| داستانی با 3 کلمه.... | |
|
+5Jany MILAD MajidDiab بهاره yasamiin 9 مشترك |
|
نويسنده | پيام |
---|
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 2:22 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 2:41 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه ... | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 2:55 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 3:20 pm | |
| كم نياريااااااااااااااااا كمپاني اعتماد به نفسي خدايش حاجي روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 3:45 pm | |
| مخلص آبجی کوچیکه نیز می باشیم روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 3:54 pm | |
| | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 3:55 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:08 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:14 pm | |
| وزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش. | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:23 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:25 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:37 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:40 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:43 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:46 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتا | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:48 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:54 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| |
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 4:58 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:00 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:08 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:15 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:21 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و | |
|
| |
Yasaman عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 2411 Location : بندر بوشهر Registration date : 2007-12-02
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:27 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد | |
|
| |
MajidDiab عضو باشگاه 1000 تایی
تعداد پستها : 6314 Age : 39 Location : تهران / تبریز Registration date : 2007-12-05
| عنوان: رد: داستانی با 3 کلمه.... الخميس سبتمبر 03, 2009 5:34 pm | |
| روزی از روزها پسری بود که اسمش میلاد بود. میلاد می خواست بره زن خوب بگیره. اما اون بایداول خونه میخرید.بعدش باید می رفت دختر رو راضی میکرد. اما دختره خیلی از میلاد خوشش می اومد ولی این برای ازدواج کافی نبود . پس رفت دم مادر عروس را ببیند.وقتی رفت اونجا برادرش با چوب مشغول رقص کردی بود.خواست باکلک مرغابی حال برادر دختررو بگیره اما میلاد دید این بعدا دردسر ساز میشود.پس از طریق دوستی وارد شدو دل برادر عروس راتا اونجا که میتونست خون کرد چون مرد گنده حسود و (منظورم برادر عروسه)در عین حال دلرحم از میلاد خوشش نمیومد.میلاد باید کاری میکرد شاهکارولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسيد، پس تصميم گرفت با یک ترفند جالب و كارساز با کمک دوستش امین که پسر خیلی باهوش و شجاعي بود چاره ای بیندیشد امین حکیم کلی فکر کرده سرانجام چاره ای واسه میلاد پيدا كرد، پس رفت پیش فالگیر كه فالش بخواند فالگیر بهش گفت اصلا دخالت نکن اما میلاد برعکس از امین خواست فالگیرو به قتل برسونه. امین دلش رو نداشت بعدش اومد پیش یاسمین و بهش گفت ياسمین یه کاری کن یاسمین زنگ زد به مرجان و قضیه رو گفت مرجان هم گفت اگه از من میشنوی قید دختر رو بزن. امینم گفت من که از اول گفتم خراب رفيقم. نمي تونم خودت قیدشو بزن. مرجانم گفت چرا نمی رید پیش مجید. امينم گفت مگه مجید بی کاره ولی بيكارم كه باشه بالاخره چاره دستشه. اما ميدونم راحت میتونه تو رو راهنمايي كنه و به مقصد برسونه. خلاصه رفتن سراغش وقضیه رو گفتن. مجيد هم گفت میرم پیش داداشش و باهاش صحبت ميكنم صبح که شد دست اين دوتارو گرفت و برد محضر. داداش عروسم بود مجید با داداشش حرف زد و راضيش کرد اما داداشه مهريه رو بالا اعلام کرد و دوباره دعوا شد اما باز مجید | |
|
| |
| داستانی با 3 کلمه.... | |
|