امروز: 1388/2/1ديدم خيلي وقته ننوشتم ...
امروز هم يه روز انرژيک بود ... گفتم حال ميده نوشتن ...
الان که دارم اين مطلب رو مينويسم (اونم يه دستي!) دارم آهنگ "ولا داري" رو گوش ميدم از اصاله نصري ... آلبوم نص حاله ...
ميپرسين چرا يه دستي ؟
خب خودتون چي فکر ميکنين ؟
دستم شکسته ؟
... نه !
قطع شده ؟
... بازم نه !
دارم با اون يکي دستم سرم رو ميخارونم ؟
... نه جانم، نه !
خب پس چي ؟
واقعا نميتونين حدسش رو بزنين ؟
پاک نا اميدم کردين ...
خب معلومه ديگه ... طبق معمول در حال کوفت کردن يه ساندويچ بدبخت بيچاره هستم !
خب چيکار کنم ... تازه اومدم خونه، ديدم چيزي موجود نميباشد، اين شد که رفتيم وابستگي خودمون به عوامل خارجي اعلام داشتيم !
امروز ساعت دانشگاه که داشتم ميرفتم، طرف ميدوني سر کمربندي ساري يه مبلمان فروشي داره ... اونجا از تاکسي پياده شدم تا براي کمربندي تاکسي بگيرم ...
دو سه قدمي از تاکسي دور شده بودم و از کنار يه دختري رد ميشدم، يهو صداي گريه ش بلند شد
... بچه نبودا ! شايد مثلا 25 سالش ميشد ...
آخه کسي هم بهش چيزي نگفته بود ، خودش يهو زد زير گريه، نميدونم چرا ...
منم که دل نازک! طاقت شنيدن گريه خانم ها رو ندارم ...
واسه همين از اونجا دور شدم ...
هر اتفاقي هم که افتاده باشه، فکر نميکنم براي گريه کردن وسط پياده رو به اون شلوغي بهونه خوبي باشه!
يکي نبود بهش بگه ميدوني با اين کارت چقدر ميزان آسيب پذيري تو در اون لحظه بالا ميره؟
به قول بعضيا ...
منافع ملي ! به خطر ميفته
اونم اگه يه خانم باشه ...
والااااااا ...
آخه الان هم موقع ياد آوري اين خاطره بود؟ ساندويچ زهر مار شد برام ...
بايد برم يکي ديگه بگيرم که جبران بشه ... ! (البته بعد اينکه اينا رو نوشتم)
مرجان جان، جات خالي ... الان وائل داره "بيحن" ميخونه ...
بعد دانشگاه مادرم رو بردم دکتر داخلي ...
رفتم نشستم روي يه صندلي، مادرم هم کنارم ... يه دوستي رو ديدم اونجا ...
حسين ... توي دوران ابتدايي و راهنمايي هم کلاسي بوديم ...
يادمه هميشه اسم من بعد اسم اون بود ...
گفتم حسين چه خبر ؟ اين طرفا ؟
گفت يه خورده معده ش درد ميکنه واسه همين اومده ببينه چيه راه حلش ...
گفت تو چي ؟ گفتم من که خودم بادمجون بم هستم
... آفت جرات نداره بيفته به جونم ... در هشت سال گذشته از دفترچه بيمه استفاده نکردم !
فکر کنم تا حالا دفترچه م کپک زده باشه ديگه ...
گفتم مادرم رو آوردم ... و با دست به مادرم اشاره کردم ...
مادرم هم مثل اينکه منتظر همين فرصت بود ... با يه لبخند
به حسين نگاه کرد و حسين هم سلام کرد ...
بعد احوالپرسيشون از حسين پرسيدم در مورد درسش ...
گفت که ديپلم رو گرفته و ترک تحصيل کرده ... پرسيدم ديپلم چي ؟ گفت که فني خونده و ديپلم برق گرفته ... الکترونيک ...
