يادمه ...
روي يکي از نيمکت ها نشستم، شايد حدود نيم ساعت ...
آها، يادم اومد ... هوا سرد بود، چون يادمه که بعد از اون نيم ساعت خيلي سردم شده بود !
توي مدتي که نشسته بودم، يه آقاي پيرمردي داشت توي باغچه هاي پارک کار ميکرد و گل ها رو آب ميداد ...
سر صحبت رو باز کردم و آدرس جايي رو پرسيدم که بتونم يه چيزي به عنوان صبحانه بخورم ...
اونم بهم مسير رو نشون داد و گفت بعيد ميدونه الان مغازه ها باز باشن ...
ولي من هم براي اينکه گرم بشم و هم اينکه شانشم رو امتحان کنم، به راه افتادم ...
فکر کنم به خيابون سهروردي رسيدم ...
اونجا از يکي پرسيدم، گفت حد اقل تا ساعت 9:30 مغازه ها باز نميشن اينجا ...
دوباره برگشتم به پارکي که بودم ...
بازم يه مدت نشستم ... البته وقتي برگشتم سه تا پسر جوون هم اونجا اومده بودن و داشتن هيجاناتشون! رو بروز ميدادن ...
البته با حرکات ورزشي ...
تقريبا 18 يا 19 ساله بودن ...
صحبت که شد، معلوم شد از اصفهان هستن و براي نمايشگاه کتاب اومدن و مثل من منتظر بودن که در مصلي باز بشه ...
بعد از چند دقيقه جنب و جوش، اونا از اونجا رفتن ...
اون آقاي پيرمرد که داشت کار ميکرد هنوز، من رو ديد و کارش رو کنار گذاشت و اومد پيشم نشست ...
پيرمرد مهربوني بود ...
از توي حرفاش مشخص شد که اهل اردبيله در اصل ...
يه چشمش نابينا شده بود ... يعني رنگش سفيد شده بود ...
من چيزي در موردش نپرسيدم ... گفتم مسلما خاطره خوشي رو براش تداعي نميکنه ...
خيلي صحبت کرديم ... در مورد همه چيز ...
در مورد اوضاع تهران ...
در مورد قيمت ها که بالا رفته بودن ...
در مورد کشاورزي ... بهم گفت قبلا کشاورزي داشتن ...
در مورد اينکه هيچ غذايي، غذاي طبيعي نميشه !
و چقدر دلش ميخواست به روستاشون برگرده ... ولي بچه هاش مخالف بودن ...
يهو يادش اومد که من چيزي نخوردم هنوز ...
از جاش بلند شد و رفت از توي سبدش دو تا ساندويچ آورد ...
بهم گفت که حتما بايد يکيش رو بردارم ... منم قبول کردم و يکي رو برداشتم و تشکر کردم ...
از قرار معلوم، يکي از اهالي اونجا آورده بود ساندويچ ها رو ... نذري بوده ...
بازم حرف زديم، خيلي زياد ... اونم لهجه آذري داشت که برام خيلي جالب بود ...
و چقددددددرررررر شکايت داشت از دنيا ...
از آدماش که نميشه بهشون اعتماد کرد ...
ميگفت اينجا آدم به برادرش هم نميتونه اعتماد کنه !
خلاصه، نتونستم ساندويچ رو بخورم ... چون همش داشتيم صحبت ميکرديم ...
راستش اصلا هم گرسنه م نبود ...
البته ساندویچ رو دیدند بچه ها توی نمایشگاه فکر کنم
ساعت تقريبا 9:15 بود که از پيرمرد خداحافظي کردم و گفتم که ميخوام برم به مصلي، چون احتمال ميدم ديگه درش باز شده باشه ...
اونم گفت که از ديدنم خيلي خوشحال شده و من رو براي ناهار به خونه ش دعوت کرد که تشکر کردم و گفتم که ديگه فرصتي براي اين کار ندارم ...
