| داستانی با 3 کلمه.... | |
|
+5Jany MILAD MajidDiab بهاره yasamiin 9 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:37 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید آتيش رو خوابوند | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:45 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید آتيش رو خوابوند و به میلاد گفت | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:49 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید آتيش رو خوابوند و به میلاد گفت زود قال قضيه رو بكن | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:53 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید آتيش رو خوابوند و به میلاد گفت زود قال قضيه رو بكن و عقد کردن (میلاد کحایی که زنت دادیم ) | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الجمعة سبتمبر 04, 2009 7:50 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأحد سبتمبر 06, 2009 5:52 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید آتيش رو خوابوند و به میلاد گفت زود قال قضيه رو بكن و عقد کردن (میلاد کحایی که زنت دادیم ) ميلاد كه پاش به گود رفته بود و زن گرفته بود تصميم گرفت آستيني هم واسه رفقا بالا بزنه كه بعد از يه سال خواست خواهرزاده ي خانومشا ببنده به ريش آقا مجيد خودمون خلاصه اينكه قصه ي مجيد شروع شد............. | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الجمعة سبتمبر 11, 2009 8:14 am | |
| | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأحد سبتمبر 13, 2009 10:24 am | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟.... | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأحد سبتمبر 13, 2009 2:03 pm | |
| | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الثلاثاء سبتمبر 15, 2009 4:07 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره... | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الثلاثاء سبتمبر 15, 2009 11:16 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأربعاء سبتمبر 16, 2009 5:43 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 17, 2009 8:50 am | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين...... | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 17, 2009 11:16 am | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری. | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الإثنين سبتمبر 21, 2009 6:44 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست.......... | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الثلاثاء سبتمبر 22, 2009 11:42 am | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم! | |
|
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الثلاثاء سبتمبر 22, 2009 5:15 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم ! خلاصه وعده كردن.......... | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأربعاء سبتمبر 23, 2009 4:26 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم خلاصه وعده كردن یاسمین یکی رو معرفی کنه..... | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأربعاء سبتمبر 23, 2009 5:04 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم خلاصه وعده كردن یاسمین یکی رو معرفی کنه اما مجید مریض شد ! | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| |
| |
Saghar عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6513 Location : یه جایی میون مردم خاکی Registration date : 2008-12-24
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الأربعاء سبتمبر 23, 2009 5:19 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم خلاصه وعده كردن یاسمین یکی رو معرفی کنه اما مجید مریض شد ! [color=red]مجید از ذوقش تب کرد طبيب آبادي رفته بود........ | |
|
| |
yasamiin عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2958 Age : 37 Location : *ايران*تهران*خاكم*وطنم*.-~*¨¨`*~-.¸,.-~*¨¨`*~-.¸ Registration date : 2007-12-18
| |
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 24, 2009 3:51 pm | |
| مجید گفت ای بابا من زن ميخوام چيكار؟ من درس می خونم، ولی اشکالی نداره شتريه كه در خونه ام خوابیده . زنگ زد به ياسمين که بره براش خواستگاری.اونم از امين مشورت خواست. امینم گفت بریم خلاصه وعده كردن یاسمین یکی رو معرفی کنه اما مجید مریض شد ! مجید از ذوقش تب کرد طبيب آبادي رفته بود برای معالجه میلاد..... اما زود حالش خوب شد | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 24, 2009 4:42 pm | |
| | |
|
| |
| داستانی با 3 کلمه.... | |
|