پرسيدم چرا ادامه نداده ؟
گفت دفترچه کنکور رو پست کرده، فقط براي گرفتن کارت ورود به جلسه چون حوصله ش نگرفته، نرفته
... و اين شد که امتحان کنکور نداده و ... همين ديگه ...
ميگفت اتفاقا اون سال خيلي هم خونده بوده و کاملا هم آماده کنکور بوده ...
آخه آدم چقدر ميتونه دچار اشتباه بشه ... ! واقعا اين تصميمش مسير زندگيش رو عوض کرد ...
ميتونست ادامه تحصيل بده، واقعا بهتر از بيکاري الانش بود ...
البته، الان خدمته ... يک سال خدمت کرده و تقريبا يه سال ديگه مونده ... ولي به هر حال بعدش بازم بي کاره ...
نميدونم والا ...
از خدمت گفت، اينکه توي سپاه خدمت ميکنه ...
من به شخصه دوست دارم خدمتم توي ارتش باشه ...
اونم نيروي هوايي ...
صحبتمون تقريبا تموم شده بود ... با خودم گفتم خدا آخر و عاقبت همه مون رو ختم به خير کنه ...
پس از چندي صبر نمودن، ما را بار دادند ...
با حسين خداحافظي کردم و وارد اتاق جناب آقاي دکي جون!
شديم ...
مردي گشاده رو ... آروم ... و با اعتماد به نفس ...
از صحبت باهاش احساس خوبي داشتم ...
منم که بازم به قول بعضيا
اعتماد به نفس ترکونده بودم
، قبل از اينکه دکتر بخواد حرفي بزنه خودم همه چيز رو توضيح دادم ...
نميدونم چرا حس پسر خاله شدنم گل کرده بود ...
همينطور که من توضيح ميدادم، دکتر هم هر از چند گاهي بهم نگاه ميکرد، سري تکون ميداد و بازم مشغول نت برداري از بيانات بنده ميشد ... !
بعد يه مدتي ديدم ديگه چيزي نمينويسه ...
و من همچنان در حال افزودن توضيحات بودم ...
جناب دکي جون! اجازه صحبت خواست، و اضافه کرد که بايد اول برم جواب آزمايشي رو که توي دفترچه مادرم نوشته بگيرم و بعد دکتر ميتونه اظهار نظر کنه ...
بعد با خودم گفتم يعني اين همه مدتي که چيزي نمي نوشته، من داشتم الکي توضيح ميدادم ؟ !!!
آخه همون يه دقيقه اول نوشتنش تموم شد ...
آره فکر کنم زيادي فک زدم اونجا ... حتي نذاشتم مادرم هم صحبت کنه ... !
خلاصه تازه فکم گرم افتاده بود که عذر ما رو خواستن !
چون براي آزمايش مادرم بايد ناشتا ميبود، براي همين بردمش خونه خواهرم و خودم باز برگشتم توي بازار که به کارم برسم ...
رفتم قيمت چند تا قطعه رو گرفتم و يه خورده توي نرم افزار هاي مختلف چرخ زدم ...
توي خيابان امام بودم و داشتم برميگشتم ...
توي اون ساعت معمولا خيلي خيلي شلوغه ... خيابون اصلي شهره اونجا و تقريبا ميشه گفت قطب اقتصادي ...
در خيل جمعيت داشتم راه ميرفتم ... از دو سه نفري سبقت!
گرفتم ... به جايي رسيدم که ديدم ديگه جاي سبقت نيست
... واسه همين همراه جمعيت پشت سر يه خانمي به راه خود ادامه دادم ...
چند ده قدمي رفتيم که ناگهان صداي ناجور خورد شدن يه چيزي شنيدم
و بعدش هم يه جيغ گوش خراش ... !
يه خانمي اين کفش هاي پاشنه بلند پاش بوده ... توي راه هم از اين درب هاي فلزي که مربوط به شهرداري ميشه روي زمين بود که فکر کنم مربوط به فاضلاب شهري ميشد ... يه سوراخ هم روي اون در داشت ...