ايشالا يه وقت ديگه !
ساندويچ رو گذاشتم توي کيف و به سمت مصلي راهي شدم ...
در مصلي باز بود و من وارد شدم ...
زياد شلوغ نبود ...
سعي کردم بچه ها رو پيدا کنم ولي کسي رو نديدم ...
واسه همين يه خورده گفتم تو مصلي بچرخم تا بچه ها پيداشون بشه ...
که داداش سلمانم زنگ زد و گفت داره مياد ...
منم که از اطلاعات داشتم جاي چند تا کتاب رو ميپرسيدم، دوباره برگشتم به همونجايي که ازش اومده بودم ...
چقدر هم شلوغ شده بود ! مردم به زور از در وارد ميشدن !
در مترو هنوز باز نشده بود ...
و از درهاي اصلي مصلي هم فقط يه دونه ش باز بود ...
مامور هاي اونجا هم اعصابشون خورد بود که چرا دستور باز کردن درهاي مصلي داده نميشه ؟ و همينطور در مترو که به مصلي منتهي ميشه ...
داشتم ميديدم که پشت در مترو چقدر جمعيت ايستاده و چقدر هم تحت فشار هستن !
با فرمانده مامور ها سر صحبت رو باز کردم که چرا در ها رو باز نميکنن ؟
اونم از وضع نا به سامان مملکت شکايت داشت و اينکه هيچ چيز سر جاي خودش نيست و ...
خلاصه تا بيان در ها رو باز کنن، با هم مشغول صحبت شديم ...
در ها که باز شد، دو تا خارجي از اولين کسايي بودن که از در مترو شوت شدن! به داخل مصلي ...
اولش تعجب کردن و بعدش زدن زير خنده !
منم ناخودآگاه لبخند روي لبام نشست ...
از فرمانده خداحافظي کردم و روي سکويي که کنار در مترو داره نشستم ...
و منتظر سلمان شدم ...
فکر کنم يک ساعت منتظر بودم ...
حالا شايدم بيشتر و کمتر بوده باشه، ولي من اينطوري يادم مياد ...
بالاخره موبايلم زنگ زد و سلمان جان گفت که وارد مصلي شده ...
براي اينکه همديگه رو راحت تر پيدا کنيم، رنگ لباسمون رو به هم گفتيم و گفتيم که کيف دستمونه و جاي خودمون رو هم گفتيم ...
و بالاخره همديگه رو پيدا کرديم ... ! چه سعادتي ... !
بعد از خوش و بش و کلي حرف زدن، سلمان گفت که ميخواد بره ...
گفتم کجا؟ چي چي رو ميخوام برم؟ تازه پيدات کردم، مگه ميذارم بري ؟ تازه، بچه ها من رو مامور کردن نگهت دارم ... !
به هر وضعي بود نگهش داشتم و بعدش قرار شد بريم مرجان رو پيدا کنيم ...
والا من که تا حالا نديده بودمشون ...
و داشتم به اين فکر ميکردم که چطور بايد همديگه رو پيدا کنيم !
بدبختي اينجا بود که ديگه موبايل ها آنتن نميدادن ...
نميدونم پيشنهادش رو من دادم يا سلمان ...
اينکه بريم کنار يکي از اون "اطلاعات" ها بايستيم ...
اطلاعات شماره 11 بود به گمونم ...
که بعد کلي منتظر ايستادن بالاخره مرجان جان ما رو پيدا کرد ... نميدونم، شايدم ما پيداش کرديم ...
که با هم رفتيم پيش محبوبه جان و مجيد جان ...
اونجا هم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و خوش و بش ...
و من خوشحال بودم که محبوبه و مرجان رو ديدم، فکر نميکردم هيچ وقت بتونم ببينمشون ...
اونجا از هم جدا شديم ...
من و سلمان با هم ... محبوبه و مرجان و مجيد هم با هم ...
محبوبه و مرجان و مجيد رفتن که يه چيزي بخورن اگه اشتباه نکنم ...
منم چيزي نخورده بودم، ولي اشتهايي نداشتم، اگرچه تقريبا وقت ناهار بود ديگه !
من و سلمان رفتيم توي غرفه ها يه گشتي زديم
و طبق قرارمون بعد از يک ربع برگشتيم به جايي که قرار بود همديگه رو باز ببينيم ...
ولي خبري از اون گروه نبود ...
منتظر مونديم که بالاخره پيداشون شد ...
با هم اومديم به يه جاي خلوت تر، زير سايه يه درخت و روي چمن ها نشستيم و شروع به صحبت کرديم ...
مرجان فکر کنم يه لغت نامه گرفته بود، درسته ؟
البته چيزاي ديگه هم بود که من فقط همينش رو يادمه ...
بعد از چند دقيقه من رفتم به سمت در ورودي تا اگه کسي اومد، ببرمش به جايي که نشسته بوديم ...
و منتظر موندم ... که بالاخره دلارام جان از راه رسيد و با هم رفتيم به جايي که نشسته بوديم ...
البته دلارام جان خسته به نظر ميومد
که با توجه به اسباب کشي و مسير خسته کننده مترو طبيعي به نظر ميرسيد ...
بازم براي چند دقيقه نشستيم و صحبت کرديم که اين دفعه من و خانم مهندس رفتيم جلوي در ورودي منتظر بچه ها باشيم ...
ممممممم...
اينجا رو يادم نيست که اول بهاره جان و خواهرش اومدن؟ يا اول ميلاد اومد ؟
(خانم مهندس ياري بفرماييد لطفا ...
)
خلاصههههههه ...
آها، مجيد هم رفته بود دنبال علي و رضا ...
به اين ترتيب بود که همگي برگشتيم پيش مرجان و محبوبه و سلمان ...
و به همديگه معرفي شديم، چون خيلي هامون اولين باري بود که همديگه رو ميديديم ...
من که به شخصه از ديدن همگي به وجد اومده بودم !
جايي که نشسته بوديم در ابتدا، ديگه گنجايش اين تعداد جمعيت رو نداشت ...
براي همين بلند شديم و رفتيم به يه جاي ديگه ...
يه جايي که بيشتر فضا داشت ...
اونجا هم باز نشستيم و گپ و گفتي شد و شوخي و خنده اي و ...
آها، يه گل بود که برگاش سيخ داشت ...
جاي منم افتاد کنار اون گله ...
هي سيخ ميزد به تنم خب ... !
آخراش ديگه عادت کرده بودم البته ...
يکي از اون سيخ ها رو دادم به محبوبه جان که براي انجام پاره اي از شکنجه ها ازش استفاده کنه ...
بعد از چند دقيقه خانم مهندس و ميلاد رفتن دنبال ياسمين جان که هنوز تو مترو بود ...
و خييييييلي طول کشيد تا بيان ... که به سلامتي اومدن ...
ياسمين جان هم که مثل هميشه پر انرژي و شاد، واقعا خوشحال شدم که اونم تونست بياد ...
حالا من نميدونم چرا همه گير دادن به کيف من که ببينن توش چيه ؟
اومد سر آدم باشه تووووووووش ... والااااااا ...
توش دو بسته شکلات بود که پخش شد بين جمع ...
البته يه خورده ش باقي مونده بود که ملت ميخواستن کش برن ... که نخيييييييير ... مگه به همين راحتي هاس ؟
(البته، در اينجا منظور از ملت، ياسمين جان هستند ...
)
چندي عکس گرفته شد، البته از جماعت پسر فقط ...
دوربين فکر کنم مال مجيد بود ...
مجيد جان، عکسها رو ميشه خواهش کنم ايميل کني برامون ؟ متشکر ميشم ...
فکر کنم عکس هاي جالبي شده باشن ...
مخصوصا که من براي علي شاخ گذاشته بودم ...