اين خانم هم که داشته از روش رد ميشده، پاشنه کفش پاي سمت راستش ميفته توي اين سوراخ و ... فکر کنم مچ پاش خورد شد ... !
چقدر حالم گرفته شد ...
بيچاره ...
خب بابا ... چيه اين کفش هاي پاشنه بلند ميپوشين ؟
آدم روي همين کفش هاي معمولي هم راه ميره ممکنه بخوره زمين ... !
من که تصورش رو هم نميتونم بکنم که از اين کفش ها به پام باشه ... آخه واقعا چطوري تعادلشون رو حفظ ميکنن ؟ !!!
خلاصه ... اونجا هم به سرعت صحنه را ترک نموديم ...
آخه واقعا صحنه دلخراشي بود ...
نتيجه اخلاقي: به هيچ وجه از اين کفش هاي پاشنه بلند نميپوشم
... مگه مچ پام رو از سر راه آوردم؟ !!!
امروز من حيث المجموع دو بار دل و جيگرمون آب شد
... ولي روز خيلي خوبي بود ...
امروز کلا شاداب بودم و پر انرژي
... توي کلاسمون هم که ماشاءالله ... استاد تا نظرخواهي ميکرد، ميرفتم بالاي منبر و پايين هم نميومدم ...!
اِ ... اين ساندويچ ما رو کي خورد ؟ !!!
به جان خودم من يادم نمياد خورده باشم ...
فردا کلاس "اصول طراحي پايگاه داده" دارم ...
با استاد حسيني شيرواني ...
يک استاد تووووووووووووووووپ ... کلاس کاملا اکتيو ... شاداب ...
خيلي عالي درس ميده و اصلا هم کلاسش خسته کننده نيست ...
به نظرم واقعا استاده ...
البته، استاد تکواندو هم هست
... رفيق صميمي هادي ساعي هم هست ...
يه روز توي کلاس پسرا بهش گير داديم که شماره هادي ساعي رو به ما هم بده ... چون قبول نميکرديم حرفش رو مبني بر اينکه دوست هادي ساعي باشه ...
اين شد که به موبايل خودش به هادي ساعي زنگ زد، و صدا رو منتقل کرد به بلندگوي موبايلش ...
هادي ساعي هم سلام کرد به همه ... بعد کل پسرا دااااااااااد و فريااااااد که سلااااااااااااااااااااااااااام ...
دخترا فقط ميخنديدن اون طرف کلاس !!!
استاد هم ديد بچه ها باور کردن فورا با جناب ساعي خداحافظي کرد و ... فينيش ...
واقعا اين استادمون رو دوست دارم ...
خدا حفظش کنه ... هم خيلي عالي درس ميده ... هم کلاس رو خوب اداره ميکنه ...
ساعت کلاسمون 14 الي 17 (يعني همون 2 تا 5 بعد از ظهر) هست ...
ساعت 3 هم يه سمينار بزرگ! (در حد تيم ملي) توي سالن آمفي تئاتر برگزار ميشه ...
نميدونم ... يعني کلاسمون لغو ميشه ؟
اگه بشه که اصلا حال نميده ... آدم کلاس آقاي شيرواني رو از دست ميده آخه ؟ !!!
الله اعلم ...
خلاصه براي من که فرقي نميکنه ...
چون به هر حال بايد فردا برم دانشگاه ... آخه به دوستم قول دادم کتاب راهنماي زبان روسي رو ببرم بهش بدم ...
اونم براي پدرش ميخواد که قصد داره بره روسيه براي انجام کاري ...
خدا به خير بگذرونه ...
خب تموم شد ديگه ... همين ...
مممممم ...
ميگم ... کي حال داره باز لباس بپوشه بره بيرون ساندويچ بخره ؟ !!!
حوصله داريااااااااااااا ...
در حال حاضر از گرسنگي نميميرم ...