توي اون ديدارمون که نشد، ولي من با اين علي يه خورده حسابي دارم، ميرسم به خدمتش بعدا ...
(شوخي ميکنم البت
ه)
ولي اگه ميشد، حتما يه کشتي ميگرفتم با علي ... حال ميداد ها ...
بحث شد در موارد مختلف ...
من از رضا در مورد دوربيني که جديدا خريده بودم ميپرسيدم ...
Canon SX10 ... مشکلش اين بود که فلاشش عکس ها رو ميسوزوند ...
و رضا هم راهنماييم کرد، و ممنونم ازش صميمانه ...
تو اين مدت مجيد جيم زد، حالا کجا رفت؟ الله اعلم !
در آخر تصميم گرفتيم بريم يه چرخي هم تو غرفه ها بزنيم، مخصوصا من که چند تا کتاب ميخواستم بگيرم ...
به سفارش بهاره جان هم يه کتاب در مورد شبکه گرفتم ... به زبان اصلي البته ...
الان هم که کلاس شبکه ميرم، به همون زبان اصلي تدريس ميکنن ... خيلي خوب شد ...
منتها کتابي که گرفتم فکر کنم براي Infra باشه و الان به دردم نميخوره ...
الان کتاب +Network رو بايد بخونيم ...
به هر حال، در آينده به دردم ميخوره ... ممنونم ازت بهاره جان ...
بعد خريد کتاب که يه خورده از جانب من دچار تاخير شد (همينجا از همه به خاطر اينکه منتظرم موندن معذرت ميخوام
) تصميم گرفتيم يه جا جمع بشيم ...
که جاي خالي محبوبه و مجيد اعلام شد ...
نميدونم کي اول متوجه شد ...
ولي با شنيدنش نگران شدم ... حالا از توي اين خيل جمعيت چطوري پيداشون کنيم ؟
من و ميلاد و دلارام جان دنبالشون گشتيم ...
من چند بار مسيري رو که از طرف غرفه ها به جاي کنوني اومده بوديم رو وارسي کردم ... ولي پيداشون نکردم ...
رفتم بالاي يه سکوي بلند تا از اونجا بتونم بهتر ببينم ...
همينطور در حال گشتن بودم که بهم خبر رسوندن که گم شده ها پيدا شدن به سلامتي و من هم برگشتم پيش جمع ...
فکر کنم ميلاد جان پيداشون کرد، ممنونم ميلاد جان ...
باز جمع شديم و نشستيم بستني خورديم؛ جاي دوستاني که نبودند، خالي بود بسي ...
من که صدام گرفته بود، ديگه زيادي گرفته شد ...
رفتم دنبال آب جوش و همينطور آب خنک ...
با آب جوش و آب خنک برگشتم و بعد از اندک مدتي به سمت منزل حرکت کرديم ...
من واقعا خوشحال شدم که همه رو ديدم ...
البته منظورم از همه، اوناييه که اونجا بودن ...
و چقدر دوست داشتم که بقيه بچه ها هم براشون مقدور بود که بيان ...
از همه ممنونم ...
از همه شماها ...
چه کسايي که اومدن، چه کسايي که نتونستن بيان ...
ممنونمممممممم ...
براي برگشت هم که رفتم به ترمينال شرق ...
بليط گرفتم و منتظر موندم تا وقت حرکت بشه ...
توي حياط ترمينال که راه ميرفتم، يکي از دوستاي خيلي خوبم رو ديدم که توي يه محله زندگي ميکنيم ...
ساعت بليطمون با هم تفاوت داشت ...
بليط ها رو کنسل کرديم و دو تا بليط توي يه ساعت گرفتيم که با هم باشيم ...
توي راه برگشت هم خيلي خوب بود ...
خدا رو شکر ...
اين بود سفرنامه نويد به نمايشگاه کتاب سال 1388
اميدوارم خوشتون اومده باشه